سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دوستدار علمدار

با سلام ... ورود شمارا به وبلاگ دوستدار علمدار خوش آمد میگویم ... شهید علمدار : بر همه واجب است مطیع محض فرمایشات مقام معظم رهبری که همان ولی فقیه می باشد، باشند چون دشمنان اسلام کمر همت بسته اند ولایت را از ما بگیرند و شما همت کنید متحد و یکدل باشید تا کمر دشمنان بشکند و ولایت باقی بماند..

 پدری که رزم جامه پوشیده و رو به میدانی از خون و آتش دارد،

همسری که قلبش از التهاب این سفر می سوزد اما،

طفل شیرخواره اش را کفن می پوشاند، 

 و به بدرقه ی مردش کمر می بندد.

 مردی که شاید دیگر بازنگردد.

 و تو به نقش پیشانی بندهایشان بنگر؛ «راهیان کربلا»، «یا ثارالله».
لا یوم کیومک یا ابا عبدالله

طفل شیرخوار

       

 



[ چهارشنبه 91/9/1 ] [ 8:43 صبح ] [ دوستدار علمدار ]

نظر

 او به راستی حرّ امام خمینی(ره) بود
او را جاهل و لوطی تهران می شناختند همانند خیلی های دیگر. اما گویا یک تفاوتی داشت که او را از بقیه متمایز ساخته بود. احترام او به حضرت اباعبدالله! احترام و ادبش باعث نجات شد. همان دلیلی که باعث نجات حر شد. می گویند هنگامی که حرابن یزید ریاحی روبروی امام حسین علیه السلام قرار گرفت و حضرت فرمود:"مادرت به عزایت بنشیند" سر به زیر انداخت و ادب کرد و گفت من به مادرت توهین نمی کنم. شاید همین باعث نجاتش شد.
 وقتی سران مملکت جلسه گذاشتند تا با طیب زد و بند کنند و وادارش کنند که بگوید خمینی به من پول داده تا بارفروشها رو تیر کنم، زیر بار نرفت و آنروز در دادگاه، رو به سرهنگ نصیری گفت:
حرفهای شما درست؛ اما ما تو قانون مشتی‌گری، با بچه های حضرت زهرا در نمی‌افتیم. من این سید رو نمی شناسم؛ اما با او در نمی افتم.
 
  
 یازدهم آبان سال 42 یاد آور شهادت جوانمردی است که احترام و ادبش از او یک اسطوره ساخت. نذری های محرم و صفرش معروف بود. کمک کردن او به ایتام و دلجویی از آنها زبانزد خاص و عام بود. هرچند از نظر اخلاقی هم کیش چاقو کشان و عربده کشان محل بود اما در کنار آن، مردانگی اش را حفظ کرده بود.
در این مجال قصد نداریم به دفاع همه جانبه از این مرام و شخصیت بپردازیم. صحبت از حریت و آزادگی است. مرامی که متاسفانه به مرور در جامعه کمرنگ می شود.
از کسی حرف می زنیم که در زمان خفقان حکومت، که کسی جرأت اعتراض به قوانین حکومتی را نداشت یک تنه از جنوب تهران قد علم می کند و در لبیک به خمینی کبیر در 15 خرداد سال 42  برمی خیزد، قیام می کند و دستگیر می شود. دستگیریش به خاطر دسته هایی بود که راه انداخته بود. البته در دسته هایش عکس امام خمینی را هم زده بود و این برای حکومت خوب نبود.
 خاطره ای از آخرین لحظات طیب
 
محمد (محمد باقری معروف به محمد عروس) درباره آن روز( قیام خرداد 1342 در تهران) اینگونه نقل می کند:
"بعد از اعلام حکم، ما را به بندهامون منتقل کردند. نصف شب، مأمور شهربانی آمد و زد به در زندان و گفت: محمد باقری! حاج علی نوری! اعلیحضرت با یک درجه تخفیف، عفو ملوکانه به شما داده است.
اینها را گفتند تا طیب از ترس اعدام، حرفش را پس بگیرد و بگوید آقای خمینی من را تحریک کرد؛ اما طیب که در یک سلول دیگر زندانی بود، بلند گفت:
 این حرفها رو برای ننه‌ات بزن! یک بار گفتم، باز هم می‌گم، من با بچه ی حضرت زهرا(س) در نمی افتم.
فردا شب، صدایی از سلول طیب آمد. فهمیدم دارند می برندشان برای اعدام. وقتی می‌رفتند، طیب زد به میله سلول من و گفت:
محمد آقا! اگه یک روز خمینی رو دیدی، سلام منو بهش برسون و بگو خیلی‌ها شما رو دیدند و خریدند ، ما ندیده شما رو خریدیم.
نیم ساعت بعد، صدای رگبار آمد و معلوم شد که تیرباران شدند. طیب، رسم مردانگی رو به جا آورد و عاقبت به خیر شد. هنوز هم حیرون کار طیب هستم."
 
بعد از پیروزی انقلاب، محمد آقا با جمعی از انقلابیون خدمت امام خمینی رسیدند و با ایشان عکس یادگاری انداختند. وقتی محمد آقا پیام طیب را به امام گفت، امام فرمود:
طیب، حُر دیگری بود.

