
ایام نوروز سال 92 با چهلمین روز شهادت سردار گرانقدر اسلام "شهید حسن شاطری" و یا همان "مهندس حسام خوشنویس" لبنانیها مصادف شده است. آنچه در ادامه میآید، پیام تبریک نوروز 91 شهید شاطری به دوستانشان است.
ایمیلی که به قول دریافت کننده پیام، "باید تا آخر آن را خواند تا دغدغههای واقعی او را شناخت." به گفته او که چند سال افتخار آشنایی با این شهید عزیز را داشته، "این متن حاوی جملاتی است که واقعیت نگرانی او بود و هر وقت او را میدیدیم شروع به گفتن اهمیت قرآن و غیره میکرد..." و ادامه داد "این واقعیت شهید عزیزی است که با رفتنش آنهایی را که او را میشناختند بسیار داغدار کرد." دوستانش میگویند "هنوز نمیشود نبودش را باور کرد..."
*خدایا، شکر که فرصت دادی در مزرعه عمر بکاریم...
ألسّلامُ علی ربیعُ الانام و نضرة الایام
سلام بر بهار و شکوفایی مردمان و شادابی و نشاط روزگاران - سال نو بر شما و خانواده محترمتان مبارک باد
بنام خداوندی که بدیع است و هر روز و هر لحظه خلقی نو و نوروزی جدید میآفریند ولا یشغله شأنٌ عن شأن!
یا مقلب القلوب و الابصار، یا مدبّر اللیل و النّهار
و یا محوّل الحول والاحوال، حوّل حالنا الی احسن الحال
خداوندا در آخرین دقایق سال، ترا شکر و سپاس می گزاریم که فرصت و نعمت حیات را در این سال نیز نصیب و روزی فرمودی و فرصت دادی تا در مزرعه عمر بکاریم و اینک که طبیعت در طلیعه بهار، جان و حیات دوباره مییابد، ما نیز بر بهار جانها، آن امام معصوم و قطب عالم امکان سلام و درود میفرستیم و سال نو را با تجدید عهد و ارادت به آن ذخیره الهی آغاز میکنیم و از خداوند مسئلت مینمائیم که نصیب و روزیمان را از برکات و هدایتهای آن امام هادی بیش از پیش قرار دهد و جان ما را زنده و بهاری و شادابی و نشاط ما را در ظلّ هدایتها و برکات ایشان مستدام و مستمر نماید:
ألسّلامُ علی ربیعُ الانام و نضرةُ الایّام, سلام بر بهار و شکوفایی مردمان و شادابی و نشاط روزگاران.
امیرالمؤمنین علیه السلام در کلامی نورانی میفرمایند: «تعلّموا القرآن فانّه ربیع القلوب» قرآن را یاد بگیرید، که به راستی قرآن بهار دلها است.
آیهای از قرآن کریم به یادم آمد که خداوند سبحان از مؤمنین میخواهد که خدا و رسولش را اجابت کنند تا زنده شوند : "یا ایها الذین آمنوا استجیبوا لله و للرسول اذا دعاکم لما یحییکم", ای کسانی که ایمان آورده اید، خدا و رسولش را اجابت کنید، آنگاه که شما را میخوانند برای آنچه شما را حیات و زندگی میبخشد!
و به قول ملّای رومی که میگوید:
مسلمانان، مسلمانان مسلمانی ز سر گیرید, که کفر از شرم یار من مسلمانوار میآید
برون شو ای غم از سینه که لطف یار میآید, تو هم ای دل ز من گم شو که آن دلدار میآید
نگویم یار را شادی که از شادی گذشتست او, مرا از فرط عشق او ز شادی عار میآید
مسلمانان مسلمانان مسلمانی ز سر گیرید, که کفر از شرم یار من مسلمانوار میآید
برو ای شکر کین نعمت ز حد شکر بیرون شد, نخواهم صبر گرچه او گهی هم کار میآید
روید ای جمله صورتها که صورتهای نو آمد, علمهاتان نگون گردد که آن بسیار میآید
در و دیوار این سینه همی درد ز انبوهی, که اندر در نمیگنجد پس از دیوار میآید
پس بهار به طبیعت جان میبخشد و امام به مخلوقات و قرآن به قلب و جان انسانها...
بیائید برای سال آینده از خدا بخواهیم ما را توان و قوتی مضاعف عطا فرماید تا رابطهمان را با امام علیه السلام و کتاب و در واقع با آن دو ثقل، کتاب و عترت که پدر امّت، رسول اکرم (ص) به آنها مکرراَ وصیت و سفارش مینمود ترمیم و اصلاح نمائیم تا در سایه آن حیاتی نیکو و مبارک بیابیم.
اعتراف کنیم که هم در شناخت و اتباع از امام علیه السلام قصور داشته و داریم و هم در شناخت و اتباع از کتاب خدا، بطوریکه امام امیرالمؤمنین علیه السلام کسی را نمی یافت که حتی درد دلش را باو بگوید و نالههایش را با چاه نجوا میکرد و رسول اکرم (ص) نیز به تصریح قرآن کریم شکایت میکرد که: وقال الرسولٍ یا ربّ إنّ قومی اتّخذوا هذاالقرآن مهجوراَ. در آن روز رسول به شکوه و شکایت در پیشگاه خداوند عرض میکند: بارالها، تو آگاهی که امّت من این قرآن را به کلی متروک و رها کردند!!
بیاییم از خداوند سبحان و ذوات مقدس رسول اکرم و ائمه معصومین سلام الله علیهم اجمعین استمداد بجوییم ما را بر این تصمیم و عزم یاری فرمایند تا رابطه خویش را با کتاب و عترت متحول نمائیم و مسلمانیمان را تجدید نمائیم و از برکات و ذخایر این دو منبع پربرکت و لایتناهی بیش از پیش بهرهمند شویم و ارتزاق نمائیم و از آن حیات پاک و طیبه موعود حظّ و نصیبی بیابیم.
این مقاله را تقدیم و برای خود و همه دوستان و همه امّت اسلام در سال آینده همه برکات قرآن و عترت را آرزو مینمایم و امیدوارم جهان اسلام در زیر سایه پربرکت این دو ثقل عظیم، به مجد و عظمت درخور شأن آن رسول و آن مکتب الهی نایل آید.
مهجوریت قرآن
قرآن کتابی است که با نام خدا آغاز میشود و با نام مردم پایان می پذیرد. کتابی آسمانی است اما ــ بر خلاف آنچه مؤمنین امروزی میپندارند و بیایمانان امروز قیاس میکنند ــ بیشتر توجهاش به طبیعت است و زندگی و آگاهی و عزت و قدرت و پیشرفت و کمال و جهاد!
کتابی است که نام بیش از 70 سورهاش از مسائل انسانی گرفته شده است و بیش از 30 سورهاش از پدیدههای مادی و تنها 2 سورهاش از عبادات ! آن هم حج و نماز! کتابی است که شماره آیات جهادش با آیات عبادتش قابل قیاس نیست…
کتابی است که نخستین پیامش خواندن است و افتخار خدایش به تعلیم وتعلم انسان با قلم…آن هم در جامعهای و قبایلی که کتاب و قلم و تعلیم و تربیت مطرح نیست...
این کتاب از آن روزی که به حیله دشمن و به جهل دوست لایش را بستند، لایهاش مصرف پیدا کرد و وقتی متنش متروک شد، جلدش رواج یافت و از آن هنگام که این کتاب را ــ که خواندنی نام دارد ــ دیگر نخواندند و برای تقدیس و تبرک و اسبابکشی بکار رفت، از وقتی که دیگر درمان دردهای فکری و روحی و اجتماعی را از او نخواستند، وسیله شفای امراض جسمی چون درد کمر و باد شانه و … شد و چون در بیداری رهایش کردند، بالای سر در خواب گذاشتند...
و بالآخره، اینکه میبینی؛ اکنون در خدمت اموات قرارش دادهاند و نثار روح ارواح گذشتگانش و ندایش از قبرستانهای ما به گوش میرسد... قرآن! من شرمنده توام اگر از تو آواز مرگی ساختهام که هر وقت در کوچهمان آوازت بلند میشود همه از هم میپرسند "چه کس مرده است ؟"چه غفلت بزرگی که میپنداریم خدا ترا برای مردگان ما نازل کرده است!
