
عجب شیرمردهایی را تربیت کردند، این مادرها؛ مادرهایی که خبر درگذشتشان این روزها بیشتر بر صفحه سایتها و روزنامهها مینشیند، مادر شهید جهانآرا، ننهعلی، ... و دیروز هم مادر شهید شیرودی. مادری که تا همیشه نگاهش به آسمان بود و پی سیمرغهایی میگشت که با علیاکبرش پرواز میکردند، مادری که با نان کارگری و کشاورزی علیاکبر را تربیت کرد و علیاکبر شد فرمانده خلبانان هوانیروز در زمان جنگ و بعد هم او را به عنوان نامدارترین خلبان جهان یافتیم. این مادر مثل تمام مادرای شهدا، مهمان را با خوشرویی در کنار قاب عکس فرزندش مینشاند، اما هزاران بار حیف که کمتر مهمانش شدیم تا بگوییم، همه آرامشمان را مدیون شما هستیم، این شما بودید که با رفتن جگرگوشههایتان صبوری کردید تا غم بر دلهایمان ننشیند، این شما بودید که با هزار و یک امید و آرزو بچههایتان را راهی کردید، تا آرزوهایمان بر دلمان نماند، قدرتان را میدانیم، به بچهیتان بگویید ما را هم شفاعت کنند و به خانم حضرت زهرا(س) سلام ما را برسانید اما حیف باز هم ما در این روزگار بازنده بودیم، چون نتوانستیم این حرفها را در کنار قاب عکس علیاکبرهایتان زمزمه کنیم. مادر شهید شیرودی باز هم میگویم تو ای مادر شهید! عجب پسری تربیت کردی که امام خمینی(ره) بعد از شهادتش فرمودند: «او آمرزیده است»، امام خامنهای در نمازشان به فرزند تو اقتدا کردند و فرمودند: «شیرودی اولین نظامی بود که به او اقتدا کردم و نماز خواندم»، شهید چمران در بیان رشادتهای سیمرغ تو در غائله کردستان و پاوه میگوید: «هنگام هجوم به دشمن با هلیکوپتر به صورت مایل شیرجه میرفت، دشمن را زیر رگبار گلوله میگرفت و مثل جت جنگنده فانتوم مانور میداد؛ او با آن وحشتی که در دل دشمن ایجاد میکرد، بزرگترین ضربات را به آنها میزد». مادر! ما میدانیم و تو میدانستی پسرت را ناجی غرب و فاتح گردنهها و ارتفاعات آریا، بازی دراز، میمک، دشت ذهاب و پادگان ابوذر میشناسند و میدانستی او غیرممکنها را ممکن میکرد، اما هیچ وقت اینها را جز به الطاف الهی ندیدی و نشمردی. مادر شهید شیرودی ای مادر! میدانیم که هر روز با آب دادن به گلهای خانهات، برای علیاکبرت شعرهایی را زیر لب زمزمه میکردی، میدانیم که هر روز صبح برای دیدن قاب عکس علیاکبرت، خورشید را به جمال خود روشن میکردی، علیاکبری که بازیدراز در عشقبازی او کم آورد... حالا که رفتی، دیگر گلهایت با چه امیدی بشکفند و خورشید چگونه بر زمینستان بتابد...
[ یکشنبه 91/12/6 ] [ 3:34 عصر ] [ دوستدار علمدار ]

توی تهرون شلوغ با ساختمونهای سر به فلک کشیده اش که نمیگذاره آدم به بالاها نگاه کنه و آسمونی ها رو ببینه و مجبور کرده همه نگاهشون به زمین باشه و به زمین بچسبند و توی بزرگراه شهید صدر، بزرگراهی که این روزها ترافیک سنگینش به خاطر کارهای عمرانی شهر همه رو کلافه کرده. تمثال چشم نواز مردی از تبار یاران روح الله آدم رو میخکوب میکنه...شاید شما هم بارها وبارها این جمال نورانی رو دیده باشی.او بچه شمرونه و اجدادش سه نسل توی شمرون قدمت دارند. این جوری زیر عکسش نوشته ... محمود نوریان – فرمانده مهندسی رزمی و تخریب لشگرده سیدالشهداء(ع) ...و داخل پرانتز نوشته عبدالله.....او اسمش محمود بود. اما میگفت رسم محمود شدن ... نیاز به عبدالله بودن داره... توی جبهه عبدالله صداش میکردند. آنقدر بندگی کرد تا محمود و مورد پسند خدا شد .... با هم میخوانم سرگذشت یک بنده خدا رو که همسنگرانش در وبلاگ الوارثین (رزمندگان تخریب لشگرده سیدالشهداء(ع)) به قلم آورده اند. برای شناخت حاج عبدالله ابتدا باید حال و هوای بچه های تخریب رو توی جنگ شناخت. یک تخریبچی باید در قله معنویت قرار میگرفت تا اینکه بتواند رزمنده ها رو شب عملیات به سلامت از میدون مین عبور بدهد. عبدالله نوریان فرمانده یک چنین آدمهایی بود. شالوده گردانی که حاج عبدالله فرماندهی آن را به عهده داشت بر نماز استوار بود. حاجی هم تکه کلامش این بود «ان قبلت قبل ما سواها ...» خیلی ها حتی در جلسات جدی فرماندهی در لشگر10 اوقات شرعی رو با حاجی تنظیم میکردند. هروقت فراغتی داشت به نماز می ایستاد. چهره حاجی قبل و بعد نماز با هم فرق میکرد. چهره در هم رفته و خسته باز میشد و مثل اینکه دوباره شارژ میشد برای کار بیشتر. حاجی اعتقاد داشت که بچه های تخریب باید یک ساعت قبل از نماز مهیای نماز باشند. بر همین مبنا نیرو برای گردانش جذب میکرد. اگر کسی همراهی نمیکرد عذرش رو میخواست و دلیلش هم این بود که میگفت: کار تخریب شوخی بردارنیست. تسلط به تخصص رزمی