داستانی از ارادت طیب به سادات
 طیب در کوچه ای که نوچه هایش هم همراهش بودند، حرکت می کرد. شخص سیّدی که شال سبز به کمر بسته بود را دید روی اثاثیه اش نشسته بود. به اطرافیانش گفت: بروید بپرسید آقا سید برای چی رو اثاثیه نشسته.
سید گفت مستاجر بودم و صاحب خانه مرا انداخته بیرون و جواب کرده است. طیب گفت وانت بگیرید. حالا سید هم متحیربود که چه اتفاقی دارد می افتد. خودش هم جلو نشست  و او را برد یک خانه ای نوساز.
سند خانه  را به نام او زد و اثاثیه را خالی کردند. کلید خانه را داد دست سید و گفت آقا سید این خانه را برای خودم ساخته بودم . این هم کلید خانه. فقط به مادرت زهرا بگو آن طرف هم یک خانه برای من بسازد.

 

ترسیمی از عاقبت به خیری
شعبان بی مخ و طیب هر دو بزن بهادر تهران بودند. اما سرانجامی متفاوت داشتند. یکی از آنها در گوشه ای از آمریکا بی نام و نشان دفن شد و ننگ ملت را خرید و دیگری (طیب) سر به عشق خمینی نهاد و در جوار سید الکریم عبد العظیم حسنی آرمید و نقل جوانمردی اش گوش به گوش در تاریخ حریت و آزادگی نقل خواهد شد. این همان قانونی است که حر ابن یزید را از شمر و عمرابن سعد ها جدا کرد و آنچه در تاریخ می ماند رسم جوانمردی و آزادگی و در یک کلمه خوبی هاست.

 



[ شنبه 91/8/20 ] [ 10:21 صبح ] [ دوستدار علمدار ]

نظر

 

رزمندگان ایرانی که در چنگال نیروهای بعثی به اسارت در آمده بودند، لحظات سخت و دشواری  را سپری می کردند. در میان افرادی بودند که به بیان بعضی حرف‌ها یا انجام حرکات باعث شادی دیگر هموطنان خود در اسارت می‌شدند. آنچه پیش روی شماست نمونه‌ای در این زمینه است:

 پنج شنبه 11 آبان 1368- تکریت – بیمارستان القادسیه

 قبل از ظهر وقتی از آسایشگاه خارج شدم که وضو بگیرم، علی اصغر صدایم زد و گفت:

- سید! وایسا.

برگشتم ببینم چه کارم دارد که گفت:

- تو رو خدا رفتی تو حال… بعد مکث کوتاهی کرد وادامه داد: درو ببند!

خیال کردم می خواهد بگوید: تو رو خدا رفتی تو حال، ما رو هم از دعای خیرت فراموش نکن. روز قبل به من گفت: الهی دستت بشکنه. گفتم: چرا دست من بشکنه؟ گفت: بگو چی رو بشکنه؟ گفتم: خوب چی رو بشکنه؟ جواب داد:

- گردن صدام رو!

بعدازظهر قرار بود علی اصغر را به اردوگاه ببرند. دلم برای شوخی هایش تنگ می شد. در بیمارستان به خاطر وضعیت خاص جسمی و روحی بچه ها بیشتر از همیشه شوخی می‌کرد. توی کمپ ندیده بودم این طوری شوخی کند و بچه ها را بخنداند. شوخی های علی اصغر خنده را بر لبان اسرای مریضی که در بدترین وضعیت ممکن بودند، می‌نشاند.

وقتی از آسایشگاه خارج شد، مقداری باند و کپسول آنتی بیوتیک همراهش به اردوگاه برد. وقتی می خواست برود، به دکتر قادر گفت: دکتر! می خوام برای سلامتی صدام دعا کنم. وقتی حسین مروانی مترجم عرب زبان ایرانی این جمله را برای دکتر ترجمه کرد، دکتر قادر باورش شد و لبخند رضایت بخشی زد.

می دانستم عل اصغر طبق معمول قصد دارد حرف قشنگی بزند.

دکتر قادر به علی گفت: تو حالا آدم شدی!

علی اصغر حال دعا به خود گرفت و گفت:

- خداوندا صدام و دوستان صدام را با یزید و معاویه، ما رو هم با حسین بن علی(ع) محشور کن!

بچه ها همه آمین گفتند! دکتر قادر به محض شنیدن نام یزید و امام حسین(ع) فهمید علی اصغر به جای دعا، نفرین کرده. جلو آمد و با لگد به کمر علی اصغر کوبید. علی اصغر به دکتر قادر گفت:

- اگر یزید و معاویه خوبن چرا از محشور شدن با اونا ناراحت می شید، اگه امام حسین(ع) خوبه، چرا بهش متوسل نمی شید، شما هم خدا رو می خواید و هم خرما رو. با امام حسین(ع) دشمنی می کنید، اما دلتون می خواد فردای قیامت با او محشور بشید، از یزید و معاویه خوشتون می آد، دلتون نمی خواد باهاشون محشور بشید؛ شما دیگه چه مردم عجیبی هستید!