قرآن! من شرمنده توام اگر ترا از یک نسخه عملی به یک افسانه موزهنشین مبدل کردهام. یکی ذوق میکند که ترا بر روی برنج نوشته، یکی ذوق میکند که ترا فرش کرده، یکی ذوق می کند که ترا با طلا نوشته، یکی به خود میبالد که ترا در کوچکترین قطع ممکن منتشر کرده و … آیا واقعاً خدا ترا فرستاده تا موزهسازی کنیم؟
قرآن! من شرمنده توأم اگر حتی آنان که تو را میخوانند و ترا میشنوند، آن چنان به پایت مینشینند که خلایق به پای موسیقیهای روزمره مینشینند...! اگر چند آیه از تو را به یک نفس بخوانند مستمعین فریاد میزنند "احسنت…!" گویی مسابقه نفس است…
قرآن! من شرمنده توأم اگر به یک فستیوال مبدل شدهای. حفظ کردن تو با شماره صفحه ، خواندن تو از آخر به اول ، یک معرفت است یا یک رکورد گیری؟ ای کاش آنان که ترا حفظ کردهاند، حفظ کنی، تا این چنین ترا اسباب مسابقات هوش نکنند.
خوشا به حال هر کسی که دلش رحلی است برای تو... آنان که وقتی ترا میخوانند چنان حظ میکنند، گویی که قرآن همین الآن به ایشان نازل شده است. آنچه ما با قرآن کردهایم تنها بخشی از اسلام است که به صلیب جهالت کشیدیم...
هر روزتان نوروز، نوروزتان پیروز. زندگیتان سرشار از نور و امید و شادی، نفستان گرم، حیاتتان پر رونق، سایه خدا و اولیائش بر زندگیتان مستدام و رضای حق همراه.
سال نو بر شما و خانواده محترمتان مبارک و حسن عاقبت نصیبتان باد!
ارادتمند و ملتمس دعا
م حسام خوشنویس
[ یکشنبه 91/12/27 ] [ 9:21 صبح ] [ دوستدار علمدار ]
«مادر، چشمات میبینه بیا این شماره رو برای من بگیر...» روی دو پا مینشینم و تلفن و شماره تلفن را از دستش میگیرم. گوشی را به دستش میدهم.
داد میزند و حرف میزند: «الو، الو، آره مادر، بیاین دنبالم، من کارم تموم شده، آره، همون چهل و چهار، شهدای گمنام...» بعد گوشی تاشوی خودش را میبندد و نگاهم میکند. تعارفی میکنم اگر کاری دارد بایستم، مکثی میکند و شیرینی کشمشی جلویم میگیرد. یکی برمیدارم و میپرسم: «همیشه میاید اینجا مادرجان؟»
برای حرفکشیدن از مادر همین یک کلمه کافی است: «نه مادر جان، بچههای بنیاد هر دو هفته یه بار با ماشین میان دنبالم میارنم و برم میگردونن، خونمون نزدیکه، همین پل سیمان میشینیم...»
دلش باز میشود: «اینجا دلم باز میشه! از وقتی حاج آقامون عمرشو داد به شما دیگه دو هفته یه بار میام. دیگه کسی نیست بیاردم. قبلا دو نفر بودیم. با مادر حاج خانم رسولی میاومدم. بنده خدا افتاده خونه دیگه نمیتونه راه بره، اونم اینقدر چشم انتظار پسرش موند که از پا افتاد...»
اصلا چشم مادر مثل ابر بهار است. بهانه برای باریدن نمیخواهد: «پسر منم نیومد، ممدلی(محمدعلی) وقتی رفت 17 سالش بود، رفت که رفت...»
بعد بغضش یهو میترکد و چادرش را از نوک پیشانی میکشد روی صورتش و بلندبلند شروع میکند به گریه و دستمال خیس دستش ـ که تنها عضو سفید مادر سیاهپوش است ـ را از زیر چادر تو میکشد و به چشمش میمالد. بعد اشکش را از صورتش میچیند و صورتش را دوباره بیرون میکشد: «ببخشید مادر، من نه که کسی رو ندارم حرف بزنم، یهو دلم میترکه! ببخشید ناراحتت کردم...»
تعارفی تکه پاره میکنم. ادامه میدهد: «به ما گفتن که دیگه کسی نمونده، همه اونایی که زنده مونده بودن برگشتن ولی ممدلی من نیومد، همه فکه رو گشتن ولی نیومد! گفتم با خانم رسولی قرار گذاشتیم یکی از همین گمنامهای قطعه چهل و چهار رو نشون کنیم، بالاخره ما اینجا بالای قبر بچه یه نفر نشستیم، ایشالله مادرش میره سر خاک پسرمون میشینه...» بعد دوباره میزند زیر گریه...
بعد خودش را جمع و جور میکند و دوباره شیرینی تعارفم میکند. طعم دهانم زهر مار است و شیرینی ترد کشمشی هم مزهاش را عوض نمیکند: «اونم قبر پسر خانم رسولیه! اول اونجا فاتحه خوندم، چون اون که مادر نداره که. بیچاره مادرش از پا افتاده...»
وسط گریههای مادر، ون سفیدی میایستد و در کشوییاش را یک خانم جاافتاده چادری باز میکند و پایین میآید. سلام میکنم. سلام نصفه نیمهای تحویلم میدهد و صورت حاج خانم را میبوسد و زیر بغلش را میگیرد که بلندش کند.
حاج خانم عصای چهارپایهاش را دستش میگیرد و بلند میشود. مفاتیح، قرآن، زیرانداز و جعبه شیرینی را بر میدارم و به طرف ون میروم. نزدیکماشین یک نفر پیاده میشود و همه چیز را از دستم میگیرد و تشکر میکند؛ التماس دعایی به حاج خانم میگویم. هنوز بلند بلند گریه میکند، سرش را تکان میدهد و در ون بسته میشود...
مرتضی درخشان - جامجم
[ سه شنبه 91/12/22 ] [ 1:47 عصر ] [ دوستدار علمدار ]
دوکوهه پر است از ساختمانهای کهنه یک جور. الان که میبینی انگار طرح ژنریک دارند این نیم برجهای ترکشخورده که هرکدامشان پنج طبقه دارند، اما معلوم است روزگاری شبیه هم نبودند، مثل آدمهایشان! آدمهای دوکوهه هم اولش عین هم نبودند، ولی آخرش همه رفتنیهایشان عین هم شدند.
9 صبح است و مه رقیقی روی زمین گسترده شده، بهار دوکوهه بهشت است، بخصوص برای آنها که از خانهشان فرار کرده و به جبهه پناه آوردهاند.
ساختمان ما آخرین ساختمان به سمت میدان صبحگاه است. سه نفر از سمت میدان میآیند. جلو میرسند. سه تا پسر جوان و لاغراندام که بجز یکی که صورتش را با ماشین اصلاح تراشیده دوتای دیگر ریش جوانی دارند.
از لای یقه کاپشن نازک یکی، پیراهنی سفید معلوم است که رویش به دو زبان فارسی و انگلیسی نوشته: «قهرمان من...» و عکس شهید آوینی هم زیر نوشته چاپ شده است.
جلو میآیند. بچه تهران انگار روی پیشانیاش نوشته است از کجا میآید. چای تعارف میکنیم، میگیرد و آشنایی محلی میدهد. بچههای شهید محلاتیاند و امروز هم روز آخرشان است.
حاج مجید، لنگ لنگان از داخل بیرون میآید: «چیه؟! باز معرکه گرفتی؟! تو شهرستانی الکی خودتو به بچه تهرون نچسبون!» و قاهقاه میزند زیر خنده!
بعد رو میکند به بچههای تهران و میگوید: «منی که میبینی بچه ناف تهرونم! مث این نیستم که تازه سر و کلش پیدا شده و میگه بچه تهرونم. چشمام هم اگه میبینی دو رنگه به خاطر اینه که راستیه به بابام رفته و آبی شده، چپیه هم به بنیاد رفته و مشکی شده. تازه چپیه به درد نمیخوره! بعضی وقتها میپره بیرون! مال مردمه دیگه!» بعد دوباره میزند زیر خنده...
بعد بغلم میکند و به زور دستهایش را دور شانههای پهنم حلقه میکند و میگوید: «این خرس گنده رو میبینی؟! عین این زیاد داشتیم! یکیشون لاتی بود برای خودش، یادش بخیر! اون شبی که اومد بارون شدید میزد! همون بالا پیادشون کردن که بیان پایین! پلهها همینا بودن که میبینی!»
