سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دوستدار علمدار

با سلام ... ورود شمارا به وبلاگ دوستدار علمدار خوش آمد میگویم ... شهید علمدار : بر همه واجب است مطیع محض فرمایشات مقام معظم رهبری که همان ولی فقیه می باشد، باشند چون دشمنان اسلام کمر همت بسته اند ولایت را از ما بگیرند و شما همت کنید متحد و یکدل باشید تا کمر دشمنان بشکند و ولایت باقی بماند..

سلام علمدارم

سلام محبوبم

اگر از احوالات  دوستدارت خواسته باشی ملالی نیست جز دوری شما

حرف برای گفتن بسیار است

علمدار

ولی

همان، ملالی نیست جز دوری شما

التماس دعا

یا علی

 



[ دوشنبه 92/2/2 ] [ 5:35 عصر ] [ دوستدار علمدار ]

نظر

 

 

 

مادر شهید «داود امامی» می‌گوید:

 27 سال‌ از داود خبر نداشتم؛ با شنیدن صدای در خانه، منتظر خبری از پسرم بودم؛ هر روز پیش خودم می‌گفتم: «خدایا پسرم اسیر شد؟ او را زنده زنده دفن کردند؟!»؛ بالاخره راحت شدم از نگرانی و بی‌خبری.

 

کوچه‌ای پر از بوی باران، پلاکاردهای رجعت شهید بعد از 27 سال روی دیوار یک محله، حجله‌ای بر سر کوچه برای پرستوی مهاجر، رخساری رنگ پریده، دلی بی‌تاب و نگاه آرام یک مادر به قاب عکسی که سال‌ها دلتنگی‌هایش را با آن درمیان می‌گذاشت.

این روزها محله خانی‌آباد نو عطرآگین شد بر حضور یک شهید تازه از سفر برگشته، شهیدی که 27 سال پیش رفت تا دوباره برگردد اما شب و روز را از مادر گرفت، روزی برگشت که مادر قد خمیده شده و چشم‌های منتظرش بر کبودی نشسته.

پای حرف‌های «قیزتمام قاسمی» مادر سرباز شهید «داود امامی» می‌نشینیم؛ این مادر شهید با زبان شیرین آذری گوشه‌ای از آن همه روز انتظار را روایت می‌کند.

پسرم یک روز زمستانی به دنیا آمد

داود چهارمین فرزندم بود که در یک روز زمستانی سال 1344 در روستای «سرچم» از روستاهای اطراف زنجان به دنیا آمد؛ آن موقع امکانات نبود و بچه‌هایمان را در خانه به دنیا می‌آوردیم.

3 دختر و 6 پسر دارم که داود هم شهید شده است؛ بابای بچه‌ها بنّا بود و در زمین کشاورزی هم کار می‌کرد.

بعد از آغاز جنگ تحمیلی داود عضو بسیج زنجان شد تا به جبهه اعزام شود.

 داود در آزادسازی خرمشهر مجروح شد

پسرم در عملیات آزادسازی خرمشهر به عنوان بسیجی از زنجان به منطقه اعزام شد و راننده لودر بود؛ در این عملیات ترکش به سرش خورد؛ 20 روز برای مداوا از جبهه مرخصی گرفت؛ وقتی هم که به منزل آمد، کلاه سرش گذاشته بود تا من متوجه نشوم.

ـ داود، چرا کلاهت را در نمی‌آوری؟!

ـ همین طوری، چیزی نیست.

اهالی روستا که می‌دانستند، داود مجروح شده به دیدنش آمدند؛ همان روز داود تب و لرز کرد؛ من نمی‌دانستم برای چه تب و لرز کرده است، پیش دعانویس رفتم، دعایی نوشت و کمی حال داود بهتر شد؛ بعد هم فهمیدم که مجروح شده است؛ هنوز ترکش در سر داود بود، کمتر از 20 روز استراحت کرد و دوباره اعزام شد.

بعد از مدتی زمان خدمت سربازی‌اش فرا رسید و از طریق لشکر 16 زرهی قزوین به جبهه اعزام شد؛ ابوالفضل پسر بزرگترم هم در جبهه بود. هر دو در یک لشکر بودند. داود را به زنجان فرستادند و گفته بودند 2 برادر در یک منطقه نباشند. داود طاقت نداشت در زنجان بماند، دوباره به جبهه اعزام شد.

شب‌ها روی تشک نمی‌خوابیدند

داود و ابوالفضل از جبهه به مرخصی آمده بودند؛ برای آنها رختخواب پهن کردم تا بخوابند؛ هر دو تشک‌ها را جمع کردند و روی زمین خوابیدند.

ـ چرا این کار را می‌کنید، مگر نمی‌خواهید بخوابید؟!

ـ بچه‌ها در جبهه روی زمین خاکی می‌خوابند، آن وقت ما روی تشک بخوابیم؟

از شدت گریه برای بچه‌ها چشمم دچار مشکل شد

بچه‌ها همین طور به جبهه اعزام می‌شدند و از بس شب و روز ولواپس آنها بودم که برگردند و گریه می‌کردم، چشم‌هایم دچار مشکل شد؛ در ایامی که داود به مرخصی آمده بود، به همراهش به زنجان رفتیم و چشمم را عمل کردم.

داود مهربان بود و مرا خیلی دوست داشت و به خواهر و برادرهایش می‌گفت: «شما نمی‌دانید که چقدر مادر را دوست دارم، او دو چشم من است».

در ایام مرخصی، به پدرش در زمین کشاورزی کمک می‌کرد.خیلی آرام و خوش برخورد بود؛ کاری به کار کسی نداشت؛ برای ازدواج او هم فکرهایی کرده بودیم که بعد از پایان خدمت سربازی‌اش آستین بالا بزنیم، اما رفت و الان بعد از 27 سال پیکرش برگشته است.

در آخرین اعزامش هم که می‌خواست برود، به داود گفتم: «نمی‌شود نروی؟» چاره‌ای هم نبود، آن روزها جبهه نیاز به نیرو داشت؛ گفت: «می‌روم تا ترکشی که در سرم است را هم در بیاورم؛ کار سبکی هم در جبهه به من می‌دهند».

حتی یک سر سوزن مال حرام وارد زندگی‌مان نشد

پدر بچه‌ها که در 70 سالگی به رحمت خدا رفت، در طول عمرش اندازه یک سر سوزن مال کسی را وارد زندگی نکرد. در کنار باغ ما درخت‌های انگور بود، هیچ وقت به آن دست نمی‌زد. از کسی حتی یک ریال هم نخورده است. به هیچ‌کدام از بچه‌هایم مال حرام نخورانیدیم. بچه‌هایم خدا را شکر نماز می‌خوانند. به همین خاطر خیلی خوب هستند و احترام مرا نگه می‌دارند.

داود بچه‌ای بود که هر غذایی درست می‌کردم، می‌خورد؛ مانند پدر و بقیه بچه‌ها به خوردن مال حلال هم خیلی مقید بود؛ گاهی نان تمام می‌شد، می‌رفتم و از همسایه نان می‌گرفتم، می‌پرسید: «از کی نان گرفتی؟» تا مطمئن شوند مال‌شان پاک است یا خدای نکرده غیر!

یکبار داود به روستای دیگری رفت؛ وقتی به خانه برگشت چیزی نخورده بود، آمد و گفت: «مادر! فدای نانی که تو می‌پزی بشوم، نمی‌توانم نان مردم را بخورم».

