
«سید بهزاد پدیدار» از جمله نیروهای تفحص است که به دل رملهای فکه و کانالهای جنوب زد تا دل پدر و مادر منتظری را شاد کند. یکی از خاطرات خواندنی وی را که در سایت «خمول» آمده است، میخوانیم. *** عصر یک روز گرم بود و بیابان های خشک و گسترده جنوب و احساس ناشناخته درونی؛ بیشتر طول روز را گشته بودیم و گمان نمیکردیم که دیگر شهیدی در آن جا باشد. یکی از بچهها بدجوری خسته و کلافه شده بود؛ در حالی که رو به سوی کانال ایستاده بود، فریاد زد: «خدایا، ما که آبرویی نداریم، اما این شهدا پیش تو آبرو دارند، به حق همین شهدا کمکمان کن تا پیکرشان را پیدا کنیم». به نقطهای داخل کانال، مشکوک شدیم، بیلها را به دست گرفتیم و شروع کردیم به کندن؛ بیست دقیقهای بیل زدیم، برخوردیم به تعدادی وسایل و تجهیزات از قبیل خشاب اسلحه، قمقمه و فانسقه که خود میتوانست نشانی از شهیدان باشد، اما کار را که ادامه دادیم، چیزی یافت نشد؛ این احتمال را دادیم که دشمن، بعد از عملیات، وسایل و تجهیزات شهدا را داخل این کانال ریخته است. درست در آخرین دقایقی که میرفت، امیدمان قطع شود و دست از کار بکشیم، بیل دستی یکی از بچهها به شیء سخت در میان خاکها خورد؛ من گفتم: «احتمالاً گلوله عمل نکرده خمپاره است» اما بقیه این احتمال را رد کردند. شدت فعالیت بچهها بیشتر شد؛ پنداری نور امید در دلهایشان روشن شد؛ دقایقی نگذشت که دستههای زنگ زده برانکاردی توجه ما را جلب کرد؛ کمی خوشحال شدیم؛ اما این هم نمیتوانست نشانه وجود شهید باشد؛ فکر کردیم برانکارد خالی باشد؛ سعی کردیم دستههایش را گرفته و از زیر خاک بیرون بکشیم؛ هر چه زور زدیم و تلاش کردیم، نشد که نشد؛ برانکارد سنگین بود و به این راحتی که ما فکر می کردیم، بیرون نمیآمد. اطراف برانکارد را خالی کردیم؛ نیم متر هم از عمق زمین را کندیم؛ پتویی که از زیر خاک نمایان شد، توجه همه را جلب کرد؛ روی برانکارد را خالی کردیم؛ پیکر شهیدی را یافتیم که روی آن دراز کشیده و پتویی به دورش پیچیده بود؛ با ذکر صلوات، پتو را کنار زدیم؛ بدن، استخوان شده بود اما لباسها کاملاً سالم مانده بود. در قسمت پهلوی سمت راست شهید، روی لباس یک سوراخ به چشم میخورد که نشان میداد جای ترکش است؛ دکمههای لباس را باز کردیم، دیدیم یک ترکش بزرگ روی قفسه سینه جای گرفته است. کار را ادامه دادیم، کمی آن طرفتر پیکر شهیدی دیگر را یافتیم که آن هم بر روی برانکارد دراز کشیده و شهید شده بود؛ لباس او هم کاملاً سالم بود؛ بر پیشانیاش سربند سبزی به چشم میخورد که رویش نوشته شده بود: «یا مهدی ادرکنی». صحنه غریبی بود؛ خنده و گریهی بچهها توأم شده بود؛ خنده و شادی از بابت پیدا کردن پیکرهای مطهر و گریه از بابت مظلومیت مجروحین که غریبانه به شهادت رسیده بودند.
