دوستدار علمدار

با سلام ... ورود شمارا به وبلاگ دوستدار علمدار خوش آمد میگویم ... شهید علمدار : بر همه واجب است مطیع محض فرمایشات مقام معظم رهبری که همان ولی فقیه می باشد، باشند چون دشمنان اسلام کمر همت بسته اند ولایت را از ما بگیرند و شما همت کنید متحد و یکدل باشید تا کمر دشمنان بشکند و ولایت باقی بماند..

دست‌نوشته‌های سردار شهید «صادق مُزدَستان»
 بخوان... وقتی تابوت‌ها می گذرند ماندگان ز خجلت در پناه دیوارها پنهان می شوند اما هر روز از این گذر شهیدی می گذرد و من و تو هر روز در گریزیم. بنگر برادر... بنگر خواهر، جلودار هابیل است اما من و تو مسافران از ره مانده ایم، ما مانده ایم قافله رفته است، ما مانده ایم قافله می رود، ما...؟

و می دانی ای برادر و ای خواهر که دیگر تو خود نیستی، شهیدی زنده ای بر خاک که در رگ‌هایت خون سرخ هر شهیدی جاریست و بر کتاب سینه‌ات وصیت سرخ هر شهید ورق می خورد.

 مادرم زنی است که اگر سر بریده ام را برایش ارمغان بیاورند آن را به میدان جنگ باز می گرداند.

ای امام: به فرمانت آنقدر در سنگر می مانم تا بر پیکرم گل مقاومت بروید.

بی من اگر به کربلا رفتید از تربت پاک مشتی به همراه بیاورید و بر گورم بپاشید شاید به حرمت این خاک خدا مرا بیامرزد.

و می دانی ای برادر و ای خواهر که دیگر تو خود نیستی، شهیدی زنده ای بر خاک که در رگ‌هایت خون سرخ هر شهیدی جاریست و بر کتاب سینه‌ات وصیت سرخ هر شهید ورق می خورد.

 مادرم هرگاه خواستی شهادتم را به رخ انقلاب بکشی، زینب را به یاد آور.

 ای امام: به فرمانت آنقدر در سنگر می مانم تا بر پیکرم گل مقاومت بروید.

خواهرم! اگر می‌دانستی که هر روز چند بار در جبهه‌ها شهید می‌شوم اکنون چادر را تنها یک پوشش ساده نمی ‌دانستی.

برادرم: اکنون با تو چه باید گفت. زبان خاکی من بریده است. نمی دانم برای تو مرثیه ای گویم یا برای خویش اما می دانم که من محتاج ترم تا تو.

سال‌های عمرم فدای لحظه ای از عمر امام.

لاله ها گواه خون منند و آیه ها فریاد من؛ پس من نمرده ام سنگر تنها خانه ای است که اجاره ی آن خون است. مادرم سهم تو از انقلاب همین بس که من به شهادت رسیدم.

بارالها اگر لایق بهشت هستم بجای بهشت کربلا را نصیبم کن تا تربت پاک حسین(ع) را در آغوش گیرم.

هر گاه دلم هوای بهشت می کرد از فراز خاکریز افق را می نگریستم. سنگر تنها خانه ای است که اجاره ی آن خون است.

مادرم سهم تو از انقلاب همین بس که من به شهادت برسم.

 زندگی زیباست و مرگ قشنگ تر از زیبائی های زندگی است.

 بی من اگر به کربلا رفتید از آن تربت پاک مشتی همراه بیاورید و بر گورم بپاشید شاید به حرمت این خاک خدا مرا بیامرزد. لاله ها گواه خون منند و آیه ها فریاد من پس من نمرده ام.

سردار شهید صادق مزدستان که فرماندهی تیپ دوم مکانیزه لشکر 25 کربلا را به عهده داشت در حالی که تنها دوازده روز از ازدواجش می گذشت در منطقه فکه در یک عملیات شناسایی در خط مرزی عین خوش و در جنگل امقر در اثر اصابت ترکش مین والمر به ناحیه سر در تاریخ 9 دی 1361 به شهادت رسید؛ پیکر سردار شهید صادق مزدستان در گلزار شهدای سیدملال قائمشهر به خاک سپرده شده است.



[ شنبه 91/10/9 ] [ 1:24 عصر ] [ دوستدار علمدار ]

نظر

 

 

  لطف و کرامت ائمه (ع) به رزمندگان تنها به صحنه های جنگ منتهی نمی شود بلکه در پشت جبهه ها نیز در شرایط سخت زندگی مورد لطف قرار می گیرند. روایت زیر یکی از همین‌ها است.

 

 

آن روزها هم مرغ به صورت کوپنی و هنگام اذان صبح توزیع می‌شد. مدتی بود از مرغ و اجناس کوپنی خبری نبود. به مادرم گفتم: امشب مهمان داریم. چند تن از همسنگرانم برای شام به منزل ما می‌آیند مادرم بسیار عصبانی شد. دعوایم کرد و گفت: تو به چه حقی سر خود این کار را کردی.