آغاز دلتنگی‌ها برای آمدن داود از سفر

داود را در فروردین 1365 بدرقه کردیم و به جبهه اعزام شد؛ یک ماه از داود خبر نداشتیم؛ او حتی یک نامه هم ننوشت؛ من و پدرش خیلی دلتنگ بودم؛ ابوالفضل از جبهه برگشت اما بازهم خبری از داود نشد؛ آن موقع موبایل و تلفن نبود. هر روزی که او می‌رفت چشم به راهش بودم؛ همان روزها پسر خواهرشوهرم هم شهید شد، او را آوردند.

عید فطر بود، به نیت اموات حلوا و «فتیر» درست کردم؛ دیدم روستای‌مان شلوغ شده است. پسربزرگم می‌خواست به چابهار برود تا کار کند. او گفت: «اگر هوا خیلی گرم بود برمی‌گردم وگرنه مشغول کار می‌شوم».

او صبح رفت و غروب برگشت به خانه؛ دیدم از شدت ناراحتی رنگش کبود است.

ـ پسرم، برایت چای بیاورم یا آب؟

یک لیوان آب بیاور.

بابای بچه‌ها هم خواب بود.

ـ مادر، خواهرم هم از تهران به اینجا می‌آیند.

ـ چرا؟

ـ می‌آیند برای عید دیدنی.

پدر شهید از خواب بلند و گفت: «خانم باور کن یک اتفاقی افتاده است».

اقوام و آشنایان می‌دانستند که داود شهید شده است؛ در خانه نماندم به منزل همسایه‌مان رفتم؛ همین طور که از حرف می‌زدیم، گفتم: «راستی چرا برای دخترت عروسی نمی‌گیرید و او را به خانه‌اش بفرستید؟» او گفت: «آخر شهید می‌آورند، الان خوب نیست عروسی بگیرم. از زنجان یک تیپ هم به جبهه رفتند». وقتی این حرف را زد دلشوره گرفتم و نتوانستم در آنجا بنشینم.

بعد از ساعتی، پسرم آمد.

ـ خبر دادند که داود شهید شده است.

ـ پس پیکرش کو؟!

ـ دیده‌اند شهید شده، اما پیکرش در منطقه‌ای بود که به دست‌شان نرسیده.

اولین خوابی که از پسر شهیدم دیدم 

روز هفتم شنیدن خبر شهادت داود، در خواب دیدم که او آمد؛ کلاه سرش بود. گفتم: «پس کجا بودی؟» بلند شدم تا او را بغل بگیرم، از خواب پریدم. فریاد زدم و از خواب پریدم؛ بچه‌ها گفتند: «چی شده؟» گفتم «داود آمد و الان هم رفت جلوی در» همه آنها با دیدن این حال و روز من گریه کردند.

3ـ2 بار پسرم را در خواب دیدم؛ می‌دیدم با لباس سربازی‌اش آمده است، می‌گفتم: «کجا بودی؟» می‌گفت: «آمدم سر بزنم و بروم» بعد می‌رفت.

همدردی اهالی روستا

تمام دوستان و آشنایان به منزل ما آمدند؛ ساک داود را هم آورده بودند اما به من نشان ندادند؛ خیلی مهمان داشتیم؛ من در موقعیتی نبودم که نان درست کنم، زنان روستا نان می‌پختند، ماست درست کردند و می‌آوردند در خانه‌ ما می‌گذاشتند.

بعد از مراسم پشت بلندگوی مسجد اعلام کردم که «هر کس چیزی آورده است، بیاید و پولش را بدهم». مردم اعتراض کردند که «پسر تو به خاطر ما از جانش گذشت، شب و روز بی‌خوابی کشید، آن وقت ما بیاییم پول نان و ماست از شما بگیریم؟!».

تا روز هفتم در زنجان بودیم؛ مراسمی هم در تهران و منزل خواهرش برای داود گرفته شد.

شایعه‌هایی که دلواپسی‌ام را بیشتر می‌کرد

بعد از این جریان چندین بار به ما خبر می‌دادند که داود در فلان جا مجروح است، اسیر است، یا پیکرش پیدا شده؛ چون پیکر او را ندیده بودم باور می‌کردم؛ بچه‌هایم را می‌فرستادم تا خبر از داود بگیرند. بچه‌هایم هم از این انتظار و اینکه بتوانم خبر از داود بگیرم، نگران بودند.

ابوالفضل پسر بزرگم گفت: «مامان تو را به ابوالفضل(ع) این قدر حرف کسی را باور نکن، بچه‌ها را به این طرف و آن طرف نفرست!».

با این حال هر کسی که از جبهه می‌آمد به دیدنش می‌رفتم و می‌گفتم: «خبری از داود ندارید؟» باز هم ناامید برمی‌گشتم به خانه. روزهایم همین طور گذشت.

هر بار شنیدن صدای در خانه، قلبم را به تپش می‌انداخت

سال‌ها از داود خبر نداشتم؛ اگر کسی در خانه را می‌زد، قلبم به تپش می‌افتاد، پیش خودم می‌گفتم: «خدایا چه خبر شده است؟ الان از داود خبری آوردند؟» وقتی کسی می‌آمد و درِگوشی حرف‌ می‌زد، می‌گفتم: «خدایا این چه حرفی دارد می‌زند» هر روز پیش خودم می‌گفتم: «خدایا پسرم اسیر شد؟ او را زنده زنده دفن کردند؟!».

مادرم دیگر، کلی فکر و خیال به سرم می‌زد.

آمدن اسرا، امیدی دیگر برای من بود

وقتی که خبر آمدن اسرا را از عراق دادند، از صبح تا شب رادیو را کنار گوشم می‌گذاشتم تا خبری از داود بگیرم؛ چند روز بعد پسرم ابوالفضل آمد و رادیو را گرفت و گفت: «بس است دیگر، مادرم، خودت را داری می‌کُشی». چند روز بعد هم خبردار شدم تمام اسرا برگشته‌اند و آن موقع بار دیگر امیدم ناامید شد.

در روستایمان یک نفر اسیر داشتیم که به ایران برگشت؛ تمام مردم روستا به استقبالش رفتند؛ او را روی شانه‌هایشان گذاشته بودند. به سراغش رفتم.

ـ از داود من خبر داری؟

ـ اصلاً خبردار نشدم، مگر می‌گذاشتند بتوانم از او خبری بگیرم.

بعد از آن چند اسیر آمدند از همه آنها می‌پرسیدم که «تو را به خدا بگویید از داود خبری ندارید؟»

اما خبری نشد که نشد.

یکی از دوستان به من گفت: «عکس داود را بده می‌خواهم به عراق بروم، ببینم می‌توانم سراغی از او بگیرم». عکس داود را دادم، منتظر ماندم تا او از عراق بیاید. دست‌های او هم خالی بود و خبری از داود نداشت.

پدر داود چشم‌انتظار از دنیا رفت

وقت دلتنگی‌هایم جلوی در می‌رفتم، نگاهی به اطراف و جاده‌ها می‌انداختم؛ می‌آمدم گریه می‌کردم؛ پدر بچه‌ها همه‌اش می‌گفت: «خانم، خدا کریم است؛ آخر چرا این طور خودت را اذیت می‌کنی؟» او مرا تسکین می‌داد؛ یک وقت‌هایی هم که خودش دلتنگ می‌شد، می‌گفت: «حداقل یک نامه هم از داود نیامد که ببینم چه شده»؛ او هم خیلی دلتنگی می‌کرد تا اینکه 5 سال پیش در روستای‌مان با چشم‌های منتظر به رحمت خدا رفت.

