سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دوستدار علمدار

با سلام ... ورود شمارا به وبلاگ دوستدار علمدار خوش آمد میگویم ... شهید علمدار : بر همه واجب است مطیع محض فرمایشات مقام معظم رهبری که همان ولی فقیه می باشد، باشند چون دشمنان اسلام کمر همت بسته اند ولایت را از ما بگیرند و شما همت کنید متحد و یکدل باشید تا کمر دشمنان بشکند و ولایت باقی بماند..

ماجرای گواهینامه رانندگی یک فرمانده تیپ
 
خبرگزاری فارس: ماجرای گواهینامه رانندگی یک فرمانده تیپ

 

 همه ما یه جورهایی با بیت‌المال سر و کار داریم، از دانش‌‌آموزی که روی نیمکت کلاس می‌نشیند تا کارگر و کارمندهایی که در اداره و کارخانه‌ها کار می‌کنند، حتی زنی که خانه‌دار است. فرقی نمی‌کند که بیت‌المال چطوری در زندگی‌هایمان نقش دارد، مهم این است که چگونه از آن استفاده می‌کنیم.

قبل از اینکه به حساب ما رسیدگی شود، بیاییم خودمان رسیدگی کنیم؛ چقدر به عدالت حضرت علی(ع) نزدیک هستیم، زمانی که ایشان از نور چراغ بیت‌المال برای کار شخصی‌شان استفاده نمی‌کردند؟!

سیدکاظم حسینی از همرزمان شهید «عبدالحسین برونسی» ماجرای توجه شهید برونسی به بیت‌المال و گرفتن گواهینامه رانندگی را روایت می‌کند:

                                                              ***

فرمانده تیپ که شد، یک ماشین، اجباراً، تحویل گرفت. یک راننده هم می‌خواستند در اختیارش بگذارند که قبول نکرد. ـ شما گواهینامه که نداری حاجی، پس راننده باید باهات باشه.

ـ توی منطقه که شرعاً عیبی نداره من خودم پشت فرمون بشینم.

تو شهر می‌خوای چه کار کنی؟

ـ تو شهر چون نمی‌شه بدون گواهینامه رانندگی کرد، اگر خواستم برم، با راننده می‌رم.

چند وقت بعد که رفتم مشهد، یک روز آمد پیشم.

ـ سید! یک فکری برای این گواهینامه ما بکن.

ـ شما که دیگه راننده داری، گواهینامه می‌خوای چه کار؟

 ـ همه مشکل همین‌جاست که یک راننده بند من شده، اونم راننده‌ای که حقوق بیت‌المال رو می‌گیره و مخارج دیگه هم زیاد داره.

خواستم باب مزاح را باز کرده باشم.

ـ خب این بالاخره حق یک فرمانده تیپ هست.

ـ شوخی نکن سید! همین ماشینش هم که دست منه، برام خیلی سنگینه، می‌ترسم قیامت نتونم جواب بدم، چه برسه به راننده. (این در حالی بود که وقتی می‌آمد مشهد، پول بنزین و روغن و خرج‌های دیگر ماشین را از جیب خودش و از حقوق شخصی می‌داد).

تصمیمش جدی بود، مو، لای درزش نمی‌رفت.

ـ حاجی، حالا چند روز مرخصی داری؟

ـ هفت، هشت روز.

رفتم اداره راهنمایی و رانندگی؛ هر طوری بود کارها را رو به راه کردم؛ دو سه تا از افسرها خیلی کمک‌مان کردند؛ عبدالحسین اول امتحان آئین‌نامه داد و بعد تو شهری؛ بالاخره بهش گواهینامه دادند. البته همین هم یک هفته‌ای طول کشید؛ وقتی می‌خواست راهی جبهه شود، برای خداحافظی آمد؛ بابت گواهینامه ازم تشکر کرد.

ـ بالاخره این زحمتی رو که کشیدی بگذار پای بیت‌المال، ان‌شاءالله خدا خودش اجرت رو بده.  

ـ حالا خودمونیم حاج آقا، شما هم زیاد سخت می‌گیری‌ها.