 نمی‌دانی چیزی در خانه نداریم؟ دلم شکست و خیلی ناراحت شدم. دلم برای او می‌سوخت که عمری است با بچه‌های زیاد و قد و نیم قدش همیشه با فقر دست و پنجه نرم کرد و از دهان خود گرفته تا بچه‌هایشان گرسنه نباشند.

نمی‌دانستم چه باید بکنم. ظهر شده بود و هوا هم مثل دل من ابری و گرفته بود. کم کم بغض آسمان ترکید و با بارش باران، اشک ریختن را یادم آورد. باران شروع به باریدن کرد.

کتاب آشپزی را برداشتم و گفتم: بگردم شاید چیزی درآن پیدا کنم تا شرمنده‌ی دوستانم نشوم. هرچه ورق زدم، مخلفاتی که داشت به وسع و دارایی ما نمی‌رسید . کتاب را گوشه‌ای پرت کردم و ناراحت درفکر فر و رفتم.

گاهی می‌گفتم بروم و مهمانی را منتفی کنم، گاهی هم می‌گفتم بگذاربیایند، وقتی دیدند هیچی نداریم برای‌شان توضیح خواهم داد.

نمی‌دانستم چه کنم، کلافه بودم دیگر حوصله‌ی فکرکردن هم نداشتم.

غرق درحال خراب خودم بودم که صدای زنگ، رشته‌ی افکارم راپاره کرد. با بی‌حوصلگی رفتم درحیاط را باز کنم. فکر می‌کردم نکند باز فامیل آمده‌اند دیدن من که اصلا حوصله‌شان را ندارم.

لحظه‌ای می‌خواستم در را باز نکنم، ولی صدای مادرم بلند شد که یکی در را بازکند. گفتم: کیه؟ صدای یک زن بود، گفت: منزل فلانی؟ در را بازکردم سرم پایین بود. اما نیم نگاه، خانمی را با پوشیه‌ای که تمام صورتش را پوشانده بود، مشاهده کردم. گفتم: بفرمایید، خیلی مودبانه سلام کرد جوابش را دادم، گفتم: بفرمایید .

پلاستیک دسته‌دار بزرگی را از زیر چادرش در آورد و به دستم داد. چهار عدد مرغ بزرگ؛ نفهمیدم از خوش خالی چه کردم و چه گفتم؟ فقط همین‌قدر متوجه شدم که در را روی آن خانم بستم و به طرف مادرم دویدم.

با فریاد صدایش می‌کردم. او هم سراسیمه از اتاق بیرون آمد. پلاستیک پر از از مرغ را به دستش دادم. هیچ‌گاه در زندگی‌مان آن همه مرغ را یک جا ندیده بودیم؛ گفتم این همه مرغ برای امشب بپز.

مادرم هاج و واج نگاهم کرد و گفت: این‌ها را از کجا آوردی؟ نمی‌دانم چه جوابش را دادم که او هم دنبال حرفش را نگرفت و با خواهرم به آشپزخانه رفتند تا غذایی آماده کنند.

شدت باران بیشتر شده بود. ناراحت بودم نکند بچه‌ها به بهانه‌ی بارش باران نیایند. به همین‌ دلیل نمی‌توانستم در خانه بند شوم. بیرون می‌رفتم و بر می‌گشتم، می‌ترسیدم کسی بیاید و آدرس را پیدا نکند. بیرون سرد و بارانی شده بود و ایستادن در کوچه هم ممکن نبود.بالاخره آمدند، اول از همه سید بزرگوارمان شهید فرحناک قدم پاکش را بر دیدگان منتظرم گذاشت. خیلی خوشحال او را به طبقه‌ی بالا راهنمایی کردم و با اجازه از محضرش او را دراتاق تنها گذشته به طرف درحیاط بر گشتم تا بچه‌ها را راهنمایی کنم تقریبا همه‌ی بچه‌ها آمدند جز یکی دو نفر که بعدها عذرخواهی کردند.

نماز مغرب و عشا را به امامت شهید فرحناک خواندیم. زیارت عاشورا با شکوره برگزار شد و بعد هم عزاداری و سینه‌زنی. نوبت شام رسید سفره را پهن کرده و منتظر شام بودیم.

کم کم وسایل را آورده و در سفره می‌چیدم فکر آن خانمی که مرغ را آورده بود پریشانم کرده بود کی بود و از کجا می‌دانست ما امشب مهمان داریم. حس کنجکاوی داشت دیوانه‌ام می کرد. در همین حال شهید فرحناک که متوجه‌ی پریشانی‌ام شده بود، گفت:

سید طوری شده؟ گفتم: چیز مهمی نیست مسئله‌ای مرا به خود مشغول کرده. گفت: چه مسئله‌ای؟ بگو ما هم بدانیم. گفتم: بعد از شام می‌گویم؛ مربوط به همین شام است گفت: حالا که اینطور شد تا نگویی دست به سفره نمی‌بریم.

