دوستدار علمدار

با سلام ... ورود شمارا به وبلاگ دوستدار علمدار خوش آمد میگویم ... شهید علمدار : بر همه واجب است مطیع محض فرمایشات مقام معظم رهبری که همان ولی فقیه می باشد، باشند چون دشمنان اسلام کمر همت بسته اند ولایت را از ما بگیرند و شما همت کنید متحد و یکدل باشید تا کمر دشمنان بشکند و ولایت باقی بماند..

 
خبرگزاری فارس: رازی که شهید برونسی را حاضر به پذیرش فرماندهی کرد

 

 یک روز توی منطقه جلسه داشتیم. چند تا از فرماندهان رده بالا هم آمده بودند. بعد از مقدماتی، یکی‌شان به عبدالحسین گفت: حاجی برات خواب‌هایی دیدیم. عبدالحسین لبخندی زد و آرام گفت: خیره انشاءالله. گفت: انشاءالله.

مکثی کرد و ادامه داد: با پیشنهاد ما و تأیید مستقیم فرمانده لشکر، شما از این به بعد فرمانده گردان عبدالله هستید. یکی دیگرشان گفت: حکم فرماندهی هم آماده است.

خیره عبدالحسین شدم. به خلاف انتظارم، هیچ اثری از خوشحالی توی چهره‌اش پیدا نبود. برگه حکم فرماندهی را به طرفش دراز کردند، نگرفت! گفت: فرماندهی گروهانش هم از سر من زیاده، چه برسه به فرماندهی گردان!

گفتند: این حرفا چیه می‌زنی حاجی؟! ناراحت و دمغ گفت: مگر امام نهم ما چقدر عمرکردن؟ همه ساکت بودند. انگار هیچ‌کس منظورش را نگرفت. ادامه داد: حضرت توی سن جوانی شهید شدن، حالا من با این سن چهل و دو سال، تازه بیام فرمانده گردان بشم؟ گفتند: به هر حال، این حکم از طرف بالا ابلاغ شده و شما هم موظف به قبول کردنش هستید.

از جایش ‌بلند شد، با لحن گلایه‌داری گفت: نه باباجان! دور ما رو خط بکشید، این چیزها، هم ظرفیت می‌خواد، هم لیاقت که من ندارم و از جلسه زد بیرون.

آن روز، هر چه به‌اش گفتیم و گفتند که مسئولیت گردان عبدالله را قبول کند، فایده‌ای نداشت که‌ نداشت. روز بعد ولی، کاری کرد که همه مات و مبهوت شدند؛ صبح زود ‌رفته بود مقر تیپ و به فرمانده تیپ گفته بود: چیزی رو که دیروز گفتید، قبول می‌کنم.

کسی، دیگر حتی فکرش را هم نمی‌کرد که او این کار را قبول کند. شاید برای همین، فرمانده پرسیده بود چی رو؟ عبدالحسین ‌گفته بود: مسئولیت گردان عبدالله رو ... . جلو نگاه‌های تعجب‌زده دیگران، عبدالحسین به عنوان فرمانده همان گردان معرفی شد.

حدس می‌زدیم باید سرّی توی کارش باشد، وگرنه او به این سادگی زیر بار نمی‌رفت. بالاخره هم یک روز توی مسجد بعد از اصرار زیاد ما، پرده از رازش برداشت و گفت: همان شب خواب دیدم خدمت آقا امام زمان(سلام‌الله علیه) رسیدم. حضرت خیلی لطف کردند و فرمایشاتی داشتن؛ بعد دستی به سرم کشیدند و با آن جمال ملکوتی‌شان، و با لحنی که هوش و دل آدم را می‌برد، فرمودند: شما می‌توانی فرمانده تیپ هم بشوی.

خدا‌‌ رحمتش کند. همین اطاعت محضش هم بود که آن عجایب و شگفتی‌ها را در زندگی او رقم زد. یادم هست که آخر وصیت‌نامه‌اش نوشته بود: اگر مقامی هم قبول کردم، به خاطر این بود که گفتند: واجب شرعی است؛ وگرنه، فرماندهی برای من لطفی نداشت.

راوی: ابوالحسن برونسی برادر شهید



[ سه شنبه 91/7/4 ] [ 9:19 صبح ] [ دوستدار علمدار ]

نظر

بزرگترین آرزوی دختر شهید مفقودالاثر
خبرگزاری فارس: باباجون! تمام این هدیه‌ها خوبه اما خودت بیا

 

 به یاد ندارد در هنگام رفتن بابا، چگونه مثل مادرش به پای او افتاده بود که نرود؛ او هم گریه می‌کرد با سن دو سال و چند ماهگی‌اش؛ بابا رفت و او ماند و مادر و یک عالمه تنهایی.

دختر شهید مفقود محمد صالحی

تازه یاد گرفته بود که «بابا» بگوید و بابا هم او را روی دو دست می‌گرفت و می‌گفت: «مقام این دختر آن قدر بالاست که نمی‌خواهم روی زمین با او بازی کنم». همین دختری که همیشه روی دست‌های بابا جا داشت، از همان روز 31 شهریور 59 وقتی که هواپیماهای بعثی آمدند و بچه‌های هم سن و سالش را کشتند، سرش را به آسمان دوخت و به انتظار دست‌های پدر نشست و امروز این انتظار به 32 سال انجامیده است.

«پانته‌آ صالحی» تنها دختر شهید مفقود سرلشکر خلبان «محمد صالحی» است. او می‌گوید: «وقتی که من خیلی کوچک بودم، از دیدن پدر محروم شدم؛ مادرم همیشه به من می‌گفت که پدر به سفر رفته است؛ سفری که برمی‌گردد. وقتی که به مدرسه رفتم، به بچه‌هایی نگاه می‌کردم که پدرشان جلوی در مدرسه می‌آمدند تا آنها را به خانه ببرند؛ آرزوی من هم این بود که یک روز پدرم بیاید و مرا از مدرسه به خانه ببرد».

دختر شهید مفقود محمد صالحی روی دوش پدر

مادر پانته‌آ همیشه در مناسبت‌های مختلف مثل عید نوروز و موفقیت‌های دخترش از فروشگاه هدایایی می‌گرفت و از آنجا به جلوی در خانه پست می‌کرد و به پانته‌آ می‌گفت: «این هدیه از طرف پدرت برای تو آمده است».

پانته‌آ تا هشت سالگی با این ذوق و شوق که بابا به یادش هست و برایش هدیه می‌خرد، پشت سر گذاشت اما همیشه این سؤال برایش مطرح بود که پس باباجون کی می‌آید؟

این دختر شیرین زبان که تازه یاد گرفته بود حروف را در کنار هم بچیند، حروف بشوند کلمه، کلمه‌ها را در کنار هم بچیند و کلمه‌ها بشوند جمله، به در و دیوار و کمد اسباب‌بازی اتاقش نگاه می‌کند؛ اتاقی پر از عروسک و کادوهایی که به اسم بابا بود. همان جا نامه‌ای برای پدرش می‌نویسد: «بابا جون! تمام این هدیه‌ها خوبه اما خودت بیا» و این بود بزرگترین آرزوی «پانی بابا». آخه بابایش همیشه او را «پانی» صدا می‌زد.

دختر شهید مفقود محمد صالحی در آغوش پدر بزرگ

دختر شهید صالحی از روزی برایمان می‌گوید که فهمید این هدیه‌ها از طرف پدر نبوده است: «دوم دبستان بودم؛ طبق معمول کلی هدیه از طرف پدرم برای عید نوروز به دستم رسید؛ بعد از تعطیلات نوروز به مدرسه رفتم و برای دوستانم تعریف کردم که بابام برای عید خیلی عیدی فرستاده است؛ یکی از همکلاسی‌هایم به من گفت: تو که این قدر می‌گویی بابام اینو خریده، اصلاً بابا نداری! من از شنیدن این حرف خیلی ناراحت شدم؛ شروع به بگو مگو با آن دختر کردم. این موضوع را با معلم در میان گذاشتم. او که با مادرم رابطه مستقیمی داشت، در جریان زندگی ما بود؛ معلم مرا آرام کرد اما با گریه از مدرسه بیرون آمدم.