[ سه شنبه 91/8/2 ] [ 9:11 صبح ] [ دوستدار علمدار ]
روایت زیر خاطرهای است از شهید محمد ابراهیم همت که توسط یکی از همرزمانش نقل شده است؛ در این خاطره که در سایت نوید شاهد منتشر شده، آمده است: از دست کریمی، زیر لب غرولند میکردم که "اگر مردی، خودت برو. فقط بلده دستور بده." گفته بود باید موتورها را از روی پل شناور ببرم آن طرف. فکر نمیکرد من با این سن و سالم، چطور اینها را از پل رد کنم؛ آن هم پل شناور. وقتی روی موتور مینشستم، پام به زور به زمین میرسید. چه جوری خودم را نگه میداشتم؟ ـ چی شده پسرم؟ بیا ببینم چی میگی. کلاه اورکتش روی صورتش سایه انداخته بود. نفهمیدم کی است. کفری بودم، رد شدم و جوری که بشنود گفتم "نمردیم و توی این برّ و بیابون بابا هم پیدا کردیم" باز گفت "وایسا جوون. بیا ببینم چی شده." چشمت روز بد نبینه. فرماندهمان بود؛ همت. گفتم "شما از چیزی ناراحت نباشید، من از چیزی دل خور نیستم. ترا به خدا ببخشید." دستم را گرفت و من را کنارش نشاند. من هم براش گفتم چی شده. کریمی چشم غرهای به من رفت و به دستور حاجی سوار موتور شد و زد به پل، که از آن طرف ماشینی آمد و کریمی تعادلش به هم خورد و افتاد توی آب. حالا مگر خنده حاجی بند میآمد؟ من هم که جولان پیدا کرده بودم، حالا نخند و کی بخند. یک چیزی میدانستم که زیر بار نمیرفتم. کریمی ایستاده بود جلوی ما و آب از هفت ستونش میریخت؛ حاجی گفت "زورت به بچه رسیده بود؟" ـ نه به خدا، میخواستم ترسش بریزه. ـ حالا برو لباست رو عوض کن تا سرما نخوردی؛ خیلی کارِت داریم. از جیبش کاغذی در آورد و داد به دستم و گفت "بیا این زیارت عاشورا رو بخون، با هم حال کنیم." چشمم خیلی ضعیف بود، عینکم همراهم نبود و نمیتوانستم این جوری بخوانم. حس و حالش هم نبود. گفتم "حاجی بیا خودت بخون و گریه کن. من هزار تا کار دارم." وقتی بلند شدم بروم، حال عجیبی داشت؛ زیارت را میخواند و اشک میریخت...
[ دوشنبه 91/8/1 ] [ 2:35 عصر ] [ دوستدار علمدار ]

سردار «جعفر جهروتیزاده» جانباز 70 درصد دفاع مقدس، گنجینهای از خاطرات ناب و شنیدنی است. روایت زیر خاطرهای از تفحص شهید پازوکی است.
...در عملیاتهایی که نیروهای رزمنده با عقبنشینی و عدم موفقیت مواجه میشدند، پیکرهای شهدای عملیات در پشت میادین مین یا در مواضع دشمن میماند؛ لذا هر نیرویی نمیتوانست در کار تفحص وارد شود و باید این نیروها با میادین مین آشنایی میداشتند تا در زمان نیاز مینها را خنثی کنند و شهید را در وسط میدان مین یا بعد از آن به عقب برگردانند.
از زمان شهادت نیروها تا وقتی که نیروهای تفحص به دنبال پیکر شهدا رفته بودند، چند سال میگذشت؛ لذا بر اثر رانش زمین روی پیکرها را خاک گرفته بود یا بعضاً بدن شهدا روی خاک بود و آفتاب بر آن میتابید؛ قاعدتاً پیکرهای مطهر شهدا به استخوان تبدیل شده بود و گاهی هم تمام پیکر مطهرشان تبدیل به خاک شده بود و زمانی که این پیکرها را جمعآوری میکردند، به اندازه یک کیسه کوچک بود.
آمدن این شهدا برای خانوادههایشان خیلی مهم بود؛ چشم پدر و مادرها دائم به در خانه بود تا خبری از فرزندشان بگیرند؛ بنابراین بچههای تفحص شب و روز تلاش میکردند؛ خودشان را به خطر میانداختند و با میادین مین و سایر خطرات دست و پنجه نرم میکردند. خیلی وقتها که بچههای تفحص با مشکلی مواجه میشدند، شهدا در عالم خواب میآمدند و آنها را راهنمایی میکردند.
یکی از همین نیروهای تفحص، «شهید مجید پازوکی» بود؛ او در دوران جنگ به خاطر تعدد گلولهها و جراحت سنگینش، بچهها از پشت شیشه اتاق مراقبتهای ویژه بیمارستان ملاقاتش میکردند؛ کسی باور نمیکرد که او زنده بماند؛ اما خدا خواست که او با این وضعیت زنده ماند و آخرش در هفدهم مهر 1380 در فکه به شهادت رسید.