من هم کل ماوقع را بدون کم و کاست و مو به مو برای‌شان تعریف کردم. از رفتار مادرم که از سرناچاری مجبور شده بود سرم داد بکشد و از مهمان‌داری گلایه کند و از خانمی که مرغ آورده بود و ...

اشک بچه‌ها سرازیر شد. شهید فرحناک گفت: این عنایت فاطمه زهرا (ع) است او می‌دانست مجلس عزای فرزندش و زیارت عاشورا برپاست این میزبانی اوست.

نمی‌دانم آن شب شام را چه‌طوری خوردیم ولی می‌دانم تنها آن کسانی که آن شب غیبت داشتند و خود را به این سفره که به قول شهید فرحناک سفره‌ی فاطمه زهرا (ع) بود نرسانده بودند امروز مثل من جا مانده‌اند و توفیف شهادت نصیب‌شان نشده است.

فاطمیه شهر فاطمیه

دربرگشت از همان مرخصی اجباری بود که مدتی بعد برای عملیاتی که هرگز انجام نشد به فاو رفتیم. در سرمای زمستان از انرژی اتمی اهواز تا خود شهر فاو در مایلرها خاورهای رو باز نشسته و تکان نمی‌خوردیم تا دشمن با دیده‌بانی‌های بلند و نفوذی‌هایی که در خاک ما داشتند متوجه‌ی اعزام نیرو به پشت خط فاو نشود.

نزدیک اذان صبح به فاو رسیدیم، ولی هیچ‌کس ازنیروها نمی‌دانست کجاست به لحاظ امنیتی و حفظ اسرار نظامی و نیز برای دور نگه داشتن تحرکات قبل از عملیات از دید دشمن،‌کار انتقال نیرو به خوبی انجام شده بود یکی از اسرار اینکه به هیچ‌کس از نیروها نگفته بودند به کجا می‌رویم؛ البته نیروها هم سمعا و طاعتا تحت فرمان بوده و کاری به این کارها نداشتند آن‌ها برای انجام تکلیف آمده بودند که نتیجه و کجا و کی‌اش با خدا بود.

بعد از عملیات پیروزمندانه‌ی والفجر 8 نام شهر فاو که از شهرهای مرزی عراق بود به شهر فاطمیه تغییر کرده بود.

نزدیک اذان صبح بود با لباس‌های خیس و سرمای شدید از مایلرها پیاده شدیم و در پاساژی نزدیک مسجد فاو که قسمتی را گرفته و پتوهای‌شان را انداخته و همان جا اطراق کردند.

صبح روز بعد لباس‌های بچه‌ها که گلی و کثیف شده بود، نیاز به شست و شو داشت.لذا با توجه به توصیه‌ها و فرمایشات فرمانده و مرزبندی‌ای که ایشان برایمان مشخص کرده بودند و کنار اروند رفته و لباس‌های‌مان را شستیم.

دو روز بعد نزدیک ظهر من و شهید شهرابی در پاساژ دور زدیم تا اگر ممکن است یکی از دکان‌هایی که تقریبا بزرگ‌تر از بقبه بود را به حسینیه اختصاص دهیم. چون ایام فاطمیه بود و مسجد بزرگ فاو و خم مختص همه‌ی لشگرهای مستقر بود و حالت عمومی داشت.

یکی از مغازه‌های تخریب شده را یافتیم که قسمتی از سقف آن سوراخ شده و یکی از دیوارهایش نیز کاملا ریخته بود ولی از همه بزرگ‌تر بود و می‌شد بیست سی نفر را در آن، جا داد به تصویب رسید که آن را تمیز کنیم و از آن به عنوان عزاخانه‌ی مادر سادات استفاده کنیم.

خیلی از بچه‌ها راضی به این کار نشدند تصورشان این بودکه نمی‌شد روی ماندن حساب کرد و هر لحظه احتمال می‌رفت فرمان عملیات صادر شود. ولی من و شهید شهرابی گفتیم لااقل از بی‌کاری درمی‌آییم و اگر درست بشود برای نیروهای بعدی که به این‌جا می‌آیند خوب است و می‌توانند از آن استفاده کنند.

بیل و کلنگ برداشته و شروع به کار کردیم. یک روز تمام طول کشیدتا نخاله‌ها و خاک‌ها را تخلیه و دیوار آن را ترمیم کنیم، سپس جارو زده و کف آن را فرش کردیم چند تکه پارچه مشکی و پرچم سبز را نیز به دیوارها چسباندیم چون درایام فاطمیه به سر می‌بردیم و شهر نیز به فاطمیه تغییر اسم داده بود لذا آن جا را فاطمیه شهر فاطمیه نام‌گذاری کردیم.

اولین نمازظهر را به امامت شهید فرحناک درفاطمیه‌ی گردان برگزار کردیم هیئت امنای فاطمیه سه نفر بودند:‌شهید فرحناک (امام جماعت) شهید شهرابی (مکبر و موذن) و حقیر هم که خدمات چایی و جارو زدن و تبلیغات برعهده‌ام بود.