یک نیروی رزمنده تخریبچی بیست درصد کاره، هشتاد درصد کار، معنویت یک تخریبچی ست. میگفت شب عملیات همه حیثیت نظام و امام به دست او سپرده میشه. اگر خدای نکرده دلش بلرزه و توی میدون مین نتونه معبر رو باز کنه و دشمن هوشیار بشه، اصلا قابل جبران نیست. حاجی یافته های معنوی خود را با تمام اخلاص در اختیار بچه هاش میگذاشت. بیست وچهار سال بیشتر نداشت اما در معنویت سرآمد بود. همه فرمانده ها و نیروهای رزمنده لشگرده سیدالشهداء(ع) جایگاه مقدسی برای او قایل بودند تا حدی که حاج تقی محقق مسوول عملیات لشگر ده که معرف حضور رزمنده های تهرون هست میگفت: به شوخی به حاجی گفتم برادر عبدالله روزهایی که برای خلوت با خدا به بازی دراز (نام ارتفاعی در سرپل ذهاب ) میری اگر ملکی دیدی داره به سمتت میاد نترسی شاید جبریل باشه، از طرف خدا برات وحی آورده! شاید پیغمبر بعدی باشی. او هم میخندید و اظهار تواضع میکرد. حاجی هرکجا میرفت با خودش معنویت رو هم میبرد. توی مسایل معنوی، کشته و مرده نماز بود. حاج عبدالله تجربه کرده بود که اگر نماز قبول شد بقیه کارها هم قبول میشه. یکی دو هفته قبل از شهادتش با وجود اینکه مسوولیت سنگین مهندسی لشگر رو هم به عهده داشت و مدام جهت احداث سنگر و استحکامات در خط در رفت وآمد بود و از طرفی هم بچه های تخریب مشغول تمرینات غواصی در رودخانه کارون بودند و تقریبا روزی 15 ساعت در آب سرد غواصی میکردند. شبها اکثرا بیدار بودند و یکی دو ساعت به اذان صبح از آب بیرون میومدند و بعضی ها از شدت سرما و خستگی خوابشون میبرد. توی این شرایط حاجی قبل از اذان صبح وارد مقر امالنوشه (کنار رود کارون در اطراف شادگان ) شد و برای خوندن نماز شب رفت داخل حسینیه. دیدند مثل همه سحرها حسینیه شلوغ نیست. بعد از نماز با بلند گو اعلام کردند برادرها برای صبحگاه مقابل حسینیه حضور پیدا کنند. همه که جمع شدند، بعد از قرآن و دعای صبحگاهی حاج عبدالله صحبتهاش رو شروع کرد. چهره گرفته حاجی نشان عدم رضایت توش بود. حاجی شروع کرد از نماز گفتن. با حالت التماس میگفت: برادرها چرا تا موقع اذان توی چادرها خوابید؟ ما قرارمون این نبود. و ادامه داد: آن کس که شب را تا به صبح خوابید عمرش گذشت. آن کس که شب را تا به صبح به شب زنده داری گذراند عمرش گذشت. آن کس که بد بود عمرش گذشت آن کس که خوب بود عمرش گذشت. عمر ما به هرنحوی که گذشت، گذشت و دیگر برنمیگردد. دیروز گذشت و امروز هم دارد به ما میگوید من آمدم و اگر بروم دیگر برنمیگردم. با این گفته حاجی سرها پایین افتاد و صدای گریه بچه ها بلند شد. برادرها به داد خودتون برسید. هرکس باید جوابگوی اعمالش باشد. برادرها تا اذان صبح خوابیدن برای ما نیست. بچه های تخریب باید یک ساعت قبل از اذان صبح بیدار باشند و مشغول عبادت. منتظرنباشید بلندگو اذان پخش کند و با اذان بلند گو برای نماز مهیا شوید. برادرها وقت تنگ است. به داد خود برسید. اینجا همه بچه ها صدا به گریه بلند کردند. شاید خواننده این سطور بگوید عجب فرمانده خودخواهی. چه توقعی از یک عده جوون که تا پاسی از شب در آب سرد زمستان رودخانه کارون مشغول غواصی بودند دارد. اما اینگونه نبود، حاج عبدالله بر قلب نیروهاش سیطره داشت. او از خستگی و تلاش بچه های تخریب خبر داشت. اما او یک مربی و مرشد بود و با بچه هاش پیمان بسته بود که با هم طی طریق کنند و کسی در راه از بقیه جا نماند. حاجی وقتی گریه بچه ها رو دید، به خودش خطاب کرد که: یکی بگوید بیچاره تو برو به داد خودت برس!! من انشاءالله به داد خودم میرسم. شما هم به داد خود برسید که وقت تنگ است. بچه ها باور کنید که وقت نیست. حاجی دست راستش رو بالا آورد و رو به بچه ها گفت :برادرها،چه کسی دستش پره؟ منکه دستم خالیه. یکی از رزمنده های مسن تر گردان برای اینکه فضا رو عوض کنه، گفت : حاج آقا، انشاءالله که دستشون پره و برای تایید حرفهاش، گفت برادرها صلوات بفرستند. بعد از فرستادن صلوات. حاجی بر افروخته شد و گفت: هرکسی دستش پره، اینجا چه میکنه؟ اگر دستتون پره بلند شوید و بروید و دست خالیش را به بچه ها نشان داد و با حالت تضرع گفت: برادرها هممون دستمون خالیه. صبحگاه اون روز آخرین صبحگاهی بود که ما با حاج عبدالله رفتیم. حدود صد متری رو دویدیم و بعد بچه های گردان برای نرمش دایره زدند و خود حاجی وسط دایره ایستاد ومشغول نرمش شد. با هر حرکت نرمشی که میداد صدای خنده بود که بلند میشد. مخصوصا وقتی که نرمش تقویت عضلات کمر میداد بچه ها به وجد اومده بودند. حاج عبدالله که تا چند دقیقه قبل هق هق گریه همه رو درآورده بود حالا داره واسطه بلند خندیدن بچه هاش میشه. شناسنامه بچه های تخریب لشگرده تا پایان جنگ، حاج عبدالله بود. ما هر کجا میرفتیم برای معرفی خودمون میگفتیم. ما بچه های حاج عبدالله هستیم.