از توی درگاه ساختمان کامل بیرون میآید و چند قدمی با پای مصنوعیاش میلنگد تا بتواند پلهها را با دست نشان بدهد: «همون پلهها! پله آخری بلند بود، دستش تو جیبش بود، تو تاریکی ندید با صورت اومد روی زمین! وسط گل و شل! نوچههاش دویدن دستش رو بگیرن دست همه رو پس زد! دو دقیقه بعد دیدن داره عین چی گریه میکنه! رفتن جلو گفتن بابا تو دیگه چته؟! پاشو زشته!»
این?قدر رنگی تعریف میکند که احساس میکنی همهاش را داری با چشم خودت میبینی: «گفت من تازه فهمیدم ابالفضل که بدون دست از روی اسب زمین افتاد یعنی چی! یک ساعت همونجا روی زمین گریه کرد! شب هرکاری کردن، پاشو تو اتاق نذاشت! سه روز بعدش شهید شد! سه روز!»
بعد خودش اشکش را از روی چشم آبیاش پاک میکند و دوباره بغلم میکند و میبوسد...
مرتضی درخشان - جامجم
[ سه شنبه 91/12/22 ] [ 10:18 صبح ] [ دوستدار علمدار ]
روز به روز دارد حالش بدتر میشود. در این یک هفته پف صورتش خوابیده و از اولش هم لاغرتر شده، استخوان گونههایش بیرون زده و گودی چشمهایش را بیشتر به چشم میآورد. تقریبا مویی به سرش نمانده و داروها همه سیاهیهای روی سرش را پاک کرده است!
خودش را نیمخیز میکند که سلام و علیکی کند، یقه پیراهن زردش حالا دارد به تنش زار میزند و گودی گلویش را به رخت میکشد، میخندد و با دست دنبال کنترل تخت میگردد که پشتی تخت را به حالت نشسته درآورد.
مینشیند: «کجا بودیم؟! آها، رسیدیم اونور اروند، دست کشیدم به جاده، دیدم واقعا آسفالت بود! باورم نمیشد، دوباره دست کشیدم. خیلی زودتر از اونی که فکر میکردیم خط شکست...»
تسبیح بلندش را برمیدارد و دو دور، دور دستش میچرخاند و بعد شروع میکند به حسابکردن: «نمیدونم شش بود، هفت بود، یادم نیست درست، ولی زمستون بود، فکر کنم هفت بود که آفتاب زد. عراق تازه دوزاریش افتاده بود که چه بلایی سرش اومده، ظهر ما تو فاو بودیم! به آنی جیره یه سال بمبارون کل خوزستان رو ریخت رو سرمون! رفتیم تو کانالای زیر جاده، توپولف هم همینطور میاومد و بمب میریخت ها! بمب میریخت اندازه یخچال...»
خلاصه کن حاجی. وقت نداریم: «بعد دیگه بیمعرفت صدام دید زور خود یزیدش به ما نمیرسه رفت سراغ شمر!» منتظر اسمی هستم در اندازههای ماهر عبدالرشید برای برابری با شمر: «شمر دیگه! شین - میم - ر! ش م ر! میشه شمر! همین که شما بهش میگین شوش مولوی راهآهن!» بعد هری میزند زیر خنده و سومین صدایی که از گلویش درمیآید، سرفه است...
دستمال را که از دهنش برمیدارد خونی است. میگیرد جلوی صورتم! طنز ملیحش شده تراژدی سیاهی که قطرههای قرمز هم توی خطوطش پیداست: «کانسر! این یعنی کانسر! میدونی یعنی چی؟! یعنی سرطان! یعنی یهو با صدای رفیقات بیدار میشی که داد میزنن شیمیایی، شیمیایی! بعد تا میای بری تو سنگر که ماسکت رو برداری یه سه کام میگیری و والسلام! یهو بعد از20 سال هم میشی کانسر! میشی سرطان دور و بریهات، میشی سرطان زنت! باید بره در به در بزنه که سه و پونصد چوق ناقابل یه آمپول بگیره برات، که یه هفته دیرتر بمیری، که زجر بکشی! که هروقت یکی زیرت رو تمیز میکنه به هفت جدت فحش ناموس بدی، که دماغت با لوله اکسیژن زخم بشه، که هر روز باید یه مسلمون بیاد اینور و اونورت کنه که مث همبرگر ته نگیری! که آخرش چی؟! آخرش یواش یواش بمیری. چرا؟! چون عرضه نداشتی همون جا که همه شهید شدن تو هم بری اونور! موندی، حقته، بکش!»
بعد انگار که خسته شده باشد، میافتد روی تخت که تا نیمه بالاست و ساعد دست سرمدارش را میگذارد روی صورتش و با دست چپ، خونابه دهانش را از روی لب و دهانش جمع میکند و به پیراهنش میمالد و یواشیواش اشک میریزد!
سرش را به سمت پنجره میچرخاند و دیگر حرف نمیزند! این?قدر حرف نمیزند تا به قول اصغر عظیمی مهر: «کفن اش را ملافهاش کردند...»، درست یک هفته بعد.
مرتضی درخشان - جامجم
[ دوشنبه 91/12/21 ] [ 1:23 عصر ] [ دوستدار علمدار ]

شهید عباس حسنی در سال 1341 در تهران و در محله قلعه مرغی به دنیا آمد. وقتی به شهادت رسید تنها 21 سال از عمرش گذشته بود. او در حالی که محصل هنرستان بود و در رشته برق درس میخواند، در سن 17 سالگی قدم به میدان رزم گذاشت .
قبل از عملیات والفجر مقدماتی وارد گردان تخریب شد و به اصرار شهید نوریان (فرمانده گردان تخریب لشگرده سیدالشهداء(ع)) جذب سپاه شد و لباس سبز پاسداری به تن کرد و به قول شهید حاج عبدالله شد رزمنده تا انقلاب مهدی(ع). این تکه کلام شهید نوریان بود.
در گردان در زمره نیروهای خبره و کاربلد و مورد توجه حاج عبدالله بود. به عنوان نیروی تخریبچی به اطلاعات عملیات برای شناسایی منطقه عملیات والفجر مقدماتی مامور شد. در عملیات مقدماتی برادرش امیرعلی که در واحد اطلاعات عملیات لشگر27 محمدرسول الله(ص) بود به شهادت رسید. وقتی خبر به عباس رسید خیلی عادی برخورد کرد و هر چه شهید نوریان و سایرین اصرار کردند برای تشیع به تهران برو قبول نمیکرد و میگفت جبهه به من نیاز دارد و با اصرار شهید نوریان رفت و زود برگشت.
شهید عباس حسنی-نفر سمت راست
برای عملیات والفجر یک معبر باز کرد و نیروها را از میدان مین عبور داد و بعد از عقب نشینی گردانها، نیروها را از معبر رد کرد و خودش و بچه های تخریب آخرین نفرها بودند که عقب آمدند.
مهدی قدیمی میگفت: در برگشت فرصت معبر زدن به خاطر آتش سنگین دشمن و روشن شدن هوا نبود. عباس خودش داخل میدان دوید و ترس را از دلها دور کرد و معبر تعجیلی زد. عباس بدن ورزیده ای داشت و معمولا نرمش بعد از صبحگاه را عهده دار بود. انسان متواضع و مودبی بود.
عباس اهل تهجد و شب زنده داری بود و به گفته برادر روح افزا همیشه دو ساعت قبل از اذان صبح بیدار و مشغول عبادت و مناجات میشد و صدای ضجه اش بگوش میرسید اما کسی نمی دانست که صاحب این مناجات و ناله عباس است چون چند دقیقه قبل از اذان به چادر می آمد و میخوابید. سایرین وقتی برای نماز بیدار میشدند میدیدند که عباس داخل چادر خوابیده است. لذا کسی احتمال عبادت نیمه شب برای عباس به ذهنش خطور نمیکرد. عباس اهل هیاهو نبود و انسان تو داری بود.
شهید عباس حسنی-ایستاده در وسط
در عملیات والفجر2 و 4 کمک کار فرماندهان گردان بود و شهید نوریان به چشم معاون خود به او نگاه میکرد. در کار پاکسازی میادین مین خبره بود و با حداقل تلفات کار پاکسازی را به انجام میرساند. او همیشه با وضو بود. توکل او موقع رفتن به میدان مین و نماز خواندن قبل از ورود به میدان مین و سجده شکر بعد از اتمام کار از خصوصیات شهید عباس بود.