در مدتی که آن‌جا مستقر بودیم این مکان معنوی رونق بسیاری گرفته و به محل امنی برای نماز شب خوان‌هایی که با خدای خود نجواها داشتند تبدیل شد.

شهیدان فرحناک و شهرابی مراد دل‌شان را از این فاطمیه گرفتند، ولی من بی‌چاره‌ی جا مانده، نصیبی از آن ندیدم، نمی‌دانم مصلحت چه بود، ولی وقتی به دلم مراجعه می‌کنم، می‌بینم من هم مثل آنها بیل زدم خاک خوردم تمیز کردم و در آن فاطمیه زحمت کشدیم و هدفم را نیز جدای از آن‌ها نمی‌بینم، اما در حیرتم که چرا آنان خیلی زود جایزه و دستمزدشان را گرفتنند و من دست خالی برگشتم آیا می‌توانم امیدوار باشم روزی خواهد رسید که من هم مورد توجه‌ی حق تعالی قرار گرفته و به شهیدان بپیوندم؟

راوی:سید مجتبی هاشمی



[ چهارشنبه 91/10/6 ] [ 2:11 عصر ] [ دوستدار علمدار ]

نظر

 

 سال‌ها از آخرین نگاه به مادر و آخرین گل‌بوسه‌ای که بر پیشانی فرزندش چند ماهه‌شان زد، گذشت؛ تا اینکه بعد از 21 سال گمنامی و بی‌نشانی آمد در میان‌مان؛ نمی‌دانم مادر منتظرش چقدر دلش شکسته بود که دیگر عزت‌الله تاب نداشت، مادرش منتظر بماند و شهید «سیدحسین حسینی» را واسطه قرار داد تا خبر آمدنش را به پدر و مادر و دو فرزندش بدهند.

محمد کیخا پسر عموی شهید «عزت‌الله کیخا» نحوه بیان خبر شهادت و محل خاکسپاری عزت‌الله را روایت می‌کند.

                                                          

 

در عملیات «الی بیت‌المقدس» و آزادسازی خرمشهر بود که شهید «اکبر کیخا» به شهادت رسید و خبر این شهادت توسط همرزم او شهید «سیدحسین حسینی» به پدرشان داده شد؛ پدرم و برادرانم به همراه «عزت‌الله» برادر شهید «اکبر کیخا» در سال 66 قبل از شروع عملیات عازم مناطق جنگی ‌شدند که در حین عملیات، عزت‌الله در منطقه ماووت عراق مفقودالاثر شد.

خانواده شهید کیخا برای پیدا کردن و گرفتن خبری از عزت‌الله، خیلی تلاش کردند؛ تا اینکه بعد از 21 سال چشم انتظاری، این بار هم خبر شهادت شهید «عزت‌الله کیخا» و محل خاکسپاری‌اش توسط شهید «سیدحسین حسینی» به گونه‌ای دیگر و در عالم رؤیا به عمویم گفته شد.

شهید حسینی در عالم رؤیا به عمو گفته بود: «عزت‌الله، 21 سال پیش در ماووت به شهادت رسیده و به عنوان شهید گمنام در مهریز یزد به خاک سپرده شده است».

پدر شهید، خواب و رؤیا را سندیت و حجیت ندانست و به آن توجهی نکرد، اما پس از گذشت چند ماه از رؤیای اول، مجدداً شهید «سیدحسین حسینی» به خواب وی آمد و پدر شهید را در عالم خواب به مزار شهدای مهریز یزد بُرد و محل دفن عزت‌الله را با تمام جزئیات و مشخصات موجود به وی نشان داد.


پس از این جریان، عمو و زن‌ عمو به همراه همسر و دو فرزند شهید عزت‌الله کیخا، بعد از 21 سال انتظار به همراه تعدادی از اقوام به قصد یافتن مزار عزت‌الله از گرگان راهی استان یزد و شهر مهریز شدند؛ شهدای گمنام در 3 نقطه از شهر مهریز حرم داشتند، در نهایت مزار شهید «عزت‌الله کیخا» را با تمامی مشخصات و جزئیات گفته شده در روستای گردکوه مهریز پیدا کردند؛ در این هنگام خواهر شهید با دیدن تصویر دو گل لاله روی مزار شهید به یاد رؤیای خود ‌افتاد که در خواب دیده بود برادرش را تشییع و تدفین می‌کنند در حالی که دو گل لاله روی مزارش روئیده است.



[ چهارشنبه 91/10/6 ] [ 2:2 عصر ] [ دوستدار علمدار ]

نظر

 

 وقتی شنیدم  آ «سید صادق شفیعی» فرمانده‌ی تیپ الحدید لشکر 25 کربلا زخمی شده، ته دلم بد جوری خالی شد. بعد از عملیات فهمیدم که پایش ترکش خورده و او را به یکی از بیمارستان‌های شیراز انتقال داده‌اند. یک روز گفتم هر طور شده باید بروم ببینمش. زدم به جاده و رفتم. شب بود که رسیدم کنار تخت آ سید صادق که برای من مظهر شجاعت و تقوا بود.