شهید برونسی لبخندی زد و حکایتی برام تعریف کرد؛ حکایت طلحه و زبیر که در زمان خلافت حضرت مولی(سلام الله علیه) رفتند خدمت ایشان که حکومت بگیرند. آن وقت حضرت شمع بیت‌المال را خاموش کردند و شمع شخصی خودشان را روشن کردند. طلحه و زبیر هم وقتی موضوع را فهمیدند، دیگر حرفی از گرفتن حکومت نزدند و دست از پا درازتر برگشتند. وقتی اینها را تعریف می‌کرد، لحنش جور خاصی شده بود. با گریه ادامه داد: «خدا روز قیامت، از پول و از اموال خصوصی و حلال انسان، که دسترنج خودشه، حساب می‌کشه که این پول و اموال رو در چه راهی مصرف کردی؛ چه برسه به بیت‌المال که یک سر سوزنش حساب داره!».



[ چهارشنبه 92/3/8 ] [ 10:37 عصر ] [ دوستدار علمدار ]

نظر

 

 

 

 

لیالی قدر سال 1381 مسجد فائق تهران در خیابان ایران، شاهد تشییع پیکر پنج شهید گمنام دفاع مقدس بود که دو تن از این شهدا دیگر گمنام نیستند.در رفتن‌شان رازهایی نهفته بود و امروز که می‌آیند، حرف‌هایی برای گفتن دارند؛ بعضی‌هایشان گمنام می‌آیند و بی‌نشان می‌مانند تا حضرت زهرا(س) برایشان مادری کند، بعضی‌هایشان هم نشانی از خود به جا می‌گذارند تا انتظار را از مادرانشان بگیرند.

 

شهید «عبدالحسین عرب نژاد» نخستین بار 17 ساله بود که در سال 65 به عنوان بسیجی داوطلب از روستای خانوک کرمان به جبهه اعزام شد؛ او در 23 خرداد سال 67 در عملیات «بیت المقدس 7» در منطقه شلمچه به شهادت رسید و پیکر مطهرش در منطقه جنگ ماند.

شش سال قبل از او پسرعمویش حسین، نیز در روز آزادسازی خرمشهر آسمانی شده و از قضا پیکر او نیز سرنوشتی مانند پیکر عبدالحسین پیدا کرده بود. او هم مانند پسرعمویش هنگام شهادت 19 سال داشت.

عبدالحسین و حسین، تنها شهدای خانواده عرب نژاد نبودند چرا که محمدکاظم برادر بزرگتر عبدالحسین نیز در تابستان داغ 1361 در عملیات «رمضان» به شهادت رسید و پیکر مطهرش در شرق دجله ماند تا اینکه 15 سال بعد طی عملیات تفحص مفقودین، شناسایی شده و مرهمی بر داغ پدر و مادر چشم انتظارش شد؛ هر چند کماکان پیکر فرزند کوچک ترشان، عبدالحسین و پسر عمویش، حسین همچنان در منطقه باقی مانده و مفقود بود.

همزمان با لیالی پر برکت قدر در رمضان سال 1381 مسجد فائق تهران در خیابان ایران، شاهد تشییع پیکر پنج شهید گمنام دفاع مقدس بود که در طی مراسم با شکوهی تشییع و در کناره مقبره ای که برای همین منظور در کنار مسجد ساخته شده بود، مهمان خاک می شوند. شب همان روز در صدا و سیما گوشه هایی از این مراسم باشکوه پخش و در اخبار سراسری نیز خبر مربوط به مراسم اعلام می شود.

همان شب یدالله یزدی زاده، روستازاده کشاورزی که در یکی از روستاهای کاظم آباد کرمان زندگی می کند از دیدن و شنیدن صحنه های معنوی تشییع پیکر پاک شهدا از تلویزیون تحت تأثیر قرار گرفته و با خود می گوید: «خوشا به سعادت این مردم که در این ماه عزیز و با زبان روزه، شهدا را در تهران تشییع می کنند!».