حال و احوال و نگاه دکتر قادر دیدنی بود!

راوی: سیدناصر حسینی پور



[ چهارشنبه 91/8/17 ] [ 1:38 عصر ] [ دوستدار علمدار ]

نظر

 
 

 شهید ولی الله استرآبادی، بچه مسجد اللهیان، رزمی کار، لیدر بچه حزب اللهی های محله ایران‌مهر پائین گرگان، بیست روزه داماد، برای چندمین بار عازم جبهه است.

خداحافظی این بار یک جورایی فرق داره، همسر ولی الله، قرآن را نگه داشته یک کاسه آب زلال یک اقیانوس بغض و بیقراری توی دلش، می خواهد شوهرش را از زیر قران خدا رد کند.

همان قرآن سفره عقد. دست و دلش می لرزد. ولی الله با لبخندی از مهر قرآن را بوسید. چندم قدم که دور شد. ایستاد و اشاره کرد.

زن دوقدم برداشت، ولی الله گفت: بمان. جلو رفت. آرام در گوش همسرش گفت: یک امانتی برات گذاشتم لای قرآن؛ به مادر اینا نگو. حلالم کن.

و رفت...

 

***

زن رفت داخل اتاق خودش، قرآن را با احترام باز کرد. نامه را برداشت. بوسید. یک نامه، خیلی عاشقانه. کوتاه نوشته بود:

« بچه های عاشق امام حسین(ع)، حسینی شهید می شوند. منِ شهید ولی الله استرآبادی، از اصحاب کربلا، چون مولایم سیدالشهدا، سر از بدنم جدا می شود؛ باید صبور باشید، چون زینب(س) خیلی صبور باش. دیدار در بهشت. تو صبورباش...»

***

عملیات رمضان بود، روز سوم عملیات، یک ترکش می خوره به گلوی ولی الله، سر از بدنش جدا می شود. هوا گرم و سوزان، تشنگی بی‌داد می کند. وقتی شهید ولی الله را گذاشتند عقب تویوتا. قمقمه اش را برداشتند. قمقمه از آب لبریز بود. بچه‌ها هر کدام یک جرعه از آب قمقمه ولی الله را با سلام بر سر بدیده « آقا اباعبدالله» نوشیند.  

***

نیمه های شب بود که ولی الله را آوردند «معراج الشهداء» سپاه گرگان. رفتم توی کانتینر، تابوت شهدا را توی تاریکی ور انداز کردم. نور کم سویی به داخل کانتینر سرک کشیده بود. خودم را از مقابل نور کنار کشیدم. سمت بیرونی لبه تابوت ها با خط کج و معوجی، سرخ رنگ، نوشته: گرگان، علی آباد، رامیان، آزاد شهر، مینودشت. گنبدکاوس، تابوت ها به ترتیب شهر، مثلثی، روی هم چیده شده اند. راننده پک عمیقی به سیگارش زد و گفت: برادر یک شهید برای شماست. اشتباه نکنی. درد سر داره...

چراغ قوه را برای این که اشتباه نکنم، روشن کردم. روی اولین تابوت نوشته بود: « شلمچه/ گرگان. شهید ولی الله استرابادی/ پاسدار، فرزند: رفیع. متولد: 1341/ مسافر کربلا.»

تابوت را باز کردم، شهید سر نداشت. برگه های معراج را برداشتم. صدا زدم، نیروی کمکی بیاد. چندتا از بچه های پاسدار آمدند. با صلوات تابوت شهید را آوردیم توی معراج، اتاق کوچکی که معراج شهدای شهر بود. تابوت را گذاشتم.

بچه ها که رفتند. روی کاناپه کنار تابوت، از خستگی خوابم برد.

هنوز دو ساعت نخوابیده بودم که دلم بیدارم کرد. وضو گرفتم. آخه مهمان عزیزی دارم. چند کلمه باهاش حرف زدم. گفتم: برم برات یک سبد گل زیبا و خوشبو بیارم. آخه فردا برو بیائی داریم. نمی خوام کم بیارم جلوی خلق الله. می دونی که، بعد اینا واسم حرف در می آرند.

سبد را برداشتم. از معراج زدم بیرون، ساعت سه نیمه شب است. پیاده راه افتادم توی شهر. روی بلوارها. زیبا ترین و خوش بو ترین گل های شهر را چیدم. آدم از نرده های پارک پریدم داخل، مرد نیروی انتظامی، گشت شیفت شب. جلوی ام را گرفت. صدا زد این وقت شب با یک سبد. فوری دست بندش را  از توی فانسقه اش در آورد. آمدم جلو. پشت نرده ها. گفتم: بخدا من دزد نیستم. من دزد نیستم. من این گل ها را برای شهدا می خوام. فردا تشیع جنازه شهید ولی استربادی. بچه ایرانمهر پائین. می شناسی؟ 

