دو برادر با هم به جبهه رفتند؛ هر دو پیشانی مادرشان، بی بی و پدرشان، آقا جان را بوسیدند، هر دو قامت رشید شان را خم کردند و از زیر قرآنی که بی بی برای شان گرفته بود رد شدند، هر دو برگشتند و برای آخرین بار به خانه کوچک شان نگاه کردند و لبخند زدند و خداحافظ گفتند؛ بی آن که ترسی داشته باشند، بی آن که حرفی از دلتنگی بزنند، بی آن که تردید کنند یا بی آن که اثری از نگرانی و اضطراب در چهره های شان باشد.
خداحافظی شان، ساده بود ، شبیه کسانی که می روند تا دو سه کوچه آن طرف تر ، چیزی بخرند یا رفیقی را ببینند و برگردند، برادر کوچکتر اما برنگشت یا شاید برگشت اما خودش نبود، یک ساک سربازی کوچک شده بود با پلاکی نصفه، چفیه ای گلگون و یک جفت پوتین رنگ و رو رفته که برادر بزرگتر، خاکش را نتکانده بود، چون می دانست بی بی و آقا جان معتقدند خاک جبهه تبرک است.
برادر بزرگتر هم خوب نبود، تیر به گلویش خورده بود و حنجره اش طوری مجروح شده بود که دیگر فقط بریده بریده و خفه می توانست چند کلمه ای حرف بزند، وضعش آنقدر بد بود که قرار شد برای درمان به خارج از کشور اعزام شود، زمان اعزام حدود 6 ماه بعد بود اما منتظر نشد ، به یک هفته از برگشتنش نرسیده، باز ساکش را بست و لباس های شسته جبهه اش را از روی بند رخت برداشت و پوشید که برگردد خط مقدم.
بی برادر به جبهه می رفت اما آرام بود، بی آن که ترسی داشته باشد، بی آن که حرفی از دلتنگی بزند، بی آن که تردید کند یا بی آن که اثری از دلنگرانی در چهره اش باشد، خداحافظی اش ساده بود، شبیه کسانی که می روند تا سه کوچه آن طرف تر ، چیزی بخرد یا رفیقی را ببیند و برگردند، آقاجان اما لرزان و شکسته ، این بار صدایش کرد « بابا جان، مگر قرار نشده بروی خارج از کشور برای درمان. حالا که وقت جبهه رفتن نیست.»
پسرک، برگشت و لبخند زد، به چشم های اشک بار بابا خیره شد، سرش را کج کرد، دست هایش را رو به او گرفت ، 6 انگشت را باز نگه داشته بود و 4 انگشت را بسته بود، آقا جان حرف هایش را بی آن که چیزی بگوید شنید: « آقا جانم، 6 ماه را نمی توانم در خانه دوام بیاورم...»،« آقا جانم، جبهه بوی برادرم را می دهد. » ، « آقا جانم، شرم دارم توی خانه بمانم و بقیه در جبهه بجنگند. »،« آقاجانم ، خیلی ها شرایط شان از من هم بدتر است اما می جنگند هنوز.» بی بی زد زیر گریه وبا چارقدش چشم هایش را پوشاند.
آقاجان، پسرکش را بغل کرد و با لهجه شیرین کرمانی نالید « آخر عزیز دلم، چه طور می خواهی بجنگی تو که دیگر صدایت در نمی آید .» پسر شانه بابا را بوسید و اشک هایش، پیرهن کهنه پدر را خیس کرد و با همان صدای گرفته نفس نفس زد « اتفاقاً جنگ، سر و صدا نمی خواهد آقا جان، عشق می خواهد.»
به یک ماه نرسیده او هم مثل برادرش برگشت، غرق در خون، با چشم هایی بسته و گلویی که هنوز جای زخم گلوله روی آن تازه بود. روز خاکسپاری که رسید، بی بی و آقاجان دیگر گریه نمی کردند، هر دو آرام ایستاده بودند و پسرک کفن پوش شان را تماشا می کردند.