شهید مفقود محمد صالحی

به خانه رسیدم و به مادر گفتم: بچه‌ها به من می‌گویند، تو بابا نداری!. مادر مرا آرام کرد؛ او در ابتدا جنگ را برای من توضیح داد و گفت: یک زمانی، یک دشمنی به کشوری حمله می‌کند؛ شجاع‌ترین و قوی‌ترین آدم‌ها می‌روند تا نگذارند کسی به خانه‌های مردم برود؛ بابای تو همین طور است؛ او رفت تا دشمن وارد خاک کشور نشود و تو و امثال تو بتوانید به مدرسه بروید، درس بخوانید و آرامش داشته باشید؛ وگرنه الان معلوم نبود بتوانیم در این آرامش زندگی کنیم؛ این آدم‌های شجاع کم نیستند و یکی از آنها بابای توست؛ بابا الان در دست دشمن اسیر شده است.

بعد از این ماجرا وقتی بچه‌ها درباره پدرم می‌پرسیدند، به افتخار به آنها می‌گفتم: بابای من رفته تا شماها بتوانید درس بخوانید و زندگی‌های خیلی خوبی داشته باشید. بعد هم از معلم‌مان خواستم به همه بچه‌ها بگوید که من بابا دارم و بابای من، شجاع‌ترین بابای دنیاست. سر صف هم مراسمی اجرا شد؛ تمام بچه‌ها با فهمیدن موضوع گریه کردند؛ همان دختری که مرا ناراحت کرده بود، پیش من آمد و خیلی گریه کرد؛ تا امروز دوستی من و او ادامه داشته است.

پانته‌آ این بار منتظر است که بابا از اسارت برگردد؛ وقتی که مادرش برای دوستان پدر در اسارت نامه می‌نوشت؛ گاهی 7 ـ 8 ماه طول می‌کشید تا جواب نامه بیاید؛ وقتی جواب نامه می‌آمد، این دختر کوچولو هم روی ورق‌های کاغذ که خبری از پدر نبود، سرک می‌کشید؛ اما وقتی می‌دید که خبری نیست دوباره به فکر می‌رفت؛ مادر دوباره به «پانی‌اش» امید می‌داد و دختر کوچولو دوباره بازیگوشی‌هایش را از سر می‌گرفت.

دختر شهید محمد صالحی

دختر شهید صالحی، کودکی خود را با هزار امید و آرزو پشت سر گذاشت؛ در دوران نوجوانی بود که خبر آمدن اسرا به کشور پیچید؛ او هم منتظر بود تا بابا را ببیند و این دفعه به جای نگاه کردن و درد دل گفتن به قاب‌های عکس بابا، روی پاهایش بنشیند و بگوید آنچه را که در این سال‌ها بدون او گذشته است!

وقتی که دوستان پدر «پانته‌آ» به شهرهایشان آمدند، این دختر که خانمی شده بود به همراه مادرش به منزل آنها می‌رفت تا بلکه خبری را از اوضاع و احوال پدر بگیرد اما...

تمام آزاده‌ها برگشتند و پانته‌آ از 14 سالگی‌اش که خبر شهادت پدرش را دادند، می‌گوید: «سال 1370 فرماندهان نیروی هوایی به منزل ما آمدند و شهادت بابا را اعلام کردند؛ پذیرفتن خبر شهادت پدرم برای من خیلی سخت بود چون تمام آرزوها و برنامه‌هایی که برای بازگشت پدر در ذهنم داشتم، همه برای من نقش بر آب شده بود.

در آن روز فرماندهان لوح شهادت را به منزل آوردند؛ من به فرمانده نیروی هوایی گفتم: آرزوی من این بود که باهم برویم به استقبال بابا و این حلقه گل را دور گردن بابا بگذارم؛ اما الان این حلقه گل را روی لوح شهادت پدرم باید بگذارم. همان موقع هم فرماندهان خیلی منقلب شدند؛ مرا عمو جان خطاب کردند و گفتند: همه ما هستیم و خودمان را مدیون شهید صالحی می‌دانیم.

هر کدام از آنها خاطرات و حرف‌های بابا را برای من بازگو کردند؛ بابا به دوستانش هم گفته بود که نمی‌خواهم روی زمین بمیرم؛ جایگاه اصلی انسان روی این زمین خاکی نیست؛ ما روی زمین آمدیم تا از این طریق به معبود خودمان برسیم. شهادت راه میانبری است که ما را زودتر به این مرحله می‌رساند. 

دختر شهید مفقود محمد صالحی

پانته‌آ دوباره از آرزوهای دوران کودکی‌اش می‌گوید: «من با این آرزو بزرگ شدم که مثل بقیه بچه‌ها باشم. هر زمان به هر جایی که می‌رفتم و هر کسی را که می‌دیدم پدرش او را بغل می‌کند، بغضی گلویم را می‌گرفت اما مادر این آرامش را به من می‌داد که پدر تو یک آدم شجاعی بوده که به خاطر یک ملت و کشورش از همسر و فرزندش می‌گذرد و می‌رود».

او ادامه می‌دهد: «خیلی وقت‌ها به مادر می‌گفتم: خیلی‌های دیگر هم بودند؛ پس چرا بابا رفت؟ مادر می‌گفت: من هم به پدرت گفتم که نرود؛ اما او پاسخ داد در این جور مواقع وظیفه است و الان خاک و کشور ما می‌طلبد که برویم».

دختر شهید مفقود «محمد صالحی» از کمک پدر در پیشامدها و مشکلات می‌گوید: «در طول دورانی که من و مادر باهم زندگی ‌کردیم، با مشکلات متعددی روبرو ‌شدیم؛ شب‌ها قبل از خواب مسائل را به بابا می‌گفتم؛ بابا هم به خوابم می‌آمد و راهکار را نشان می‌داد. معمولاً هفته‌ای یک بار به قطعه 50 گلزار شهدای بهشت زهرا(س) که یادبود 80 شهید جاویدالاثر نیروی هوایی است، می‌رویم. یادبود بابا هم در آنجاست؛ چند وقتی بود که در دلتنگی‌هایم به آنجا می‌رفتم و گریه می‌کردم؛ یک شب بابا به خوابم آمد؛ مرا در آغوش گرفت و گفت: تو هر کاری بخواهی من برای تو انجام می‌دهم؛ فقط تو گریه نکن؛ وقتی تو اشک می‌ریزی، بدن من می‌لرزد و عرش خدا تکان می‌خورد. صبح که از خواب بیدار شدم؛ احساسم این بود که آن دیدار رؤیایی حقیقی بود؛ چون هنوز بابا را احساس می‌کردم.

یک بار هم مادر به شدت دچار کمردرد شد؛ طوری که نمی‌توانست راه برود و او را با ویلچر جابه جا می‌کردیم؛ پدرم به خوابم آمد و آدرس یک پزشک را داد؛ مشکل مامان با استفاده نسخه دارویی آن پزشک، برطرف شد».

این دختر شهید می‌گوید: «وقتی که از جامعه و مردم دلم می‌شکست، مادرم به من می‌گفت: بدان که دختر چه کسی هستی؟ نباید که طوفان‌ها تو را از پا در بیاورد. باید شجاعت را از پدرش یاد بگیری! پدرت می‌گفت: زندگی در اوج درد یعنی مبارزه؛ شادی در اوج غم یعنی توکل؛ شکرگزاری در اوج رنج یعنی ایمان؛ پس تو که دختر همان مرد شجاع هستی، این جملات را در زندگی‌ات پیاده کن.    

در مشکلات، فکر کردن به پدرم، باعث می‌شود که از جایم بلند شوم. گاهی هم گله می‌کردم که چرا این اتفاق افتاد؛ اما با دیدن پیشرفت‌های امروز کشورم به پدرم افتخار می‌کنم که شجاع بود و بی‌تفاوت نگذشت؛ در حالی که خیلی‌ها امروز بی‌تفاوت می‌گذرند. پدرم با دیدن مشکلی که برای ملت و کشورش اتفاق افتاده بود، خیلی مردانه ایستاد و امروز مسئولیت من که فرزندش هستم، را سنگین‌تر می‌کند».