همان پشت نرده، داخل سبد را نشانش دادم. گفتم: ببین. این گل.  اینا رو از توی بلوار چیدم. فقط گل جمع می کنم. گفتم که برای تابوت شهدا می خوام. همیشه کارم همینه، مامورای شب تان، من را می شناسند. انگار شما اولین باره شیفت نیمه شب هستید. تازه دو سه بارم من را بردند پاسگاه، دیدند راست می گم. تا بحال دیدی روی تابوت شهدا گل می زنند. همین گل هاست دیگه، همین الان با من بیا توی سپاه. معراج الشهدا، باور کن من این گل ها را برای تابوت شهدا می خوام.مامور نیروی انتظامی محکم ادای احترام کرد. از روی نرده ها پرید داخل، چند شاخه گل زیبا چید، انداخت داخل سبد من، با هم دست دادیم. دوست شدیم. گفت: برو من مراقبت هستم، هر چی گل می خوای بچین. سبد را از گل پر کردم. از آنجا با همان سبد یک راست رفتم منزل یک عکاس؛ مرد چاقی که صاحب عکاسی باهنر در فلکه کاخ شهر بود. عکسای شهدا را او قاب می گرفت.

 

آرام در زدم، در حیاط را باز کرد، چشمانش را مالید. گیج خواب بود. گفت: فردا شهید دارید. یک قطعه عکس سه در چهار سیاه و سفید شهید را دادم. رفت. توی تاریکی تکیه دادم به دیوار، نیم ساعته، عکس را برایم قاب کرد. قاب چوبی را گرفتم. تندی آمدم توی سپاه، قفل، داخل شدم. سبد را گذاشتم. سلام کردم. دیگه نزدیک اذان صبح بود. نماز صبح را خواندم. کوزه گلاب و عطر را از روی طاقچه برداشتم. تابوت را باز کردم. گلاب و عطر زدم به شهید، بوی خوشی فضای اتاق را پر کرده بود. پرچم جمهوری اسلامی را کشیدم روی تابوت. تابوت را گلباران کردم. رفتم توی نمازخانه، چند تا از بچه های پاسدار آمدند. دیگه آفتاب هم زده بود. تابوت را گذاشتیم توی محوطه، منتظر صبحگاه شدم.

مراسم صبحگاه سپاه، ادای احترام  به شهید، پاسدارها ریختند روی سر تابوت. شلوغ شد.

خانواده شهید که آمدند. ماشین تبلیغات سپاه هم آماده رفتن برای اعلام به شهر شد. بنیاد شهید و ارتش هم آمدند. گروه سرود طبل و موزیک.

خانواده از قبل خبر داشتند فقط منتظر بودندکه شهید بیاد. تشیع جنازه ساعت ده صبح، بلندگو روضه امام حسین را می خواند، شهر داشت خودش را برای تشیع شهید آماده می کرد.

خیل زیادی از مردم شهر، جلوی سپاه جمع شده اند.

وقت وداع رسیده و خانواده می خواستند با شهید والله استرابادی خداحافظی کنند. مگه می خواد بره جبهه... نه، تازه از جبهه آمده، داره میره بهشت. همه تابوت می بوسند. حال غریبانه ائی داشت محوطه.

همسرش آمد جلو گفت: باید تابوت را باز کنید.

نگذاشتیم که همسرش جنازه را ببیند، آخه شهید سر در بدن نداشت، مثل امام حسین(ع).

همسر ولی الله با تمنا و خواهش آمد جلو گفت: می خوام ببینم.

در تابوت را باز کردم.

گفتم: خواهر! این شهید غسل نداشت، صبوری می خواهد.

گفت: «من زینب ام» زینب. خودش  این را بهم یاد داد. نامه را باز کرد گفت: نوشته من زینبم. نوشته من شهید ولی الله استرابادی. مثل امام حسین(ع) شهید می شوم.

خم شد روی سر بریده ولی الله شوهرش داخل تابوت، رگ بریده گردن همسرش را بوسید.

صدای تکبیر و صلوات محوطه سپاه را پر کرده بود. بغضی سنگین گلویم را فشرده بود، دست گذاشتم روی سینه ام. به سمت حرم آقا امام حسین(ع) توی دلم گفتم: «السلام علیک یا ابا عبدالله الحسین الشهید...» اشک هام جاری شد و دنبال شهید راه افتادم....اشک ها سهم دل های تنگه، تنگ به وسعت آسمان.

نویسنده: غلامعلی نسائی         



[ چهارشنبه 91/8/17 ] [ 1:21 عصر ] [ دوستدار علمدار ]

نظر

در روز 31 شهریور 59 که جنگ تحمیلی عراق علیه ایران آغاز می شود حسین به هر زحمتی که بود خودش را به خرمشهر رساند و در اندک زمانی خودش را به فرماندهان ثابت می کند. بسیاری از فرماندهان و رزمندگان که حضور او را به یاد دارند بارها نقل کرده اند که او در همان زمان محدود با دل و جان خویش به رزمندگان کمک می کرد و رشادت ها نشان می داد.