  خیلی خوشحال شد از اینکه به عیادتش رفته‌ام. با آنکه به شدت داشت درد می‌کشید، اما اصلا و ابدا روحیه‌اش را نباخته بود. ترکش‌ها پایش را مثله مثله کرده بودند و دکترها چاره‌ای جز قطع کردن آن نمی‌دیدند. آسید صادق که از این موضوع بو برده بود، از من یک تسبیح خواست و گفت که می‌خواهد نام حضرت زهرا (س) را ذکر بگوید بلکه کمک کند تا پایش قطع نشود؛ تا بتواند دوباره به جبهه برگردد و در عملیات‌ها شرکت کند. تسبیحم را به دستش دادم و دل دل کنان نشستم.

 خیلی نگران حالش بودم. اما نجوای دلنشین ذکرش را که شنیدم، موجی از آرامش در جانم ریخت و احساس خوبی پیدا کردم. هیچ باورم نمی‌شد که آن شیر بیشه‌‌های جبهه، تا این حد، روحی لطیف و نازک داشته باشد. می‌دیدم که هنگام ذکر، چگونه به پهنای صورتش اشک می‌ریزد و استغاثه می‌کند...

 آن شب وقتی دکترها بار دیگر برای معاینه‌ی پای آسید صادق آمدند، تشخیص دادند که دیگر نیازی به قطع پایش نیست. فقط گوشت‌های اضافه را باید ببرند تا عفونت نکند. در بیمارستان داروی بیهوشی نداشتند و این کار را دشوار می‌کرد.

 آسید صادق اصلا روحیه‌اش را نباخت موقع جراحی، سخت و محکم ایستاد و خدا را شاهد می‌گیرم که حتی یک آه هم نگفت.

در طول آن مدت، تنها ذکر گفت و آیاتی از قرآنی را که حفظ بود تلاوت می‌کرد. پای آسیدصادق فقط پا نبود، بال پرواز هم بود، بالی که او را دوباره به جبهه برد، تا آسمانی‌اش کند... یادش گرامی.

راوی:محمد حافظ رنجبر 



[ یکشنبه 91/10/3 ] [ 10:17 صبح ] [ دوستدار علمدار ]

نظر

با صدای ترمز ماشین خشکش زد، پلاستیک انار پاره شد و انار ها در کف خیابان غلطیدند.
چند انار زیر ماشینها ترکیدند و چند تا هم سالم به جوی آب افتادند، تنش لرزید دو دست لرزانش را روی سر گذاشت وشروع کرد به فریاد کشیدن:
ـ مهدی بدو بیا، بچّه ها پرپر شدن
ـ مهدی بیا تانک های عراقی میخوان منو له کنند!