«پانته‌آ صالحی» دانشجوی کارشناسی ارشد تغذیه در دانشگاه شهید بهشتی است؛ علاوه بر این، کارشناسی ارشد مدیریت اجرایی را اخذ کرده است؛ وی مدت کوتاهی هم برای ادامه تحصیل به انگلیس رفت؛ اما به خاطر تنهایی مادرش نتوانست تحمل کند لذا برای ادامه تحصیل به کشور بازگشت.



[ دوشنبه 91/7/3 ] [ 1:37 عصر ] [ دوستدار علمدار ]

نظر

به مناسبت آغاز سال تحصیلی
 تا اشک را خواندم نوشتم مشق امشب درد
 رنگ تمام سیب‌های دفتر من زرد

تکرار شد یک بار دیگر آب بابا،‌ آب

اما مدادم سرد دستم سرد تر از سرد

درس نخستم را نوشتم آب، جا خالی

عکس تو را نشناختم زیرش نوشتم مرد

هی زیر و رو کردم تمام خاطراتم را

نه هیچ تصویری تو را یادم نمی‌آورد

آن مرد در باران نیامد هرچه باران زد

هرچند این دفتر پر ست از واژه‌ی برگرد

بر گردنم انداختم بابا پلاکت را

نامی که مانده بر پلاکت دل‌خوشم می‌کرد

آموزگارم داد زد، گفتم بگو بابا!

نام بزرگت بر زبانم بود گفتم مرد

 ندا هدایتی



[ پنج شنبه 91/6/30 ] [ 11:56 صبح ] [ دوستدار علمدار ]

نظر

آدرس خانه اش را پرسیده بودند

گفته بود:

خیابان...

کوچه...

و ادامه داده بود

که قرار است نام این کوچه به نام من باشد

 و شد

کوچه شهید...

     



[ چهارشنبه 91/6/29 ] [ 7:59 عصر ] [ دوستدار علمدار ]

نظر

 اوایل انقلاب به بچه‌های محل آموزش نظامی می‌داد. می‌گفت چه جوری باید از اسلحه استفاده کنند. صندوق قرض‌الحسنه‌ای به راه انداخته بود تا به مردم محل کمک کند...

آن روزها که مایحتاج عمومی کم شده بود با کمک دوستانش فروشگاه تعاونی توی محل به راه انداخت که اجناسش حداقل قیمت‌ها را داشت. مرغ را مستقیم از مرغداری‌ها می‌خرید و می‌آورد برای مردم و با کم‌ترین قیمت می‌فروخت. می‌خواست با گران‌فروشی مبارزه کند و مردم سختی نکشند.

"مرتضی بیگ‌محمدی" از امدادگران دوران دفاع مقدس اول آذرماه سال 1337 در منطقه مهرآباد تهران به دنیا آمد. کوچک بود که در حاشیه روزنامه خطاطی می‌کرد. گاهی روی کاغذ شطرنجی نقاشی می‌کشید. یک بار تصویر خودش را کشیده بود، اطرافیانش باور نمی‌کردند که به این قشنگی نقاشی کشیده باشد. دیپلم را از مدرسه «نظام مافی» تهران در رشته علوم تجربی گرفت.

سال 57 سرباز بود که به فرمان حضرت امام و با شروع انقلاب از پادگان فرار کرد. انقلاب که پیروز شد فعالیت‌هایش توی مسجد امیرالمومنین(ع) بیشتر شد. سعی می‌کرد تا در سهمیه‌بندی ارزاق مردم بیشترین دقت را داشته باشد تا مردم سختی نکشند. یک بار 30، 40 «دبه» نفت را با برادرش برد پمپ بنزین چهارراه پارک وی تا برای مردم محروم منطقه نفت بگیرد.

سال 59 ازدواج کرد و با شروع جنگ تحمیلی به عنوان بسیجی در جبهه‌ها شرکت کرد و چندین بار مجروح شد. سال 61 در کنکور سراسری و در رشته پرستاری قبول شد. دانشگاه هم که می‌رفت دست از کارهای فرهنگی نکشید. انجمن اسلامی دانشکده را فعال‌تر کرده بود؛ چند بار هم به عنوان امدادگر از طرف دانشگاه به جبهه اعزام شد. توی دانشگاه هم مثل کارهای دیگر همیشه سرگروه می‌شد ولی هیچ وقت دنبال پول نبود.

جبهه هم که بود درس‌های دانشگاه را می‌خواند. یک بار زمان اعزام به جبهه وقتی کتاب‌هایش را در ساکش می‌گذاشت مادرش پرسید «آخه این کتابا رو اونجا چه جوری می‌خوای بخونی؟». می‌خندید و می‌گفت «مامان من اونجا بیکارم، درسامو می‌خونم.» خانواده نگران همسرش بودند و مرتضی می‌گفت «همسرم را تا حالا خدا نگه داشته. تا حالا خدا بوده بعد از این هم مال خداست». به خانواده‌اش سفارش می‌کرد که لباس مشکی نپوشند. یک بار که یکی از دوستانش شهید شده بود به مادرش گفت «اگر من شهید شدم دوست ندارم گریه کنی و مشکی بپوشی.»

بار آخر که می‌خواست به جبهه برود روز 27 اسفند سال 62 بود. می‌گفت روز نهم عید برمی‌گردد. کارش توی بیمارستان صحرایی جزیره مجنون بود. روز نهم فروردین موقع ناهار بود و دوستانش می‌خواستند ناهار بخورند که به مرتضی هم پیشنهاد می‌دهند تا بیاید ولی مرتضی می‌گوید اول نماز بخوانم بعد می‌آیم و می‌رود تا با آب تانکر وضو بگیرد که ترکش راکتی به شکمش می‌خورد و پیکرش کنار تانکر می‌افتد همان گونه شد که خودش گفته بود؛ روز نهم بر می‌گردم.

در مسلخ عشق جز نکو را نکشند

روبه صفتان زشت خو را نکشند

گر عاشق صادقی ز مردن نهراس

مردار بود هر آن که او را نکشند

دانشجوی شهید مرتضی بیگ‌محمدی به تاریخ 9 فروردین 1363 در  جزیره مجنون به شهادت رسید تا آخرین نمازش را به‌جای آورده باشد.   



[ پنج شنبه 91/6/23 ] [ 11:8 صبح ] [ دوستدار علمدار ]

نظر

چند نما از زندگی سردار شهید «حاج حسین‌جان بصیر» از زبان همسرش
خبرگزاری فارس: ماجرای سوغاتی که حاجی از مکه آورد

 

 نقش بانوان ایرانی در عرصه‌های مختلف انقلاب و دفاع مقدس بر هیچ ‌کس پوشیده نیست، به ویژه این که کارکرد زنان در کارگزار هشت ساله بر ساحت ذهن و ضمیر می‌نشیند و زنانی را می‌توان یافت که همسران بزرگ‌مردانی بوده‌اند که پا به پای آنها حماسه‌سازانی بزرگ در جنگ هستند. مطلب زیرخاطره‌ای است از «آمنه براری» همسر سردار شهید «حاج‌حسین بصیر» به نقل از کتاب «بصیر» که از نظرتان می‌گذرد.

****

اوایل مهر 1359 حسین آقا از افغانستان به ایران برگشت. می‌دانیم که جنگ با حمله ارتش بعث در 31 شهریور ماه همان سال رسماً شروع شد. یک هفته بعد یعنی اوایل مهر همسرم از طریق گروه فداییان اسلام و گروه جنگ‌های نامنظم شهید چمران به سرپرستی شهید «سید مجتبی هاشمی» از بابلسر به جبهه سرپل ذهاب روانه شد.

آن موقع تشکل‌های خودجوش به صورت داوطلبانه به منطقه عزیمت می‌کردند و به همراه ارتش و سپاه به مقابله با متجاوزان می‌پرداختند. او هم مثل سایر افراد معتقد، از تاریخ 8 مهر 59 تا 30 دی 59 به عنوان جانشین فرماندهی گروهان مشغول به فعالیت شد و بعد از اتمام مأموریت، موقعی که به مرخصی می‌آمد، بچه‌ها را در آغوش می‌فشرد و با آنها بازی می‌کرد و بچه‌ها از سر و کولش بالا می‌رفتند. حضور حاجی در خانه، محیط را شاداب و گرم می‌کرد.