یکی دو ماه بعد حسین و دوست همسنگرش زخمی شدند و آنها را به بیمارستان ماهشهر منتقل کردند. اما حسین و دوستش چندان صبور نبودند و به محض اینکه احساس کردند حالشان بهتر شده دوباره به جبهه برگشتند اما این بار فرمانده اجازه حضور آنها در خط مقدم را نداد. اما چند روز بعد از آن اتفاق جالبی افتاد. حسین با کلی سلاح  و لباس نزد فرمانده اش رفت و فرمانده متوجه شد که او اینها را با دست خالی از عراقی ها غنیمت گرفته است و به همین دلیل دوباره اجازه داد تا به خط مقدم بازگردند.

در مورد نحوه شهادت حسین فهمیده هم بارها و بارها روایت های متعدد نقل شده است. اما متاسفانه در این روایت ها دقت و توصیف های جزئی دیده نمی شود و به همین دلیل همان دانش آموزانی که در درس هایشان با حسین فهمیده آشنا می شوند خیلی متوجه موضوع نمی شوند. آنها نمی دانند چرا حسین می بایست خودش را به زیر تانک بیندازد تا آن را منهدم کند. اما ماجرا از این قرار بوده که حسین و دوستش در روز هشتم آبان 59 زمانی که در سنگر بودند به محاصره عراقی ها در می آیند. شمس زخمی می شود و حسین با زحمت بسیار او را به پشت خط می رساند. حسین وقتی دوباره به سنگر برگشت 5 تانک را می بیند که به سمت رزمندگان هجوم آورده و قصد دارد همه آنها را قتل عام کند. اما این نوجوان با سن کمش در آن لحظه و با چند عدد نارنجک چه می توانست بکند؟

او می اندیشد و به این نتیجه می رسد که تنها راه این است که آنها را به هراس بیندازد؛ هراسی که آنها را وادار به فرار کند. والا تانک های غول پیکر به راحتی وارد شهر می شدند. تصور حضور آنها در شهری بی دفاع برای حسین غیرممکن بود. به همین دلیل تنها راه را در این می بیند که نارنجک ها را به کمر ببندد و خودش را به تانک جلویی برساند. همین کار را هم می کند. با نارنجک ها خودش را به زیر تانک می اندازد و انفجار بزرگی رخ می دهد. او با این کار با یک تیر به چند هدف زده بود. او با این کارچند نارنجک را همزمان منفجر کرده بود که در حالت عادی امکان نداشت همه با هم منفجر شوند. با این کار توانست تانک اولی را منهدم و جلوی عبور بقیه آنها را هم بگیرد. دشمن هم که تصور نمی کرد رزمندگان، تجهیزاتی داشته باشند که بتوانند جلوی تانک ها مقاومت کنند با انفجار بزرگ اولین تانک، به تصور اینکه حمله گسترده ای آغار شده است به سرعت از تانک ها پیاده شدند و پا به فرار گذاشتند. در نتیجه حلقه محاصره شکسته شد و بعد از مدتی نیروهای کمکی از راه رسیدند و آن قسمت را از وجود متجاوزان پاک‏سازی کردند.



[ دوشنبه 91/8/8 ] [ 10:50 صبح ] [ دوستدار علمدار ]

نظر

 وقت نماز بود. روحانی هم در میانمان نبود؛ با اصرار، شهید بروجردی را فرستادیم جلو تا امام جماعتمان شود، وقتی نماز ظهر تمام شد، دسته جمعی شروع کردیم به دعا خواندن. بعد از آن هم صلوات فرستادیم.

با تعجب دیدیم که بروجردی ایستاد و مدتی به ما نگاه کرد و بعد شروع به صحبت کرد. او گفت:" بچه ها مواظب باشین به خدا دروغ نگین. خدا می بینه و از قلب ما خبر داره، شما که می گین الهی عظم البلاء، آیا معتقدین که بلا دارین؟ کدوم بلا رو می گین؟ واقعا به این درجه رسیدین که دچار بلا شده باشین؟"

با همین چند جمله کوتاه، همه را به فکر فرو برده بود که آیا دعاهایشان از ته دل و اعماق وجود است یا نه؟

صدای مکبر بلند شد، از جا برخاستیم برای نماز دوم، آماده نماز شدیم. اما حرف های بروجردی همه را به فکر فرو برده بود...



[ یکشنبه 91/8/7 ] [ 2:1 عصر ] [ دوستدار علمدار ]

نظر

خبرگزاری فارس: فوتبالیستی که خود را بورسیه جبهه کرد

 

 شهید «محمدرضا وطنی» در تاریخ 7 مرداد 1361 در منطقه کوشک و در عملیات رمضان لباس بهشتیان را بر تن کرد. او یکی از فوتبالیست‌های به نام قائمشهر نیز بوده است؛ به طوری که بعد از شهادتش ورزشگاه این شهر را به نام شهید وطنی نامگذاری کردند. مطلب زیر بخشی از خاطرات این شهید ورزشکار است که در وبلاگ لشکر 25 کربلا منتشر شده است:

***

*وقتی منافقین به جان محمدرضا افتادند

قاسم تقوایی(دوست و همرزم شهید) می‌گوید: اوایل پیروزی انقلاب، درگیری‌های شدیدی بین حزب‌الهی‌ها و منافقین در قائمشهر اتفاق می‌افتاد و غالباً مرکز این درگیری‌ها، پل هوایی بود. در همان درگیری‌ها تعدادی از نیروهای زبده هم شهید شدند.