دیداری عاشقانه بعد از 27 سال

بالاخره با خودم کنار آمدم و گفتم: «خدایا! داود هر جا هست او را به من برسان تا از این چشم به راهی راحت شوم»؛ قبل از خبر آمدن داود در خواب دیدم آقای خمینی با پسرش در مسجد نشسته‌اند. داخل مسجد شدیم، از جلوی در مسجد آب جاری بود. یک نفر می‌گفت: «از گهواره‌ای که در کنار مسجد است مراقبت‌ کن، آن گهواره برای توست. گهواره را در آغوش گرفتم».

بعد از آن همسرم را در خواب دیدم که یک کیسه قند گرفته و آورد.

ـ این قندها را خرد کن، مهمان داریم.

ـ تو کجا می‌روی؟

ـ می‌روم باغ را آبیاری کنم.

در منزل دخترم مهمان بودم که پسرم همان روز آمد و خبر داد پیکر داود پیدا شده است؛ مرا به معراج شهدا بردند؛ آنجا پیکر پسرم را شناسایی کردم؛ لباس‌هایی که خواهرش برایش گرفته بود، بر تن داشت؛ جای ترکشی هنوز در سرش مشاهده می‌شد؛ گلوله‌ای به پیشانی‌اش اصابت کرده بود؛ از پیشانی‌اش و جایی که گلوله خورده بود، بوسیدم. پلاک داشت و وسایلش همراهش بود؛ پیراهنش پوسیده نشده بود؛ یک تکه از آن را کندیم تا در قاب عکسش بگذاریم.

معراج شهدا

وقتی در معراج بودیم، خیلی‌ها التماس دعا داشتند و من هم گفتم انشاءالله خداوند یاورتان باشد.

داود قربانی راه حضرت ابوالفضل(ع) شد

داود خیلی خوب بود؛ هر جا که خوابیده، خدا از او راضی باشد؛ نمازگزار بود، آرام حرف می‌زد، با کسی کاری نداشت، اهل دعوا نبود، مسجد می‌رفت، البته همه بچه‌هایم خوب هستند. من افتخار می‌کنم داود این طور شهید شد و اکنون هم برگشته است؛ او قربانی راه حضرت ابوالفضل(ع) شد.

من از بچه هایم نرنجیدم، ان‌شاءالله بهشتی شوند و با علی‌اکبر(ع) و علی‌اصغر(ع) همنشین باشند.

حرف ‌آخر

27 سال پیش در چنین ایامی داود رفته بود و در همین زمان هم برگشت؛ دیگر بعد از 27 سال راحت شدم. از بی‌خبری، نگرانی و دلواپسی.

مردم و مسئولان مراقب این انقلاب باشند، انقلابی که با خون دل خوردن بسیاری از مادران شهدا به ثمر نشست. 



[ یکشنبه 92/2/1 ] [ 12:38 عصر ] [ دوستدار علمدار ]

نظر

غواص به فرمانده اش گفت: اگر رمز را اعلام کردی و تو آب نپریدم، من رو هول بده تو آب!
فرمانده گفت اگه مطمئن نیستی میتونی برگردی.غواص جواب داد نه، پای حرف امام ایستادم.
فقط می ترسم دلم گیر خواهر کوچولوم باشه. آخه تو یه حادثه اقوامم رو از دست دادم و الان هم خواهرم رو سپردم به همسایه ها تا تو عملیات شرکت کنم.
والفجر8 ،اروند رود وحشی ، فرمانده تا داد زد یا زهرا(س) ، غواص قصه ی ما اولین نفری بود که تو آب پرید ! اولین نفری بود که به شهادت رسید!
من و شما چقدر پای حرف امام ایستاده ایم؟   



[ دوشنبه 92/1/26 ] [ 1:54 عصر ] [ دوستدار علمدار ]

نظر

 
خبرگزاری فارس: ماجرای شفا گرفتن شهید صیاد شیرازی از امام رضا(ع)

 

 امیر سپهبد شهید علی صیادشیرازی در سال 1323، در شهرستان درگز استان خراسان رضوی دیده به جهان گشود؛ در 16 فروردین ماه سال 1378، همزمان با عید خجسته غدیرخم به درجه سرلشکری نایل آمد و چند روز بعد و در تاریخ 21 فروردین به دست عوامل کوردل منافقین مقابل منزل خویش به شهادت رسید.

خاطره‌ای از شفا گرفتن این شهید بزرگوار در دوران کودکی‌اش را می‌خوانیم:

مادر شهید صیاد شیرازی روز عاشورا بچه در بغل، همراه زنان دیگر در یکی از خیابان‌های نزدیک حرم علی‌بن‌موسی الرضا(ع) به تماشای دسته‌های سینه‌زنی ایستاده بود. ناگهان صدای گریه کودک برخاست، اما دنباله صدا نیامد، لحظاتی گذشت، دهان بچه همچنان باز بود، نفسش بند آمده بود و رنگش هر لحظه کبود و کبودتر می‌شد. فریاد زن‌ها بلند شد، زنی بچه را از دست مادر قاپید و صورت کوچک او را زیر سیلی گرفت، باز خبری نشد. مادر علی شنید که می‌گویند: «طفلکی تمام کرد، خفه شد!».

او رو به حرم گرداند و گفت: «حاشا به غیرتت!» بعد چشم‌هایش سیاهی رفت و به زمین افتاد؛ در عالم دیگر دید که در مجلس عزاداری است؛ کسی روی منبر نشسته و روضه می‌خواند؛ در بالای مجلس سیدی نورانی است که با دست به او اشاره می‌کند پیش آی! عزاداران راه باز کردند تا رسید به نزدیکی‌های آن سید نورانی، که حالا می‌دانست امام رضا(ع) است. امام دعایی خواند و بعد گفت: «تو نگران علی نباش!».

به صدای گریه فرزندش چشم گشود؛ صدای صلوات زن‌ها بلند شد؛ بچه را که به بغل گرفت و بر سینه‌اش فشرد، اشک امانش نداد. به طرف گنبد طلایی برگشت و گفت: «آقاجان من را ببخش، بی‌ادبی کردم».

زن‌ها هریک چیزی می‌گفتند و داروهایی تجویز می‌کردند و دعانویس‌هایی را نشانی می‌دادند؛ از میان صداها شنید: «بیچاره هم خودش غشیه، هم بچه‌ش!»؛ علی تا 2 روز تب داشت، اما مادر هیچ نگران نبود و می‌دانست نگهدار علی کسی دیگری است.

ایشان علی را نگه داشت تا اینکه او را به بالاترین مقام یعنی شهادت رساند. 



[ چهارشنبه 92/1/21 ] [ 12:41 عصر ] [ دوستدار علمدار ]

نظر

 

 

از میان فضیلت‌های آدم‌های ناب و اصیل، یکی هم این است که پس از مرگشان در وجود دیگران همچنان زنده‌اند و به حیات خود ادامه می‌دهند. در حقیقت حضور فیزیکی آنها از عالم ظاهر حذف شده است، اما حیات معنوی‌شان پایدار است.

 

از شمار این انسان‌های ناب و زلالی که حضور مادیشان را درک کردیم و پس از مرگشان حضور معنوی‌شان مستدام و پا‌بر‌جاست، یکی هم آقامرتضی آوینی است که پس از20‌سال گویی در گوشه‌ای از جان و دل محبانش همچنان زنده است و از فیضش محظوظ می‌کند آنها را.