راننده فوراً از ماشین پیاده شد و با رنگ و روی پریده مدام از آن مرد می پرسید:
ـ آقا چی شد؟
ـ براتون اتفاقی افتاد؟
ـ جاییتون زخمی شده؟
یکی از چند مغازه داری که آنجا ایستاده بود گفت:
داداش برو، این موجیه، دیوونست، نترس هر روز همین بساطو داریم
بعد همه ی مغازه دار ها بلند بلند شروع کردند به خندیدن!
راننده لبخند با شکی زد و بعد یواش یواش در خنده ی آنها شریک شد، با حالتی دلسوزانه گفت: ای بابا، اینجوری که خیلی بده، این بنده خدا کسی رو نداره بیاد ببرتش؟
دوباره مغازه دار ها زدند زیر خنده و گفتند: ولش کن مشتی خانوادشم به این کاراش عادت دارن، شما برید
برق ماشین شیک و مدل بالای راننده احساس همدردی مغازه دارها را شکوفا کرده بود که خدایی نکرده تصویر بدی از این محل در ذهن آقای جنتلمن نمانده باشد جوانی که موهای بلندی داشت و تی شرت آستین کوتاهی برتن کرده بود کنار مرد راننده ایستاد و گفت:
من موندم چرا اینارو اینقدر مقدس کردند که آدم میترسه بهشون بگه
بالای چشمتون ابروست...!
بابا به خدا با این اُمُل بازیا ماداریم فقط تو دنیا در جا میزنیم...
کیف دانشجویی اش را که بر کول انداخته بود باز کرد و چند تحقیق اینترنتی نشان مرد راننده داد و گفت:
کاشکی شما اینارو می‌خوندین تا میدیدین دنیا داره در مورد ما چی میگه!
 به خدا آدم خجالت میکشه بگه ایرانیم!
از صحبت های جوان مشخّص بود که شور روشنفکری شدیدی دارد، راننده روحیه گرفت و در حالی که به مرد موجی که حالش رو به بهتر شدن میرفت خیره شده بود گفت:
میدونم! شما درست میگین ولی چه میشه کرد؟ باید سوخت و ساخت دیگه.
 فعلاً که اینا سواره اند و ما پیاده!
بعد یک اسکانس 5000 تومانی در جیب مرد موجی گذاشت و زیر لب گفت:
خدایا شکرت ،مرد موجی تبسمی کرد و گفت: خدا رو شکر که تو سالمی یا خدا رو شکر که من اینطوریم؟
مغازه دار دیگری داد زد:
ـ داداش اینارو به اندازه ی کافی بهشون دادن شما پولتو بندازی صدقه خدا رو خوش تر میاد! نگاه مرد موجی چند لحظه روی مرد های مغازه دار خیره ماند بعد آرام بلند شد چند اناری که سالم مانده بودند را از کف خیابان و جوی آبی که آبی نداشت برداشت، انار ها هنوز هم سرخ بودند، انار ها را داخل لباسش گذاشت و مثل همیشه آرام و ساکت وبی شکایت به سمت کوچه ای حرکت کرد که انگار خانه اش در آن بود.
مرد راننده هنوز صدا در گوشش بود :خدا رو شکر که تو سالمی یا خدا رو شکر که من اینطوریم؟
آشفته پشت فرمان ماشین نشست، سرش را روی فرمان گذاشت و گویا به خلصه ای عمیق فرو رفت...
به اطراف خود نگاه کرد همه چیز تغییر کرده بود... ناگهان کسی در ماشینش را باز کرد و با زبانی که معلوم نبود برای کدام کشور بود بلند بلند سر مرد فریاد کشید و محکم به گوش مرد زد، مرد  هاج و واج مانده بود، نگاهی به سمت چند مرد مغازه دار کرد، دید آنها نیستند ولی چند جوان عرب بطری به دست و مست به سمت او در حال آمدن هستند، در طرفی دیگر مرد روشنفکر را دید که در گوشه ای از خیابان بساط کفاشی پهن کرده مشغول واکس زدن پوتین چند نظامی انگلیسی بود و با حسرت به جوان هایی نگاه میکرد که برای تحصیل به سمت دانشگاه می رفتند،
در همین موقع مرد خارجی سوار بر ماشین او از آنجا دور شد، مرد راننده هنوز مات و مبهوت مانده بود که چه بر سر شهرش آمده!
به لباس های خود نگاهی انداخت چقدر شبیه لباس کارگرهای افغانی بود که صبح ها برای ساختمان او کار میکردند،
جوانک های عرب آن طرف تر سرشان گرم چند دختر ایرانی شده بود، دخترها حرکت خود را تند تر کرده بودند و ترس هر لحظه در صورتشان نمایان تر میشد تا اینکه چادرشان را
رها و شروع به دویدن کردند، جوان‌های مست عرب نیز بی تعادل و قهقهه زنان به دنبال آنها دویدند،
راننده برافروخته شد، غیرتش اجازه نمی داد چند جوان عرب دختران هم وطنش را در وطن خودش آزار و اذیّت کنند،
به سمت جوان ها دوید جلویشان را گرفت و با آنها درگیر شد، و در همین حین پلیس از راه رسید، پلیس هایی که بسیار شگفت انگیز شبیه پلیس های آمریکا بودند!
لباس های آبی پررنگ، هیکل های چاق و خپل و شاید هم کمی نژاد پرست...!
آنها بدون اینکه توجهی به دفاعیات مرد راننده بکنند با ضربات باطوم او را ساکت کردند. و بعد در حالی که دستبند به دست او زده بودند بسیار با احتیاط به سمت ماشین پلیس هدایتش کردند، جوان های عرب نیز مست و لایعقل به راه خود ادامه دادند.
برخورد پلیس‌ها با او به طوری بود که انگار یک قاتل جانی و خطرناک را گرفته اند.
بسیار غریبانه از شیشه ی ماشین پلیس بیرون را نگاه میکرد هنوز ماشین حرکت نکرده بود، ناگهان مرد موجی را به همراه خانواده اش دید که از مقابل او رد شدند.
مرد موجی سرش را به طرف او برگرداند و گفت: خدا رو شکر که سالمم، خدا رو شکر که همهء شهیدا سالمند، اگر جبهه رفته بودیم معلوم نبود الان سالم بودیم یا نه؟
با صدای بوق ماشین پشت سری، سرش را از روی فرمان برداشت، مأمور راهنمایی و رانندگی از پشت پنجره به او اشاره کرد که جای بدی ایستاده ای، سریع به اطراف خود نگاه کرد همه چیز به حالت اوّلش برگشته بود، هراسان از ماشین پیاده شد ، به سمت کوچه ای که مرد موجی در آن رفته بود دوید، تمام کوچه را نگاه کرد، نفس نفس زنان سرش را به طرف چپ و راست کوچه چرخاند امّا آن مرد را ندید! بغض و ترس راه گلوی او را بسته بود، ماتی اشک جلوی چشمان او را گرفت، سرش را پایین انداخت و آهسته زیر لب گفت: خدا رو شکر که تو بودی تا ما سر بلند باشیم!!!