محمدرضا به عنوان نیروی نفوذی برای کسب اطلاعات در بین منافقین نفوذ کرده بود و تا مدتی بین‌شان بود و از آنها اخبار و اطلاعات کسب می‌کرد. آنها اصلاً بویی نبرده بودند تا اینکه بعد از مدتی توسط منافقین مجاور محله، او شناسایی شد. آنها هم به دوستانشان خبر دادند که محمدرضا حزب الهی و از بچه‌های مسجد صبوری است. وقتی منافقین به یقین رسیدند، او را به باد کتک گرفتند و به قصد کشت زدند.

در همین لحظه که محمدرضا داشت کتک می‌خورد، ما سی-چهل نفر بیشتر نبودیم؛ بچه‌ها ترسیده بودند. به بچه‌ها گفتم هر طوری شده باید او را نجات دهیم. منافقین هم بیش از 200 نفر بودند. خلاصه ما هم غیرتی شدیم و به آنها حمله کردیم. هم کتک خوردیم و هم زدیم تا بالاخره محمدرضا را از چنگشان در آوردیم.

*جمله آسمانی محمدرضا که بر مهر انجمن اسلامی حک شد

اوایل جنگ به کردستان اعزام شده بودیم. در تمامی عملیات‌های کردستان بچه‌های ما داوطلب می‌شدند. در حین عملیات «احمدخان و پیررستم»، با کمین کالیبر 50 دشمن مواجه شده بودیم. یکسری از بچه‌ها، نوک قله باقی ماندند و به هر ترتیبی بود خودشان را نگه داشتند. محمدرضا به همراه 8 نفر دیگر سقوط کردند و به ته دره رفتند.

محمدرضا به سختی دو دفعه خودش را تا نزدیکی‌های قله کشاند ولی باز هم سُر می‌خورد و پائین می‌رفت. بقیه بچه‌ها همگی سنگر گرفته بودند و از ترس جُم نمی‌خوردند تا از تیررس کالیبر 50 در امان باشند ولی محمدرضا جسورانه به حالت چهاردست و پا بالا می‌آمد و تیرهای کالیبر 50 به اطرافش می‌خورد و یخ‌ها می‌شکست و در هوا پخش می‌شد.

هر چه داد می‌زدیم و به او می‌گفتیم: نیا؛ قبول نمی‌کرد، بسیار شجاع و نترس بود و آن روز جانانه جنگید تا بالاخره توانست آتش دشمن را خفه کند. محمدرضا جمله‌ای که ورد زبانش بود را از خودش به یادگار باقی گذاشت و بچه‌های انجمن اسلامی مسجد صبوری، جمله آسمانی محمدرضا را بعد از شهادتش بر روی مهر انجمن حک کردند "امام؛ مظهر عدالت و تقوا را دعا کنید "

 

*خودش را بورسیه دانشگاه جبهه کرد

خانم رباب وطنی (خواهر شهید) می‌گوید: محمدرضا دیپلم‌اش را گرفت و برای دانشگاه کنکور داد. بورسیه  هندوستان شده بود، ولی عشق و علاقه‌اش به جبهه، مانع رفتنش به هند شد و خود را بورس دانشگاه جبهه کرد.

او فوتبالیست قابلی بود و در تیم‌های مختلفی بازی می‌کرد که بعد از شهادتش به یادگار استادیوم فوتبال قائمشهر را به نام استادیوم شهید محمدرضا وطنی نامگذاری کردند.

*بوسه‌ ترکش بر پیشانی محمدرضا او را بهشتی کرد

سرانجام در تاریخ 7 مرداد 61، آخرین روز عملیات رمضان در منطقه کوشک به حالت ستونی محمدرضا و برادر دیگرم «شهید حاج عیسی»، آقایان قاسم اوصیاء و سید محمود حسینی با هم در حال حرکت بودند.

محمدرضا در حال درست کردن کوله پشتی نفر جلویی بود در همین لحظه خمپاره‌ای در کنار آنها منفجر شد و ترکشی هم به سر محمدرضا بوسه زد و او به زمین افتاد. حاج عیسی هم چند متر عقب‌تر از محمدرضا بود، وقتی او را در حال جان دادن دید، فقط چند بار صدایش زد: محمدرضا! محمدرضا؛ سرش را بوسید و خیلی راحت، انگار که اتفاقی نیفتاده باشد از جنازه برادرش عبور کرد و به راهش ادامه داد.

*تقدیر اهالی روستاهای اطراف قائمشهر از محمدرضا 

وقتی که محمدرضا شهید شد، چندین خانواده از روستاهای محروم اطراف قائمشهر برای تشکر و عرض تسلیت آمده بودند، برای محمدرضا گریه می‌کردند و می‌گفتند: محمدرضا و دوستانش برای ما خانه ساختند، به ما کمک مالی می‌کردند و همچنین در فصل جمع‌آوری محصولات کشاورزی کمک زیادی به ما می‌کردند.