در این 20 سالی که از غیبت ظاهری او می‌گذرد، ‌بارها برای درک و فهم آنچه در پیرامونمان اتفاق می‌افتد، از سال‌های همنشینی و همکلامی با او بهره‌ها برده‌ام وافر و لذت‌بخش. همین چند روز پیش وقتی روایتی از امام حسن مجتبی علیه السلام خواندم، دلم پر کشید به سویش، به آن زمان‌هایی که با آرامش و درنگی غبطه برانگیز، در سخت‌ترین شرایط از جان شعله‌ورش بی‌نصیب‌مان نمی‌گذاشت و سیراب‌مان می‌کرد.

امام حسن علیه‌السلام می‌فرماید: «اگر بندگی خدا را بکنید، عالم بنده شما می‌شود.» مرتضی می‌گفت: «اگر با وضو با دوربین شروع به کار کنید، خود دوربین بهترین کادر را برایتان خواهد بست.»

در کلام مرتضی وضو اظهار بندگی است. تمنایی است برای پاک بودن. آن‌گونه که خود او بود. مرتضی خود مظهر بندگی بود. بندها را پاره کرده بود و بنده شده بود و البته امیر دل‌های خسته و پای بسته‌ای چون من که هنوز دلبسته آن وجود نازنینی است که مرگ هم نتوانست او را از پای درآورد و زنده‌تر از همیشه‌اش کرد. زنده‌تر از هر زنده‌ای.

رضا برجی - مستندساز   



[ سه شنبه 92/1/20 ] [ 4:4 عصر ] [ دوستدار علمدار ]

نظر

پسرم رضایت گرفت تا شهید شود
 
خبرگزاری فارس: پسرم رضایت گرفت تا شهید شود

 

 شهید تفحص «علیرضا حیدری» هفتم دی ماه 1352 به دنیا آمد؛ از آنجایی که به مداحی خیلی علاقه داشت روزهای دوشنبه سر صف مدرسه برای بچه‌ها مداحی می‌کرد؛ زمانی که پدرش در جبهه بود در خانه جایش را پر می‌کرد و در یک کابینت سازی نیز مشغول به کار شد.

علیرضا تا اول راهنمایی بیشتر نخواند و گذشت ایام او را وارد مرحله جدیدی کرد «سرباز علیرضا حیدری» او از سربازهای با صفا و مخلص لشکر 27 محمدرسول الله(ص) و محل اصلی خدمتش در واحد لجستیک لشکر در پادگان دوکوهه بود.

او هر بار که همراه برادران تفحص برای انجام کاری از دوکوهه به فکه می‌رفت، به آنها التماس دعا داشت تا کار او را نیز به آنجا منتقل کنند؛ بالاخره موافقت‌نامه را از لجستیک گرفت، به همراه گروه تفحص به فکه رفت؛ هر موقع حالی پیدا می‌کرد به خصوص بعد از نماز جماعت و قرائت زیارت عاشورا مداحی می‌کرد.

و سرانجام این جوان 19 ساله در نهمین روز از فروردین 1371 در تپه‌های ماهور به شهدا پیوست.

                                                                 ***

مادر شهید تفحص «علیرضا حیدری» می‌گوید: علیر‌ضا در منزل خودمان و در حالی‌ که تنها بودم و کسی بالای سرم نبود به دنیا آمد، از کودکی جنب و جوش زیادی داشت و همواره در کارها کمک دست من بود.

مادر شهید تفحص «علیرضا حیدری»

 

یک روز در خانه بودم که همسرم از منطقه آمد، تا پیت‌های خالی نفت را کنار دیوار دید از من پرسید: «کسی در خانه نبود برود نفت بگیرد؟» علیرضا که انگار حرف پدرش را شنیده بود، فوراً از خانه بیرون رفت و پس از مدت کوتاهی برگشت. از این‌که به کابینت‌سازی نرفته بود تعجب کردم. پرسیدم: «رضاجان کجا رفتی؟» پاسخ داد: «مامان رفتم از صاحب کارم اجازه گرفتم تا این پیت‌ها را پر نکنم جایی نمی‌روم». بعد هم ظرف خالی نفت را برداشت و رفت. هنوز مدتی نگذشته بود که دیدم رضا با آن قد و قواره کوچک پیت‌های پر از نفت را دست گرفته و به خانه می‌آید. در حالی‌که هنوز پیت دستش بود از پدرش پرسید: «بابا! کاری نداری؟ چیزی نمی‌خواهی؟ بروم سرکار؟» وقتی مطمئن شد پدرش راضی است، دوباره به کابینت‌سازی برگشت.

                                                                ***

یکی از همرزمان شهید «علیرضا حیدری» بیان می‌دارد: علی‌رضا از سربازهای باصفا و مخلص لشکر 27 بود، با صدای خوبی که داشت به خصوص بعد از نماز جماعت و زیارت عاشورا شروع به مداحی می‌کرد و بچه‌ها را به فیض می‌رساند. با اینکه محل اصلی خدمتش واحد لجستیک لشکر در پادگان دوکوهه بود اما هربار که به فکه می‌رفت، انگار تکه‌ای از قلب خود را آن‌جا می‌گذاشت‌ و با حسرت وصف‌ناشدنی از گروه تفحص می‌خواست که او را نیز به آن‌جا منتقل کنند.

 

بالاخره او پس از پیگیری‌ها متوجه شد که گروه تفحص‌ نیروهای سربازش را از لشکر می‌گیرد و باید از مسئول لجستیک موافقت‌نامه بگیرد تا بتواند به جمع تفحص‌گران نور بپیوندد.

یکی دو روز گذشت. آن روز که به همراه سید به پادگان دوکوهه رفتیم، علی‌رضا را دیدم که از شادی چشمانش برق می‌زد برگه موافقت‌نامه را جلوی سید گرفت و گفت: «آقا سید تموم شد». انگار تمام دنیا را به او داده بودند. با خوشحالی سوار ماشین شد و همراه آنان به فکه رفت او می‌توانست در کمال آرامش خدمتش را بگذراند و به تهران برگردد اما در جمع تفحص‌گران به جست‌و‌جوی پاره‌های پیکر شهدا پرداخت، تا مادران شهدا را راضی کند.

                                                                ***

مادر شهید حیدری ادامه می‌دهد: علیرضا خیلی به خواهر و برادر کوچکترش محبت می‌کرد؛ وابستگی عجیبی بین آن‌ها وجود داشت؛ آخرین باری که می‌خواست برود به پدرش گفت: «بابا من رفتم خط!» من که خیلی ترسیده بودم به پدرش گفتم: «این خط که علیرضا گفت یعنی چی، خوبه، بده؟!» دلم بی‌قرار بود خواهر کوچکترش هم بعد از آخرین خداحافظی علیرضا مرتب گریه می‌کرد و می‌خواست که او نرود؛ دخترم هر شب گریه می‌کرد؛ دیگر کلافه‌مان کرده بود تا زمانی‌که بالاخره علیر‌ضا به منزل تماس گرفت و گوشی را دادم تا با خواهرش صحبت کند؛ صدای محبت‌آمیز او را که از پشت تلفن شنید، قلب کوچکش آرام شد و دیگر گریه نکرد.

                                                              ***

مادر شهید حیدری می‌گوید: روز آخری بود که علیرضا در خانه بود، می‌خواست برود؛ هنگام خداحافظی پیش من آمد.