 



[ چهارشنبه 91/9/29 ] [ 2:28 عصر ] [ دوستدار علمدار ]

نظر

خبرگزاری فارس:

 این دختر سه ساله به همراه پدر، مادر و مادر بزرگش آمد تا از این پنج شهید گمنام سراغ بابابزرگی را بگیرد که 24 سال پیش در سن 20 سالگی در کارخانه نمک شهر فاو، آسمانی شده است.

خبرگزاری فارس: ماجرای دختر سه ساله‌ای که به استقبال شهدای گمنام آمده بود

 

به گزارش خبرنگار حماسه و مقاومت فارس (باشگاه توانا):

 ساعت 20:30 است، وقت خبر این بار شبکه 2 نیست، جنس خبر هم با خبر 20:30 متفاوت است، خبر از وزش نسیم دلنواز و شمیم روح بخشی است که همراه اوست، شمیم روح‌بخش شهدای گمنام! آن هم در نمازخانه سپاه قائمشهر...

دارم خبر از پنج شهید گمنامی می‌دهم که امروز درست وقتی که صدای مؤذن از مناره‌های مسجد به گوش رسید، مهمان شهرمان شدند و حالا تعدادی از جوانان شهر تو تاریکی نمازخانه سپاه نشسته‌اند و دارند گره‌های دلشان را که سال‌ها به هم تنیده، وا می‌کنند.

 

صدای هق‌هق خواهران و برادران که گاه‌گاه با نجواهای‌شان همراه می‌شود، حال و هوایی به فضای نمازخانه داده است، دختر سه ساله‌ای کنار مادرش نشسته و هرازگاه شیشه گلاب را میان کف دستش خالی می‌کند و می‌گوید: «مامان! مامان! چه بوی خوبی!»

بگویم این دختر سه ساله کیست؟

بگذار بگویم، دلم دارد می‌ترکد...

نوه شهید جاویدالاثر «عبدالعلی حیدری» از ساری که مادرش وقتی خبردار شد در قائمشهر پنج شهید گمنام تفحص شده از فاو آوردن، بی‌تاب و بی‌قرار از ساری سراسیمه آمد و یک‌راست رفت بالای تابوت شهید بیست ساله و فکر می‌کرد پدرش آمده..

این سه ساله به همراه پدر، مادر و مادربزرگش آمد تا از این پنج شهید گمنام سراغ بابابزرگی را بگیرد که 24 سال پیش در سن 20 سالگی در کارخانه نمک شهر فاو، آسمانی شده است.

یازینب(س)، یازینب(س)، یازینب(س)

قرار است این شهدا روز شهادت عمه سه ساله حضرت رقیه(س) تشییع و به خاک بسپارند، نمی‌دانم مادرش چه به شهدای داخل تابوت می‌گوید، شاید دارد سراغ پدرش را می‌گیرد و گاهی با چشم‌های اشک آلودش مادرش را نگاه می‌کند و دختر 3 ساله را به آغوش می‌کشد...

یازهرا(س)، یازهرا(س)، یازهرا(س)

امشب نمازخانه سپاه یک حال و هوای عجیبی پیدا کرده...

اکبر خنکدار هم آمد، با دو تا پسرهایش...

یک راست رفت پیش دوستاش...

به یاد برادرهای شهیدش، سردار شهید‌علی اصغر و جعفر خنکدار، او خم می‌‌شود و تابوت‌ها را می‌بوسد.

وقتی کنارم می‌نشیند، شروع می‌کند و به دوستانش زنگ می‌زند و می‌گوید بیایید نمازخانه سپاه. دوستانمون رو آوردن.

 

یکی می‌گوید مادر شهید «سیدعلی دوامی» دارد، می‌آید...

چند ساله که خانه‌اش را حسینیه ساخته و عکس سیدعلی را دور تا دور حسینیه نصب کرده و هنوز دارد دنبال این راز می‌گردد که چطوری پسرش رو خدا تو 21 ماه مبارک رمضان به او داد و درست 21 سال بعدش تو 21 ماه مبارک رمضان از او گرفت...

یاعلی(ع)، یاعلی(ع)، یاعلی(ع)

یکی دیگر می‌گوید پدر شهید علمدار هم می‌خواهد بیاید، یا امام زمان(عج) امشب می‌خواد چه اتفاقی بیفتد اینجا؟!

اینجا چه خبر است؟

شک ندارم همه این اتفاقاتی که دارد، می‌افتد، برای این جمع، در این چند روز، همه‌اش یک حکمتی دارد، از خدا می‌خواهم یک لحظه ما را از مسیر پاک و ملکوتی شهدا جدا نکند و معارف شهدا را در دل و جان ما ساری و جاری کند...