 

فرازی از وصیتنامه شهید:

در آن روزها که می‌رفت جامعه انسانی و فرهنگ اسلامی توسط دشمنان مکار و ددمنش رو به انزوا و نیستی و فرهنگ مادی معرفی غرب جامعه ما را فرا گیرد که در این لحظات حساس و طاغوت زده تاریخ و درمیان سکوت و ظلمت فریاد پرخروش جاء‌الحق و زحق‌الباطل پیامبرگونه ابرمرد تقوا در قلب از کار افتاده انسانیت خونی تازه به جریان انداخت و حرکتی متشکل و الهی آغاز شد…

و من هم به پیروی از خمینی، روح خدا و به حکم وظیفه شرعی خود را موظف دانستم تا برای دفاع از مکتب و میهن اسلامی و رویارویی و ستیز با بعثیون کافر داوطلبانه به جبهه بیایم و شهادت را شرافتمندانه‌ترین مرگ‌ها و رستگاری قطعی و بالاترین مرحله تکاملی می‌دانم تا شاید اگر لایق بودم خدا توفیق شهادت را نصیبم گرداند...

به هوش باشیم که دشمن زخم خورده خارجی و جریانات ناراضی و رفاه طلب داخلی درصدد انحراف و نابودی انقلابند و شما تنها با وحدت کلمه و تلاش شبانه روزی‌تان می‌توانید کارسازان و سنگربانان انقلاب و خنثی‌گر کلید دشمن باشید...

امام تبلور عینیت اسلام و مظهر عدالت و تقوا را دعا کنید که تنها راه نجات مستضعفان و تحقق حقانیت انقلاب در دعا و پشتیبانی شما تضمین می‌شود...

صلوات                 



[ شنبه 91/8/6 ] [ 12:43 عصر ] [ دوستدار علمدار ]

نظر

ساعت دیدار نزدیک و نزدیک تر شده و 32 سال انتظار و فراق جای خود را به وصال می دهند تا زندگی روی دیگری از خود به نمایش بگذارد.

 "ناهید حسنعلی" همسر نخستین خلبان شهید عملیات برون مرزی؛ (شهید محمد صالحی) با چشمانی نمناک و کلماتی بریده بریده که از گلوگاه احساس به سختی می گذرند و بر زبان جاری می شوند می‌گوید:...دو شب پیش بود که از فرماندهی نیروی هوایی به منزل ما آمدند و خبر بازگشت پیکر محمد را به من و دخترم پانته آ دادند. وقتی این خبر را شنیدم شوک زده شدم. سکوت کردم. نمی دانستم چه اتفاقی دارد می افتد. انتظار داشتم خودش برگردد اما حالا پیکرش برمی گردد...

قرار است با همسرم به زیارت امام رضا (ع) برویم. این چهارمین سفر ما به مشهد مقدس است. حس می کنم می خواهم با خودش دوش به دوش حرکت کنم. راه بروم. حرف بزنم. زیارت کنم. از حرف های محبوس در سینه ام بگویم. می دانم که می بیند. می شنود. فقط نمی دانم چطور ببینمش. بعد از 32 سال نبودنش هرگز حس نمی کنم که قرار است فقط یک جسم و پیکر ببینم. خودش می گفت عشق چیزی است که تو را زنده نگه می دارد حتی پس از اینکه رفته باشی...

32 سال دوری خودش یک تاریخ می سازد. یک تاریخ پر از حرف. اما خوشحالم که همسرم خودش تاریخ ساز شد. تاریخ سازی که پیام دلاوری و شهادت و از خود گذشتگی را به جای گذاشت و می گذارد و این تاریخ است که رمز بقای تمدن و فرهنگ ملت ها را تضمین می کند.

محمد خودش را پیدا کرده بود. تکلیفش را می دانست. می دانست حفاظت از آسمان های ایران وظیفه اش است. آنقدر مطمئن بود که نه حسرت گذشته را می خورد و نه اضطراب آینده را داشت. عاشق مردم و مملکتش بود. می گفت: اگر چیزی عزیزتر از جانم داشتم فدای مردم و مملکتم می کردم. حالا من هم خوشحالم که قهرمان این سرزمین با افتخار به کشورش برمی گردد، قهرمانی که در دفاع از خاک میهن اولین نفری بود که جانش را تقدیم کرد...



[ پنج شنبه 91/8/4 ] [ 9:22 صبح ] [ دوستدار علمدار ]

نظر

سالهاست که انتظار را باور کرده و سایه اش را بر زندگی حس می کند؛ همان روزهایی که دخترک های همسن و سالش دست در دست پدرهایشان می گذاشتند و خود را به آنها می سپردند، بازی می کردند، عروسک می خریدند، می خندیدند، گریه می کردند، قهر می کردند و پدر تنها خریدار نازهای کودکانه آنها بود؛ همان روزهایی که پدرهایشان جلوی در مدرسه منتظر می ماندند تا دخترک ها از در بیرون بیایند و خود را در آغوش آنها رها کنند.

پانته آ همان روزها این انتظارها را به خاطر می سپرد و دستان کوچکش را به آسمان و به سوی خدایش بلند می کرد و بازگشت پدر را از او می خواست. پانته آ عادت کرده بود تا با گریه های شبانه به خواب برود و فقط خواب بابا را ببیند.