ـ مامان، من دارم می‌روم، خداحافظ.

ـ صبر کن تا پایین با تو می‌آیم.

نگذاشت من برای بدرقه‌اش روم؛ تا من پایین بروم پوتین‌هایش را پوشیده بود انگار می‌دانست آخرین دیدار است نمی‌خواست بیشتر از این خداحافظی را طولانی کند؛ می‌گفت: «سه ماه دیگر برمی‌گردد، اما...».

آخرین باری هم که از منطقه تماس گرفت با پدرش صحبت کرد.

ـ آقاجون! از من راضی هستید؟

ـ چرا این حرف را می‌زنی؟!

ـ تفأل زدم، نوشته بود اگر پدر و مادر از فرزندشان راضی باشند، فرزند به درجه شهادت می‌رسد.

این آخرین جملاتی بود که از علیرضا شنیدم، دیگر از او خبری نداشتیم تا خبر شهادتش را برای ما آوردند.



[ سه شنبه 92/1/20 ] [ 8:34 صبح ] [ دوستدار علمدار ]

نظر

 
خبرگزاری فارس: روایتی از برخورد احمد متوسلیان با زن و بچه تفنگ‌چی کومله

 

عجب مردهایی بودند که فریب‌خوردگان ضدانقلاب را نجات می‌دادند، شهرها را آزاد می‌کردند، حتی به فکر زن و بچه بی‌گناه کسانی که به بیراهه رفتند، بودند.

به بهانه سالروز آزادسازی پاسگاه مرزی ژالانه در نوار مرزی مریوان ـ پنجوین توسط رزمندگان جبهه مریوان به فرماندهی حاج احمد متوسلیان در 19 فروردین 1360 روایتی خواندنی سردار شهید سیدمحمدرضا دستواره درباره گوشه‌ای از مهربانی حاج‌احمد را می‌خوانیم.

                                                            ***

احمد تازه حقوقش را گرفته بود، از در سپاه بیرون آمد که دید یک زن بچه بغل، کنار پیاده‌رو نشسته و گریه می‌کند، احمد رفت جلو.

ـ خواهر من! شما چرا ناراحتی؟ چی شده؟ چه کسی شما را ناراحت کرده؟

ـ شوهرم، من و این بچه صغیر را توی این شهر گذاشته و رفته تفنگ‌چی کومله شده، به خدا خیلی وقت است یک شکم سیر غذا از گلوی من و این بچه پایین نرفته.

احمد تا این حرف را شنید، بغضش گرفت و بلافاصله دست توی جیب اورکتش کرد و تمام مبلغی را که چند دقیقه پیش بابت حقوقش گرفته بود، دو دستی طرف آن زن گرفت.

ـ خواهر به خدا من شرمنده‌ام، نمی‌دانستم شما چنین مشکلی دارید، این پول ناقابل را بگیرید، هدیه مختصری است، فعلاً امور خودتان را با آن بگذرانید، نشانی‌تان را هم بدهید به برادر دستواره، او مسئول تأمین ارزاق شهر است، بعد از این موارد خوراکی شما را خودش می‌آورد دم در خانه‌تان به شما تحویل می‌دهد.

آن زن خشکش زده بود؛ احمد با التماس پول را به او داد، نشانى‏اش را هم نوشت و داد به من…

به خدا قسم کم نبودند خانواده‏هایى در مریوان که احمد خرج آنها را مى‏داد؛ مى‏دید حقوق خودش کفاف این کار را نمى‏دهد، مى‏رفت از پدرش دستى مى‏گرفت و مى‏آورد خرج محرومین مریوان مى‏کرد. همین طورها بود که همین خانواده‏هایى که او خرج‏شان را مى‏داد، شوهرهاى‏شان را سَرِ غیرت مى‏آوردند که شما خجالت نمى‏کشید؟ اسم خودتان را مى‏گذارید کُرد؟ دارید با مردى مى‏جنگید که خرج خورد و خوراک زن و بچه‏هاى شما را مى‏دهد. به همین خاطر مى‏دیدیم که راه به راه، ضدانقلاب فریب‏خورده، گروه گروه مى‏آمدند و خودشان را به سپاه تسلیم مى‏کردند.



[ دوشنبه 92/1/19 ] [ 12:15 عصر ] [ دوستدار علمدار ]

نظر

 
خبرگزاری فارس: تنها خواسته‌ای که‌ مادر شهید شیرودی از امام خامنه‌ای داشت 

خواهر شهید شیرودی می‌گوید: مادرم با رهبر معظم انقلاب دو بار دیدار داشت، یک بار حضرت آقا به منزل‌مان آمدند و یک بار هم مادر به دیدار ایشان رفت، در هر دو دیدار مادرم فقط یک درخواست از حضرت آقا داشت.

 

به گزارش خبرنگار حماسه و مقاومت فارس (باشگاه توانا)، بیش از 40 روز از خداحافظی زمین خاکی با مادر نامدارترین خلبان جهان می‌گذرد، مادری که رفتنش داغی دیگر بر دل‌ها نهاد.

خواهر شهید «علی اکبر شیرودی» از پدر و مادرش به عنوان اسوه صبر و شکیبایی یاد می‌کند و می‌گوید: پدر و مادرم علاقه زیادی به علی‌اکبر داشتند؛ من فکر نمی‌کردم در غم شهادتش آنها این قدر صبوری کنند. در جنگ کردستان برادرم به خاطر مشغله کاری چند ماه نتوانست به مرخصی بیاید. بعد از چند ماه که آمد، مادرم مانند پروانه دور علی‌اکبر چرخید و بی‌هوش شد. من آن لحظه فکر می‌کردم اگر برادرم شهید شود، برای مادرم چه اتفاقی خواهد افتاد. اما دیدم صبوری‌های مادرم را. زانوی غم بغل نگرفت، بی‌تابی نکرد، بلکه 40 روز بعد از شهادت علی‌اکبر وارد فضای اجتماع شد و در شاخه‌های کمک‌رسانی به جبهه حضور فعال داشت. در آن ایام به دیدار خانواده شهدا و جانبازان می‌رفت تا به آنها روحیه بدهد و خودش نیز در کنار آنها روحیه بگیرد.

وی ادامه می‌دهد: مادرم برای مشکل‌گشایی روستاییان تلاش می‌کرد؛ منزل شخصی‌اش را پایگاه کمک‌رسانی به مناطق جنگی کرده بود؛ 6 ماه بعد از شهادت علی‌اکبر همراه با تعدادی از مادران شهدا با کاروانی از کمک‌های مردمی به جبهه‌های جنگ رفت و با حضور در بین رزمندگان به آنها روحیه داد.

شیرودی بیان می‌دارد: مادرم اسوه صبر و استقامت و پایداری بود؛ او داغ سه فرزند جوان و داماد شهیدش را دید؛ اینها باعث نشد که روحیه‌اش را از دست بدهد و سی سال پرچم شهادت فرزندش را به دوش کشید و همواره تلاش ‌کرد فرهنگ شهادت را در اذهان مردم زنده نگه دارد.

وی می‌افزاید: چند سال قبل که مادرم به دیدار رهبر معظم انقلاب رفته بود، ایشان از مادرم پرسیدند: «چه خواسته‌ای دارید؟» مادرم پاسخ داد: «سلامتی شما»، آقا فرمودند: «چند سال قبل هم که در منزل شما مهمان بودیم، شما همین را گفتید»، مادرم گفت: «ما شهید ندادیم که خواسته‌ای داشته باشیم».