آوازه فرمانده مقدس تخریب به همه گردان ها و واحدهای لشگر رسیده بود. بعضی رزمنده ها به ما میگفتند: خوش به حالتون که در گردانی هستید که فرمانده اش حاج عبدالله است. حاج عبدالله هر وقت تهران بود در حلقه معرفتی عارف شهیر و استوانه معنوی تهران مرحوم آیت الله حق شناس قرار میگرفت و بین این دو، مرید و مراد انس و الفتی بود. و همین بس که آن مرحوم در مورد حاج عبدالله جمله ای فرمود که عقل را قوه درک آن نباشد: «...ایشان اهل مکاشفه و کرامات بودند و مسایل برای ایشان بارزبود...» انس با نماز و معنویت از او انسانی ساخته بود که در شداید و مصایب و سختی ها از کوره در نمیرفت. صاحب روح بزرگی شده بود و این رفتارش به چشم میومد...یکی از نیازمندی های مدیریت جنگ در تنگناها، آرامش و تسلط بر رفتار و کردار است. در تنگناهای عملیاتها کمتر فرماندهی است که از کوره در نرفته باشد و عصبانیتش همراهانش رو آزار نداده باشد.ناگفته نماند این حرکت چون در راستای وظیفه الهی دفاع از اسلام بود باز هم شیرین بود...اما به اعتراف فرماندهان عملیاتی لشگرده ، آرامش حاج عبدالله رو وقت سختی ها و گره های عملیات هیچ کس نداشت. او انسان متوکل و متوسل بود. لشگرده سیدالشهداء(ع) در سخترین روزهای نبرد وارد فاو شد. فشار دشمن در پاتک های اطراف کارخانه نمک نفس گیر بود..دشمن با آتش دقیق و پرحجم، جهنمی از آتش به پا کرده بود .بعضی از گردانها در مسیر رسیدن به محل درگیری با دشمن تلفات میدادند و همه نظرها به حاج عبدالله بود، چون او هم فرمانده مهندسی رزمی بود و هم فرمانده تخریب. از یک طرف باید با دستگاههای مهندسی برای رزمنده ها جان پناه میساخت و از طرف دیگر، همه توقع داشتند که نیروهای تخریب با شکافتن جاده های مواصلاتی دشمن و مین گذاری مقابل مسیر حرکت تانکها جلوی پاتک ها رو بگیرند.در این شرایط نفس گیر باید حق داد به فرمانده هانی که نیروهاشون در خط مقابل دشمن هستند فریاد سر فرمانده مهندسی وتخریب بزنند. اما همه اونها حرمت حاج عبدالله رو داشتند. شهید حسین اسکندرلو فرمانده دلاور گردان حضرت علی اصغر (ع)، انسان بی رو دربایستی بود و به روک گویی مشهور بود. اما در مواجه با حاج عبدالله دست و پاش رو گم میکرد و قربون صدقه حاجی میرفت. حاجی هم برای اینکه آرومش کنه میگفت: حسین جون، چی شده چی میخواهی؟ چشم، الان برات انجام میدم. همه فرمانده هان به قول و وعده حاجی ایمان داشتند. کاربه جایی رسید که همین حاج حسین اسکندرلو وقت پاتک سنگین دشمن در فاو پشت بی سیم فریاد میزد: بارک الله بچه های تخریب...دشمن با تانک ها و نفراتش جلو میاد و میرن روی مین. حاجی برای رفتن آماده شده بود. چند ماه قبل از شهادتش در مکه مثل اینکه قول هایی گرفته بود و به گواه دوستان همسفرش خدمت کسی رسیده بود و از او خواسته بود برای رسیدن به فوز عظیم شهادت براش کاری کنه. از مکه هم که اومد تمام وقت مشغول آماده سازی منطقه عملیات والفجر8 بود. چند شب قبل از عملیات، آخرهای شب بود که با هم خلوت کرده بودیم. به من میگفت فلانی عملیات این بار خیلی مشکله، باید از آب بگذرید.راه برگشت نیست؛ بچه ها باید از جهت معنوی خیلی بالا باشند. ایام فاطمیه رو از دست ندهید. عزاداری و روضه خونی ها رو زیاد کنید. بچه ها هر چی میتونند برمصایب حضرت زهرا(س) گریه کنند و توی حرفهاش گفت: من همه حساب هایم رو با خدا تسویه کردم. فقط گریه بر مصائب اهل بیت (ع) کم دارم که انشاءالله با عنایت خودشون جبران میکنم. فرمانده دلاور گردان تخریب و مهندسی رزمی لشگرده سیدالشهداء(ع) درحین درست کردن جانپناه برای رزمندگان اسلام در جزیره فاو در حالیکه ذکر یا زهراء(س) برلبان داشت مهمان کسی گشت که خودش جان پناه و سنگر امیرالمومنین(ع) شد ودر روز 4 اسفند 64 روحش پرواز کرد و جسم پاکش در گلزار شهدای امام زاده علی اکبر(ع)-چیذر مهمان خاک شد و فرزندان معنوی این شهید در سالگرد شهادت او گردهم می آیند. راوی:جعفرطهماسبی
[ شنبه 91/12/5 ] [ 3:28 عصر ] [ دوستدار علمدار ]

نیروهای اطلاعات عملیات ماهها قبل از اجرای عملیات «والفجر 8» در فاو و اروند رود شرایط جغرافیایی و موقعیت دشمن را شناسایی کردند و این عملیات که یکی از طولانیترین عملیاتهای دفاع مقدس است، در 20 بهمن 1364 آغاز شد و تا 75 روز به طول انجامید.