او نیمه های شب در خواب می بیند که پیکر پنج تن از شهدای دفاع مقدس را در یکی از مساجد تهران تشییع می کنند و به او می گویند «تو باید پیکر شهید سوم را دفن کنی». تشییع درست همان مراسمی است که او چهار سال قبل از تلویزیون صحنه هایش را دیده است!

یزدی زاده می گوید: «با یک حالت ترسی وارد قبر شدم و پیکر شهید را گرفتم تا داخل قبر بگذارم. ناگهان قبر به مانند یک اتاق بزرگ به نظر رسید و در همین زمان شهید از جایش بلند شد و من خیلی ترس برم داشت!».

یزدی زاده که گاهی اوقات در مجالس عزاداری و روضه های اباعبدالله(ع) مداحی می کند، ادامه می دهد: «در کنار شهید نشسته و برای او روضه قتلگاه خواندم و باهم گریه کردیم و سینه زدیم».

این شهید گمنام از این روستا زاده با اخلاص درخواست می‏ کند که به روستای خانوک رفته و به پدر و مادرش بگوید که او را در این مکان، در مسجد فائق و در قبر سوم دفن کرده اند.

یزدی زاده ادامه می دهد: «با تردید فراوان - چرا که به علت وضع نامساعد مالی بیم آنم می رفت که به آنها اتهام اخاذی زده شود - بعد از نماز صبح به همراه همسرم، پرسان پرسان به روستای خانوک و به منزل دایی این شهید رفتیم، نشانی ها را داده و عکس شهیدی را که در خواب دیده بودم را دیدم و تصدیق کردم».

اعضای خانواده در میان اندوه و شادمانی برای شهیدشان صلوات می فرستادند؛ به دلیل مسائل علمی و فنی چهار سال طول می کشد تا از طریق آزمایش اطمینان حاصل شود، که این یک رؤیای صادقه بوده است؛ به این ترتیب خبر یکی از این دو پسرعموها که پیکرش در یکی از مساجد تهران آرمیده است تا حدودی از درد و آلام خانواده های عرب نژاد می کاهد اما از شهید دیگرشان عبدالحسین، هیچ نشانه یا خبری در دست نیست.

حال دیگر مزار حسین برای خانواده عرب نژاد گرچه دور اما مرهمی بر آلام است؛ حتی برای خانواده عبدالحسین؛ سال 88 پدر عبدالحسین در یکی از دفعاتی که به زیارت مزار برادرزاده خود می رود، در یک حالت سوز و امیدی دست بر روی قبر کناری او گذاشته و در زمزمه های خود می گوید: «چه می شد که این قبر هم قبر عبدالحسین من بود..» اما اجل مهلت نداد تا ببیند که آرزویش به تحقق پیوسته است!

مصطفی برادر شهید «عبدالحسین عرب نژاد» می گوید: طی نمونه خون هایی که در اواخر سال 91 از من و مادرم، برای تشخیص هویت خانوادگی شهدا گرفته شد و بعد از طی چند ماه و در اوایل سال جاری از طریق معراج شهدای تهران و مرکز تحقیقات ژنتیک دانشگاه بقیه الله، باخبر شدیم که با توجه به نمونه هایی از قبیل استخوان های مطهر شهدا که در هنگام تفحص کشف شده و در محل معراج شهدا نگهداری می شوند، یکی از نمونه استخوان های موجود در پرونده کلاسه 1329 مربوط به شهیدی است که در منطقه عملیاتی «بیت المقدس هفت» در شلمچه به شهادت رسیده و در سال 81 به همراه چهار شهید گمنام دیگر در یکی از مساجد تهران یعنی مسجد فائق در خیابان ایران به خاک سپرده شده و «دی ان ای» خون من و مادرم با «دی ان ای» استخوان مطهر این شهید برابری می کند و این شهید گمنام همان برادرم عبدالحسین است که تا امروز به مدت 25 سال از او بی خبر بودیم.

اما جالب تر اینکه عبدالحسین به صورت کاملاً اتفاقی در سمت چپ پسرعمویش حسین و در کنار هم آرمیده اند با وجود اینکه عبدالحسین شش سال دیرتر از او شهید شده بود!