مادرم معتقد بود خانواده شهدا باید کار زینبی کنند و راه شهدا را ادامه دهند.     



[ یکشنبه 92/1/18 ] [ 12:41 عصر ] [ دوستدار علمدار ]

نظر

 
خبرگزاری فارس: پذیرفته شده دانشگاه کالیفرنیا چگونه تخریب‌چی شد+ عکس

 

 

 سرگذشت توقف بعضی از آدم ها توی دنیا مایه عبرت است و خالق ما فرموده «فاعتبرو یا الوالباب...» . حتما با وجود این آدم‌ها در قیامت دیگر بهانه ای پذیرفته نیست. می‌شود در دنیا زندگی کرد و آلوده اش نشد. تمتع از دنیا با همه وسوسه‌هایش ترا فریب ندهد. امکان زندگی مرفه داشته باشی اما زهد پیشه کنی و در یک کلام بنده باشی و بندگی کنی.

سال 37 در حوالی میدان شوش در جنوب تهران کودکی به عرصه گیتی پا نهاد و 25 سال بعد در حالی‌که فقط چند روزی از ازدواجش گذشته بود با همسر جوانش وداع کرد و عازم جبهه شد و حنظله وار در جزیره مجنون به حجله خون رفت و پیکر مطهرش بعد از 13 سال میهمان قطعه 50 گلزار شهدای بهشت زهراء(س) شد.

 

اجرای سرود در حسینیه جماران/ ایستاده سمت چپ شهید محمود بهرامی

 

محمود بهرامی فرزند حاج غلامحسین بهرامی سیاوشانی از کودکی محمود همه بود. هم زیبایی رو و هم اخلاق زیبا داشت. از کودکی با قرآن آشنا شد و صدای خوش محمود وقت قرائت قرآن دل از همه می‌برد. او در نوجوانی با جمع نمودن نوجوان‌ها و خردسالان گروه سرودی تشکیل داد که در شهر تهران شهرتی پیدا نمود و افتخار اجرای سرود در مقابل امام عزیز را پیدا کرد.

محمود، جوان قبل از انقلاب بود و شرایط خاص محله شوش و فراهم بودن اسباب گمراهی اعم از سینما و... او را غافل نکرد. او در دوران دبیرستان افتخار شاگردی شهید رجایی را داشت و آن عزیز شهید هم علاقمند به محمود بود و حتی در زمان مسوولیت شهید رجایی این ارتباط قطع نشد. محمود محور مساجد محلش بود. مسجد لرزاده، مسجد همت آباد و مسجد فروتن در اطراف میدان خراسان و میدان شوش پاتوق او بود. به تنهایی یک نهاد فرهنگی بود و سرمایه پدر را هم در این راه به کار می‌گرفت.

 

تابستان 61/ سوریه/ پادگان الزبدانی/ نفر دوم از راست شهید محمود بهرامی

 

او جوان با هوش و درس خوانی بود. بعد از اخذ دیپلم از دانشگاهی در کالیفرنیا برای ادامه تحصیل پذیرش گرفت و اخذ ویزا برای سفر محمود مصادف شد با تظاهرات روزهای پیروزی انقلاب امام خمینی. محمود برای روز 12 بهمن 57 بلیط به مقصد آمریکا گرفته بود. روز موعود در حالی‌که خانواده برای بدرقه اش به فرودگاه مهرآباد آمده بودند. اتفاقی افتاد که مسیر زندگی محمود را عوض کرد. فرودگاه شلوغ بود و خبر رسید که امام می آید. محمود با شنیدن این خبر با وجود مخالفت شدید پدر و مادر و برادر از این مسافرت صرف نظر کرد و کلامی گفت که ماندگار شد:

امام برای ما به ایران آمده و ما او را رها کنیم. امام نیاز به سرباز دارد و من هم یکی از سربازان امام هستم... .

محمود از همان روز به بعد یک لحظه از پا ننشست و با شاگردان خود که هر کدام  مردی شده بودند در خدمت انقلاب قرار گرفت. او یک پای امنیت محله اش بود. در سال‌های اولیه انقلاب چندین بار مورد سوء قصد منافقین قرار گرفت و جان سالم به در برد.

با شروع جنگ تحمیلی میدان نبرد با دشمن بعثی را انتخاب نمود. در عملیات فتح المبین و بیت المقدس شرکت کرد و در زمره نیروهای اعزامی تیپ محمد رسول الله (ص) به سوریه برای مقابله با دشمن صهیونیستی بود. او جزو رزمندگانی بود که در تاریکی شب خود را به تانک های اسراییلی رسانده و عکس امام را روی بدنه تانک‌ها چسباندند.

محمود تا زنده بود جبهه را رها نکرد. شهادت شاگردانش او را دغدار می‌کرد و او صبور بود. سال 60 بود که ازدواج کرد و نصف دیگر دینش را کامل کرد. روزهای نامزدی محمود هم به بندگی مضاعف گذشت. همسرش می‌گفت قرار ما شد که هر هفته او حدیثی بنویسد و من آن را حفظ کنم و تا روز آخری که محمود بود این ادامه داشت و محمود باز به جبهه رفت. این بار جذبه شهید عبدالله نوریان او را به جمع تخریب‌چیان تیپ سیدالشهداء(ع) کشاند و عملیات والفجر 2 و 4 به عنوان تخریبچی در عملیات شرکت کرد. محمود آنقدر شیفته شهید نوریان شده بود که حرف روی حرف او نمیزد و این شد که محمود با پشنهاد و سفارش عبدالله با علی و ابراهیم و اسدالله به تهران آمدند و پاسدار شدند و با لباس سبز به جبهه بازگشتند.

زمستان سال 62 بود که خانواده از محمود خواستند که تشکیل زندگی دهد. پدرش در نزدیکی منرلشان برای عروس و داماد خانه مناسبی خرید و دستی به سر و روی خانه کشید تا حجله گاه فرزند دلبندش محمود باشد. اما محمود می‌خندید و می‌گفت: این خانه مبارک صاحبش باشد، اما من دوست ندارم سندی از دنیا به نام من باشد. من شهید می‌شوم و این خانه می‌ماند.

 

دیماه 62 / جشن عروسی شهید محمود بهرامی

 

دیماه 62 بود که محمود کارت عروسی خود را در ضریح امام رضا(ع) و حضرت معصومه(س) انداخت و یقین داشت که آنها در میهمانی او شرکت می‌کنند. بساط جشن عروسی محمود در تالاری در تهران مهیا شد و میهمانان او بچه های رزمنده و بسیجی بودند. او اصرار داشت که با لباس سبز سپاه دامادیش را جشن بگیرد اما مادرش دست بردار نبود و به خواهش مادر کت و شلوار سفیدی به تن کرد. دو هفته بیشتر در کنار شریک زندگی اش نبود و ساکش را بست و خودش را به جبهه رساند.

دکتر علیرضا زاکانی در  خاطراتی از او می‌گوید: 

اوایل تابستان سا ل 62 در گردان تخریب تیپ سید الشهدا (ع) با شهید محمود بهرامی در کنار هم بودیم. فضای معنوی حاکم بر گردان و حضور فرماندهی خوب مثل عبدالله نوریان شرایط خاصی را فراهم کرده بود. حضور همزمان من با شهید بهرامی در عملیات والفجر 4 این امکان را فراهم کرد که با روحیات او بیشتر آشنا شوم. شهید بهرامی از خانواده‌ای مرفه بود. برای ازدواجش مهمانی مفصلی گرفتند و حدود هشتصد نفر از بچه های گردان تخریب و بچه های رزمنده و بسیجی در جشن ازدواج او شرکت کردند. اما درست چند روز بعد از مراسم عروسی به منطقه آمد و کارش را دوباره در گردان تخریب شروع کرد.