وپژگی دیگر عباس مداحی برای امام حسین (ع) بود. چون به زبان ترکی آشنا بود گاهی در مداحی برای رزمندگان از نغمات ترکی استفاده میکرد و همه را به وجد می آورد. حضور مداح مخلصی مثل شهید عباس در مقر تخریب در دهکده حضرت رسول و چنانه قبل از والفجر مقدماتی و یک فضای معنوی خاصی به گردان بخشیده بود.
برای شناسایی و انجام عملیات خیبر خیلی تلاش کرد و قوت قلب حاج عبدالله بود. شهید نوریان فرمانده گردان تخریب بود و اصرار داشت که عباس جلو نرود و کنار دستش باشد تا خلا مدیریت، گردان را مشکل دار نکند. او میدانست عباس چه گوهری است. شهید نوریان در وصف این شهید گفت که عباس معاون و کمک کار ما بود. برای عملیات خیبر پیش من آمد و خیلی اصرار کرد و گفت برادر عبدالله اگر بگویی نرو نمیروم. اما این بار به من اجازه بده و بعد هر کجا گفتی میروم و این گونه من راضی شدم".
او با اولین گردانهای تیپ سیدالشهداء (ع) وارد جزیره مجنون شد و در نبرد سختی با دشمن در تاریخ 8 اسفند 62 به شهادت رسید.
بعد از شهادت عباس برادر کوچکترش محسن عزم جبهه نمود و در عملیات بدر در اسفند ماه سال 63 به شهادت رسید.
* راوی: جعفر طهماسبی
[ یکشنبه 91/12/20 ] [ 4:14 عصر ] [ دوستدار علمدار ]
بسم الله الر حمن الرحیم
هر چه داریم از شهدا داریم و این انقلاب حاصل خون شهیدان است .
به تاریخ 19/10/1359 شمسی ساعت 10/10 شب چند سطری وصیت نامه می نویسم شب ستاره ای به زمین می کشند و باز این آسمان غمزده غرق ستاره است .
مادرجان ! می دانی تورا بسیار دوست دارم و می دانی که فرزندت چقدر عاشق شهادت و عشق به شهیدان داشت .
مادر! جهل حاکم بر یک جامعه ، انسانها را به تباهی می کشد و حکومتهای طاغوت مکمل این جهلند و شاید قرنها طول بکشد و انسانی از سلاله پاکان زاییده شود و بتواند رهبری یک جامعه سر در گم را و سر در لاک خود فرو برده را در دست گیرد و امام تبلور سلاله ادامه دهندگان راه امامت و شهادت و شهامت است .
مادرجان ! به خاطر داری که من برای یک اعلامیه امام حاضر بودم بمیرم کلام او الهام بخش روح پر فتوح اسلام در سینه و وجود گندیده من بود و هست اگر من افتخار شهادت داشتم از امام بخواهید برایم دعا کند تا شاید خدا من روسیاه را در درگاه با عظمتش به عنوان یک شهید بپذیرد .
مادرجان ! من متنفر بوده وهستم از انسانهای سازشکار و بی تفاوت و متاسفانه جوانانی که شناخت کافی از اسلام ندارند و نمی دانند برای چه زندگی می کنند و چه اهدافی دارند و اصلا اسلام چه می گوید بسیارند ، ای کاش به خود می آمدند .
از طرف من به جوانان بگوئید چشم شهیدان و تبلور خونشان به شما دوخته شده است به پا خیزید اسلام را و خود را دریابید .
نظیر انقلاب اسلامی ما در هیچ کجا پیدا نمی شود نه شرقی نه غربی .
ای کاش ملتهای تحت فشار مثلث زور و زر و تزویر، به خود می آمدند و آنها نیز پوزه استکبار را برخاک می مالیدند .
مادرجان! جامعه ما انقلاب کرده و چندین سال طول می کشد تا بتواند کم کم صفات و اخلاق طاغوت را از مغز انسانها بیرون برد ولی روشنفکران ما به این انقلاب بسیارلطمه زدند زیرا نه آن را می شناختند و نه برایش زحمت و رنجی متحمل شده بودند از هر طرف به این نونهال آزاده ضربه زدند ولی خداوند مقتدر است اگر هدایت نشدند مسلما مجازات خواهند شد .
پدر و مادر من زندگی را دوست دارم ولی نه آنقدر که آلوده اش شوم و خویشتن را گم و فراموش کنم .
علی وار زیستن و علی وار شهیدشدن ، حیسن وار زیستن و حسین وار شهیدشدن را دوست دارم الگوی جاوید یک مومن از بند هوی و هوس رستن ا ست و من این الگو را نیز را دوست داشتم .
شهادت در قاموس اسلام کاری ترین ضربات را برپیکر ظلم و جور و شرک الحاد می زند و خواهد زد و تاریخ اسلام ، این را ثابت کرده است .
پدر ! ما فردا می رویم به جنگ با انسانهایی که چون کفار در صدر اسلام ، نمی دانند چرا و برای چه می جنگند جنگ با دمکرات یا در حقیقت آلت دست بعث بغداد ، عراق .
ببین ما به چه روزی افتاده ایم و استعمار چقدر جامعه ما را به لجنزار کشیده است ولی چاره ای نیست اینها سد راه انقلاب اسلامی اند پس سد راه اسلامند باید برداشته شود تا به راه تکامل طی شود .
مادر جان به خدا قسم اگر گریه کنی به خاطر من گریه کنی به خاطر من گریه کنی اصلا از تو راضی نخواهم بود .
زینب وار زندگی کن و مرا نیز به خدا بسپار .
اللهم ارزقنا توفیق الشهاده فی سبیلک
اسلام دین مبارزه و جهاد است و در این راه احتیاج به ایمان و ایثار و صبر و استقامت است .
خواهران و برادرانم و همچنین پدرم ! مرا ببخشید و از شما می خواهم که راهم را ادامه دهید .
والسلام
محمد ابراهیم همت
[ شنبه 91/12/19 ] [ 2:34 عصر ] [ دوستدار علمدار ]

شهید تفحص «جلال شعبانی» متولد 1351 در روستای «آق تپه نشر» از توابع شهرستان همدان است؛ پانزده سال بیشتر نداشت که برای گذراندن آموزشهای نظامی به پادگان قهرمان شهر همدان رفت اما پس از اتمام دوره مسئولان به علت کم بودن سنش، نگذاشتند به جبهه اعزام شود.
جلال پس از اخذ مدرک دیپلم و گذراندن خدمت سربازی در امتحانات ورودی دانشگاه شرکت کرد؛ سپس از سوی نمایندگی جستجوی مفقودین ستاد کل نیروهای مسلح به قرارگاه غرب مستقر در ایلام و از آنجا منطقه سومار اعزام شد.
شعبانی بار دیگر برای شرکت در مرحله دوم امتحانات ورودی دانشگاه به همدان بازگشت؛ وی مدتی بعد مجدداً در منطقه حاضر شد؛ او مدتها در نیمه شب مهمان مزار شهدا در باغ بهشت گلزار شهدای همدان بود؛ با آنان صحبت میکرد و میخواست واسطه اجابت دعایش شوند و سرانجام موعد وصال فرا رسید و سرباز بسیجی ولایت «جلال شعبانی» در ظهر روز پنجشنبه 30 شهریور 1374بر اثر انفجار مین در منطقه «قلاویزان» به شهادت رسید.
پیکر خونین و پاره پاره جلال در حالی که فقط دست راستش سالم بود، بدون سر، با سینهای سوراخ و دست و پایی قطع شده در گلزار شهدای همدان (باغ بهشت) به خاک سپرده شد تا همه بدانند درهای آسمان هنوز باز است.
* برای رفتن به منطقه خودش را 3 روز در اتاق حبس کرد
مادر شهید «جلال شعبانی» میگوید: همینطور نگران و منتظر نشسته بودم، با خود فکر میکردم که مبادا پدرش دیر برسد و جلال رفته باشد؛ ناگهان صدایی خیالاتم را درهم ریخت؛ در را باز کردم؛ جلال همراه پدرش بود اما خیلی پریشان و عصبانی به نظر میرسید؛ سرش را پایین انداخت و با چهرهای گرفته یکراست به اتاقش رفت و سه روز تمام خودش را در آنجا حبس کرد؛ این چندمین بار بود که او را از رفتن به منطقه باز میداشتیم.
روز سوم از اتاقش بیرون آمد و با من به صحبت نشست. در سخنانش آنچنان علاقه و شور وافری به جبهه از خود نشان داد که یقین کردم دیگر نمیتوانم دفعه بعد مانع رفتنش شوم.