هنوز مدتی از آمدنش به فریدون‌کنار نگذشته بود که باز عزم رفتن کرد و با گرد هم آوردن نیروهای فداییان اسلام از شهرهای فریدونکنار، بابلسر، آمل، محمودآباد، بابل و قائم شهر به جنوب کشور رفت و در عملیات شکست حصر آبادان به عنوان فرمانده یکی از محورهای ذوالفقاریه وارد عمل شد. آن روزها من از سمت و مسئولیت همسرم مطلع نبودم. خودش هم اصلاً اهل فیس و افاده و مطرح کردن مسئولیت و سمت‌اش نبود.

بعد از عملیات ثامن‌الائمه (ع)، موقعی که خانه بود، می‌دیدم عده‌ای از رزمنده‌ها برای ملاقات و دید و بازدید به منزل ما می‌آیند و از برخوردها و لحن صحبت کردن‌هایشان فهمیدم در عملیات ثامن‌الائمه (ع) مسئولیت حساسی برعهده داشت. بیشتر اوقات در جبهه بود. مدت کوتاهی می‌آمد و از حال و روز من و بچه‌ها مطلع می‌شد و سعی می‌کرد ما را به گشت و تفریح و زیارت ببرد.

*بازداشت ده روزه به دلیل حمایت از یک بسیجی

 همسرم به خاطر اعتراض در برابر رفتار نادرست یکی از مسئولین آنجا با برادر بسیجی که به خاطر عذر شرعی‌اش نمی‌توانست بیشتر از این در منطقه باشد، بالاخره کار دستش داد و منجر به درگیری با آن مسئول ‌شد و کار به جایی رسید که مدت ده روز ناچار شد در سپاه منطقه 3 بازداشت شود.

وقتی برای خداحافظی به خانه آمد، از من خواست به دوستانش بگویم که اصلاً پیگیر موضوع نشوند و به ما هم گفت که به ملاقاتش نرویم. خودش معتقد بود که ایام ده روزه تنهایی بهترین فرصت برای تفکر بود. بعد از مراجعه از چالوس، چند ماهی را در منزل ماند. حال و روز خوشی نداشت و شبیه کسانی بود که چیزی را گم کرده‌اند. به فکر فرو می‌رفت و اخبار جبهه و جنگ را دقیقاً از رسانه‌های گروهی و رزمندگانی که به دیدنش می‌آمدند پیگیر می‌شد.

یک روز حضرت امام در حال سخنرانی برای رزمندگان بود. او هم داشت با دقت به سخنان مرادش گوش می‌داد. به چشم‌هایش نگاه کردم، قطره قطره اشک از گوشه چشم‌هایش سر می‌خورد و توی محاسنش گم می‌شد. امام داشت می‌فرمود که سنگرها را پر کنند که حسین آقا بغض‌اش ترکید. من هم گریه‌ام درآمد. دست خودم که نبود، نمی‌توانستم حال شوهرم را ببینم و اشکم را کنترل کنم. گفتم: چی شده‌؟ چرا اینقدر بی‌قراری می‌کنی؟ چیزی نگفت. گفتم: حسین آقا، امام پیام داده، چرا نشستی؟! نه به آن روزها که یک لحظه از فکر جبهه رفتن آرام و قرار نداشتی و نه به امروزت که دلت دارد برای جبهه لک می‌زند، اما نمی‌روی و نشستی توی خانه.

گفت: محدثه تازه دنیا آمده. وقتی یک کم بزرگ‌تر شد، می‌روم. گفتم: تو به محدثه کاری نداشته باش. مگر آن موقع که می‌رفتی، می‌گذاشتم بچه‌ها کم و کسری داشته باشند؟ ببین امام چه می‌گوید، تو که این طوری نبودی مرد، چه‌ات شده؟ الان چند بار است که رهبر دارد پیام می‌دهد. همیشه هم اعلام می‌کنند، جبهه به نیرو احتیاج دارد، اما تو اینجا نشستی و تکان نمی‌خوری، تو را به جان امام زمان برو. گفت: چی شده آمنه، از این که بالای سر تو و بچه‌ها هستم باید خوشحال باشی، برای تو و بچه‌ها که بد نمی‌شود چرا اینقدر ناراحتی؟

گفتم: به خاطر اینکه تو را خوب می‌شناسم. می‌دانم که داری خودت را می‌خوری. خودت از همه بهتر می‌دانی که چقدر وجودت آنجا لازم است. به خدا قسم اگر می‌توانستم، خودم چادر به کمر می‌بستم و می‌رفتم. اگر برای ما نگرانی، من می‌گویم برو و با مشکلات ما کاری نداشته باش، من عادت کردم.

بالاخره، مشکلاتی که همسرم داشت تمام شد و از او خواستند که به عضویت بسیج دربیاید. در عملیات والفجر مقدماتی این بار در لباس بسیج، به همراه برادران لشکر ویژه 25 کربلا و گردان یا رسول (ص) شرکت کرد و دوباره حضور در خطوط مقدم جبهه را از سر گرفت.

در این دوره، همه همرزمان حسین آقا متفق‌القولند که به خاطر خدمات ارزنده و دلاوری‌های همسرم مورد توجه و عنایت ویژه فرماندهان ارشد نظامی قرار گرفت. جلسه‌ای مهم در سطح فرماندهان گردان و تیپ با شرکت فرمانده سپاه پاسداران یعنی برادر محسن رضایی در ستاد مرکزی تشکیل شده بود و برگزارکنندگان این جلسه تأکید کرده بودند، به علت اهمیت و حساسیت بحث، نیروهای رده فرماندهی با لباس کادر سپاهی در محل جلسه حضور پیدا کنند.

حسین آقا که لباس سبز سپاه را لباس سربازی آقا امام زمان (عج) می‌دانست، تصمیم گرفت به عضویت سپاه دربیاید، برای همین به سپاه بابلسر رفت تا ثبت‌نام کند. سپاه به خاطر مسایلی مخالفت کرد و جواب منفی داد. این خبر حسین آقا را خیلی ناراحت کرد و روحیه‌اش را حسابی به هم ریخت. همین موقع بود که بچه‌های سپاه بابل که از ماجرا باخبر شده بودند، سر رسیدند و حاجی را با خودشان بردند تا در سپاه بابل ثبت نامش کنند.

برادر شوهرم هادی بعدها برایم تعریف کرد: اوایل سال 1362 هـ ش، حکم عضویت حاجی به دستش رسید، خوشحالی از سر و روی حسین آقا می‌بارید، انگار که می‌خواهد ولیمه عروسی‌اش را بدهد، کلی شیرینی خرید. بعد از مراسم صبحگاه لشکر در پایگاه شهید بهشتی اهواز، بچه‌های گردان یا رسول(ص)، فرماندهان تیپ‌ها و گردان‌های دیگر را دعوت کرد. همه گوشه‌ای نشستند. حاج‌آقا ولی‌اللهی ـ‌ روحانی گردان یا رسول‌الله(ص) و دوست صمیمی حاجی ـ شروع کرد به سخنرانی و بعد هم لباس سپاهی را تن حاجی کرد. دقایقی بعد حاجی از حال رفت و بیهوش بر زمین افتاد، همه نگران شدیم تا اینکه با پاشاندن آب سرد، حاجی حالش خوب شد.

در عملیات والفجر چهار، همسرم جانشین تیپ یک لشکر 25 کربلا شد. البته همان‌طور که گفتم، در آن زمان من اصلاً نمی‌دانسته‌ام حسین آقا چه پست و رده‌ای دارد و خود من هم هیچ وقت حرفی در این باره به میان نمی‌آوردم، اما از آمد و شدها و مکالمات تلفنی می‌توانستم حدس‌هایی بزنم، ولی تصور فرمانده بودنش را نمی‌کردم.