رمز و رازهای بسیاری در این عملیات نهفته است، از بچههایی که پیکرهایشان برای همیشه در اروند رود ماند تا رزمندهای که برای لو نرفتن عملیات، سرش را داخل آب فرو برد و مظلومانه به شهادت رسید.
«حکایت سرخ» یکی از این اتفاقها را روایت میکند:
شب عملیات «والفجر 8» شهید «محمد شمسی» در حاشیه اروند رود به مانعی برخورد و به شدت مجروح شد؛ هر چه اصرار کردیم که به عقب برگردد، قبول نکرد و گفت: «شما به عملیات ادامه دهید و نگذارید عملیات لو برود».
وضع عجیبی بود، خون مثل جوی آب از بدنش جاری بود، به هر زحمتی بود بچهها را متقاعد کرد تا به پیشروی ادامه دهند، من از فاصله نه چندان دور او را زیر نظر داشتم؛ زخمهایش عمیق بود و خونریزی شدیدی داشت. برای آنکه سر و صدا نکند و عملیات لو نرود، سرش را داخل رود فرو کرد و در همان حال مظلومانه به شهادت رسید.
[ دوشنبه 91/11/30 ] [ 1:15 عصر ] [ دوستدار علمدار ]

احمد رستگار،از شهدای رسانه در زمان دفاعمقدس است که به عنوان فیلمبردار صدا و سیمای مرکز خوزستان فعالیت میکرد.
احمد رستگار در سال 1335 متولد شد و دوران دبستان را در دبستان «خیام» (شهید شالباف) و دوران راهنمایی و دبیرستان را هم در دو مدرسه «سعدی و شهید مصطفی خمینی» اهواز گذراند. آن سالها در مسجد «حجازی» اهواز فعالیت میکرد و برای توسعه کتابخانه «جعفریه» این مسجد بسیار تلاش کرد. در سالهای منتهی به پیروزی انقلاب هم بسیار فعال بود.
آغاز فعالیت رسانهای احمد رستگار در سال 1360 بود. در آن سال به عنوان صدابردار پخش وارد صدا و سیمای مرکز خوزستان شد. ازدواج هم کرده بود و علاوه بر جنگ، مسجد و صدا و سیما، به خانواده و همسر خود هم بسیار توجه داشت و پسرش "محمد" در همان سالها متولد شد.
در روزهایی که در سنگر رادیو فعالیت میکرد، احساس کرد که مرکز نیاز به دکورساز دارد و به همین دلیل به عنوان دکوراتور برای گذراندن دوره آموزشی به تهران رفت و برای مدتی در کارگاه دکور اهواز فعالیت کرد،ولی نمیتوانست در کارگاه بماند و برای رفتن به قسمت صدابرداری تلویزیون و اعزام به جبهه اقدام کرد. با آنکه با مخالفت بسیاری از دوستان و حتی مسئولان رادیو و تلوزیون مواجه شد، دست از اصرار برنداشت و گفت: "در دکورسازی، من در کارگاهی هستم که با چوب و اجسام بیجان سر و کار دارم اما در فیلمبرداری در جبههها هستم و با این عمل رشادت رزمندگان اسلام را و اوج عظمت انقلاب اسلامی را به مردم ایران و جهان نشان میدهم، به نظر شما کدام بهتر است؟"
رستگار از آن به بعد در عملیاتهای مختلف به عنوان تصویربردار به جبههها اعزام شد و گزارشهای متعددی از جبههها تهیه کرد. در «عملیات والفجر8» اوج از خودگذشتگی را در تهیه تصاویر از خود نشان داد و در نمایش توان و قدرت رزمندهها تا سرحد شهادت پیش رفت. تصاویری که از این عملیات گرفت، در تقویت روحیه رزمندهها بسیار تأثیرگذار بود.
او در حالی که در خطوط مقدم جبهه، بیباکانه دوربین فیلمبرداری را مانند سلاح بر دوش داشت و جبهه نبرد کفر و ایمان را به زیر سیطره دوربین خود برده بود، به آرزوی خود رسید و در منطقه عملیاتی «فاو» در سال 64 به دلیل اصابت ترکش به سرش، به شهادت رسید.
[ پنج شنبه 91/11/26 ] [ 1:30 عصر ] [ دوستدار علمدار ]

شهید «محمدعلی شاهمرادی» به سال 1338 در «ورنامخواست» یکی از بخشهای شهرستان لنجان در استان اصفهان به دنیا آمد و کسی گمان نمیکرد روزی یکی از اعجوبههای جنگ و در ردیف نامآورترین فرماندهان جنگ شود؛ در جنگ تحمیلی رشادتهای او موجب شد که مسئولیتهـای متعددی به او واگذار شود که مهمترین آن قائم مقامی تیپ قمر بنی هاشم(ع) بود، تا آنکه در عملیات «کربلای 5» به آرزوی همیشگی خود که همان شهادت بود، رسید. خاطراتی از همسنگران شهید شاهمرادی در عملیات «والفجر 8» را میخوانیم: * کسی فکرش را نمیکرد او فرمانده باشد سرهنگ پاسدار حشمتالله مکتبی روایت میکند: بعد از عملیات «والفجر 8» حدود عصر سری به سنگر شهید شاهمرادی معاون عملیاتی تیپ در آن سوی اروندرود زدم تا گزارشی از وضعیت برنامههای تخریب به او بدهم؛ چون هوای بیرون بهتر بود دم در سنگر نشسته بودیم. سردار شاهمرادی وضعیت خوبی نداشت، ظاهراً مقداری گاز شیمیایی تنفس کرده بود و یک چفیه جلوی صورتش گرفته بود و صحبت میکرد؛ یک موتور سوار مقابل ما ایستاد و سراغ بچههای تخریب را گرفت؛ شهید شاهمرادی به سمت من اشاره کرد و به او گفت: «همین ایشان هستند». برادر علیپور مسؤول جدید تخریب قرارگاه کربلا بود که برای بررسی وضعیت به منطقه ما آمده بود؛ بعد از احوالپرسی سریع به موضوع مأموریتش پرداخت، در همین بین سردار شاهمرادی با شربت و چای از ما پذیرایی کرد؛ چند روز بعد مجدداً برادر علیپور به سنگر خودمان در شمال اروندرود آمد؛ در خلال صحبت نگاهی به اطراف میکرد، مثل اینکه دنبال کسی میگشت. ـ دنبال کسی میگردی؟ ـ بله، دنبال همان برادری که شهردار شما بود، میگردم. ـ مادر واحد تخریب شهردار نداریم! ـ همان برادری که آن روز از ما پذیرایی میکرد. تازه ما متوجه شدیم، سردار شاهمرادی را میگوید؛ به او گفتیم: «ایشان معاون عملیاتی تیپ هستند» در ابتدا قبول نکرد، فکر میکرد با او شوخی میکنیم اما بعد برایش خیلی جالب بود که معاون عملیاتی تیپ، خودش از نیروهای تحت امرش پذیرایی کند، به نحوی در بین بچهها رفتار کند که تشخیص مسؤولیتش امکان نداشته باشد. * اطلاعاتی که با عراقیها غذا میخورد! محمد حسن خلیفی نقل میکند: شهید شاهمرادی متخصص شناسایی بود؛ قیافهاش به اهالی جنوب بیشتر شبیه بود؛ به خصوص چهره آفتاب سوخته و قدبلند او. شنیده بودم که در شناساییها به راحتی وارد مقر عراقیها شده، با آنها غذا میخورد و برمیگشت. در عملیات «والفجر 8» جمعی اسیر از دشمن گرفته، در گوشهای نشانده بودیم و منتظر ماشین جهت انتقال آنها به عقب بودیم؛ شاهمرادی نیز در خط قدم میزد؛ ناگهان یکی از درجهداران بعثی در حالی که با انگشت به او اشاره میکرد، چیزهایی میگفت؛ آن درجهدار بعثی شلوارش را بالا زده، پای کبود شدهاش را نشان میداد. یکی از بچههایی که به زبان عربی آشنا بود، آوردیم ببینیم چه میگوید؛ درجهدار بعثی میگفت: «این عراقی است! اینجا چه کار میکند؟! از نیروهای ماست، چرا دستگیرش نمیکنید؟» در حالی که متعجب شده بودیم، پرسیدم: «از کجا میگویی؟» گفت: «چند روز قبل در صف غذا بود؛ با من دعوایش شد و من را کتک زد؛ این جای لگد اوست» و پای سیاهشدهاش را نشان داد. شاهمرادی که متوجه این صحنه شده بود، از دور دستی تکان داد و جلوتر نیامد.
[ چهارشنبه 91/11/25 ] [ 2:7 عصر ] [ دوستدار علمدار ]

صدای خسخس سینهها و تک سرفهها، سکوت سالن را، هی میشکند، این ضرباهنگ تلنگری مدام است به قلبهایی که هنوز بیدارند، صدای نفسهای مردانی که روزگاری جبههها به حضور آنان دلخوش بود و رزمشان، خصم را خسته و بیتاب میکرد.
یکی با عصا میآید، ماسکی بر صورت، آن یکی کیف کپسولش را همراه دارد و این دیگری، روی ویلچر، آرام با لبخندی که بر نقاشی چهرهاش گل انداخته؛ و آنسوتر مردانی که با دلهایشان میبینند، همه آمدهاند، مردانی که یادگاران دورانی پر عزت هستند.
وقتی سخنران قصه شهری را میگوید که حالا آشناهای قدیمیاش بیگانه تلقی میشوند، قطره اشک را میتوان در گوشه چشمهای بیشتر مردان رزم دیروز و دلخستههای امروز، دید، اشکهایی که مانند شبهای عملیات، به گوشه چفیه سپرده میشود تا بمانند یادگار.
میانشان نشستهای، کنار شانههایی که استوار ستون انقلاب را حائل بودند و هستند. مردان مردی که اروند را از «رو» بردند، خروشش را خاموش کردند تا آن شب زمستانی سرد، بیستمین شب از بهمن 64، تن گرم مردانی را تجربه کند که زمهریر آبش بر آنها کارگر نبود و موجهای موقع و بیموقعش توان تکاندادن عزمشان را نداشت.
اروند؛ خروشانی که هیچ کاغذ و عدد و محاسبهای عبور از آن را ممکن و محتمل نمیدانست، آن شب زیر گامهای مردان مردی که همرزمانشان امروز شانه به شانه تو نشستهاند، شبی را تجربه کرد که در تاریخ ماندگار شد، این مردان غیرت را برای همیشه تاریخ «هجی» کردند.
نفسهایشان به ظاهر شمارهای است، شمارهای که با هر دم و بازدم، سرفهای را میهمان لبهای حسینگوی آنان میکند و ریههایشان را میآزارد، مردانی که حالا اکسیژن هوا هم خاطرشان را آزرده میکند.
رزمنده کجایی، در کدامین روز از روزهای پر افتخار دفاع مقدس سیر میکنی؟ به یاد کدامین همرزم به خون غلطیدهات پرده اشک، پرده از راز درونت پاره میکند؟ کجایی کوه غیرت؟، شانههایت هنوز ستبر است و استوار و همچنان انقلاب و نظام اسلامیمان به شرافت و مردانگی شما، چشم دارد.
امروز، اینجا، کنار میدانگاهی که زمانی هزاران مرد را به میدان رزم مردانهای عازم کرده و هر وجب از خاکش، خاطره قدوم رزمندگانی را در حافظه حک کرده است، مردانی نشستهاند که شهیدان زنده این دیار لقبشان است.