روستای خانوک کرمان کجا، شلمچه کجا و مسجد فائق تهران کجا! این معادله را با کدام منطق و معادله زمینی می توان حل کرد.



[ دوشنبه 92/2/30 ] [ 1:25 عصر ] [ دوستدار علمدار ]

نظر

 وقتی ترکش به قلبش خورد ، بلند گفت: یا مهدی عجل الله تعالی فرجه الشریف
سرش رو بلند کردم که بگذارم روی پایم
گفت: ول کن سرم رو ، بذار آقا سرم رو بغل کنه
هنوز لبخند بر لب داشت و چشم هایش به افق بود که رفت
چه رفتنی ... سر به دامن مولا ... با لبخند ... با آرامش ... اللهم ارزقنا...  



[ دوشنبه 92/2/23 ] [ 9:21 صبح ] [ دوستدار علمدار ]

نظر

ساعت یک و دو نصف شب بود/صدای شُرشُر آب میومد
توی اون تاریکی دیدم یکی کنار تانکر آب نشسته و ظرف می شوره
یکی ظرفهای رزمنده ها رو جمع کرده بود و بی سر و صدا توی تاریکی می شست
جلوتر رفتم، دیدم حاج ابراهیم همته ، فرمانده ی لشکر …    



[ یکشنبه 92/2/22 ] [ 10:32 صبح ] [ دوستدار علمدار ]

نظر

سر مزار امیر نشسته بودم که یه جوون اومد و گفت:شما با این شهید نسبتی دارین؟
گفتم: بله! من برادرش هستم.گفت: راستش من مسلمون نبودم.بنا به دلایلی به زور مسلمون شدم !
اما قلباً اسلام نیاوردم... یه روز اتفاقی عکس برادرتون رو دیدم،حالت عجیبی بهم دست داد.انگار عکسش باهام حرف میزد.
با دیدنش عاشق اسلام شدم !قلباً ایمان آوردم...
برگی از خاطرات شهید امیر حاج امینی- راوی: برادر شهید



[ شنبه 92/2/21 ] [ 2:11 عصر ] [ دوستدار علمدار ]

نظر

رتبه ء اول دانشگاه تورنتوی کانادا رو به دست آورده بود.وقتی درسش تموم شد اومد ایران تصمیم گرفت برود جبهه
گفتم: شما تازه ازدواج کردی ، یه مدت بمون و نرو جبهه
گفت: نه مادر! من پول این مملکت رو توی کانادا خرج کردم تا درسم تمام شده.وظیفه ی شرعی ام اینه که برم جبهه و به اسلام و مردم خدمت کنم...
مهندس شهید حسن آقاسی زاده



[ چهارشنبه 92/2/11 ] [ 7:34 صبح ] [ دوستدار علمدار ]

نظر

 

ذکری که شهید کشوری را نجات داد

خبرگزاری فارس: ذکری که شهید کشوری را نجات داد 

  

 

 

 ذکر «یازهرا(س)» کارگشاست، حتی اگر دستی خالی باشد، خانم مدد می‌کند به کسانی که امیدشان به خداست و راه حق را پیش می‌گیرند.

در ایام ولادت حضرت فاطمه زهرا(س) یکی از خاطرات شهید «علی صیاد شیرازی» پیرامون توسل شهید کشوری به بانوی دو عالم را می‌خوانیم:  

توی کردستان با ضدانقلاب درگیر بودیم؛ از هوانیروز کمک خواستم؛ شهیدان کشوری و شیرودی با هلی‌کوپتر اومدن؛ نقاط آتش رو براشون مشخص کردم؛ مهماتشون که تموم شد، متوجه شدم شهید کشوری منطقه رو ترک نکرده. باهاش تماس گرفتم، با اینکه سوختش کم بود گفت: «من باید کارمو تموم کنم» با دوربین که نگاه کردم، دیدم افتاده دنبال یه ماشینه پر از ضدانقلاب. اونقدر بهشون نزدیک شد که با اسکیته هلی‌کوپتر کوبید به ماشین و فرستادش ته دره. نگرانش بودم. دوباره تماس گرفتم، گفتم: «احمد! سوختت کافی نیست. هر جا هستی بشین».