* کار برای شهدا را نباید همه بدانند
در دانشگاه امام محمدباقر(ع) قبول شده بود اما چیزی به ما نمیگفت، جز این که میروم به تهران تا به عنوان سرباز معلم عازم شوم؛ 4 ماه گذشت؛ تازه متوجه شدم قرار است بعد از اتمام تحصیلاتش، 4 ماه در کردستان خدمت کند و این همان چیزی بود که او سالها دنبالش میگشت. اما من نمیتوانستم این مدت، دوری او را تحمل کنم و اگر قطرات اشکم با من همراه نمیشدند امکان نداشت که بتوانم حریفش باشم.
از آن روز دو سالی میگذشت و جلال خدمت سربازیاش را تمام کرده بود.
ـ مادر! میخواهم برای کار در کارخانه پلاستیکسازی پدر دوستم، به تهران بروم.
ـ لازم نیست اگر به پول نیاز داری من چند تکه طلا دارم که آنها را میفروشم.
ـ نه! مشکل فقط پول نیست، من نمیتوانم بیکار بمانم و باید بروم.
جلال یک آدرس ساختگی هم داد تا من مطمئن باشم که او برای کار میرود؛ 29 روز گذشت؛ اما روزی که او به خانه آمد پوست سیاه و رنگ و رو رفتهاش جای هیچ توجیهی باقی نگذاشت که او در کارخانه کار نمیکرد؛ خیلی ناراحت شده و گفتم: «جلال! تو چرا با من رو راست نیستی؟» چون حالت عصبانیام را دید گفت: «آره مادر! من در منطقه بودم، وظیفه من تنها کار کردن روی بیل مکانیکی است و در این مدت گواهینامه رانندگی هم گرفتهام. اصلاً میدانی مادر! کاری که برای خدا و شهداست نبایستی که همه بدانند».
با چنان شور و شوقی به توصیف منطقه پرداخت که تصوراتم را نسبت به منطقه جنگی عوض کرد؛ اما هر طوری بود او را یک ماهی از رفتن به منطقه منصرف کردم تا اینکه مرحله اول کنکور سراسری قبول شد؛ این بهانهای بود تا او را به درسخواندن تشویق کنیم؛ او هم با جدیت تمام شروع کرد به آماده شدن برای مرحله دوم کنکور؛ مرحله دوم هم تمام شد ولی احساس میکردم که جلال در فضای دیگری سیر میکند.
* ما را برای شهادتش آماده میکرد
یک آن شب به یک مجلس عروسی دعوت داشتیم . همه آماده میشدند تا سر وقت به مجلس برسند.
ـ جلال آمادهای؟
ـ بله.
وقتی از منزل خارج میشدیم، از لباس پوشیدن جلال یکّه خوردم. لباسهای بسیجیاش را پوشیده و ساکش را هم برداشته بود.
ـ جلال! کجا؟
ـ مادر! حال عروسی رفتن ندارم و باید زودتر به منطقه بروم.
حرفهای او خیلی غیرمنتظره بود اما گریزی نبود و اصرار من سودی نبخشید.
هر روز از منطقه، تلفنی تماس میگرفت و برای اینکه دلگیر نشوم خیلی شوخی میکرد؛ در لابلای شوخیهایش آن قدر از شهید و شهادت میگفت که دیگر برایم عادی شده بود، اما اصلاً متوجه نبودم که او با این رفتارش، زمینه پرواز خود را فراهم میکند.
به یاد دارم وقتی صحبت از عروسی او شد، گفت: «مادر! هر وقت هوس کردی دامادی پسرت را ببینی بیا به باغ بهشت».
* روزهای آخر حال و هوای دیگری داشت
یکی از روزها از منطقه زنگ زد.
ـ مادر ما را به دیدار آیتالله خامنهای میبرند.
ـ خدا را شکر، در تهران که کارت تمام شد حتماً بیا منزل.
ـ مادر! معلوم نیست.
بعد از دیدار از تهران زنگ زد.
ـ مادر! اسمم در روزنامه نیست و نتوانستهام در مرحله دوم قبول شوم.
ـ مسئلهای نیست جانت سلامت باشد.
ـ شوخی میکنم رشته حسابداری دانشگاه همدان قبول شدهام.
از این حرف او بسیار خوشحال شدم و اشتیاقم برای دیدنش بیشتر شد و آن شب به انتظار دیدن جلال سر به بالین گذاشتم. جلال همان شب به همدان رسیده بود ولی برای اینکه ما را بیدار نکند شب را در پشت بام خوابیده بود، البته این بار اولش نبود قبلاً هم وقتی از مجلس عزاداری یا سخنرانی دیر به منزل میآمد همین کار را میکرد.
صبح که برای نماز بیدار شدم به نظرم آمد که سایهای از دیوار رد شد؛ همین که بلند شدم جلال را دیدم که وارد خانه شد، وضو گرفت و نمازش را خواند و طبق برنامه به زمزمه دعای ندبه و زیارت عاشورا پرداخت. تشکی را که برایش آورده بودم جمع کرد و زیر سرش گذاشت و نوار نوحهای که مربوط به حضرت علی (ع) و یتیمان کوفه بود در کاست ضبط قرار داد، لحاف را رویش کشید و خوابید. همان کاری که بیشتر اوقات میکرد. خصوصاً در روزهای آخر عمرش هر چه عکس دوستان شهیدش بود در دیوار اتاق نصب میکرد. اصلاً در اعمالش تغییر خاصی مشهود بود حتی روزی به من گفت: «چرا لباسهای رنگارنگ میپوشید. آیا فکر بچههای فلانی را کردهاید که قادر نیستند لباس سادهای بپوشند؟».
* کسی نمیدانست در کمیته مفقودین کار میکند
جلال اجازه نمیداد به کسی بگوییم در کمیته جستجوی مفقودین کار میکند، به خود ما هم چیز زیادی نمیگفت و فقط از دوستانش مطلع میشدیم. تنها در آخرین رفتنش بود که خودش به فعالیت در تفحص شهدا اعتراف کرد، توأم با خاطرهای که هر دو خیلی ناراحت شدیم؛ او گفت: «مادر! وقتی مشغول تفحص بودیم دو پیکر مطهر را یافتیم که دست و پا بسته آنها را داخل بشکه کرده و زنده به گور کرده بودند».
قیافه آن روز جلال، هرگز از صفحه ذهنم پاک نخواهدشد، وقتی خاطره را تعریف میکرد، چهرهاش کاملاً سرخ شده بود...
* طاقت ماندن نداشت
سه روز به همین منوال گذشت، باز ساک و وسایلش را برداشت و عزم رفتن کرد.
ـ جلال! مگر تو چند روز دیگر به دانشگاه نمیروی؟
ـ مادر! طاقت ماندن ندارم و باید بروم.
هرچه التماس میکردم به خیالش نمیرفت، من حرف میزدم و او قدم برمیداشت؛ عصبانی شدم، گفتم: جلال! مگر با تو نیستم، چرا فکرت به حرفهای من نیست و هی حرفهای خودت را تکرار میکنی؟
چون حالت من را دید، نشست و کمی با من حرف زد، اصلاً طوری حرف زد که عصبانیتم را فراموش کرده و راضی به رفتنش شدم؛ حالا او روبرویم ایستاده بود و میخواست آخرین خداحافظی را بکند. نگاه او در نگاه نگرانم گره خورده بود؛ خداحافظی سختی بود.
* روزی که پسرم شهید شد
صبح پنجشنبه 30 شهریور که در خانه مشغول کار بودم، یک دفعه طوفانی وحشتناک پنجرهها را به هم کوبید و گرد و خاک در اتاق پیچید؛ یکباره دلم ریخت؛ شب هم که به مجلسی دعوت داشتیم، بیش از چند دقیقه نتوانستم تحمل کنم، به خانه برگشته و به خواهرش گفتم: «اعظم! حالم خیلی خراب است، اما دیدم اعظم بدحالتر از من است».
صبح روز بعد که از خواب بیدار شدم، یکدفعه به یادم آمد که جلال امروز زنگ نزده است؛ بلافاصله گوشی را برداشته و به شمارهای که داده بود زنگ زدم. اما گفتند جلال به مهران رفته است. سفارش کردم که به محض آمدن با منزل تماس بگیرد. خیلی منتظر شدم تا صدای جلال را بشنوم، اما انتظارم بیخود بود. صبح روز بعد برای دیدار به منزل یکی از اقوام رفتم، اما در راه هر که مرا میدید صورتش را از من میپوشاند و میگریست. وقتی به خانه برگشتم، دیدن همه اقوام در خانه، به نگرانیم افزود. با بغضی گرفته پرسیدم: «چه خبر است؟».