امروز در گوشهای ساکت از پادگانی که عشق را میشود در وجب وجب و گوشه گوشه آن، نفس کشید، مردانی جمع شدهاند که تجلی ایثار و استواری و غیرت هستند. مردانی که زحمت برای خود خریدند تا امنیت را برای مردمان ایران زمین ماندگار کنند. مردانی که هرچه ساختهایم بر پایه بنایی است که آنان روزگاری نه چندان دور، بنا کردند، بنایی که هر آجرش خون شهیدی بود و جسم جانبازی. اینها همه غیرت هستند، همه شهامت. اینان پهلوانان بیادعای این دیار هستند، مردانی که اگرچه حالا گرد سفیدی موهایشان را پوشانده، درد چهرههایشان را چروکیده کرده، ترکشهای دشمن نور ظاهر از چشمهایشان برده، سموم زرد و تاولزا و کشنده، پوست و معده و ریههایشان را برای همیشه زخمی کرده، اما غیرتشان همچنان سرشار است. مردانی که اگر پاهایشان را روی مینها جا گذاشتند تا مبادا عمل کند و استوانههای این مملکت را خدای ناکرده بلرزاند.
اگر چشمهایشان را جا گذاشتند تا مراقب مرزهایمان باشند، اگر ریههایشان را برای نفس کشیدن آزادانه ما، من و تو، به حراج سمهای مسموم بردند،هستند و با پای غیرت، با چشم دل، با نفس جان، پشت به پشت هم، استوار، پای همه آنچه که برایش هشت سال، بهترین روزهای جوانی و عمرشان را سرمایه کردند، ایستادهاند و قدمی پس نخواهند رفت.
مردانی که چشم به راه کسی نمیمانند جز امامشان. دل به کسی نبستهاند جز مولایشان و گوششان حرفی را نمیشنود مگر کلام پیرشان. مردانی که هنوز هستند، نفس میکشند، اگرچه سخت، اما هستند.
[ چهارشنبه 91/11/25 ] [ 10:8 صبح ] [ دوستدار علمدار ]

کوی طالقانی دزفول 48 شهید دارد، یکی از این شهدا شهید «بهرام عیسوندرحمانی» است؛ تولد 1343 در دزفول و شهادتش 21 بهمن 1364 در عملیات «والفجر 8».
همرزم این شهید خاطرهای را درباره نحوه شهادتش روایت میکند:
***
یکی از بچههای ناب منطقه شهید «بهرام عیسوندرحمانی» معاون گروهان بود؛ هر وقت که صحبت از شهادت میشد، میگفت: «بهترین جا برای تیر خوردن پیشانی است».
این موضوع را از بهرام شنیده بودم، عملیات «والفجر 8» که شروع شد، بهرام در گروهان دیگری بود؛ بعد از اینکه از اروند عبور کردیم، خط دشمن را شکستیم، تا صبح درگیر بودیم؛ خیلی از بچهها شهید شدند، ترکشی هم به گردن من اصابت کرده بود که باعث شد نتوانم گردنم را حرکت دهم، درد داشتم و آن را باندپیچی کردم.
اوایل صبح شهید «جانمحمد جاری» را دیدم که گفت: «میدانی بچهها شهید شدند؟» اسامی چند فرمانده گروهان را آورد و بعد گفت بهرام هم شهید شده؛ خیلی ناراحت شدم؛ درد ترکش با شنیدن این خبر بیشتر شد و به اصرار فرمانده به عقب برگشتم.
در کنار اروند سوار قایق شدم، دیدم پیکری را میخواهند سوار قایق کنند، جانمحمد گفت: «این شهید را میشناسی؟» گفتم: «کیه؟!» گفت: «بهرام».
سر شهید را بلند کردم، صورتش گِلی بود، با آب شستم و دیدم جای تیر روی پیشانی بهرام است.
در وصیتنامه این شهید آمده است: «خدایا! با چشمهای باز و آگاهی بر اینکه چه راهی را میروم و با ایمان و طرفداری از حق به این راه آمدهام، نه بخاطر ریا و تکبر و خودنمایی، بلکه برای مبارزه با نفس و کامل کردن ایمان، راه تو را انتخاب کردهام؛ پس پروردگارا، تو مرا بیامرز و از سر گناهانم بگذر.
ای مردم! هوشیار باشید و به جز اسلام و قرآن به چیز دیگری فکر نکنید، امام را تنها نگذارید.
برادران عزیز حزباللهی! سنگرها را خالی نکنید که دشمن سرزمینهای ما را اشغال کند و یا خدای ناکرده این انقلاب را از بین ببریم.
دشمنان اسلام بدانند که ما عاشقان شهادت تا آخرین قطره خون خود از میهن اسلامی و از این انقلاب دفاع خواهیم کرد».
[ دوشنبه 91/11/23 ] [ 1:50 عصر ] [ دوستدار علمدار ]
منیژه اهریزاده از جمله شهدای انقلاب اسلامی در شهرستان گنبد محسوب میشود. وی در سال 1333 به عنوان نهمین فرزند خانوادهاش چشم به جهان گشود. پدرش عبدالمطلب نام داشت و مردی مومن و از عاشقان اباعبدالله حسین بود.
منیژه در هفت سالگی پا به مدرسه نهاد اما به علت فقر مالی از کلاس ششم به بعد ترک تحصیل کرد.18ساله بود که به عنوان کارگر در کارخانه پوشاک مشغول به کار شد. احساس مسئولیت بالا و تلاش منیژه باعث شد تا در کار خود فردی موفق باشد. او در منزل نیز با جان و دل در خدمت پدر و مادر پیر و ناتوانش بود و از خواهر و برادران کوچکتر از خود مراقبت میکرد.
منیژه با خلوص نیت،تمام حقوق خود را در اختیار پدر پیرش که از کار افتاده شده بود میگذاشت و از وی حلالیت میطلبید.
با شروع مبارزات انقلاب بزرگ اسلامی، همدوش افراد خانواده و انقلابیون به خیابانها آمد تا اعتراض خود را به رژیم منحط پهلوی اعلام کند. شرکت در تظاهرات باعث شد تا موقعیت شغلی منیژه به خطر بیفتد اما وی به دلیل ایمان راسخ به امام خمینی و آرمانهای انقلاب اسلامی که ایشان مطرح میکردند، عقبنشینی نکرد.