در سال 1363، از طریق سپاه به حسین آقا اعلام کردند که خداوند او را طلب کرده و باید برای تشرف به مکه خودش را آماده کند. گفتند باید بیست هزار تومان پول واریز کند. برای ما که فقط ماهی سه هزار تومان حقوق می‌گرفتیم این مبلغ، کم پولی نبود. یک قرآن پس انداز هم نداشتیم، دیگر من و او ناامید شده بودیم. یک روز به خانه آمد. حس کردم پکر است و مثل همیشه شاداب نیست.

گفتم: حاج آقای آینده چرا پکری؟ تو که باید این روزها کبک‌ات خروس بخواند. گفت: حاج آقای آینده یعنی چه آمنه؟ بیست هزار تومان پول ازکجا بیاورم. انگار قسمت نیست بروم حج. تازه اگر بخواهم بروم، بدون تو نمی‌روم. گفتم: من؟ ما برای همین بیست تومانش ماندیم. نگران پول نباش. جور می‌شود. اگر خدا بخواهد بعداً قسمت هر دویمان می‌شود و با هم می‌رویم، اما فراموش نکن که موقع طواف به نیابت من هم طواف کنی.

بالاخره، به هر صورتی که بود پول را تهیه کردم و آن را به عبدالحق دادم تا برود واریزش کند. رابطه عبدالحق، با همسرم بسیار صمیمی و گرم بود. برادرم برای حسین آقا احترام خاصی قائل بود. باعث و بانی به حوزه رفتن و مصمم شدن عبدالحق حسین آقا بود و تشویق‌های او بود که او را راهی تحصیلات حوزوی کرد. ابتدا حسین آقا، عبدالحق را به خدمت حاج آقا محمودیان برد و حاج آقا او را به حوزه علمیه ولیعصر(عج) فرستاد و بعد از آن برای ادامه تحصیل به قم رفت.

همسرم از عبدالحق خواست که اگر می‌شود پولی فراهم کند و اسم مرا هم بنویسد، اما قسمت نشد که من در این سفر مقدس همراهیش کنم. مقدمات سفر آماده شده بود و طبق معمول، حسین آقا برای خداحافظی و حلالیت‌طلبی، پیش دوستان و اقوام خود می‌رفت، اما چند روز بعد دوباره همسرم با نگرانی و ناراحتی به منزل آمد و گوشه‌ای کز کرد و به فکر فرو رفت.

گفتم: حسین آقا، باز چی شده؟ کارها که رو براه است و انشاءالله داری عازم می‌شوی پس چرا این طوری شدی باز؟ گفت: آمنه، انگار قسمت نیست که تنهایی بروم، انگار خدا نمی‌خواهد، خبر آوردند که برنامه سفرم لغو شد. گفتم: یعنی چه؟ مگه می‌شود؟ جواب دوست و آشنا را چی بدهیم؟ تو با همه خداحافظی کردی. دعوتی رفتی، دعوتی دادی. به مردم چه بگوییم؟ آبرویمان می‌رود.

گفت: چرا آبرویمان برود خانم، مگر چکار کردیم؟ راست و حسینی به همه می‌گوییم برنامه سفر لغو شد و موکولش کردند به بعد، همین. گفتم: همین، به همین سادگی؟مردم چه می‌گویند؟ حسین آقا، هر چند از این بابت بسیار ناراحت بود، اما ظاهرش را حفظ می‌کرد چون می‌دانست من از این بابت خیلی ناراحتم و قصد داشت مرا دلداری دهد. اما از آنجا که اگر خدا مقدر کند، همه چیز به خودی خود درست می‌شود همان شب زنگ زدند و گفتند که برای سفر به حج، باید تهران باشد.

در هنگام مناسک حج، یکی از دوستان و همسرش که با او همسفر بوده‌اند از قولش برایم می‌گفتند که همسرم در حالی که بغض کرده بود، به آنها گفت: همه، با زن‌هایشان آمدند، اما من نتوانسته‌ام آمنه را بیاورم. او خیلی سختی کشیده، خیلی مشقت دیده، کاش می‌شد که با آوردنش به حج، زحماتش را تلافی کنم.

*پیراهن های کهنه مرد عرب که سوغات حاجی شد

بعد از گذشت حدود یک ماه، بدون اطلاع قبلی از سفر برگشت. می‌گفت که دوست ندارد مردم برای استقبالش، به زحمت بیفتند. برخلاف خیلی‌ها، او سوغات چندانی با خود به همراه نیاورد. برای مادرش مهر و جانماز و تسبیح و یک رادیو آورد. برای فرزندان شهید آقا برارنژاد،‌ مهدی و فرشته و زهرا و محدثه و برادرزاده‌هایش پیراهن دوخته خرید. چشمم که به پیراهن‌ها افتاد، ناراحت شدم. اصلاً قابل استفاده نبودند.

گفتم: حاجی! اینها چرا اینقدر رنگ و رو رفته‌اند؟ من رویم نمی‌شود این پیراهن‌ها را به کسی بدهم، تو که خوش سلیقه بودی؟ چرا این دفعه حواست جمع نبود؟ کی اینها را می‌پوشد؟ فهمیدم که دلسوزی و مهربانی همیشگی، آنجا هم به سراغش آمده بود. وقتی داشت از حرم به هتل برمی‌گشت، دو پیرمرد سیاه‌پوست را دید که بساط کرده بودند، اما هیچ‌کس برای خرید به سراغشان نمی‌رفت. دلش برای آنها سوخت و همه پیراهن‌هایشان را یکجا می‌خرد. پیراهن‌ها، بس که کهنه و زهوار در رفته بودند، من خجالت می‌کشیدم آنها را به کسی بدهم. ندادم و به عنوان قاب دستمال برای پاک کردن شیشه و اینطور چیزها از آن استفاده کردم.

در عمرم، انسانی دلسوز و مهربان‌تر از او ندیدم. چه در زمان زنده بودن، و چه بعد از شهادت، بارها، با مستمندان و آبرومندانی برخورد کردم که از دست و دل‌بازی‌اش برایم می‌گفتند.

*کمک ماهیانه به چند پیرزن فریدونکناری

بعد از شهادت حاجی، چند پیرزن فریدونکناری، آمدند و گفتند که ماهیانه از حاجی مقرری می‌گرفتند یا یکی از اقوامش که در تهران مشغول به تحصیل بود، همه ماهه به خانه‌مان می‌آمد و از همسرم بابت هزینه تحصیل‌اش کمک می‌گرفت. چند روز بعد از سفر حج، دوباره به جبهه رفت و در همان گردان یا رسول ادامه مأموریت داد. برای عملیات دشوار و جان‌فرسای آبی ـ خاکی بدر جزو اولین کسانی بود که نیروهایش را در محور آبی تبور مستقر کرد.

در آن ایام، نیروها برای رزم دریایی آماده می‌شدند و آموزش‌های خاص آبی را می‌گذراندند. علاوه بر آن، منطقه می‌بایست با دقت شناسایی و نقاط حساس آن گراگیری می‌شد. از حال و هوای عارفانه و روحیه ساده و خاکی‌اش در آن منطقه حکایت‌های جالبی برایم تعریف کرده‌اند. می‌گفتند به رزمندگان و نیروهای تحت امرش عشق می‌ورزید و به عنوان پدری دلسوز، مراقب بود تا آنا از امکانات محدد موجود حداکثر استفاده را بکنند.

*واکس زدن کفش های رزمندگان در سنگر فرماندهی

نیمه شب‌ها، به طوری که شناخته نشود، به سنگر نیروهایش سرک می‌کشید و پوتین‌هایشان را به سنگر فرماندهی می‌برد و بعد از واکس زدن برق انداختن، دوباره برمی‌گرداند. وقتی نیروی جدید به محور می‌آمد، با خوش‌رویی و مهربانی یکایک‌شان را در آغوش می‌فشرد و به آنان خوشامد می‌گفت و به محض ورود با آنها ارتباط عاطفی برقرار می‌کرد.

عملیات بدر، در سال 64 انجام شد و گردان حاجی توانست پاسگاه‌های بلالیه، ابولیله عراق را تصرف کنند و ادوات نظامی‌شان را به غنمیت بگیرد. حتی در ایامی که برای استراحت به منزل برمی‌گشت، اکثر اوقات، خودش را وقف سرکشی از خانواده‌های شهدا و رزمندگان می‌کرد.