شهید پازوکی در خاطراتش تعریف میکرد: «یک بار تعدادی، جنازه پیدا کردیم که استخوانهایشان مانده بود؛ یک جنازهای را پیدا کردیم که از لباس و بعضی دیگر از شواهد، احساس کردیم، جنازه رزمنده ایرانی نیست؛ استخوانهای او را جمع میکردیم و یک طرف میریختیم.
آن روز کارم تمام شد؛ شب در خواب دیدم که همان شهید به من گفت: مجید، چرا با من این کار را میکردی؟! بعد از این خواب رفتم سراغ استخوانهای شهید و یک ساعت آن را میبوسیدم و گریه میکردم»
[ یکشنبه 91/7/30 ] [ 12:49 عصر ] [ دوستدار علمدار ]
شهید «محمود کاوه» یکی از سرداران جوان دفاع مقدس است که آوازه درایت و فرماندهی او با اینکه یک جوان 25 ساله بود، جبهههای غرب را درنوردیده است. «زهرا کاوه»، تنها فرزند شهید محمود کاوه که در زمان شهادت پدرش یکسال و نه ماه بیشتر نداشته است، در گفتوگو با یکی از رسانهها، نکات زیبا و خواندنی از پدرش نقل کرده است.
***
وظیفه هر جوانی است که نگذارند خون شهدا به هدر رود. ایشان نسبت به هدررفتن خون شهدا به خاطر علقهای که به همرزمان خود داشتند، خیلی تأکید میکردند و میگفتند: ما باید وظیفهمان را نسبت به انقلاب و مملکت انجام دهیم؛ حالا آن موقع جنگ بود ولی الان بعد فرهنگی و جنگ نرم مطرح است یا سنگر اقتصادی. من خودم سعی میکنم در سنگر اقتصادی کمک بکنم.
فکر میکنم اگر پدر امروز حضور داشت یا لبنان بود یا فلسطین. با مادرم که ازدواج کردند از همان اول گفته بودند من مرد زندگی نیستم؛ مرد جنگ و مبارزه هستم. اگر جنگ اینجا تمام شود به لبنان میروم و آنقدر روی خودش کار کرده بود که فکر میکرد اگر برود و نبوغ نظامی خود را به کارگیرد میتواند مفید باشد.
شهید کاوه در 25 سالگی به جایی میرسد که ضد انقلاب در اردوگاه بوکان اسم او را در ورودی پادگان مینویسد تا هر روز از روی آن رد بشوند و این طرز تفکر ضدانقلاب برای من خیلی جالب است. این شجاعت و بزرگی فرد را میرساند. اینکه شما هر روز بیاید از اسم یک جوان 25 ساله عبور کنید، یعنی خیلی ضعیف هستی و در مقابل، آن شخص خیلی بزرگ است.
پدربزرگم که به کردستان رفته بودند یکی از کردها آمده و گفته بود من تا وقتی که شما را ندیده بودم فکر میکردم شهید کاوه از آسمان آمده است، ولی حالا که شما را میبینم میتوانم باور کنم که او مثل ما پدر و مادری داشته است.
[ شنبه 91/7/29 ] [ 4:9 عصر ] [ دوستدار علمدار ]

برای دیدن کرامت شهدا فقط کافی است کمی دل بدهیم و غبارها را کنار بزنیم. مطلب زیر روایت مادری است که با تدفین شهدای گمنام در تیرماه 1386 در همسایگیاش مخالفت میکرد اما کرامت شهید گمنام شامل حالش شد. حرم شهدای گمنام شهرک واوان من یکی از کسانی بودم که مخالف آوردن شهدای گمنام به این نقطه از شهرک واوان در اسلامشهر بودم و اعتقاد داشتم با آمدن این شهدا به نزدیکی منزل ما، اینجا قبرستان میشود و قیمت خانهها پایین میآید؛ در همان ایام پسر 12 ساله من مبتلا به بیماری شدید پا درد بود، به نحوی که قادر به راه رفتن نبود و این موضوع فشار روانی زیادی بر من وارد میآورد. من حتی پس از دفن شهدا هم ناراحت بودم که چرا این اتفاق افتاده است، تا اینکه یک شب در عالم خواب، شخصی را دیدم که به من گفت: من یکی از این 5 شهید هستم، اگر چه شما نمیخواستی ما همسایه شما شویم، اما حالا که همسایه شما شدیم، حق همسایگی را به جا میآوریم، برای شفای پسرت، رو به قبله بایست و سه مرتبه بگو الحمدالله. من در حالی که به شدت گریه میکردم از خواب پریدم و کاری را که شهید گفته بود، انجام دادم و خدای متعال پسرم را به واسطه شفاعت این شهید گمنام، شفا داد و مرا تا ابد شرمنده شهدای گمنام کرد.