بی بی مثل آن روزها که پسرها را به مدرسه می فرستاد در گوش پسرش نجوا کرد « مراقب داداش کوچکت باش عزیز دلم.» و آقا جان، گلوی تیرخورده پسرش را از زیر ملحفه بوسید و نجوا کرد « راست گفتی باباجان، جنگیدن سر و صدا نمی خواهد، عشق می خواهد که تو داشتی ...»
به نقل از خاطرات پدر شهیدی که خواست گمنام بماند
مریم یوشی زاده – خبرنگار جام جم آنلاین
[ دوشنبه 92/7/8 ] [ 1:13 عصر ] [ دوستدار علمدار ]
دو رفیق، دو کبوتر عهد بسته برای پرواز، بسیجی شهید محمد رضا قلیتبار و سید علی اکبر مفید نژاد از روستای کلاجان سادات شهرستان گرگان، از «لشکر25 کربلا» هستند که از همان دوران کودکی رفاقتی سنگین داشتند و عهد می بندند حتی با مرگ نیز عهدشان را نشکنند.
شهید علی اکبر مفیدی نژاد از کودکی تا مدرسه و جبهه و بهشت، هر کجا باشد، با هم باشند و هیچ گاه از هم جدا نشوند. بعد از دو سه بار رفتن جبهه برای آخرین بار به جبهه غرب اعزام می شوند. شهید محمد رضا قلی تبار نسبت به امام رضا(ع) خیلی ارات عجیب و غریبی داشت. قبل از آخرین اعزام به مشهد میروند و برای بیشتر اهالی روستای کلاجان سادات سوغاتی می آورند. شهید محمدرضا قلی تبار عشق به امام رضا(ع) در وجود محمد رضا فوران بود، آنقدر که هر بار از جبهه برمی گشت به زیارت می رفت. عاقبت در سال 62 در جبهه غرب این دو رفیق دو کبوتر پرواز هر دو با با هم به شهادت می رسند، جنازه شهید محمد رضا اشتباهی به زیارت امام رضا(ع) می رود.
سید علی اکبر را که تشیع می کنند خبر می رسد که جنازه محمد رضا قلی تبار اشتباه به مشهد مقدس زیارت آقا علی ابن موسی الرضا(ع) رفته است.
این دو رفیق با هم در سال 1362 شهید می شوند؛ سید مفید را که دفن می کنند، هفت روز بعد جنازه محمدرضا از زیارت امام رضا(ع) که بر می گردد، در کنار رفیق اش سید علی اکبر مفید نژاد دفن می کنند. این دو کبوتر پرواز حتی با مرگ هم عهدش شان شکسته نمی شود. از گذرگاه بهشت گذشته و در بهشت رفاقتی ابدی بسته، و عهدی دوباره در بهشت تازه می کنند.
منبع:فارس غلامعلی نسائی
[ دوشنبه 92/7/8 ] [ 10:43 صبح ] [ دوستدار علمدار ]
شهید عباس فرحاناسدی
عباس در نخستین رو از فصل بهار سال 1339 در خانوادهای کم درآمد خرمشهری به دنیا آمد؛ تحصیلات خود را به دلیل فقر مالی به اجبار تا مقطع دوم راهنمایی بیشتر ادامه نداد و برای امرار معاش به شاگردی خیاطی درآمد؛ او توانست با پشتکار خوب در کسب فن خیاطی ظرف مدت یکسال برای خود استادی شود. وی این مقدار مهارت را کافی ندانسته و برای کسب مهارتهای بیشتر در امر خیاطی به تهران رفت و پس از کسب فنون بیشتر خیاطی به شهرش بازگشت.
عباس به دلیل اینکه خانوادهاش از قشر کمدرآمد بود، دوست داشت به خانوادههای بیبضاعت کمک کند؛ از سویی دیگر او به مطالعه کتب مذهبی و اسلامی علاقه داشتند و این امر سبب شد در اعمال عبادی بیشتر توجه کند.