وی علاقه وافری به امام خمینی داشت و در هنگام ورود تاریخی امام به میهن در روز 12 بهمن 57 از مردم با شیرینی و شکلات پذیرایی میکرد.
یک سال بعد از پیروزی انقلاب اسلامی،یعنی سال 1358 حادثه «گنبد» که عاملان آن گروهکهای ضدانقلاب بودند شروع شد و امنیت شهر به خطر افتاد. منیژه از جمله کسانی بود که در این شرایط همکاران خود را به کار و تلاش فرا میخواند و همواره میگفت :"برای شکست ضدانقلاب نباید بگذاریم کارخانه تعطیل شود تا مبادا به انقلاب اسلامی ضربهای وارد شود."
در حوادث گنبد، ضدانقلاب خانه به خانه یورش میبرد و در یکی از این روزها ضدانقلاب که از شدت عشق و علاقه منیژه به اسلام باخبر بود با نقشه شوم و هنگام اذان ظهر( 9/1/58 ) که وی در حال وضو گرفتن بود به منزل او یورش برد و او را به شهادت رساند.
به دلیل محاصره خیابانهای محدوده منزل شهید توسط ضدانقلاب، پیکر پاک این شهید بعد از شش روز یعنی روز 14 فروردین 58 که سپاهیان غیور اسلام ضدانقلاب را سرکوب کردند به خاک سپرده شد. منیژه اهریزاده به عنوان اولین شهید زن گنبد شناخته میشود.
[ جمعه 91/11/20 ] [ 2:10 عصر ] [ دوستدار علمدار ]

شهید تفحص «ابراهیم احمدپوری» به سال 1355 در شهر تبریز به دنیا آمد؛ وی در یازده سالگی رهسپار منطقه عملیاتی «بیتالمقدس 2» شد؛ او دوران کودکی و نوجوانی را در کنار بچههای مسجد محل سپری کرد و برای انجام حرکتی اسلامی به عضویت انجمن اسلامی مدرسه درآمد.
ابراهیم پس از پایان دوره راهنمایی به دبیرستان «مکتبالحسین(ع)» سپاه رفت و زحمات بسیاری را جهت برگزاری کنگره سرداران شهید آذربایجان، طرح تابستانی سال 1373 و پادگان آموزشی 8 شهید قاضی طباطبایی لشکر کشید.
شهید احمدپوری به دلیل عشق به اباعبدالله(ع) در تمام عزاداریهای امام حسین (ع) شرکت فعال داشت و همیشه با تشکیل کلاسهای سخنرانی اساتید و پخش فیلم در مساجد جوانان را از خطر تهاجم فرهنگی دور میکرد؛ عشق او به رزمندگان جبهه باعث شد به عنوان یک نیروی فعال پایگاه مقاومت مسجد حضرت علی(ع) کار خود را آغاز کند؛ همچنین به یاری گروه تدوین تاریخچه لشکر 31 عاشورا، برود.
شهید تفحص ابراهیم احمدپوری
ابراهیم در سال 1374 همزمان با سالگرد ارتحال حضرت امام (ره) به همراه کاروان عاشقان روح الله(ره) از لشکر 31 عاشورا با پای برهنه صدها کیلومتر راه را پیاده به حرم رفت و پس از بازگشت با اصرار فراوان به گروه تفحص پیوست و راهی منطقه عملیاتی «فکه» شد و سرانجام هفتم تیر ماه 1374 در منطقه عملیاتی «والفجر یک» در دمای 50 درجه در ساعت 12 ظهر مشغول جستوجوی پیکر مفقودین جنگ بود، بر اثر انفجار نارنجک پوسیدهای به شهدای گلگون کفن جنگ تحمیلی پیوست؛ پیکر معطر ابراهیم در حالی که انگشتان دست و پای راستش قطع شده بود، در گلزار شهدای وادی رحمت تبریز آرمید.
* هیچ وقت جلوتر از من قدم برنمیداشت
پدر شهید احمدپوری میگوید: هر وقت با ابراهیم به جایی میرفتیم، امکان نداشت که جلوتر از من قدم بردارد؛ حتی من ندیدم که سرش را بلند کند؛ همیشه سر به زیر، با متانت و با وقار تمام راه میرفت؛ بارها او را دیده بودم که شبها در اتاق کوچک خود با دلی پر از عشق به معبود خویش به عبادت و نماز شب مشغول است.
با اینکه خانواده ما از اول هم دارای جوّ مذهبی بود، چه قبل از انقلاب و چه بعد از انقلاب، همیشه سعی داشتیم مطیع احکام الهی باشیم؛ اما با وجود اینها میتوانم عرض کنم که هیچکدام از اعضای خانواده ما، در خصوص پایبندی به احکام و مسائل معنوی و ایمان حتی نمیتوانستیم به پای او برسیم؛ خدا را شکر میکنم که چنین فرزند صالحی را به ما عطا کرده است.
اخلاق و رفتار و معنویت و حضور موفق در جامعه و برخوردهای مناسب او با دوستان و آشنایان و حتی همسایگان باعث شده بود که همگی از او اظهار رضایت کنند و ملحق شدن ابراهیم به گروه تفحص، نشأت گرفته از روح والای او بود؛ روزی گفت که با یکی از برادران تفحص صحبت کرده و قصد عزیمت دارد، با اظهار رضایت گفتم: حالا که علاقه به این کار داری عیبی ندارد، میتوانی عازم شوی. از آنجایی که کار تفحص در راستای خدمت به شهدا بود، اصلاً مانعش نشدیم و اینگونه بود که ابراهیم در تکمیل حلقه عشق به معبود، به گروه تفحص ملحق شد.
آنطوری که از دوستان و همسنگرانش شنیدهام، در هوای سوزان بالای 50 درجه فکه، با عشق و سوز تمام به کار تفحص مشغول بود؛ در روز شهادتش نیز با لباس نو به پای کار رفت، نزدیکیهای ظهر در حین تفحص پیکر مطهر شهیدی، به علت انفجار نارنجکی که در کنار پیکر مطهر شهید بود، مجروح شد و به علت شدت جراحات وارده، در طول انتقال به مسیر بیمارستان، به آرزوی خود رسید.