[ چهارشنبه 91/7/26 ] [ 8:8 صبح ] [ دوستدار علمدار ]
تعقیب شبانه
بعد از شهادت رضا، فرمانده او و عده ای از بچه های سپاه به منزل مادرم آمدند و تعریف کردند که:
مدتی بود رضا نیمه های شب از پادگان خارج میشد و به سمت بیرون از شهر میرفت. این موضوع به گوش فرمانده رسیده و او هم گفته بود: «هر موقع رضا میخواست از پادگان بیرون رود، مرا خبر کنید تا به دنبالش بروم و ببینم کجا میرود.»
طبق معمول یک شب رضا وضو گرفته و با وجودی که محدوده ناامن بود، بدون سلاح از پادگان خارج شد و به طرف بیرون شهر رفت. فرمانده و عده ای از بچه های سپاه، مسلح به دنبال ایشان به راه میافتند.
حدود دو کیلومتر که از شهر خارج میشوند، میبینند که ایشان وارد قبرستان شدند. دوستان او هم هرکدام به سمت قبری رفته و آنجا مخفی میشوند تا آنها را نبیند. کنجکاو میشوند که او در این قبرستان چه کار دارد و چه میخواهد؟
متوجه میشوند در کنار قبر شهیدی که خودش او را به خاک سپرده بود، قبری کنده که وارد آن شده و مشغول خواندن نماز میشود. بعد از اتمام نماز هم شروع میکند به گریه کردن و راز و نیاز با خدای خویش.
دوستانش میگفتند در حال راز و نیاز بود و زمزمه هایش به گوش میرسید که بعد از چند لحظه در قبر دراز کشید و مشتی از خاک روی خویش ریخت و خطاب به خودش نهیب میزد: «رضا بالاخره تو هم به اینجا میآیی. مسوولیتت را در مقابل امام و مردم فراموش نکنی...»
دوستان او از این حالت رضا به گریه میافتند. فرمانده به همراهانش میگوید بدون اینکه رضا متوجه آمدن ما شود، برمیگردیم تا حال معنوی او به هم نخورد.
خاطره ای درباره شهید رضا فراهانی
از امام علی(ع) نقل شده است که فرمود: از روزی که این سخن رسول خدا(ص) که «نماز شب نور است» را شنیدم، نماز شب را ترک نکردم. ابن کوّاء به آن حضرت گفت: حتی در لیله الهریر؟ (شب عملیات صفین) امام فرمودند: حتی در آن شب!
(بحارالانوار، 41/17؛ مناقب آل ابیطالب، 323)
[ شنبه 91/7/15 ] [ 1:56 عصر ] [ دوستدار علمدار ]

از چپ سردار شهید حاج علی محمّدیپور؛ سردار شهید حاج احمد امینی
سردار شهید «علی محمدیپور» به سال 1338 در روستای «دقوقآباد» از توابع بخش «نوق» رفسنجان متولد شد؛ وقتی امام خمینی(ره) در سال 1357 به ایران برگشتند، از سربازان ایشان شد و در پس از رزمهای بیامان با دشمن، در عملیات «کربلای 5» با سمت فرماندهی گردان 412 از لشکر 41 ثارالله به شهادت رسید. آن چه خواهید خواند، خاطره پدر این شهید است که در کتاب خاطرات فرزندش آمده است.
... بنیاد شهید به ما دفترچه بیمه درمانی داده بود؛ آخر سال که اعتبارش تمام شد و رفتم عوضش کنم، مسئول تعویض دفترچهها با تعجب نگاهش کرد.
ـ پدرجان! اینجا که چیزی ننوشتهای.
ـ من سواد ندارم که اینجا بنویسم.
ـ تو سواد نداری؛ دکترها چهطور؟
منظورش را فهمیدم. گفتم: دکتر من توی قبرستان است؛ چیزی هم نمینویسد.
بنده خدا فکر کرده بود دارم از مرگ حرف میزنم؛ میخواهم بمیرم. گفت: خدا نکند پدرجان. إنشاءالله صد سال عمر کنی. این چه حرفی است که میزنی؟!