جواب داد: «نمی‌شه هلی‌کوپتر رو می‌زنن. سوختم داره تموم میشه، چراغ هشدار دهنده سوخت هم روشن شده، ولی با ذکر یا زهرا(علیها السلام) خودم رو می‌رسونم قرارگاه».

چیزی نگذشت، دل تو دلم نبود، با ناامیدی تماس گرفتم قرارگاه سراغ گیری احمد رو کردم، گفتند: «اومده، به سلامت و با ذکر یا زهرا(علیها السلام)».   



[ سه شنبه 92/2/10 ] [ 1:5 عصر ] [ دوستدار علمدار ]

نظر

 
خبرگزاری فارس: روایتی از خودکار بیت‌المال که دست آقا مهدی بود

 

همه ما یه جورهایی با بیت‌المال سر و کار داریم، از دانش‌آموزی که روی نیمکت کلاس می‌نشیند تا کارگر و کارمندهایی که در اداره‌ و کارخانه‌ها کار می‌کنند، حتی زنی که خانه‌دار است. فرقی نمی‌کند که بیت‌المال چطوری در زندگی‌هایمان نقش دارد، مهم این است که چگونه آن استفاده می‌کنیم.

قبل از اینکه به حساب ما رسیدگی شود، بیاییم خودمان رسیدگی کنیم؛ چقدر به عدالت حضرت علی(ع) نزدیک هستیم، زمانی که ایشان از نور چراغ بیت‌المال برای کار شخصی‌شان استفاده نمی‌کردند؟!

شهید جاویدالاثر «مهدی باکری» از بچه‌های همین انقلاب است و چند سالی هم از شهادتش نمی‌گذرد؛ او یکی از هزاران شهیدی است که بیت‌المال و نحوه استفاده از آن برایش خیلی اهمیت داشت، طوری که حتی راضی نمی‌شد یک کلمه هم با خودکار بیت‌المال نوشته شود.

روایتی از صفیه مدرس همسر این شهید را در ادامه می‌خوانیم:

                                                           ***

شهید باکری می‌خواست برود بیرون.

ـ آقا مهدی! توی راه که برمی‌گردی، یه خورده کاهو و سبزی بخر.

ـ من سرم خیلی شلوغه، می‌ترسم یادم بره؛ روی یه تیکه کاغذ هر چی می‌خوای بنویس بهم بده.

او همان موقع داشت جیبش را خالی می‌کرد. یک دفترچه یادداشت و یک خودکار درآورد گذاشت زمین. برداشتم‌شان تا چیزهایی که می‌خواستم، برایش بنویسم. یکدفعه به من گفت: «ننویسی‌ها!».

جا خوردم، نگاهش که کردم، به نظرم کمی عصبانی شده بود.

ـ مگه چی شده؟!

ـ اون خودکاری که دستته، بیت‌الماله.

ـ من که نمی‌خواهم کتاب بنویسم، دو سه تا کلمه که بیشتر نیست.

ـ نه، درست نیست.       



[ یکشنبه 92/2/8 ] [ 9:54 صبح ] [ دوستدار علمدار ]

نظر

 

 

خواب یک مادر،شهیدی را از گمنامی درآورد. این شهید که با عنوان گمنام در دانشگاه علوم پزشکی کرمان دفن شده بود حمید ادیبی نام دارد.

 

حمید ادیبی در سال 1347 متولد شد و در روز 29 فروردین‌ماه سال 1367 در منطقه عملیاتی فاو به شهادت رسید و پیکرش پس از 24 سال در این منطقه به دست آمد اما به دلیل نبود آثار و نشانه‌ای از اینکه شهید متعلق به کجاست و نامش چیست،در زمره شهدای گمنام نام گرفت و مقرر شد روز پنجم اردیبهشت سال 91 در دانشگاه علوم پزشکی کرمان به خاک سپرده شود.