در خصوص ازدواج نیروهایش هم احساس مسئولیت می‌کرد و چنانچه رزمنده‌ای، در تأهل اختیار می‌کرد، هدایایی برایش می‌فرستاد. در تدارک ازدواج و عقدشان کمک‌شان می‌کرد و با هم در آن مراسم، تا آنجا که مقدور بود شرکت می‌کردیم.

هر چند، همسرم از تحصیلات بالایی بهره‌مند نبود و فقط تا پایان دوره ابتدایی درس خوانده بود، اما می‌خواهم بدون جانبداری و اغراق بگویم که او تیزهوش، کاردان و سیاستمدار بود و از آینده‌نگری خارق‌العاده‌ای بهره‌مند بود.

*به در می‌گفت دیوار بشنود

در تربیت فرزندان هم حالا، که فکرش را می‌کنم می‌بینیم چقدر از دوره و زمانه خودش جلوتر بود. با تحکم فرزندانمان را به ادای نماز فرامی‌خواند. از نظر روانشناسی به مسایل ظریفی توجه داشت که شاید بسیاری از اساتید دانشگاه‌ها، فوق لیسانس‌ها و دکترها از آن غافل‌اند. برای انجام فرایض خاص‌، هدایا و جوایزی خاص در نظر می‌گرفت و خواسته‌های خود را همیشه به صورت غیرمستقیم به فرزندان تفهیم می‌کرد.

مثلاً اگر صبح، نماز یکی از فرزندان قضا می‌شد، آن لحظه اصلاً به روی خودش نمی‌آورد، صبر می‌کرد تا شب بشود، بعد به من می‌گفت آمنه! زودتر بخواب تا صبح نمازت قضا نشود. به در می‌گفت تا دیوار بشنود. 



[ سه شنبه 91/6/21 ] [ 12:51 عصر ] [ دوستدار علمدار ]

نظر

 
خبرگزاری فارس: تفنگی که از قد صاحبش بالا زد+ عکس

 

 روایت خاطراتی که در آن حکایت از رابطه عشق و عاشقی پدران و مادران شهداست آنچنان زیبا و خواندین است که دل جذاب هر خواننده‌ای را به خود جلب می‌کند. این بار آقا میرزا احمد «پدر شهیدان» سید حبیب الله و سید حسن سید رضائی از این پیوند روایت دارد: 

سیدحبیب الله؛ فرزند کم سن و سالم، متولد سال چهل و شش، کلاس اول راهنمایی، در مدسه علی آباد کتول درس می خواند. با فرمان امام خمینی، بسیجی شده و دل تو دلش نبود.

شب ها می رفت سپاه علی آباد نگهبانی، من شب تا صبح دلواپس و نگرانش بودم. مادرش مرا مجبور می کرد بروم ببینم از نزدیک چه کار می کند. یک شب رفتم داخل پست نگهبانی اش. نمی دانستم بخندم، تعجب کنم. توی دلم گفتم: آخه این چه دلی هست، خدا این قدر عشق امام خمینی را ریخته تو دل شما بچه ها. ایستاده بود، یک کهنه تفنگ برنو هشت تیر، توی بغلش، نوک تفنگ، چهار پنج سانت، از قدش زده بود بالا. سیدحسن برادر بزرگش را صدا زدم.

گفتم: پسرم، بیا ببین دادش کوچیکه، چه کلاسی برای خودش گذاشته.

سید حسن یک آه از ته دلش کشید و گفت: عاقبت این عشق هلاکم می کند.

گفتم: بابا دست خوش هردو مجنونید.  

 

شهید سید حسن سید رضایی

طولی نکشید که صدام لعنتی به کشور حمله کرد. سیدحسن هم روانه جبهه شد، عاشق آخر خطی امام بود و عاقبت سر همین عشق، خیلی زود به شهادت رسید.

سیدحسن که شهید شد، حال سید حبیب یک جور دیگر شد، افتاد به بهانه جویی، که باید برود به جبهه، رضایت نامه را گذاشت جلوی من، خیلی جدی گفت: بابا من هم می خواهم به جبهه بروم و ادای تکلیف کنم. تا امام و شهیدان از من راضی باشند.

گفتم: پسرم، تو هنوز پشت لبت سبز نشده، چطور می خواهی از خودت دفاع کنی؟ هنوز یک سال نشده که داداش بزرگه شهید شده، صبر کن، سال برادرت بشود. تو هم یک ذره بزرگ تر بشوی، من خودم می‌برمت جبهه، رضایت نامه را امضاء نکردم، سیدحبیب هم با دلخوری از خانه بیرون رفت. رفتم سپاه علی آباد، فرمانده سپاه علی آباد را گفتم: سید حبیب خیلی بچه است، نگذارید برود به جبهه، مادرش بیتابی می کند. ایشان هم قول داد که نگذارد اعزام بشود.

جوان پرشوری بود، هم درس می خواند، هم نقاش بود. مدتی از این ماجرا گذشت، مدرسه و درس تعطیل شد. گفت: می خوام بروم شاهرود برای نقاشی، آنجا کار پیدا کردم.

اصلیت ما شاهرودی است و همه فامیل آنجا بودند. یک ساک برداشت و رفت.

یکی دو ماهی گذشت، فامیل خبر دادند که سید حببیب الله، رفته جبهه، پیگیری کردم. شناسنامه اش را دستکاری کرده و برگه رضایت نامه را داده به یک نفر، امضاء گرفته و به جبهه اعزام شده، مدتی گذشت، نامه داد که من گیلانغرب هستم. حلالیت طلبید.

نوشته بود، تو پدر من هستی، من با تمام وجود شما و مادر را دوست دارم. اگر تمام عمر به من دستور بدهید، قطره ای آب نخورم، از تشنگی بمیرم. از دستور پدر و مادرم سرپیچی نخوام کرد. هَل مِن ناصر یَنصُرنی، نگذاشت، من صدائی دیگر بشنوم. صدایی که مانع رفتنم بشود و من رفتم. حالا من را ببخش، پدرشهید من.

 

 

شهید سید حبیب الله سید رضایی

سیدحبیب الله، نقاش ساختمان بود. اما نقاشی دیواری هم می کشید. در یکی از نامه هاش یک «رنگین کمان» کشیده بود با یک آسمان قشنگ. دست انداخته بود به رنگین کمان، آنقدر بالا رفته بود که با آسمان یکی شده، بعد پله ها را پشت سرش، یکی یکی شکسته بود.

بیست و ششم آذر ماه سال شصت، صبح بود، که از طرف «معراج الشهداء» سپاه گرگان، خبر آوردند، سید حبیب الله در منطقه گیلانغرب شهید شده و پیکرش در منطقه جا مانده است.

دست های دلم را به طرف آسمان دراز کردم و گفتم: خدایا قربانی دوم را از من قبول کن. عذر خواهی کردم از خدا، به خاطر این که داشتم، جلوی سرنوشت زیبای سیدحبیب الله را می گرفتم.

پیکر شهید سید حبیب الله، مدت ها بود که پیدایش نشد، مادرش بدجوری بیقراری می کرد. می ایستاد پشت پنجره و دلش مثل آسمان می بارید. گریه می کرد. بیتابی می کرد. تازه بهار شده بود، یک روز صبح گفت: هر طوری شده، به هر قیمتی، باید حبیب الله را برای من بیاورید.

پسر دیگرم، سید محمود پاسدار بود. قرار شد با یک اکیپ، از بچه های سپاه علی آباد، به جبهه بروند، برای پیدا کردن جنازه شهید سیدحبیب. یک ماه گذشت، خبری نشد، سید محمود ناراحت و دلگیر، ناامید و سرگردان، نمی دانست در برگشت چه جوابی به مادرش بدهد.

همراه اکیپی که رفته بودند، دست خالی سوار ماشین می شوند که برگردند، راه می افتند توی جاده، یکی دو ساعتی که از گیلانغرب دور می شوند، توی ماشین سید محمود ازخستگی خوابش می برد. در خواب شهید سیدحسن را می بیند، شهید سیدحسن از بردارش سید محمود، گلایه می کند، کجا داری بر می گردی؟ این همه راه آمدی! می خواهی دست خالی برگردی، جواب مادر و چی داری بدی؟ شهید توی خواب دست برادر را می گیرد، می برد، جای پیکر شهید سیدحببیب الله را نشانش می دهد.