هر کسی چیزی میگفت، اما هیچکدام واقعیت نداشت؛ مگر اینکه به نگرانیم میافزود؛ هیچکس نمیتوانست خبر شهادت جلال را بدهد؛ بعد از اصرار زیاد من گفتند که پای جلال قطع شده است؛ اما دیگر واقعیت کاملاً برایم روشن شده بود، گفتم: «جلال پسر من است و میدانم که او کسی نیست که دیگر پا به این شهر بگذارد. جلال شهید شده و به آرزوی خود رسیده است». آن لحظه خداوند صبر عجیبی را بر من عطا فرمود؛ بر خلاف انتظار اقوام، آنها را من دلداری میدادم که شهید گریه ندارد، صلوات بفرستید.
* تسویهاش برگ ورود به بهشت بود
پدر شهید تفحص «جلال شعبانی» میگوید: جلال در مورد انجام فرایض دینی، با منطق و عطوفت برخورد میکرد؛ هر گاه من اصرار داشتم بچهها در جلسات قرآن شرکت کنند، او میگفت: «اصرار باعث میشود تا بچهها از قرآن جدا شوند، آنها باید خودشان با تمایل خویش به این جلسات بیایند».
هر شب به گلزار شهدا میرفت و در آنجا با خدا راز و نیاز میکرد؛ وقتی در دانشگاه پذیرفته شد، از او خواستیم دیگر به منطقه نرود، اما جلال مثل همیشه اصرار کرد و در نهایت گفت: «میخواهم بروم تسویه کنم».
این تسویه، برگ ورود به بهشت بود و بخشش خداوند که ما از آن بیخبر بودیم، هر گاه یکی از دوستانش از فرماندهان و گروه تفحص به شهادت میرسید، از خدا میخواست تا او هم به جمع آنان بپیوندد.
* جوابی که جلال به یک روزهخوار دارد
پدر شهید شعبانی ادامه میدهد: ماه رمضان بود، آن روز جلال را با خود به محل کارم بردم تا از نزدیک با سختیهای زندگی آشنا شود؛ نزدیک ظهر مهندس ناظر پروژه ساختمان آمد و گفت: «ببینم! تو هم روزه هستی؟» کلامش با طعنه همراه بود. به همین دلیل برای این که پاسخ قاطعی به او داده باشم، گفتم: «نه تنها من! بلکه پسرم نیز روزه است».
مهندس نگاهی به قامت کوچک جلال که کیسه گچ را در دست داشت، انداخت و گفت: «پسرجان! این قدر خودت را اذیت نکن. برو روزهات را بخور، گناهش گردن من».
جلال که بیش از 13 سال از عمرش نمیگذشت، تعصب خاصی به فرامین شرع اسلام داشت، کیسه گچ را به زمین گذاشت و گفت: «آقای مهندس! فکر میکنم شما در تحمل گناهان خویش به زحمت بیافتید، حالا میخواهید گناهان مرا هم به گردن بگیرید». مهندس که از پاسخ او تعجب کرده بود، آرام از آنجا دور شد.
* فقط یک دستش سالم بود
مهدی نوری از همسنگران شهید شعبانی میگوید: جلال مثل همیشه کتاب شهید بیسری را در دست داشت؛ او میگفت: «خوشا به سعادتش، خداوند چقدر باید بندهاش را دوست داشته باشد تا بخواهد او را بیسر به درگاهش بپذیرد. اما روزی فرا میرسد که چنین سعادتی نصیب من هم بشود؟!».
پنجشنبه 30 شهریور 1374 بود، هر کدام در گوشهای در افکار خود غرق بودیم، برای اینکه حال بچهها عوض شود، گفتم: «از هر مقری در منطقههای غرب و جنوب، خبر شهادت یا مجروح شدن یکی از اعضای تفحص به گوش میرسد، اما امروز نوبت ماست». ساعت 11 صبح پیکر شهیدی از تبار عاشوراییان پیدا شد، صدای صلوات و شکرگزاری گروه، فضا را عطرآگین ساخته بود. این شهید بزرگوار که متعلق به لشکر 14 ثارالله کرمان بود، آن روز را برای ما متبرک کرد.
در حال جمع آوری بقایای پیکر شهید، متوجه جلال شدم که شانههایش تکان میخورد و همراه با اشکهایش، شکر خدا را بر زبان جاری میکرد؛ کار همچنان ادامه داشت؛ نیم ساعتی نگذشته بود که ناگهان صدای انفجاری در فضای منطقه پیچید؛ خود را سریعاً به محل انفجار رساندم؛ پیکری غرق به خون روی زمین افتاده بود؛ جلال را دیدم در حالیکه اشک از چشمانم جاری بود، دیدم دست راست جلال، که تنها عضو سالم از جسم پارهپارهاش بود، به حالت احترام و با آرامش خاصی بر روی سینهاش افتاد و به شهادت رسید. او همانند مولایش حسین(ع) بدون سر، با سینهای سوراخ و دست و پایی قطع شده به سوی معشوق پر کشید.
[ یکشنبه 91/12/13 ] [ 1:45 عصر ] [ دوستدار علمدار ]

شهید «حاجستار ابراهیمی هژیر» به تاریخ 11 آبان ماه 1335 در روستای قایش از توابع شهرستان «رزن» استان همدان به دنیا آمد؛ پدرش مراد علی و مادرش مرصع نام داشت؛ پدرش کشاورز و مادرش خانه دار بود.
پس از پیروزی انقلاب اسلامی در کمیته انقلاب اسلامی رزن به پاسداری از دستاوردهای انقلاب پرداخت؛ وقتی امام خمینی(ره) دستور تشکیل سپاه پاسداران را صادر کردند، عضو سپاه شد و از طرف سپاه مأموریت یافت و در دادگاه انقلاب همدان مشغول خدمت شد و با گروهکهای منافق مبارزه کرد.
شهید ستار ابراهیمی
او در سال 1360 هنگامی که دختر منافقی را دستگیر و به دادگاه منتقل میکرد، در میان راه آن دختر، نارنجک را به پهلوی او زد و بر اثر انفجار نارنجک کلیهاش را از دست داد و یکی از برادران سپاهی نیز به نام احمد مسگریان به شهادت رسید؛ ستار در بیمارستان اکباتان همدان جهت مداوا بستری شد که پس از بهبودی نسبی دوباره به سر کار رفت.
هنگامی که در دادگاه انقلاب مشغول خدمت بود، جنگ تحمیلی آغاز شد؛ با وجود نیاز به نیرو و با توجه به این که دادگاه خیلی تلاش کرد که مانع رفتن او شود، اما او برای دفاع از اسلام عازم منطقه جنگی سر پل ذهاب شد، بعد از مدتی به کرمانشاه رفت.
او در جبهه با شهیدان علی چیتسازیان، ناصر قاسمی، عباس فرخی، شهبازی و گنجی همرزم بود.
ستار ابراهیمی در مدت حضور پرثمرش در جبهه در اکثر عملیاتها شجاعانه شرکت داشت که عملیاتهای 11 شهریور، ثارالله، فتح مبین، الی بیتالمقدس، والفجر مقدماتی، رمضان، والفجر 5 و2، میمک، جزیره مجنون، خیبر، والفجر 8، کربلای 5 و 4 را میتوان نام برد.
این شهید در سال 1361 به عضویت تیپ فاتح انصارالحسین(ع) در میآمد و در واحدهای مختلف از جمله آمار تیپ، اعزام نیرو، دفتر ستاد طرح عملیات و معاون گردان مشغول خدمت شد.
در عملیات «کربلای 5» برادر ستار، به نام «صمد ابراهیمی» به شهادت رسید، با وجودی که توان انتقال جنازه برادرش را به پشت جبهه داشت، اما این کار را نکرد و در جواب برادرانی که علت را از او جویا شدند پاسخ داد: «چگونه میتوانستم، چنین کاری کنم! در صورتی که جنازه همرزمان شهیدم در زیر آفتاب سوزان جنوب ماندهاند، برایم فرقی نمیکند که این پیکر برادرم باشد یا همرزمم، برای من همه رزمندهها برادرند».