حالا 32 سال انتظار به پایان رسیده و قلبش در سینه آرام ندارد. تنها یک روز دیگر به لحظه دیدار و شکسته شدن جام زهر فراق مانده ... "پانته آ صالحی" دختر سردار شهید "محمد صالحی" نخستین خلبان شهید عملیات برون مرزی است.

...وقتی پدر رفت، هنوز سه سال هم از به دنیا آمدنم نگذشته بود. تنها تصویری که از پدر در ذهنم به جای مانده، آخرین باری بود که دیگر به خانه برنگشت. مرا به آغوش کشید و بوسید و حالا از آن روز 32 سال می گذرد و من دوباره قرار است او را ببینم.

سالهاست دعایم به درگاه خداوند متعال بازگشت پدر است. خدا را سپاس می گویم که دعایم را مستجاب کرد هر چند زنده بازگشتنش آرزویم بود اما شهادتش هم برایم مایه سربلندی و افتخار است. خواست و تقدیر خداوند اینگونه رقم خورده بود و من راضی هستم و تسلیم به قضا و قدر الهی و این نوع بازگشتن پدر برایم بسیار ارزشمند و زیباست.

آرزویم بود که وقتی پدر برمی گردد، حلقه گل در گردنش بیاویزم. همیشه این را در دفتر چه خاطرات و نامه هایی که هیچ گاه به دستش نرسید، برایش نوشته بودم. حالا باید این گل را روی پیکرش بگذارم؛ روی پیکری که روزی زمین و آسمان را به یکدیگر دوخت تا وجب به وجب این خاک به خطر نیفتد، خوشحالم که بالاخره بعد از 32 سال فراق به مملکت بازمی گردد تا برای همیشه در خاکش آرام بگیرد.



[ چهارشنبه 91/8/3 ] [ 1:26 عصر ] [ دوستدار علمدار ]

نظر

 

سردار شهید «حبیب‌الله افتخاریان» معروف به «ابو عمار»، در سال 1334 در شهرستان «بهشهر» متولد شد. او دوران کودکی سختی را پشت سر گذاشت و پس از فراغت از تحصیل به خدمت سربازی رفت. بعد از آن در اداره برق اصفهان مشغول کار شد و در عین حال به مبارزات سیاسی خود علیه رژیم پرداخت و به علت فشار عوامل شاه به کشور آلمان و بعد فرانسه مهاجرت کرد. شهید ابوعمار مدتی فرمانده سپاه مریوان و بانه و مدتی نیز فرمانده لشکر ویژه 25 کربلا را برعهده داشت. وی پس از سال‌ها مبارزه و مجاهدت خالصانه در 19 اسفند 1363 هنگامی که دشمن بعثی شهر مریوان را زیر آتش گرفته بود، شهید ابوعمار در حین کمک کردن به مردم و هدایت آنها با پناهگاه، به شهادت رسید. روایت‌های زیر بخشی از خاطراتی که درباره این شهید والامقام از زبان خانواده و همرزمانش نقل شده است:

***

*دولت سعودی بالای ساختمان 12 طبقه‌ای، چند بلندگوی بزرگ گذاشته بود تا با پخش صدای بلند قرآن، شعارهای «مرگ بر آمریکا» و «مرگ بر اسرائیل» حجاج تظاهرات کننده خنثی شود.

شهید ابوعمار روز قبل از مراسم از شب تا صبح تلاش کرد و به هر طریقی بود، از این ساختمان بالا رفت و سیم بلندگوها را قطع کرد و ما توانستیم با نصب بلندگوهای مناسب و قوی خودمان، برنامه‌های راهپیمایی روز «برائت از مشرکین» را انجام دهیم. نیروهای سعودی هم از اینکه نقشه‌شان خنثی شده بود، مبهوت مانده بودند.

  

 

*در فرودگاه جده، عمال سعودی کتاب‌های مفاتیح و حتی قرآن زائران ایرانی را توقیف و جمع‌آوری کردند. ابوعمار و یکی از دوستان چابکش، مخفیانه و با زرنگی خاص کشیک ایستادند و هنگام حرکت وانتی که کتاب‌ها را می‌برد، ناگهان پشت آن سوار شدند.

پس از طی مسافتی و قبل از تخلیه کتاب‌های دعا هر دو پایین پریدند و توانستند بسیاری از کتاب‌های ضبط شده توسط آل سعود را برداشته و به کاروان برگرداندند. آن شب با شجاعت حاجی و همراهش دعای کمیل با شکوهی برگزار شد.

*از سفر حج که برگشت، مدت کوتاهی گذشت تا به آرزوی دیرینه‌اش برسد. مشخص شد که دعای او در آن سفر معنوی چه خوب و چه زود مستجاب شده است. دوستانش نقل می‌کردند که خودش گفته بود "من بعد از سفر حج به شهادت می‌رسم".



[ چهارشنبه 91/8/3 ] [ 11:0 صبح ] [ دوستدار علمدار ]

نظر