با شروع انقلاب اسلامی عباس هم به صفوف مردم پیوست و در تظاهرات علیه رژیم منحوس و مرتود پهلوی فعالانه شرکت کرد؛ با پیروزی انقلاب اسلامی به رهبری امام خمینی(ره) شهید «فرحاناسدی» فعالیتش را بیشتر کرد و به خوبی دانست حفظ انقلاب و تداوم آن بسیار مشکلتر از پیروزی آن است و در راستای این امر مهم فعالیتهای خود را توجه حفظ انقلاب بیشتر و بیشتر کرد.
عباس در برابر عنوانهای نو ظهور خلقی که در اوایل پیروزی انقلاب اسلامی ایجاد شده بودند، مقابله میکرد به طوری که در جریان موصوف به خلق عرب که در سال 58 در خرمشهر توسط ایادی آمریکا و اسرائیل به وجود آمده بود، ایستاد. با اینکه خود از خانوادههای عرب ولایتمدار خرمشهری بود، از نیت پلید آنها در خصوص تجزیهطلبی خبر داشت و نگذاشت جلوه شهروند عرب خرمشهری در دیدگاه مردم کشور و مسئولان انقلاب خدشهدار شود لذا به مقاومت برخاست؛ او به هیج عنوان اجازه نمیداد که کسی از انقلاب ایران اسلامی تعبیر سوء کند و همزمان با تأسیس سپاه در خرمشهر عضو این نهاد مقدس شد و به دلیل پشت کار وی در امر کمکرسانی در تدارکات سپاه خرمشهر مأموریت خود را ادامه داد.
این فعالیتها ادامه داشت تا اینکه خبردار شد مزدوران بعثی در سرزمین شلمچه تحرکات و تعرضاتی دارند؛ لذا به صورت داوطلب به طرف شلمچه رفت و بعد از رسیدن به منطقه درگیری با رجز خوانی حماسی روحیه همرزمان خود را تقویت کرد و با تیرباری که در دست داشت، به مقابله با آنها پرداخت.
در این درگیری یکی از رزمندگان به نام «شهید موسویبختور» بر اثر اصابت گلوله به شهادت رسید؛ عباس هم با استواری بیشتری به طرف عراقیها حملهور شد؛ و سرانجام بر اثر اصابت گلوله دشمن به سرش به زمین افتاده؛ پس از این مجروحیت او را به بیمارستان منتقل کردند اما علیرغم تلاش پزشکان، او به شهادت رسید.
[ سه شنبه 92/7/2 ] [ 12:49 عصر ] [ دوستدار علمدار ]
به گزارش گروه حماسه و مقاومت خبرگزاری فارس: قیصر امین پور اگر چه در مورد شعر کودکان هم ید طولایی دارد اما وقتی قرار باشد در مورد شعر انقلاب و دفاع مقدس صحبت کنیم بیانصافی است نامی از قیصر امینپور، سید حسن حسینی و سلمان هراتی برده نشود. سه دوستی که طاقت پیری را نداشتند و هر سه دار فانی را وداع گفتند. قیصر امین پور در میان همه اشعارش شعری دارد که میتوان آن را بی بدیل در جامعه هنری دانست چرا که شاید بتوان گفت تنها شاعری که توانست به زیبایی شعری بسراید که هم حال و هوای اول مهر را داشته باشد و هم یادآور حماسه عاشورا و دفاع مقدس باشد قیصر است. شعری که حتی اگر آن را هزاران بار هم بخوانی باز روز اول مهر تنها شعری که در ذهنت تداعی میشود و ناخودآگاه زمزمه میکنی این است: باز هم اول مهر آمده بود و معلم آرام اسم ها را می خواند. اصغر پورحسین! پاسخ آمد: حاضر. قاسم هاشمیان! پاسخ آمد: حاضر. اکبر لیلا زاد... پاسخش را کسی از جمع نداد. بار دیگر هم خواند: اکبر لیلازاد! پاسخش را کسی از جمع نداد همه ساکت بودیم جای او اینجا بود اینک اما، تنها یک سبد لاله ی سرخ در کنار ما بود لحظه ای بود، معلم سبد گل را دید شانه هایش لرزید همه ساکت بودیم ناگهان در دل خود زمزمه ای حس کردیم گل فریاد شکفت! همه پاسخ دادیم: حاضر، ما همه اکبر لیلا زادیم
[ دوشنبه 92/7/1 ] [ 1:15 عصر ] [ دوستدار علمدار ]
به گزارش گروه «حماسه و مقاومت» خبرگزاری فارس:
همیشه به لا به لای انشای دبستانم این انشا نخستین موضوعی بود که میبایست در بارهاش می نوشتیم:
اولین روز مدرسه ات را چگونه گذرانده اید؟
شاید بسیاری از بچه ها از گریههای روز اول مدرسه بنویسند، شاید از نوازش معلم خود بنویسند، شاید از زنگ های تفریح و گوشه گیریهایشان بگویند و یا شاید از ترس و اضطرابشان بگویند. اما من این بار میخواهم انشای اولین روز مدرسه ام را برای همگان اینگونه بنویسم، تا شاید خط بطلانی باشد بر هر آنچه که تاکنون نوشته شده.