تیمور ابراهیمی، برادر و همرزمش میگوید: «در یکی از عملیاتها وقتی به محاصره افتادند و نمیتوانستند، تیراندازی کنند، بعثیها حاج ستار را با اسم صدا کردند و گفتند، اگر تسلیم شوی با تو کاری نداریم، آنها به مدت 72 ساعت در باتلاقهای منطقه در محاصره بودند در حالی که از هر طرف نارنجک به طرفشان پرت میشد، در آنجا ستار زخمی شد».
فرمانده گردان 155 حضرت علی اصغر(ع) در عملیات «کربلای 5» زمانی که مأموریتش در عملیات تمام شده بود، در حال برگشت به عقب بودند که فرمانده گردان بعدی به علت پاتک دشمن به شهادت رسید و حاج ستار به عنوان جایگزین فرمانده گردان برای ادامه عملیات رفت و از کانالی که در حال تیراندازی بود، ترکش به سرش اصابت کرد و 12 اسفند 1365 به شهادت رسید.
او حدود 6 سال در جبهه خدمت کرد؛ پدر ستار در جبهه در چادر نشسته بود که بچهها با سر و صدای زیاد به یکدیگر میگفتند: «فرمانده گردان شهید شده است». در حالی که متوجه حضور پدر حاج ستار نشده بودند و پدر حاجی متوجه شهادت پسرش شد.
بچهها پیکر مطهر شهید ابراهیمی را به عقب آوردند تا به دست دشمن نیفتد، چون حاج ستار پیش دشمن خیلی عظمت و ارزش یافته بود، بعد از شهادت حاج ستار از رادیوی عراق اعلام شد که ستار ابراهیمی کشته شده است.
[ شنبه 91/12/12 ] [ 1:51 عصر ] [ دوستدار علمدار ]

عملیات خیبر دارای ویژگیهای زیادی است که یکی از آنها مشارکت عدهایی از زبده ترین فرماندهان است.
شهید حمید باکری از جمله شجاع مردانی است که در این عملیات به خیل عاشقان امام و رهبرش پیوست:
عملیات خیبر میخواست شروع شود. همه فرماندهان بودند. آقا مهدی توجیهشان کرد و رفتند. فقط این دو برادر ماندند. من هم میخواستم بروم که حمید گفت:«بمان صمد تو، بلکه ما یک چرتکی بزنیم.»
آنها خوابیدند و من رفتم دوربین فیلمبرداری برداشتم آوردم ازشان فیلم برداشتم که بیدار شدند و گفتند این چه کاری است که من میکنم و چرا خجالت نمیکشم.
- «اصلاً بده به من این دوربینت را!»
دوربین را ندادم. آنها هم رفتند به خودشان مشغول شدند. حمید رفت کاغذی برداشت و شروع کرد به نوشتن.
آقا مهدی دید. گفت: «حالا چه وقت این کارهاست؟ میگذاشتی بعد.» حمید در خودش بود. آقا مهدی فهمید دارد وصیت مینویسد. از حرف خودش شرم کرد. از چادر زد بیرون که هم حرفش بیجواب بماند و هم حمید راحت باشد.
بعد با هم رفتیم جایی که گردانها باید از آنجا عمل میکردند. دو تا از گردانها باید از پشت عراقیها عمل میکردند. حمید هم با آنها بود و اولین نفری بود که رفت نشست توی قایق. آقامهدی داشت دنبالش میگشت. گفتم: «نشسته توی قایق. آنجا!»
رفت به حمید گفت: «هیچی با خودتان نمیبرید؟ غذا و وسایل و تدارکات...»
حمید گفت: «لازم نیست.»
آقا مهدی گفت: «چرا؟ مگر برای جنگ نمیروید؟»
حمید ساکت نگاهش کرد. آقا مهدی معنی نگاهش را فهمید. به روی خودش نیاورد.
به من گفت: «برو یک کم وسایل جنگی برایشان بیاور!»
هوا خیلی سرد بود. اورکتم را درآوردم دادم به حمید. خداحافظی کردیم و رفت.
شب عملیات شد. من و آقامهدی رفتیم قرارگاه. عملیات، عملیاتی سخت و شلوغ شد. قرار شد دو نفر از فرماندهان لشکر بروند توی منطقه عملیاتی. آقا مهدی و آقای کاظمی آماده شدند. با هلیکوپتر رفتند جزیره مجنون. صبح هم من رفتم پیششان.
خبر شهادت حمید رمزی بود. رمز این بود: «حمید هم رفت پیش دایی.»
مسئول تعاون ما اسمش دایی بود. هرکس که شهید میشد میگفتند فلانی رفت پیش دایی. آقا مهدی رمز را که شنید سکوت کرد. فقط گفت: «انالله و اناالیه راجعون.»
به یکی گفت: «سریع برو کالک و هر چیزی که توی جیب حمید جا مانده بردار بیاور!»
چندنفر آمدند و گفتند: «چرا خودش را نیاوریم؟»
گفت: «یا همه یا هیچکس.»
آمدند و گفتند حمید کنار دجله است و فقط توانستهاند یک پتوی سیاه بکشند روش و برگردند. همه انتظار داشتند آقامهدی بعد از عملیات برود شهر خودشان و مراسم بگیرد، اما نرفت. چون حمید وصیت کرده بود بعد از او آقامهدی باید اسلحهاش را بردارد.
آقا مهدی هم ماند. آنقدر ماند تا سال بعد که توی بدر، توی دجله، مثل حمید گم شد. من فقط دلم به لحظههای با آنها بودن خوش است و اینکه حمید در لحظه آخر با اورکت من شهید شده و خونش به لباسی ریخته که روزی مرا گرم میکرده و چند روز حمید را گرم کرده.
من هر بارکه اسم یکی از باکریها را از زبان کسی میشنوم یاد خونی میافتم که به یک اورکت گرم ریخته شده.
راوی: صمد قدرتی
[ سه شنبه 91/12/8 ] [ 12:8 عصر ] [ دوستدار علمدار ]

شهید «کیومرث (حسین) نوروزیفر» در مرداد 1341 در سمنان متولد شد؛ پدرش کارمند ژاندرمری بود، او در سال 1357 درخواست بازنشستگی پیش از موعد داد و بازنشسته ژاندارمری شد.
در تب و تاب انقلاب و مبارزات مردمی بود که دو برادر شهید «کیومرث(حسین) و ایرج(میثم) نوروزیفر» باهم وارد جلسات مذهبی و سیاسی شدند؛ حسین با دوستانش در دیوارنویسی شعار و پخش اعلامیه های امام خمینی(ره) فعالیت میکرد. با پیروزی انقلاب، حسین به عضویت سپاه پاسداران درآمد و میثم پس از تشکیل سپاه از اولین افرادی بود که به آن پیوست. محافظت از شهر و مبارزه با منافقین از کارهایی بود که اوایل انقلاب انجام میشد.
شهید حسین نوروزیفر
با شروع جنگ تحمیلی بعث علیه ایران، حسین عازم منطقه شد؛ همزمان در کنکور شرکت کرد و در دانشگاه امام حسین(ع) پذیرفته شد؛ میثم تازه مدرک پایان دوره راهنمایی را گرفته بود که به منطقه جنگی رفت.
یکبار که هر دوشان از جبهه آمده بودند، مادر به آنها گفت: «لااقل یکیتان برود، یکی بماند»؛ میثم سر را به سکوت پایین میانداخت و حسین سر تکان می داد و گفت: «تا کفر هست جبهه و جهاد هم هست».
میثم در عملیات «والفجر 3» در کنار حسین به شهادت رسید؛ حسین که فرمانده گردان بود، به نیروها امر کرد پیکر برادر شهیدش را به عقب برگردانند؛ بعد از پایان عملیات، بر بالین برادر شهیدش نشست، بعد هم برای خاکسپاری برادرش به سمنان رفت و بلافاصله به منطقه برگشت.
و سرانجام حسین نوروزیفر با مسئولیت فرمانده و قائم مقام گردان موسی بن جعفر(ع) در 22 بهمن 1364در منطقه امالرصاص و طی عملیات «والفجر 8» با اصابت ترکش به بدن، سر و پا به شهادت رسید و پیکر مطهرش در امامزاده یحیی سمنان آرام گرفت.