گزارش از مفید اسماعیلی  



[ سه شنبه 91/9/28 ] [ 12:52 عصر ] [ دوستدار علمدار ]

نظر

شهید ابوالفضل مرادی متولد 1344 و شهید عباس مرادی متولد  1346نجف بودند که پدرشان  آیت الله حاج شیخ محمد حسین مرادی از روحانیان نجف بود. خانواده آنها قبل از انقلاب از عراق اخراج شده بودند. پدرشان این دو فرزند را نذر حضرت ابوالفضل(ع) کرده بود. این دو از سال 64 به عنوان سرباز به اطلاعات لشکر 25 علی‌بن ابیطالب پیوستند.

  آخرین دعای سفری که پدر فراموش کرد

بار آخر که این دو برادر قصد رفتن به جبهه را داشتند، پدرشان در ایستگاه راه‌آهن آنها را بدرقه می‌کند، اما دعای سفر را فراموش می‌کند. یک روز قبل از شهادت، یکی از رزمنده‌ها به عباس مرادی می‌گوید: برادرت ابوالفضل خیلی نورانی شده است که او پاسخ می‌دهد ما دوتایی با هم شهید می‌شویم و این ‌تنها کمتر از 48 ساعت طول می‌کشد و هر دو آنها با هم به شهادت می‌رسند. شهادت این دو نفر دقیقاً در شب تولد حضرت ابوالفضل(ع) به وقوع پیوست و این‌ها چون نذر آقا ابوالفضل(ع) بودند، شهادت‌شان نیز با تولد ایشان همراه شد. وقتی بنیاد شهید به پدرشان گفت که یکی از آنها به شهادت رسیده او با اطمینان گفت که نه این‌طور نیست و هر دوی آنها شهید شده‌اند، چرا که نذر آقا ابوالفضل هستند.   



[ شنبه 91/9/25 ] [ 4:10 عصر ] [ دوستدار علمدار ]

نظر

شب عاشورا بود.احمد تعدادی ار بچه ها را جمع کرد و گفت:
حر در شب عاشورا توبه کرد و امام حسین(ع)هم او را بخشید و به جمع خودشان راه داد.
بیایید ما هم امشب همان کار بکنیم.
نیمه شب وقتی بچه ها از خواب بیدار شدند،سید احمد گفت:
پوتین هایتان را در بیاورید.
سپس همگی بندهای پوتین را به هم گره زده و داخل آنرا پر از خاک کرده و روی دوشها انداختیم.
بعد چند ساعتی را در بیابانهای کوزران پیاده روی کردیم.
گریه و عزاداری کردیم.
هر کس زیر لب چیزی زمزمه میکرد،ولی احمد چیزهایی بر زبان جاری می ساخت که تا به حال نشنیده بودم.

خاطره ای از شهید سید احمد پلارک    



[ چهارشنبه 91/9/22 ] [ 9:37 عصر ] [ دوستدار علمدار ]

نظر

آخرین برگ دفترچه یادداشت یکی از شهدا که در حین تفحص به دست آمده است:
امروز روز پنجم است که در محاصره هستیم ،
آب و نان را جیره بندی کرده ایم عطش همه را هلاک کرده ،
حالا همه با شهدا در کنار هم در انتهای کانال خوابیده ایم،
دیگر کسی تشنه نیست و امیدوارند به دست سید الشهدا سیراب شوند.



[ جمعه 91/9/17 ] [ 11:35 صبح ] [ دوستدار علمدار ]

نظر

خاطره‌ای را از شهید «سیدحمید میرافضلی»

  همرزم و هم رکاب شهید محمد ابراهیم همت

 

 

وقتی رفتیم کربلا، از قبل با تمام بچه‌ها هماهنگ کردیم که همه حالت طبیعی داشته باشند و احساسات خودشان را کنترل کنند، تا قبل از ورود به حرم همه حال طبیعی داشتند، اما همین که چشم سیدحمید به ضریح امام حسین(ع) افتاد، پاهایش شروع کرد به لرزیدن و از خود بی‌خود شد.

همان جا نشست و شروع کرد به گریه کردن؛ بچه‌ها چند بار رفتند بالای سرش و به جدش قسمش دادند که گریه نکند، فوری بلند شود اما انگار سید چیزی نمی‌شنید، همین طور نشسته بود و گریه می‌کرد.

دست آخر بچه‌ها از ترس بعثی‌ها از حرم بیرون رفتند، اما سید هنوز داخل حرم بود و یک گوشه گریه می‌کرد، بعد از 20 دقیقه سید خیلی آرام از حرم خارج شد، بچه‌ها دوره‌اش کردند و با اعتراض از او خواستندکه توضیح دهد چرا این کار را کرده؟ سید سرش را بالا آورد و در حالی که اشک تمام صورتش را خیس کرده بود، خیلی آرام گفت: «به جدم قسم دست خودم نبود».

  



[ چهارشنبه 91/9/15 ] [ 1:31 عصر ] [ دوستدار علمدار ]

نظر