خوب یادم هست اولین روز مدرسه ام بود من که سالها منتظر مدرسه رفتن بودم و با اشتیاق روز شماری میکردم و همواره روزی خوش و به یاد ماندنی را برای خود پیش بینی میکردم اما تمام وقایع بر خلاف گمانم اتفاق افتاد. شاید با خود بگویید که اولین روز مدرسه همیشه اولین روز است، پر از اضطراب و همراه با شادی، دیگر چیزی غیر از این نمیتواند باشد.
میگویم بگذارید آرام آرام حرفهایم را باز گو کنم چرا که یادآوری آن همه درد بند بند وجودم را از هم می درد و مرا از مدرسه بیزار می کند و این شعر امام در گوشم می پیچد که:
در میخانه گشایید به رویم شب و روز
که از مسجد و از مدرسه بیزار شدم
آری آن شب با همه شبهای زندگیم فرق داشت. لباس مدرسه و کیف و کفش خود را در گوشهای گذاشته و پیوسته هر چند گاهی از کنارشان میگذشتم و شور و اشتیاق عجیبی سراسر وجودم را پر می کرد، لباس تازه مدرسهام به من مژده زندگی جدیدی می داد و کفشهای قشنگم مرا به سوی راه پر فراز و نشیب علم رهنمون می شد.
آن شب من نیز چون ستارگان بیدار بودم و تا صبح با خود حرف می زدم، به خود می گفتم که فردا تمام انتظارها ی چند سالهام به پایان خواهد رسید و من برای اولین بار پای بر سکوی تلاش خواهم نهاد، درست نمیدانم تقریبا نزدیک صبح بود که خوابم برد. در خواب در حیاط مدرسه میدویدم و با دوستان جدیدم بازی میکردم اما بالاخره وقت موعود فرارسید و من لباس برتن و مهیای رفتن شدم، اضطرابی عجیب تمام وجودم را فرا گرفته بود، قلبم به شدت می طپید.
اما یادآوری صحنههایی که شب در خواب دیده بودم به دادم می رسید و باعث لبخندم میشد.
آماده کامل بودم برای رفتن به مدرسه و منتظر مادر که در اولین روز مرا مشایعت کند. تا مادر بیاید چند خط در حیاط کشیدم و شروع به بازی لی لی کردم. از خوشحالی میخواستم داد بزنم که ناگهان چهره رنگ پریده و مضطرب مادر که به طرفم میآمد نظرم را به خود جلب کرد.
هر چه نزدیکتر میشد پریشانیش را بیشتر حس میکردم. با شتاب به طرف کیفم که گوشهای گذاشته بودم دویدم. مادر آرام آرام به سویم آمد و نیمه خیز شد و مرا در آغوشش فشرد و خبر بازگشت بابا را آنچنان برایم بازگو کرد که گویی تمام جهان را به من داده بودند.
حال عجیبی داشتم، هم شادمان بودم وهم غمی سنگین بر دل داشتم. شاد بودم چون پس از نزدیک به سه سال دوری و انتظار به پایان رسیده و این بار که سه سال طعم تلخ فراق را چشیده بودم می رفتم تا با وصالی ماندگار آماده شوم و غمگین چون باز هم برای دیدار مدرسه انتظار میکشیدم.