* به من نگویید کیومرث
علی بقاییان از همرزمان شهید «حسین نوروزیفر» میگوید: در یک شب زمستانی در پایگاه نشسته بودیم که صدای موتور آمد؛ به برادران بسیج گفتم: «کیومرث آمد!»؛ وقتی وارد پایگاه شد، چند بار دیگر کیومرث صدایش زدم، نزدیک آمد و دست روی شانهام گذاشت و گفت: «کیومرث نه، حسین!».
ـ مگه شناسنامهات رو عوض کردی؟
ـ نه، در دست اقدامه!
از آن شب به بعد چون خودش خواسته بود، بچهها حسین صدایش میکردند؛ اگر گاهی اوقات بچهها او را کیومرث صدا میزدند، ناراحت نمیشد ولی یادآوری میکرد و میگفت: «اسم من حسینه!».
در دست نوشته این شهید آمده است: «در حال حاضر به مناسبت فرا رسیدن ماه محرم به طور رسمی در کل مجامع و مجالس اعلام کنید که نام من به حسین تغییر کرده و حتی از همه برادران خواهش میکنم به من حسین بگویید زیرا میخواهم حسینوار زندگی کرده و حسینوار به شهادت برسم».
* 9 روز کفشهایشان را درنیاوردند
حسین در عملیات خیبر، 9 روز متوالی در خط پدافندی جزیره مجنون با نیروی گردان موسی کلیمالله توانست 13 پاتک سنگین دشمن را خنثی کند؛ کمآبی، کمغذایی و خط پدافندی و خاکریز بسیار کوتاهی که داشت، همه و همه شرایط را برای بچهها سخت کرده بود، اما حسین و همرزمان گردانش، 9 روز کفشهایشان را درنیاوردند و حتی یک قدم به عقب نرفتند. پس از تعویض خط، گردان موسی کلیمالله پیروز جنگ شد.
* شما آتش بریزید، دشمن مشغول شود
شب عملیات، بعد از شکستن خط، مهندسان سپاه و جهاد روی نهر خین به جزیره بوارین پل زده بودند؛ خاکریز دو جدارهای بود که شهرک ولیعصر(عج) را به خاکریز خط مقدم وصل میکرد؛ همراه با حسین برای اطلاع از چگونگی عملیات برادران شاهرود در گردان کربلا، از روی پل وارد جزیره شدیم.
کانالی در طول جزیره امتداد داشت که یک سمت آن دیواره داشت و سمت دیگر آن بدون دیواره در دید دشمن و به شکل اریب بود؛ با چشم غیرمسلح به راحتی دشمن را میدیدیم، صدایشان را میشنیدیم و میبایست سینهخیز در کانال حرکت میکردیم تا در تیررس نباشیم؛ تعدادی از نیروهای ارتش هم وارد منطقه شده بودند؛ آنها تعداد قابل توجهی گلوله خمپاره 60 آورده بودند که توجه حسین را جلب کرد؛ حسین با اشاره به خمپاره 60 پرسید: «چرا با این کار نمیکنید؟»
شهید نوروزیفر در سمت چپ در جمع نیروهای اعزامی
در صدای حسین اقتداری بود که رزمندگان را ترساند؛ بلافاصله یکی از آنها جواب داد: «ما تازه وارد خط شدیم»؛ رزمندهای از من سؤال کرد: «ایشان کیست؟» گفتم: «از فرماندهان سپاه است»؛ به شوخی نام یکی از فرماندهان را بردم؛ حسین به قبضه نگاهی کرد و گفت: «برپایش کنید!».
نمیدانستم مسلط به کار ادوات هم است؛ رشتهاش ریاضی بود و با قبضه 60 هم کار کرده بود. آن را روی زاویه 85 درجه گذاشت و به من گفت: «سید، گلوله را بینداز!»؛ گفتم: «حسین! این زاویه که تو بستی، درست روی سرمان است»؛ با چشمهایش به گلوله اشاره کرد و گفت: «بینداز و خوب نگاه کن!».
گلوله به سنگر مقابل اصابت کرد؛ من آنها را شمردم؛ 18 تا گلوله پشت سر هم به مواضع دشمن شلیک کرد؛ فاصله ما با دشمن 100 ـ 150 متر بیشتر نبود و گلولهها دقیقاً به سنگرهای مقابلمان اصابت میکرد؛ سر و صدا و فریاد دشمن را میشنیدیم، معلوم میشد که تلفات زیادی دادهاند.
حسین رو به رزمندهها کرد و گفت: «اگر شما ساکت بنشینید، دشمن شما را زیر آتش میگیرد، ولی اگر شما آتش بریزید، تلفات میدهند و مشغول میشوند؛ آن وقت جرأت رویارویی با شما را ندارند»؛ همه بچهها با حرف حسین روحیه گرفتند؛ تا چشم کار میکرد، گلوله بود که به سمت عراقیها شلیک میشد.
نفر دوم از سمت راست، شهید حسین نوروزی
* پایش را نگه داشتم تا ترکش را درآورد!
لنگان لنگان داخل سنگر دوشکا رفت، صدایم زد، وقتی رفتم، دیدم زانویش ترکش خورده است؛ گفت: «وسایل امداد، چی داری؟». زبانم بند آمده بود، ترسیده بودم، فقط توانستم بگویم: «باند را بیاورید!»؛ سریع رفتم وسایل را آوردم؛ محل زخم را شستیم؛ گفت: «حسین! پایم را نگهدار تا ترکش را دربیاورم».
از ترس چشمهایم را بستم و پایش را نگه داشتم؛ بعد از اینکه ترکش را از پایش درآورد، کمی آرام شد؛ گفت: «جنگ این سختیها را هم دارد دیگر! باید خودمان را برای کارزار سختتر و مهمتری آماده کنیم!».
* پشیمانی سرپرست تیم از توهین به شهید نوروزیفر
پرویز مداح از همرزمان شهید نوروزیفر میگوید: بعد از عملیات خیبر به سمنان آمد؛ همزمان با آمدنش میخواستیم به مناسبت دهه فجر در هیئت فوتبال مسابقه برگزار کنیم. او را دعوت کردیم، نپذیرفت. یکی از بچههای تیم در زمین، به او توهینی کرده بود؛ بچهها از این وضع ناراحت بودند؛ از او خواستیم بیاید در زمینه جنگ صحبت کند؛ حسین آمد و در همان جلسهای که قرعهکشی داشتیم، نقشه عملیات خیبر را که همراه خود داشت بیرون آورد و از روی نقشه شروع به تشریح عملیات کرد.
شهید حسین نوروزیفر، قاب عکس امام در دستش
خیلی قشنگ بیان کرد؛ بچهها را میدیدم که مجذوبش شدهاند؛ هیچ حرکتی نمیکردند؛ نگاهشان به او بود؛ سرا پا گوش بودند؛ میتوانستم مجسم کنم که بچهها چه تصویری از عملیات دارند؛ انگار در فضای جبهه بودند؛ بعد از قرعهکشی همه بلند شدند و او را بوسیدند.
همانجا سرپرست تیمی که قبلاً به او توهین کرده بود، او را گوشهای برد؛ در آغوش گرفت و اشک ریخت؛ به او گفت: «من از شما معذرت میخوام! ما نمیدانستیم که امثال شما در آنجا چه میکنند!»؛ او پشیمان شده بود و برای حسین همین کافی بود!
* موقع عمل جراحی زیارت عاشورا میخواند
مادر شهید نوروزیفر میگوید: حسین موقعی که میخواست به جبهه برود، خانمش باردار بود، او گفت: گر بچهمان پسر شد، اسمش را بگذارید حسین و اگر دختر شد، زینب؛ او رفت 23 بهمن 1364 خبر شهادتش را آوردند؛ پسرم در فاو و در عملیات «والفجر 8» شهید شد؛ همرزمش که برای مراسم تدفین پسرم آمده بود، میگفت: «حسین را برده بودند بیمارستان برای جراحی، نمیگذاشتند او را بیهوش کنند؛ پرستار میگفت ما او را بیحس کردیم و جراحی شروع شد؛ لبان حسین همهاش تکان میخورد؛ بعد از عمل جراحی او به حالت نیم خیز، سجده کرد و بعد متوجه شدیم که در تمام مدت، «زیارت عاشورا» میخواند؛ او خود را به آب انداخته بود تا راه را برای عبور بقیه رزمندهها باز کند و بر اثر شلیک گلوله دشمن زخمی و در بیمارستان به شهادت رسید»؛ مدتی بعد از شهادت پسرم، دخترش «زینب» به دنیا آمد.
[ دوشنبه 91/12/7 ] [ 12:35 عصر ] [ دوستدار علمدار ]