قبل از عملیات خیبر با یکی از دوستان به منزل شهید بهرامی رفتیم. چیزی که اسباب تعجب ما را فراهم کرد این بود که اولا او به دست خودش پلاکارد تبریک و تسلیت به خانواده را نوشته بود و ثانیا شمایل زیبایی از خودش را به عنوان شهید نقاشی کرده بود! وقتی از او پرسیدم که اینها برای چیست؟ گفت: وقت رفتن است و برای اینکه باری از روی دوش خانواده بعد از شهادت بردارم این بوم و پلاکارد را آماده کردم. بعد از این ماجرا به منطقه برگشتیم و در پادگان دو کوهه مستقر بودیم. بعد از مدتی به دستو ر فرمانده گردان، من و شهید بهرامی با عده ای از دوستان به منطقه جفیر اعزام شدیم. طبق عادت، غروب ها در یکی از پاسگاه های نزدیک، نماز جماعت مغرب و عشاء برگزار می کردیم. یکی از شب ها که برای ادای نماز جماعت به پاسگاه رفته و برای نماز مهیا شده بودیم متوجه شهید بهرامی شدم که به سرعت از پاسگاه بیرون آمد. مدتی طول کشید و برنگشت و من هم به دنبال او بیرون آمدم، دیدم که دارد لعن می فرستد و پایش را به زمین می زند. پرسیدم چرا این کار را می کنی؟

گفت: وقت ذکر خدا یاد همسرم افتادم و احساس کردم که شیطان سراغم آمده است. احساس کردم که یاد همسرم در این شرایط مانع از یاد و ذکر خدا می شود برای همین شیطان را لعن کردم.

برایم خیلی جالب بود. او با اینکه تازه ازدواج کرده بود و به همسرش هم علاقه زیادی داشت، حاضر نبود یاد همسرش هم موجب غفلت از یاد خدا شود.

 

اسفند 62/ پادگان دو کوهه/ نفر اول سمت راست شهید محمود بهرامی و نفر دوم شهید زینال حسینی فرمانده گردان تخریب ل10

 

روز سوم عملیات خیبر بود که تیپ سیدالشهداء(ع) وارد عملیات شد. محمود از من جدا شد و به عنوان تخریبچی با گردان حضرت قاسم (ع) به جزیره مجنون رفت و من هم برای حضور در گردان حضرت علی اصغر (س)آماده شدم. آخرین دیدار من و ایشان فردای اعزام بود که با موتور به مقر گردان برگشت، او را دیدم. دست دور گردن من انداخت که با هم وداع کنیم. کنار گوش من گفت: «این آخرین دیدار ماست. دیدار ما به قیامت! من شهید می شوم و دیگر برنمی گردم. شما زحمت بکشید سلام مرا به مادرم برسان و از مادرم حلالیت بطلب؛ چون خیلی برای من زحمت کشید و من نتوانستم زحمات او را جبران کنم

همان طور که او گفته بود، این آخرین دیدار ما بود. او رفت و با دو هزار شهیدی بر گشت که از آنها تنها پلاک و مشتی استخوان به یادگار مانده بود.

* راوی : جعفر طهماسبی



[ شنبه 92/1/17 ] [ 2:35 عصر ] [ دوستدار علمدار ]

نظر

وداع با پیکری که 3 ماه در دریاچه نمک باقی ماند

 

خبرگزاری فارس: وداع با پیکری که 3 ماه در دریاچه نمک باقی ماند

 

به گزارش خبرنگار خبرگزاری فارس از ساری، خاطرات جانسوز همسر شهید یونسی را با یکدیگر مرور می‌کنیم.

 

با این که خودم با 19 سال سن تا آن موقع هیچ جنازه‌ای را از نزدیک ندیده بودم و از دیدن جنازه می‌ترسیدم، اما از خدا خواستم به من و بچه‌هایم تحملی بدهد تا با دیدن شوهرم بتوانیم سر پا بایستیم....

 

گاهی اوقات که مشغول مرور تاریخ جانفشانی‌های فرزندان روح‌الله می‌گردی، ناخودآگاه بند دلت با حماسه‌ای عظیم گره می‌خورد، حماسه‌ای که روح و جان شیعه با آن مأنوس است. وقتی خاطرات خانم سکینه عبدی همسر جانشین دلیر گردان امام محمدباقر(ع) لشکر ویژه 25 کربلا «سردار شهید نورعلی یونسی» را می‌خوانی، یاد صحرای کربلا و یاد وداع زینب کبری(س) در گودال قتلگاه می‌افتی.

 

چه سخت است حال عاشقی دلباخته که معشوقش بی‌جان در برابر او ... .

 

مطالب تکان‌دهنده‌ای که در ادامه می‌آید، گزیده‌ای از دل‌گویه‌های جانسوز همسری است که در کتابی با عنوان «برای خداحافظی بر می‌گردم» به قلم ابوالفضل قنبرنژاد و با همت کنگره شهدای مازندران به چاپ رسیده است.

 

*****

 

از شهید بلباسی خواستم تا جریان شهادت نورعلی را برایم تعریف کند، در جوابم گفت:

 

- 26 بهمن‌ماه بود. آقا نورعلی جانشینی گردان امام محمد باقر(ع) را در دو مرحله از عملیات والفجر 8 برعهده داشت و در این دو مرحله رشادت‌های زیادی از خودش نشان داد. من هم توی این عملیات از ناحیه پای چپ مجروح شدم و در حالی که مرا به پشت جبهه انتقال می‌دادند، به نورعلی گفتم:

 

- دیگر این مرحله از عملیات نوبت ما نیست، نوبت بچه‌های اصفهان است، اما او قبول نکرد و به فرماندهی نیروهایش در مرحله سوم ادامه عملیات داد.

 

شهید یونسی و حاج آقا اسلامی نیروها را به دو طرف نمک‌زار فاو هدایت کردند.

 

نورعلی به یک سمت و حاج آقا اسلامی به سمت دیگر نمک‌زار می‌روند؛ همان طور که نورعلی و بی‌سیم‌چی‌اش یعنی داودی به پیشروی ادامه می‌دهند؛ تیر مستقیم به بی‌سیم‌چی اصابت می‌کند و شهید می‌شود و ارتباط نورعلی با پشت سنگر قطع می‌شود.

 

دشمن در آن منطقه اقدام به پاتک سنگینی می‌کند و به خاطر این، نورعلی به نیروهایش دستور عقب‌نشینی می‌دهد، اما خودش بر نمی‌گردد.

 

نیروهایش هرچه تلاش کردند او را با خودشان به عقب بازگردانند، موافقت نکرد و به نیروها می‌گفت:

 

- من همین جا می‌مانم آنها را مشغول می‌کنم، شما عقب‌نشینی کنید.

 

بعد از مدتی نیروهای عراقی پیش‌روی می‌کنند و توسط کالیبر تانک نورعلی را مورد اصابت قرار می‌دهند و وی شهید می‌شود. متأسفانه آن قسمت از دریاچه نمک، محل شدید درگیری بود و بچه‌ها موفق نشدند پیکر شهید یونسی را به عقب انتقال بدهند.