گفتم: من که از مُردن حرف نزدم. گفتم، دکترم توی قبرستان است. وقتی مریض میشوم، میروم آنجا و پسرم علی، شفایم میدهد؛ دفترچه بیمهام را هم خط خطی نمیکند
[ پنج شنبه 91/7/13 ] [ 12:22 عصر ] [ دوستدار علمدار ]
روز اعزام بود، اتوبوس ها لابلای جمعیت گم شده اند، پیرمرد رزمنده گلاب پاش با یک پرچم محمدرسوالله(ص) روی شانه اش، یا علی مولا می خواند و روی سر جمعیت زائر گلاب می پاشد. از میان زائرین رد می شوم، بعد وارد سپاه گرگان، طبق معمول اعزام چی، با یک برگه از لیست اعزامی ها، مثل همیشه روی پایش بند نیست.
توی محوطه سپاه گرگان، بچه ها ذوق زده و خوشحال توی صف ایستاده اند، دلم برای اعزام چی می سوزد. چند سال از جنگ گذشته و هنوز قسمت اش نشده، یه بارم شده، به صف بشود. بچه ها از هر محله و روستا ردیف به ردیف ایستادهاند. من هم می ایستم. صف کناری ام، پسر نوجوانی با صورتی سبزه خیس عرق است، اعزام چی روی بلندی زیر پرچم جمهوری اسلامی ایستاده است و دارد رزمنده ها را ور انداز می کند.
بعد شروع می کند. یکی یکی نام بچه ها را می خواند. نوبت به هر کدام که می رسد، با صدای بلند می گوید: الله اکبر.
از نام من هم رد می شود، میرود صف کناری ام. نوبت به نوجوان سبزه روی عرق کرده می رسد. «محمد علی ربیعی» توجه ام بیشتر بهش جلب می شود.
از صورتش که حالا مثل لبو سرخ و تند شده است، همین طور هم شره شره عرق می چکد، تعجب می کنم. هوای عصر تابستانی شمال، آنقدر هم شرجی نیست که این پسر نوجوان این همه عرق کرده، به نام صدایش میزنم و می گویم: برادرجان چیزی شده! ترسیدی! چرا این قدر عرق کردی، مگه تب داری؟
بعد با خودم فکر می کنم، عجبا، صورتش این هوا خرد، چرا تنه اش اینقدر پف کرده! می خواهم یقه اش را باز کنم، متوجه موضوع مهمی می شوم.
توی آن هوای گرم، یک ژاکت ضخیم زمستانی زیر بلوز بسیجی اش پنهان کرده، تازه متوجه می شوم که ماجرا از چه قرار است، زده به سیم آخر که خودش را برساند به جبهه.
شهید بسیجی محمد علی ربیعی
اعزام چی هنوز دارد نام بچه ها را می خواند و من مبهوت محمد علی ام. دست زدم به پهلویش که حسابی پف کرده است، انگار ده سانتی زیر بلوز بسیجی اش لباس پوشیده، کنجکاو می شوم. یک ژاکت دیگر زیر این ژاکت دارد، بعد لباس های دیگر زیر آن دو ژاکتش، دقیق می شوم و همه را می شمارم، حالا کلهوم فضولی ام گل کرده، دقیق 14 رقم لباس با دو عدد ژاکت زمستانی یعنی «با 16 رقم لباس » آمده که چاق و چله بشود و برود جبهه، وقتی متوجه می شود که من فهمیدم و دستش رو شده است. ترس برش میدارد و به لرزه می افتد. سرش را پائین می انداز و میزند زیر گریه، سرش را توی بغلم می گیرم، صورت خیس اش را می بوسم، با التماس می گوید: برادر تو را به خدا به این اعزام چی هیچی نگو، وگرنه نمی گذارد سوار اتوبوس بشوم، قسم می خورم که اگر شهید شدم برات شفاعت بگیریم. دیگر کم مانده است که من را به گریه بیندازد. میگویم بی خیال اعزام چی، مراقبت هستم تا سوار بشی. می پرسم متولد چه سالی هستی؟
می گوید: یکم مهر ماه «1350» و اعزام چی داد می کشد، بچه ها یاعلی مولا، برید سمت اتوبوس ها، جا نمونیدها، سوار می شویم.
محمد علی ربیعی در تاریخ دهم شهریور شصت و شش، در کردستان به شهادت می رسد و من هنوز فکر میکنم، به آن لحظه که محمد علی قولش را به من داد، آیا من را در بهشت یادم می کند.
* تقدیم میکنم، به تو که همیشه فکر می کنی جامونده ائی. ولی ای کاش میدونستی که من از تو خیلی جامونده ترم... یا حق.