همزمان با برگزاری مراسم تشییع و تدفین شهید ادیبی،یکی از اعضای خانواده‌ ادیبی خواب مادر شهید را می‌بیند و مادر شهید بیان می‌کند که فرزند شهیدم در این نزدیکی‌ها است. بعد از این ماجرا پدر شهید ادیبی با حضور بر مزار شهید گمنام در دانشگاه علوم پزشکی کرمان مشخصات مندرج در سنگ قبر را با مشخصات فرزند خود مطابق می‌بیند.

پس از مراجعه خانواده این شهید به بنیاد شهید و بنیاد حفظ آثار و نشر ارزش‌های دفاع مقدس و همچنین انجام آزمایش، شهید گمنام دانشگاه علوم پزشکی کرمان با نام «حمید ادیبی» شناسایی می‌شود.

نحوه شناسایی شهید ادیبی از زبان پدرش

خانواده ما همیشه چشم به راه بود، گاهی اوقات می‌گفتیم نکند در بین اسیران باشد، اما همه اسیران آمدند و حمید ما نیامد. اینها بخشی از جملات «حسین ادیبی» پدر شهید «حمید ادیبی» است که در گفت‌وگو با ایسنا بیان کرده است.

حسین ادیبی می‌گوید: از بین شش فرزندم، حمید اولینِ آنها بود. سال سوم راهنمایی درس می‌خواند که جنگ تحمیلی آغاز شد. هنوز مدرسه‌اش تمام نشده بود که شور و شوق حضور جبهه او را آرام نگذاشت در حالی که سن کم به او اجازه حضور در جبهه‌ را نمی‌داد. فرزندم نمی‌توانست بی‌خیال حمله بعثی‌ها به ایران باشد و به زندگی عادی خود ادامه دهد بنابراین با تغییر تاریخ تولدش در شناسنامه‌اش بالاخره راهی جبهه نبرد حق علیه باطل شد.

حمید پس از دو سال به کرمان برگشت و در رشته ریخته‌گری و تراشکاری فنی و حرفه‌ای ثبت‌نام کرد تا بتواند شغلی برای خود انتخاب کند. بعد از گذراندن این دوره‌ها، به خدمت سربازی رفت. هنوز سه ماه از خدمت سربازی حمید مانده بود که سال 64 باخبر شدیم در منطقه «فاو» به شهادت رسیده است،اما اثری از او پیدا نشد.

همسرم در سال 83 به دلیل بیماری دیابت دارفانی را وداع گفت اما از زمان شنیدن خبر شهادت حمید آرام و قرار نداشت. همیشه می‌گفت ما فرزندمان را در راه خدا داده‌ایم و هیچ توقعی هم نداریم اما بالاخره او یک مادر بود و جگرگوشه‌اش را از دست داده بود. مدام در حال گریه و زاری و منتظر فرزندش بود.

خانواده ما همیشه چشم به راه بود. گاهی اوقات می‌گفتیم نکند در بین اسیران باشد، اما همه اسیران آمدند و حمید ما نیامد. انتظار ما همچنان ادامه داشت تا اینکه سال گذشته شهید گمنامی را در دانشگاه علوم پزشکی کرمان دفن کردند. در آن زمان من در سفر حج بودم. بعد از بازگشت، دختر برادرم برایم تعریف کرد که خواب مادر حمید را دیده و مادر شهید گفته که فرزندمان در این نزدیکی‌ها دفن شده است.

کارگاه موزاییک‌سازی من نزدیک محل دفن شهید قرار داشت. به همین دلیل به سراغش رفتم و خواستم برای شهید فاتحه‌ای بخوانم. وقتی سنگ قبرش را دیدم متوجه شدم تاریخ شهادت، سن شهید و محل شهادتش با شرایط و مدارک حمید همخوانی دارد بنابراین به بنیاد شهید مراجعه کردم و خواستار پیگیری این قضیه شدم.

بنیاد شهید کرمان با «ستاد معراج شهدای تهران» موضوع را مطرح کرد و قرار شد از من، دخترم و پسرم آزمایش خون گرفته شود. بعد از انجام آزمایش« DNA » هفت هشت ماهی گذشت تا اینکه مشخص شد این شهید گمنام همان حمید فرزند من و پایان انتظار چند ساله ما است.