سید محمود با هیجانی خاص از خواب می پرد، داد می زند! نگه دار، نگه دار! باید برگردیم. همراهانش تعجب می کنند که چه اتفاقی افتاده، سید محمود، خوابش را تعریف می کند، بچه های پاسدار با تکبیر و صلوات، باخوشحالی بر می گردند گیلانغرب، یک راست به محلی که شهید در خواب نشانه داده بود، می روند و پیکر معطر شهید سیدحبیب الله را پیدا می کنند. می نشینند، آنجا یک زیارت عاشورا؛ «اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَبا عَبْدِ اللَّهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِناَّئِکَ عَلَیْکَ مِنّى سَلامُ اللَّهِ اَبَداً ما بَقیتُ وَ بَقِىَ اللَّیْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللَّهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّى لِزِیارَتِکُمْ....» را با اشک و بغض و بیقرای می خوانند. بعد پیکر شهید را با خودشان به علی آباد کتول گرگان می آورند. آن روز بر پیکر معطر شهید زیارات عاشورا خوانده شد. امروز تو برای ادامه راه شهیدان یک زیارت عاشورا بخوان، تا راه آسمان را شهیدان نشانت بدهند.

   

نویسنده: غلامعلی نسائی  



[ سه شنبه 91/6/21 ] [ 7:48 صبح ] [ دوستدار علمدار ]

نظر

روایتی از شهید «مرتضی داداش‌پور» به نقل از حاج مفید اسماعیلی
خبرگزاری فارس: اگه این خانم نباشه، تو عملیات بعدی شکست می‌خوریم

 

 

 حاج مفید اسماعیلی همرزم شهید «مرتضی داداش‌پور» با بیان خاطره‌ای از همرزم شهیدش اینگونه روایت کرده است: داشتیم توی محوطه گردان حمزه لشکر25، فوتبال بازی می کردیم. از دور مرتضی را دیدم داره میاد. با یک چهره برافروخته و نورانی. نزدیک تر که شد، دیدم خیلی حالش گرفته ست.

 من دروازه بان بودم. آمد کنارم ایستاد و گفت: مفید! فوتبال را تعطیل کن بیا کارِت دارم. گفتم: چی شده؟ گفت: بیا کارِت دارم دیگه.

 دروازه را وِل کردم، یکی از بچه‌ها را صدا زدم که بیاید جای من دروازه بایستد. مانده بودم چی شده که اینقدر مرتضی ناراحت است. با هم راه افتادیم، مرتضی ساکت بود، داشتیم کم کم از بچه‌ها دور می‌شدیم. برگشتم به نیم رخش نگاه کردم. دیدم اشک دور چشمان معصومانه‌اش حلقه زده.

 حلقه اشک را که دور چشمان مرتضی دیدم، بغض کردم و با ترس و اضطراب گفتم: مرتضی اتفاقی افتاده؟ گفت: یه خوابی دیدم، می‌خوام برات تعریف کنم. خواستم با شوخی کمی از این حالت دَرش بیارم. گفتم: خواب دیدی زن گرفتی؟ خیلی جدی همانطور که شانه به شانه هم می‌رفتیم، گفت: نه، بیا، شوخی نکن.

 لبخند روی لب‌هام خشک شد. تا اینکه جای خلوتی را پیدا کرد و گفت: دیشب رفتم نمازخانه. تکیه داده بودم به گونی‌های نمازخانه. حرفش را قطع کرد، دستم را گرفت و گفت: ولی باید یه قولی بهم بدی. گفتم: چه قولی؟ گفت: قول بده که این خواب را برای کسی تعریف نکنی. هر وقت شهید شدم می‌تونی بگی، راضی نیستم که قبل از شهادتم به کسی بگی. قول می‌دی؟ قول دادم.

 

 

گفت: خواب دیدم تو یک عملیات بزرگی شرکت کردم. آنقدر وسعت عملیات و آتش دشمن و هواپیماهای دشمن زیاد بود که ما اصلاً توان راه رفتن نداشتیم. هواپیماها پشت سرِ هم می‌آمدند، بمباران می‌کردند و برمی‌گشتند. یکهو دیدم، خانُمی کنارم ایستاده؛ به بغل دستی‌ام گفتم: این کیه؟ گفت: خانُمِ دیگه. تو مگه این خانُم را نمی‌شناسی؟ گفتم: نه، اصلاً این زن اینجا چکار می‌کنه؟ تو عملیات، وسط بمباران و آتش.

 جواب داد: بابا! این مادر بچه‌ها ست دیگه! گفتم: خُب باشه. گفت: اگه نباشه، تو عملیات بعدی ما شکست می‌خوریم.

 من هم دیگه به او توجهی نکردم، خیره شده بودم به رفتارهای خانُم. چادر سیاهی روی سرش بود. صورتش را نمی‌توانستم ببینم. به هواپیماها که در آسمان بودند نگاه می‌کرد و به هر هواپیمایی که چشم می‌دوخت، آتش می‌گرفت و سقوط می‌کرد. یکی از هواپیماها را طوری به زمین زد که من محو تماشایش شده بودم. ما به کمک همین خانُم توانستیم به خاکریز برسیم و برای خودمان سنگر بکَنیم. داشتم سنگر می‌کندم که آن خانُم از کنارم رد شد و به طرف عراق رفت.

 از خواب پریدم. به ساعت نگاه کردم، یک و نیم شب بود. وقتی که بیدار شدم تمام بدنم خیسِ عرق شده بود. وضو گرفتم و برگشتم، رفتم داخل مسجد. حاج آقا هم آمده بود. خوابم را برای حاج آقا تعریف کردم. گفت: تو حضرت زهرا(س) را در خواب دیدی. انشاءالله ما در عملیاتی که در پیش داریم، پیروز می‌شویم و هواپیماهای زیادی را هم می‌زنیم.

 بعد مرتضی سرش را پایین انداخت و گفت: التماس دعا مفید. با دیدن این خواب یعنی من شهید می‌شم و توی عملیاتی که در پیش داریم، می‌روم. بغضم ترکید و شروع کردم به گریه کردن.

 گفتم: آخه شاید من قبل از تو شهید بشم. نگاهی به من کرد و خیلی مطمئن و محکم گفت: تو شهید نمی‌شی! گفتم: آخه تو از کجا می‌دونی؟ گفت: تو باید بمونی و پیام من را برسونی. محکم در آغو‌ش‌اش گرفتم. گرمای وجود مرتضی می‌ریخت توی تنم. گریه امان‌مان را بریده بود. من که نمی‌توانستم طاقت بیارم. فکر از دست دادن مرتضی دیوانه‌ام می‌کرد.

 سرانجام، مرتضی در همان عملیاتی که خوابش را دیده بود «کربلای پنج» بر اثر اصابت ترکش به پهلو، بازو و صورتش زهراگونه به شهادت رسید.

  منبع: وبلاگ لشگر 25 کربلا



[ دوشنبه 91/6/20 ] [ 1:30 عصر ] [ دوستدار علمدار ]

نظر

 
خبرگزاری فارس: من گوسفند دارم حقوق نمی‌خواهم

 

 

 اسناد و مدارکی که از سال‌های دفاع مقدس به جای مانده نشانه هایی است که باید در حفظ و نگهداری آن کوشا باشیم. در همین اسناد است که شخصیت و تفکر رزمندگان به خصوص شهدا کاملا روشن و مشخص می‌شود.

خاطره‌ای که پیش روی شماست از سردار شهید قباد شمس الدینی است که در لشکر ثارالله کرمان مشغول به فعالیت بوده است. نکته مهمی که در این نوشته و نامه وجود دارد می تواند سرمشقی برای زندگی امروز ما باشد. 