 

*****

 

شب بود، محدثه و صاحبه خواب بودند، من و مریم داشتیم تلویزیون می‌دیدیم. صدای زنگ درب بلند شد. مریم هم دنبالم تا دم در آمد. یکی از برادرهای سپاهی جلوی در ایستاده بود و گفت:

 

- غرض از مزاحمت اینکه...

 

نگاهش توی نگاه مریم گره خورد و حرفش را قورت داد. از من خواست:

 

- اگر می‌شود تنها صحبت کنیم، اگر می‌شود دخترتان را...

 

به مریم گفتم:

 

- دخترم! تو برو داخل اتاق، مواظب خواهرهایت باش. من الآن بر می‌گردم.

 

مریم رفت. برادر پاسدار ادامه داد: خواهرم! چند روز گذشته منطقه‌ای که شهید یونسی آنجا به شهادت رسید، آزاد شد. جنازه شهید یونسی را پیدا کردند و به عقب برگرداندند. الان هم جنازه شهید توی بیمارستان رازی است.

 

موقع خداحافظی فقط حرکت سر و لب‌‌هایش را می‌دیدم و صدایش را نمی‌شنیدم. انگار برای اولین‌بار بود که خبر شهادت‌اش را به من می‌دادند. در را پشت سرم بستم و همان جا نشستم.

 

صدای جیرجیرک‌ها از لابه لای شاخ و برگ درخت‌ها شنیده می‌شد. محدثه روی پله‌ها ایستاده بود و به من نگاه می‌کرد. گفت:

 

- چی شد مامانی؟ باز داری گریه می‌کنی؟

 

بلند شدم. خودم را مرتب کردم. اشک‌ها را از صورتم پاک کردم. به طرف محدثه رفتم. صورتش را بوسیدم. قبل از این که من حرفی بزنم، گفت:

 

- دوباره دلت برای بابا تنگ شده؟

 

پلک‌هایم را به علامت تأیید بستم و باز کردم. از او پرسیدم:

 

- مریم و صاحبه خوابند؟

 

- آره.

 

- محدثه جان! تو هم دلت برای بابا تنگ شده، مگر نه؟

 

- خیلی.

 

- می‌دانی بابا الان کجاست؟

 

- مگر خودت به من نگفتی بابا رفته پیش خدا؟ خودت گفتی آن‌هایی که می‌روند پیش خدا دیگر هیچ وقت برنمی‌گردند حتی اگر دل‌مان خیلی برایش تنگ شده باشد.

 

شیرین زبانی محدثه، مثل کارد جگرم را خراش می‌داد. گفتم:

 

- خدا به باباهایی که بچه‌هایشان را خیلی دوست دارند، این فرصت را می‌دهد تا یک بار، فقط یک بار دیگر برگردند خانه، تا با بچه‌هایشان خداحافظی کنند.

 

چشم‌های محدثه از خوشحالی برق می‌زد. بی‌معطلی گفت:

 

- آقاجون که ما را خیلی دوست داشت. همیشه وقتی با من و مریم بازی می‌کرد به ما می‌گفت: «من شما را از اینجا تا پیش خدا دوست دارم». پس خدا به آقاجان هم اجازه می‌دهد برگردد پیش ما؟

 

- آره دخترم. آقاجون فردا صبح بر می‌گردد...

 

هنوز حرفم تمام نشده بود که محدثه از خوشحالی جیغ کشید و جستی زد و گفت:

 

- آخ جون آقاجان! آخ جون آقاجان!

 

- هیس! خواهرهایت خواب هستند. فقط یک چیز را باید بدانی. باباهایی که برای خداحافظی می‌آیند خدا به آنها اجازه حرف زدن نداده است. همانند آدم‌هایی که خوابند و نمی‌توانند حرف بزنند. فقط ما می‌توانیم هر چی دل‌مان می‌خواهد به آنها بگوییم. تو هم می‌توانی فردا هرچه می‌خواهی به بابا بگویی و باهاش خداحافظی کنی.

 

محدثه از خوشحالی توی پوست‌اش نمی‌گنجید. در حالی که دستم را گرفته بود و می‌کشید گفت:

 

- مامان! بیا باهم زودتر بخوابیم تا فردا سرحال و قبراق باشیم. آخر اگر شلخته و خواب‌آلود باشیم بابا خوشش نمی‌آید.

 

با این که خودم با 19 سال سن تا آن موقع هیچ جنازه‌ای را از نزدیک ندیده بودم و از دیدن جنازه می‌ترسیدم، اما از خدا خواستم به من و بچه‌هایم تحملی بدهد تا با دیدن شوهرم بتوانیم سر پا بایستیم.

 

حرف‌های نورعلی را توی ذهنم مرور کردم که از من خواسته بود اگر شهید شد گریه و زاری نکنم و قوی و صبور باشم.

 

بالاخره انتظار به سر رسید و به سردخانه بیمارستان رازی قائم‌شهر رسیدیم. اول جنازه شهید داودی را از سردخانه بیرون آوردند. شهید داودی بی‌سیم‌چی نورعلی بود که قبل از او به شهادت رسید.

 

وقتی جنازه بعدی را می‌آوردند عرق سردی روی تنم نشست و احساس کردم نمی‌توانم صاحبه را توی بغل‌ام نگه دارم. نمی‌دانم چه کسی، اما دستی صاحبه را از من گرفت. مریم و محدثه پر چادرم را چسبیده بودند و با اضطرابی آمیخته به ترس نگاه می‌کردند. نمی‌دانستم توان دیدن جنازه شوهرم را دارم یا نه! ذکری را که از نورعلی یاد گرفته بودم زیر لب زمزمه کردم:

 

- «اللهم آنس وحشتی و آمن روعتی و اعنی علی وحدتی»

 

وقتی ملحفه را کنار زدم باورم نشد که این جنازه نورعلی است.

 

دندان‌هایش ریخته بود، پوست تنش سوخته و همه جای بدنش سیاه شده بود. قسمت‌هایی از بدنش که بیرون از لباس بود آب شده و فقط استخوان‌هایش باقی مانده بود.

 

از حیرت دهانم باز مانده بود و از شوک دیدن این منظره حتی گریه‌ام نمی‌گرفت.

 

دست مریم و محدثه را گرفتم و باهم از جنازه نورعلی فاصله گرفتیم. قفل گلویم باز شده بود. بین مریم و محدثه روی زمین نشستم و بغض‌آلود به آن‌ها گفتم:

 

- حالا می‌توانید با آقاجان حرف بزنید و با او خداحافظی کنید.

 

محدثه کنارم روی زمین نشست و به من تکیه داد. به مریم نگاه کردم. ایستاده بود، بهت‌زده به جنازه پدرش چشم دوخته بود و پلک نمی‌زد، لب‌هایش تکان می‌خورد انگار داشت با پدرش خداحافظی می‌کرد.

 

با دیدن این صحنه نتوانستم جلوی گریه‌ام را بگیرم. سرم را به صورت محدثه چسباندم و آرام و بی‌صدا گریه کردم.

 

پیکر نورعلی از بیمارستان رازی به بیمارستان ولی‌عصر(عج) انتقال داده شد و دو روز بعد همه برای تشیع پیکر او جلوی بیمارستان ولی عصر(عج) جمع شدیم. خیابان‌های اطراف بیمارستان پر از جمعیت بود.

 

گزارش از سجاد پیروزپیمان   



[ دوشنبه 92/1/5 ] [ 12:5 عصر ] [ دوستدار علمدار ]

نظر