این اتفاق تنها خواست خدا بود. خداوند مقدر کرده بود بعد از این همه سال، حمید به کرمان بیاید و ما به او برسیم.

ما خانواده‌های شهدا از جوانان و همه مردم انتظار داریم که راه شهدا را ادامه بدهند و فکر نکنند این امنیت براحتی بدست آمده است.        



[ شنبه 92/2/7 ] [ 1:39 عصر ] [ دوستدار علمدار ]

نظر

خبرگزاری فارس: روایت و تصاویر منتشرنشده از تفحص 2 شهید بعد از 30 سال

 

 

به گزارش خبرنگار حماسه و مقاومت فارس (باشگاه توانا):

قصه از دیدار با یک مادر شهید شروع شد؛ مادر شهیدی که می‌گفت: «30 سال است از پسرم بی‌خبرم»؛ مادر شهیدی که هر زنگ تلفن یا در قلبش را به تپش می‌انداخت، اسم احمد که می‌آمد، یاد آخرین حرف‌هایشان در آخرین اعزام می‌افتاد.

ـ مامان، من می‌روم و دیگر برنمی‌گردم.

ـ تو که همیشه همینو می‌گی اما برمی‌گردی!

ـ نه این دفعه مطمئنم برنمی‌گردم.

این مادر 30 سال انتظار کشید، نمی‌دانم چه حرف‌هایی را شبانه در گوش قاب عکس احمد زمزمه کرد که بالاخره احمد در ایام شهادت حضرت زهرا(س) به آغوش مادر بازگشت. 

پدر و مادر شهید احمد صداقتی

او بالاخره آمد، چه شهادتی و چه آمدنی! مانند حضرت ابوالفضل(ع) شهید شد، در ایام میلاد رسول اکرم(ص) پیکرش تفحص شد و در ایام فاطمیه بر شانه‌های مردم نشست.

برای نحوه تفحص این شهید، به سراغ «حاج جعفر نظری» از جستجوگران نور در منطقه شرهانی رفتیم؛ او  حرف‌های جالب و خواندنی را از روزی که این شهید و شهید دیگری که ابوالفضل نام داشت پیدا شدند، برای‌مان روایت کرد.

 

قمقمه آب شهید که بعد از 30 سال آب داشت

* تفحص شهیدی به نام ابوالفضل

عملیات محرم در 3 مرحله صورت گرفت؛ مرحله اول در محور زبیدات، مرحله دوم در جبل‌ حمرین و مرحله سوم، مرحله‌ای بسیار مهم و حساس بود که از نقطه صفر مرزی به طرف خاک عراق و ارتفاعات بسیار مهم 178 و 175 اجرا شد.

شاید این دو قله بلندترین قله‌هایی هستند که اهمیت نظامی بالایی برای دشمن و نیروهای خودمان داشت؛ بر همین اساس دو طرف تلاش می‌کردند این ارتفاعات را از دست ندهند؛ لذا در این منطقه عملیات طی 10 روز انجام گرفت.

این ارتفاعات چندین بار هم دست به دست شد؛ تعداد زیادی از نیروهای لشکر 14 امام حسین(ع) و یگان‌های دیگری از قمر بنی ‌هاشم(ع) در این منطقه درگیری تن به تن داشتند لذا پیکرهای تعدادی از شهدای این عملیات در منطقه ماند. بعد از عملیات، گروه تفحص تلاش کرد تا پیکرهای مطهر این شهدا را به خانواده‌هایشان بازگرداند؛ اما با توجه به اینکه طی چند سال گذشته، تجهیزات مهندسی برای یافتن پیکر شهدا ضعیف بود، تعدادی از شهدا در ارتفاعات 178 مانده بودند.

تجهیزات الان نسبت به گذشته بهتر شده است؛ لذا به دستور سردار باقرزاده فرمانده کمیته جستجوی مفقودین کار را با همراهی گروه چهار نفره روی ارتفاعات 178 آغاز کردیم.