ابراهیم مثل بچههای بسیجی در زمان جنگ، چند روز مانده به شهادتش نورانیت خاصی در چهرهاش مشهود بود که گویای عشق و ایمان او به شهادت بود و حالا که با شهدا محشور شده، همگی به حال او غبطه میخوریم.
* پسرم خبر شهادتش را به من داد
مادر شهید تفحص «ابراهیم احمدپوری» روایت میکند: ایمان و تقوی پسرم از همان دوران طفولیت در وجود ابراهیم ریشه دواند؛ او از بچگی شدیداً مقید به نماز و روزه بود؛ همین رابطه خاص او با معبود خویش باعث شد تا وقتی ابراهیم بزرگ شد، هر شب برای خواندن نماز شب از خواب بیدار شود؛ به راز و نیاز با معبودش بپردازد.
ابراهیم توصیه زیادی به حفظ حجاب داشت و از غیبت پشت سر دیگران ممانعت میکرد؛ او قبل از شهادتش برای زیارت راهی قم شد و پس از بازگشت، به همراه جمعی از نیروهای 31 عاشورا با پای پیاده، عازم مرقد مطهر امام شد تا با این کار برات شهادت را از امام بگیرد.
پسرم بعد از چند روز برای تفحص شهدا عازم منطقه فکه شد و هنوز هفتهای نگذشته بود که خبر شهادتش را به اطلاع ما دادند؛ روز شهادت ابراهیم بود که خواب دیدم در مسجد هستیم و پسرم نیز آنجا بود که رو به من کرد و گفت: بلند شو که شیر را ریختی! هراسان از خواب پریدم، زیر پایم را دیدم که شیر ریخته بود روی فرش. آن موقع از شهادت ابراهیم خبر نداشتم، گویا در عالم خواب با ریختن شیر به زمین، به زبانی میخواست خبر از ریخته شدن خونش بر روی صحرای تفتیده کربلای ایران برساند.
دل مشغول تعبیر خواب بود و دو روزی همچنان غوغایی در دلم بر پا بود؛ دوستان ابراهیم هم مدام زنگ میزدند و سراغ او را میگرفتند، گویا میخواستند بفهمند که از شهادت ابراهیم مطلعم یا خیر؛ سومین روز بود که پسر بزرگم یونس را همکاران به خانه آوردند؛ کمی نگذشته بود که متوجه شدم هر سه برادر ابراهیم در اتاق را به روی خود بسته و گریه میکنند، هراسان وارد اتاق شدم و فهمیدم که ابراهیم شهید شده است.
هنوز هم که هنوز هست وجود نور چشمم، ابراهیم را در جایجای این خانه احساس میکنم، عطر وجودش از سجادهاش، در فضا میپیچد و شبها صدای مناجاتش به گوش میرسد.
* شهیدی که میخواست برای تفحص تمام داراییاش را ببخشد
یکی از دوستان شهید احمدپوری میگوید: نیمههای شب بود که از خواب بیدار شدم، بچهها که مسافتی طولانی را در راه رسیدن به حرم امام (ره) پیاده آمده بودند، از شدت خستگی به خواب سنگینی فرو رفتند؛ صدای زمزمههایی سوزناک با صدای جریان آب در هم آمیخته بود؛ آرام قدم برداشتم تا به نزدیک رودخانه رسیدم؛ باورم نمیشد، ابراهیم در نیمههای شب با آن پاهای تأولزده و بدنی خسته در حال عبادت خداوند بود.
ابراهیم علاقه زیادی به ورزش داشت و در رشته هاپکیدو در استان دارای مقام اول بود و همیشه با ریتم نظامی خاصی قدم رو میرفت؛ پس از اینکه از زیارت امام (ره) به تبریز بازگشتیم، با اصرار زیاد به نیروهای تفحص پیوست. حتی یک بار گفت: «من ده هزار تومان پولی را که قرض الحسنه گرفتهام به شما میدهم تا لطف نمایید و مرا سه ماه در منطقه نگه دارید» او یک هفته بعد در فکه به شهادت رسید.
[ دوشنبه 91/11/16 ] [ 1:46 عصر ] [ دوستدار علمدار ]
هر لحظهای که احساس میکردند، دعا اجابت میشود، دستهایشان را بالا میگرفتند و طلب میکردند شهادت را، همرزمانشان هم آمین میگفتند؛ شهید «احسان صانعی» یکی از طالبان شهادت بود که بعد از صرف غذا دعای عجیبی کرد و اجابت شد. «حکایت سرخ» در یکی از صفحات خود این ماجرا را شرح داده است: *** قبل از عملیات رمضان در پایگاه شهید بهشتی (تیپ کربلا) مستقر بودیم، روزها از پی هم میگذشت و ما با شرکت در کلاسهای آموزش و تمرینات لازم آماده عملیات میشدیم؛ آن روزها حال و هوای عجیبی داشت، غذا خوردن دستهجمعی، اوقات فراغت برنامهریزیشده، ورزش و مسابقات بچهها را با همدیگر بیش از پیش مأنوس کرده بود. رسم بر این بود که بعد از صرف غذا، هر نفر یک دعا میکرد و بقیه آمین میگفتند؛ در این بین احسان صانعی دعای عجیبی داشت که بعد از صرف غذا، زمانی که نوبت او میشد، همیشه همین دعا را میخواند: «خدایا میخواهم در این عملیات شهید شوم، جنازهام در بیابان بماند و در جلوی تابش آفتاب باشد تا لایق درگاه تو باشم». عملیات رمضان شروع شد و احسان به درجه رفیع شهادت نائل آمد، جنازهاش نیز در بیابان جا ماند و در مقابل آفتاب قرار گرفت، همانگونه که از خدا میخواست.
[ چهارشنبه 91/11/4 ] [ 8:31 صبح ] [ دوستدار علمدار ]