نویسنده: غلامعلی نسائی
[ پنج شنبه 91/7/13 ] [ 8:37 صبح ] [ دوستدار علمدار ]
تا به حال از خیلیها شنیدیم یا خودمان دیدیم که با توسل به شهدا میشود، دردهایی را درمان کرد، در قرنی که پیشرفتهای علمی هم پاسخگوی بعضی دردها نیست. «سیداحمد میرطاهری» از سربازی که شهدا شفای مادرش را دادند، روایت میکند: *** یکى از سربازهایى که در تفحص کار مىکرد، آمد پهلویم و با حالت ناراحتى گفت: «مادرم مریض است» گفتم: «خب، برو مرخصى انشاءالله که زودتر خوب مىشود. برو که ببریش دکتر و درمان» او گفت: «نه! به این حرفها نیست. مىدونم چطور درمانش کنم و چه دوایى دارد!». آن روز شهیدى پیدا کردیم که قمقمهاش پر بود از آبى زلال و گوارا بود؛ با اینکه بیش از 10 سال از شهادت او گذشته بود، قمقمه آبى شفاف و خوش طعم داشت؛ 10 سال پیش در فکه، زیر خروارها خاک و حالا کجا. بچهها هر کدام جرعهاى از آب به نیت تبرّک و تیمّن خوردند و صلوات فرستادند؛ آن سرباز، رفت به مرخصى و چند روز بعد با خوشحالی برگشت؛ از چهرهاش فهمیدم که باید حال مادرش خوب شده باشد؛ گفتم: «الحمدلله مثل اینکه حال مادرت خوب شده و دوا و درمان مؤثر بوده»؛ جا خورد؛ نگاهى انداخت و گفت: «نه آقا سید. دوا و درمان مؤثر نبود؛ راه اصلىاش را پیدا کردم». تعجب کردم؛ نکند اتفاقى افتاده باشد؛ گفتم: «پس چى؟» گفت: چند جرعه از آب قمقمه آن شهید که چند روز پیش پیدا کردیم، بردم تهران و دادم مادرم خورد؛ به امید خدا خیلى زود حالش خوب شد؛ اصلاً نیتم این بود که براى شفاى او جرعهاى از آب فکه ببرم.
[ چهارشنبه 91/7/12 ] [ 8:50 صبح ] [ دوستدار علمدار ]

پس از روزهای جنگ، ایامی که تقریباً همه رزمندهها به شهرهایشان بازگشتند، عدهای همچنان در بیایانهای تفتیده جنوب ماندند. کارهای ناتمامی مانده بود که آنها را به خود میکشید. یافتن پیکرهای شهدایی که اکنون خانوادههایشان بیش از روزهای دفاع، منتظر بازگشتشان نشستهاند. چرا که دیگر رزمندگان، یا خودشان آمدهاند یا پیکرهایشان، اما این لالهها نه خودشان بازگشتند و نه ...؛ اینان اکنون در پی تقدیم هدیهای برای مادران این مردان بودند. آن هم در روزها و شبهایی پیدرپی. مطلبی که در ادامه میخوانید، خاطره کوتاهی است از روزهای شیرین علمداران تفحص با یاد امام رضا (علیهالسلام) که «محمد احمدیان» آن را روایت کرده است. *** از صبح تا ظهر، هفت شهید کشف شد. رمز حرکت آن روزمان امام رضا(ع) بود، امام هشتم. گفتیم حتماً یک شهید دیگر کشف میشود، اما خبری نشد. خبر رسید امام جماعت مسجد امام جعفرالصادق(ع) در شهر العماره عراق، نزدیک به 150 پیکر را آورده تحویل ما بدهد. موجی از شادی در بین بچهها حاکم شد. سر قرار رفتیم. اجساد داخل یک کانتینر بود. یکی یکی آنها را از ماشین پیاده کردیم، اما همه اجساد عراقی بود که خودمان کشف کرده و تحویلشان داده بودیم و آنها هم اجساد را مخفی کرده و به خانوادهها نداده بودند. از بین آن همه جسد عراقی، پیکر یک شهید کشف شد... با هفت شهید کشف شده در صبح، شد هشت شهید. جالب بود، اما از آن جالبتر، نوشته پشت لباس آن شهید بود «یا معینالضعفا»
[ سه شنبه 91/7/11 ] [ 1:52 عصر ] [ دوستدار علمدار ]