ارتفاعات 178، نزدیک‌ترین نقطه به کربلای معلی است؛ خودبه خود هر کسی روی این ارتفاعات قرار می‌گیرد، انگار حرم آقا امام حسین(ع) روبه‌روی اوست.

بین گروه‌مان قرار گذاشتیم تا هر موقع روی این محور کار می‌کنیم، در ابتدا به طرف کربلا بایستیم، دست روی سینه بگذاریم و به امام حسین(ع) سلام کنیم.

در یکی از عملیات‌های تفحص که در آستانه میلاد پیامبر اکرم(ص) بود، وقتی روی ارتفاعات قرار گرفتیم، به رسم معمول دست روی سینه گذاشتیم و گفتیم: «السلام علی الحسین و علی علی بن الحسین و علی اولاد الحسین و علی اصحاب الحسین و علی ابوالفضل العباس(ع) اخی‌ الحسین(ع)» کار را شروع کردیم.

بعد از طی کاوش در چند تا از سنگرها، به نقطه‌ای رسیدیم؛ پاکت بیل مکانیکی (دهانه بیل مکانیکی که زمین فرود می‌رود) بالا آمد؛ قبل از اینکه شهیدی را ببینم، شاهد جاری شدن آب زلال از داخل پاکت بیل روی زمین بودیم. خیلی تعجب کردیم آنجا که چشمه آبی نبود، در آن سراشیبی هم نمی‌شد، آب نگهداری کرد؛ آب در حدی جریان داشت که تا رفتم، دوربین عکاسی بیاورم و از صحنه عکس بگیرم، این جریان آب ادامه داشت.

بیل مکانیکی را پایین آوردیم؛ دیدیم پاکت بیل مکانیکی به قمقمه آبی که روی کمر شهید بود، برخورد کرده و در این قمقمه باز شده بود؛ قمقمه مربوط به شهیدی بود که سال 61 در عملیات محرم به شهادت رسیده بود. این قمقمه از سال 61 تا 91 که 30 سال و چند ماه می‌گذرد، سالم مانده بود؛ آبی زلال و پاک.

شهید را پایین گذاشتیم، وقتی مدارک او را بررسی کردیم، دیدیم نام آن شهید «ابوالفضل» است. این نشانی بود که ما را به یاد مشک حضرت ابوالفضل(ع) می‌انداخت.

پیکر و دست مصنوعی شهید احمد صداقتی بعد از 30 سال

 * شهیدی که با دست‌های قطع شده و فرق شکافته تفحص شد

حرکت بعدی را شروع کردیم؛ به دومین، سومین و چهارمین پیکر شهید رسیدیم. در زمان تفحص چهارمین شهید، وقتی پاکت بیل بالا آمد، در ابتدا با یک دست مصنوعی مواجه شدیم؛ دست آن شهید از کتف تا انگشتان مصنوعی بود که داخل اورکتش دیده می‌شد.

شهید را پایین گذاشتیم؛ دست دیگر این شهید در عملیات محرم قطع شده بود؛ مدارک او را بررسی کردیم، نامش «احمد صداقتی» از لشکر 14 امام حسین(ع) اصفهان بود.

پیکر شهید احمد صداقتی

 در پیکر شهید صداقتی هم چند نشانه از آقا ابوالفضل العباس(ع) پیدا کردیم؛ اینکه دو دست شهید قطع شده بود و سر ایشان هم از فرق شکافته شده بود.

این هم نشانی از آقا ابوالفضل(ع) است که دو دست مبارکشان در روز عاشورا قطع شد و عمود آهنین بر فرق مبارکشان فرود آمد؛ هم اینها نشانه سلام به آقا ابوالفضل(ع) در ابتدای کار بود.

شهید احمد صداقتی ارادت خاصی به آقا ابوالفضل(ع) داشت؛ او در عملیات محرم فرمانده گردان امام جعفر صادق(ع) بود؛ در حین عملیات، فرماندهی گردان حضرت زهرا(س) هم به دلیل درگیری شدید و شهادت رزمندگان این گردان، به شهید صداقتی واگذار ‌کردند.



[ چهارشنبه 92/2/4 ] [ 11:26 صبح ] [ دوستدار علمدار ]

نظر