بی مهابا و با خوشحالی تمام گفتم: آخ جون بابا...!
اما مادر اصلا خوشحال نبود. لبانش خشک شده بود. انگار رمقی در تن نداشت. بی توجه به حالات مادر اصرار بر هر چه زودتر دیدنش را داشتم، اما او سر تکان داد و گفت: بابا این بار که تو فکر می کنی نیست. دیگر متل قدیما لبخند بر لب ندارد، دیگر مثل گذشتهها تو را در آغوش نمیکشد. دیگر مثل گذشتهها تو را بر زانوان خود نمینشاند. او دیگر با تو حرف نمیزند. او برایت سوغاتی نیاورده است.
اما من همچنان اصرار میکردم که باید او را ببینم. میخواهم که به او بگویم که به حرفهایش عمل خواهم نمود. می خواهم با او عهد ببندم که تمام تلاش خود را برای رسانیدن پیامش خواهم نمود.
اما مادر باز هم مانع می شد. انگار که طاقت نداشته باشد تا ما را بر بالین پدر ببیند. بالاخره با اصرار من راضی شد. به ما گفت:
وقتی پدر را دیدید به او سلام کنید، او مسافر کربلا است. وقتی او را دیدید آرام باشید، آهسته صلوات بفرستید، او تن خسته ای دارد. حرف نمی زند ولی صدایتان را میشنود و تو را میبیند. بالاخره لحظه دیدار فرا رسید و پارچهای سفید در برابرم قرار گرفت. پارچه را کنار زدند با آنکه کوچک بودم انگار بیشتر از بزرگترها می فهمیدم. وقتی پارچه را در برابر دیدگانم گشودند:
خدایا بابا را چگونه دیدم، مشتی استخوان در هم ریخته.
و از آن بابای رشید قامت استوار که همیشه زبانزد بود، خبری نبود. او دیگر نمیتوانست نازهای غریبانهام را خریدار باشد. او با من سخن نمیگفت و از پیکر استوار همچون کوه فقط مشتی استخوان برایم به ارمغان آورده بودند. گرچه دیگر این بار او همان همبازی همیشگی نبود اما به محض کنار رفتن آن پارچه سفید، بویش را حس کردم. احساس میکردم که صدایم را می شنود.
آن استخوانها نشان از او را داشتند. عطر استخوانهاد رست عطر پدر بود. همان آرامش و بزرگی را در خود جای داده بودند. گویی فرشتگان تمام فضای اطراف را گرفته بودند. گویی آمده بودند تا آخرین قطعههای باقیمانده پیکرش را با خود ببرند.
با او حرفهای زیادی داشتم، می خواستم سه سال دوریش را در چند دقیقه برایش باز گو کنم اما نشد. به یک باره یاد رقیه کوچک امام حسین(ع) افتادم. آنچه که دربارهاش از بزرگترها و در مجالس سیدالشهداء شنیده بودم، می خواستم مانند او با پدر درد و دل کنم.
می خواستم به او بگویم که در دوریش چه کشیدم، هر چه خواستم فریاد بزنم و غم تنهاییمان را بگویم گویی چیزی راه گلویم را می فشرد و صدایی از من در نمی آمد حتی اشک هم به یاریم بر نمیخواست.
همگان دورادورش حلقه زده بودند، می گریستند اما من حتی توان گریستن را هم نداشتم، یارای ایستادنم نبود، گاه می نشستم، گاه بر می خواستم. از آنجا خارج می شدم و باز مانند پرندهای که آشیانهاش می سوزد باز می گشتم. باید آخرین وداع را با او می کردم.
خدایا!
او آخرین بار با اشک از من جدا شد، آخرین بار که دیدمش بی قرار بود و می گریست و توان جدا شدن از من را نداشت. روزگار چه بی رحم است و لحظات چه سنگدلند؟
ولی بالاخره باید از او جدا می شدم و شدم اما روح خود را به او سپردم. از او جدا شدم اما وجودم را در لابه لای آن استخوانهای عطر آگین به ودیعه نهادم.