 سردار شهید قباد شمس الدینی

 

 مسئول توزیع حقوق رزمندگان بودم، از اهواز برایم نامه نوشته بودند از طرف قباد:

« بسم الله الرحمن الرحیم. با سلام به روان پاک شهدا... من چند تا گوسفند به اندازه ای که بچه‌هایم شکمشان را سیر کنند دارم، حقوق مرا بدهید به افراد ندار و بی سرپرست

مسئولین واسطه شدند و متقاعدش کردند که این حقوق ناچیز، حق خودش و فرزندانش است.

درجواب گفت: امام علی (ع) که افراد را به جنگ دعوت می‌کرد، یکی می گفت محصولم؛ یکی می گفت زن و بچه ام و... با این توجیهات علی رو تنها گذاشتن، ایران که کوفه نیست.

یک روز گفت شاید بعد من سپاه نتوانست به شما کمک کنه، با نداری بسازید، از اولاد امام حسین عزیزتر نیستید که این همه مصیبت کشیدند.

 سردار شهید قباد شمس الدینی

 

 بخشی‌هایی از وصییت نامه سردار شهید قباد شمس الدینی

ای مردم، هر کس از شما پیش امام خمینی رفت، از بابت من به او سلام برسانید. به او بگویید تا آخرین قطره خون از تو بر نمی گردم، ولی تو را به جدت قسم، از خدا به خواه از تقصیر من بگذرد.

***

بارالها خودت می دانی نمی خواهم مقامی در سپاه یا بسیج بگیرم! فقط در راه تو برخواسته ام و اهل و عیالم را به تو سپرده ام.

بارالها تو را به حق اسما خودت سوگند، فردای قیامت مرا در صف یاران حقیقی امام خمینی قرار بده.

بار خدایا، به نوح دستور دادی کشتی بساز، می توانستی بدون کشتی هم او را نجات دهی.

به نمرود قدرت دادی تا ابراهیم را به آتش بیاندازد و به آتش گفتی برای خلیل من سرد و سالم شو.

به ابراهیم گفتی سر اسماعیل را ببرد و به کارد دستور دادی نبرد.

یونس را انداختی در دریا و به ماهی دستور دادی چهل شبانه روز چیزی نخورد، پیامبر من در شکمت است.

وقتی شمر لعنتی می خواست سر امام حسین(ع) را ببرد، به کارد دستور ندادی نبرد، که حسین بهترین مخلوقات تو بود.

امروز هم هر کس را بخواهی شهادت نصیبش می شود، هرکس را بخواهی از این همه تیر و ترکش و موشک‌های صدام در امان می ماند، همه کاره تویی.

خدایا شهادت در راهت را ... .



[ دوشنبه 91/6/20 ] [ 7:56 صبح ] [ دوستدار علمدار ]

نظر

سعید الدین محرر در سال 1347 در روستای «قالقاچی» ارومیه متولد شد. تحصیلات ابتدایی را در روستای خود و دوره راهنمایی را در روستای «قره باغ» سپری کرد اما شنیدن حال و هوای جبهه او را از ادامه تحصیل بازداشت.

«مستوره محرر» خواهر شهید محرر می‌گوید: بزرگان خانواده نقل می‌کنند که امام خمینی تازه از تبعید به میهن بازگشته بودند که رسانه‌ها اعلام کردند ایشان کسالت دارند. سعید که در آن زمان 9 سال بیشتر نداشت نذر کرد برای سلامتی امام روزه بگیرد اما نزدیک ظهر فراموش کرد روزه است و غذا خورد. وقتی متوجه شد به گریه افتاد، دست بردار نبود تا اینکه مادرم آرامش کرد و به او قول داد روزه‌ای که نذر کرده‌ بوده، درست است.

کاری و مؤمن بود به طوری که در بیشتر کارهای منزل به مادرمان کمک می‌کرد. کمک در پخت نان،نگهداری از بچه‌های کوچک‌تر،کشاورزی، بنایی و نجاری از جمله کارهایش بود و در آمدش را صرف خانواده می‌کرد». در عین حال در مدرسه و نیز در حوزه علمیه قم تحصیل می‌کرد.

زمانی که در منزل مشغول کاری بود، ضبط صوت را هم روشن می‌کرد تا سرود و نوحه‌های رزمندگان را بشنود و حتی یک بلندگو بالای خانه‌مان نصب کرده بود تا مردم روستا هم استفاده کنند و به نوعی تشویق شوند.

حوادث زیادی در دوران کودکی برایش اتفاق افتاده بود که ممکن بود جانش را از دست بدهد اما به نظر سرنوشت او با شهادت در راه حق گره خورده بود.

شنیدم‌ام زمانی که چهار ساله بوده، برای شنا به همراه مادرم به کنار دریاچه ارومیه رفته بود که یک آن مادرم متوجه می‌شود سعید نیست. تمام ساحل را دنبال برادرم می‌گردد اما متوجه می‌شود که او غرق شده است. سعید در حال غرق شدن بوده اما دو نفر از مردان روستا او را از آب بیرون می‌آورند و به صورت معجزه‌آسایی نجات می‌یابد اما اثر این غرق شدگی تا مدت‌ها با او بود.

یک بار هم برادرم در سن 10 سالگی زمانی که بسیجی بود یک اسلحه پر را به خانه آورده و در اتاق گذاشته بود که یک مرتبه صدای عجیبی به گوش رسید. وقتی به طرف اتاق رفتیم، دیدیم همه جا را خاک و دود گرفته است و سعید نیز با حالت ترس و زبان گرفتگی بیرون می‌آید که در این حال گفت ماشه اسلحه را کشیدم و این اتفاق افتاد.

16 ساله بود که روزی لباس‌هایش را آماده می‌کند و بدون آنکه کسی متوجه شود از پسر عمه‌ام که به عنوان سرباز وظیفه به مرخصی آمده بود درخواست می‌کند او را هم با خودش به جبهه ببرد اما پسر عمه‌ام قبول نمی‌کند و سعید در حالی که گریه می‌کرده و می‌گوید که کفش‌های بزرگ پوشیده و شناسنامه‌اش را دست کاری کرده تا به جبهه برود. در نهایت بعد از تلاش‌های مداوم در سال 1363 ثبت‌نام کرد و بعد از گذراندن دوره‌های آموزشی به منطقه عملیاتی اعزام شد.

سرانجام برادرم سال 1365 در «عملیات کربلای 5» در منطقه شلمچه به شهادت رسید. به نقل از دوستانش،سعید در شب عملیات به دستهایش حنا گذاشته و شاد و خرم بود.

فرازی از وصیتنامه شهید سعیدالدین محرر:

امت خداجوی ایران به هوش باشید که اگر همچون گذشته در صحنه نباشید، دشمنان از کمین در خواهند آمد،لیکن ما نیازمند وحدت کلمه‌ هستیم. ما باید تا زمانی که گریبان عدو را نگیریم بر زمین ننشینیم و با این کار خود دشمن را به زبونی بکشانیم و هوس تجاوز دیگر گول خورده‌های غرب و شرق را از آنها سلب کنیم.

من به عنوان یک فرد بسیجی وصیتی که به این ملت مؤمن و بی‌نظیر دارم این است که رهبرمان را تنها نگذارید و وحدت کلمه را حفظ کنید و تا زمانی که پوزه دشمن را که با خیال به سرنگونی کشاندن این انقلاب به مرزهای ما حمله‌ور شدند به زمین نمالید جنگ را ادامه دهید.

آری، اینک که پرچم پرافتخار و سبز آستان قدس رضوی بر سر بلندترین مناره شهر فاو می‌وزد و اینک که پرچم خون رنگ اسلام بر فراز کوه‌های سر به فلک کشیده شمال عراق می‌وزد و مژده پیروزی را به فرزندان شما نوید می‌دهد حاکی از آن است که پیروزی در چند زمانی نصیب امتی خواهد شد که بیش از شش سال آرزوی پیروزی را در سر می‌پرورانند.

امت مسلمان ایران، زمانی که شما به زیارت حضرت سیدالشهداء خواهید رفت حتما ما را یاد کنید که ما نیز زمانی این آرزو را داشتیم که به زیارت امام حسین (علیه السلام) و دیگر امامان و عتبات عالیات برویم ولی اجل مهلت نداد.



[ یکشنبه 91/6/19 ] [ 2:58 عصر ] [ دوستدار علمدار ]

نظر