و ماه مهر، مهرش را ارزانیام داشت و در زندگیم ثبت نمود، و در پایان مثل همه انشاهای دیگر، این بود خاطره اولین روز مدرسه ام ...؟!
[ یکشنبه 92/6/31 ] [ 9:48 صبح ] [ دوستدار علمدار ]
«بسم الله الرحمن الرحیم»
انگیزهای که باعث آمدن من به جبهه شد احساس تکلیف شرعی و اسلامی من بود. اما اینکه چگونه این توفیق نصیب من شد باید بگویم که من لایق چنین سعادتی نبودم و خدا میداند که آنچه مرا به جبهه آورد در خواستی بود که در کنار مرقد مطهر حضرت رضا سلام الله علیه از ایشان نمودم و لطف و عنایت آن بزرگوار مرا به اینجا کشید و توسل جستن به ائمه اطهار علیهم السلام. توصیهای است که من به تمام کسانی که خواهان رسیدن به این سعادت هستند و خود را آماده نمیبینند مینمایم.
اگر جسد من ناپدید شد افسوس مخورید که جسد هر کجا باشد روز قیامت برانگیخته خواهد شد و اگر تاسفی هست باید بر مظلومیت و ناپدید بودن تربت زهرا سلام الله علیهما خورده شود. توصیه میکنم شما را و هر آنکس که این وصیت نامه به او میرسد اینکه از خدا بترسند و در اعمال خود اخلاص را حفظ کنید و یاد خدا را فراموش نکنید و آگاه باشید که خداوند ناظر بر اعمال شماست و توصیه میکنم شما را به پیروی از امام و کوتاهی نکردن اجرای فرامین آن بزرگوار. سعی کنید که اعتقادات خود را در اصول و فروع قوی سازید تا در سختی ها نلغزید.
احمد امینی(امضاء)
امیدوارم در قیامت همه با هم باشیم
*پیکر مطهر این شهید پس از 12 سال به آغوش میهن بازگشت و در گلزار شهدای بهشت زهرا تهران در قطعه 44 به خاک سپرده شد.
منبع:فارس
[ دوشنبه 92/6/18 ] [ 2:13 عصر ] [ دوستدار علمدار ]
تو اى خواهرم!
حجابت مقدس تر از خون من است.
شما مى توانید با این سنگر مقدس، کمر دشمن اسلام را بشکنید.
شهید محمدحسین راستگو
[ سه شنبه 92/6/12 ] [ 2:22 عصر ] [ دوستدار علمدار ]
به گزارش گروه حماسه و مقاومت خبرگزاری فارس:
شعر بیانی است احساسی که میتوان بسیار زیبا حرفی را بزنی که در ذهنت پرورش یافته. کلمات را آن طوری به خدمت بگیری که به جان و دل مخاطبت بنشیند. مخصوصا اگر شعر در وصف کسانی باشد که زندگیشان را بسیار زیبا زیستند و برای ابد جاودانه شدند. مطلبی که خواهید خواند شعری است از سجاد عزیزی آرام اهل کرمانشاه که سرودهاش را تقدیم کرده به همه شهدای مفقودالاثر هشت سال دفاع مقدس.
*****
عمری گذشت و یوسف ما پیرهن نداشت
آری که پیرهن نه، که حتی کفن نداشت
عمری گذشت و خنده به لب های مادرم!
خشکیده بود و میل به دریا شدن نداشت
عمری همیشه قصه نقاشی سعید!
مردی که دست در بدن و سر به تن نداشت...
****
حالا رسید بعد هزاران هزار روز
یک مشت استخوان که نشان از بدن نداشت
مادر که گفت: شکل تو دارد پدر، ولی
وقتی که دیدمش، پدر شکل من نداشت!
****
فهمیدم از نبود انبوه جمجمه!
بابا هوای سر به بدن داشتن نداشت
با این چنین رسیدن و آن هم بدون سر
حرفی برای مادرم از خویشتن نداشت
****
آن شب چقدر مادرم از غصه گریه کرد
بیچاره او که چاره به جز سوختن نداشت
[ چهارشنبه 92/6/6 ] [ 5:52 عصر ] [ دوستدار علمدار ]