«علی اکبر محکم کار دامغانی» به سال 1324 در روستای «گلوگاه» مازندران متولد شد و چهل و یک سال بعد ، در سرزمین شلمچه و طی نبرد کربلای 5 ، پنجه بر بام عرش گرفت و بر سفره ی مولایش حسین(صلوات الله علیه) نشست. او در زمان شهادت ، از جهادگران شهر دامغان بود:
آب را از فاطمه گرفت .سر کشید، سلام بر حسینی گفت و سراغ یوسف را گرفت. بعدش مکثی کرد و ادامه داد:« همون بهتر که خونه نیست ». هنوز حرفش تمام نشده بود که فاطمه به زبان آمد :« اکبر آقا! تورو خدا به ما رحم کن ! درسته جنگه . جنگم ماله مرده اما حداقل صبر کن بچه ها حالشون خوب بشه! بعدش برو. خودت بگو! من دست تنها با شیش تا بچ? قد ونیم قد چی کار کنم ؟». می گفت و اشک هایش را با پر روسری پاک می کرد:« هنوز داغ حسین و زینب تازه اس. دارم می ترکم از غصه به خدا».
اکبر آقا با همان لباس های بیرون اش نشست و به پشتی تکیه داد . چشمی چرخاند و عیال و بچه ها را سیر تماشا کرد. بچه ها هم شروع کردند بالا رفتن از سر و کول بابا. چه کیفی داشت بازی با این کوچولوها.
فاطمه با سینی چای و میوه برگشت. صدای برنام? کودک تلویزیون، بچه ها را یکی یکی از دور بابا پراکنده و میخشان کرد دور تلویزیون 14 اینچ سیاه و سفید. فاطمه سینی را جلوی اکبر آقا گذاشت و روبرویش نشست.
اکبر آقا زبان باز نمی کرد و صبر فاطمه، برای شکستن سکوت شوهر بی فایده بود. حوصله اش سر رفت و زنانه نهیبی زد :« اکبر آقا ». اکبر ، انگار که از خواب بیدار شده باشد، گفت :« معذرت می خوام. فکرم از منطقه بیرون نمیاد. کارا مونده رو زمین.».
فاطمه دلش هری ریخت پایین. گفت :« آقا رو! تو خونه هم دست بردار نیس ، همه ش جبهه ، پس ما چی؟!».
اکبر سر پایین انداخت و زبان چرخاند :« فقط خدا می دونه که تو و بچه ها رو چقدر دوست دارم . می دونم تنهایی برات سخته. دو نفری هم از پس این جقله ها بر نمییایم، چه برسه تویِ تنها !». سرش را بالا کرد و نیم نگاهی به چشم های فاطمه کرد. دل فاطمه سوراخ شد. سوخت،لرزید. چقدر این مرد دوستش داشت، فقط خدا می دانست.حالا فاطمه سرش را انداخت پایین.
اکبر مکثش را زیاد طولانی نکرد و ادامه داد:« من بابای شیش تا بچه ام، اما آخه مگه امام حسین زن و بچه نداشت؟ امام گفته، تکلیفه، اگه نرم دیوونه میشم! »
حالا فاطمه مطمئن شد که مردش ماندنی نیست.
*راوی: همسر شهید
[ یکشنبه 91/6/19 ] [ 1:39 عصر ] [ دوستدار علمدار ]

برای دیدن حاجی، به همراه مادر و همسر و فرزندش به اندیمشک رفتیم. شب آمد و صبح زود رفت، من هم همراهش رفتم. به جاهای مختلفی میرفت و سر میزد تا اینکه به انبار رسیدیم. داخل انبار حدود هفت، هشت هزار جفت کفش و پوتین بود، چشمم به کفشهای حاجی افتاد. دیدم از آن کفشهای روسی که سی کیلو وزن دارد، پوشیده و کلی هم گل و ماسه به آن چسبیده است. مانده بودم که او چطور این کفشها را حرکت میدهد. گفتم "حاجی!" گفت: "بله" گفتم "برو یکی از این کفشها رو پات کن". گفت "اینها مال بسیجیهاست". یکی از دوستانش که همراه ما بود خندید، خیلی بهم برخورد. بعدها فهمیدم که معنی خندهاش این بوده که "حاج آقا دیر اومدی زود هم میخوای بری؟" آنها چندین بار از ابراهیم خواسته بودند که کفشهایش را عوض کند اما او این کار انجام نداده بود. دوستش به من گفت "حاج آقا بهتون برنخوره، این انبار و باقی پادگان تماماً متعلق به حاجیه، ما هیچ کارهایم. امر بفرمایین همه کفشها رو میدیم به حاجی." ابراهیم صدایش درآمد و گفت "این کفشها مال بسیجیهاست، مال کسی نیست. بیخود بذل و بخشش نکنین." گفتم "خب مگه تو خودت بسیجی نیستی؟" گفت:"نه، به من تعلق نمیگیره." گفتم "اصلاً من پولشو میدم." دست کردم توی جیبم، پول دربیارم که گفت "پولتو بذار توی جیبت، این کفشها خریدنی نیست." هر چه اصرار کردم، هیچ فایدهای نداشت... منبع: نوید شاهد
[ یکشنبه 91/6/19 ] [ 11:27 صبح ] [ دوستدار علمدار ]

به گزارش گروه «حماسه و مقاومت» خبرگزاری فارس، میراث دار فرهنگ شهادت، خانوادههای شهدا به خصوص فرزندانشان هستند. در این میان هم آنچه که باقی خواهد ماند اسنادی است که رزمندگان به خصوص شهدا با عناوینی مانند وصیت نامه، نامه نگاری و... برای خانواده خود نوشتهاند. این میراث مکتوب اهمیت خاصی برای آیندگان این مرز و بوم نیز دارد. آنچه پیش روی شماست متن وصیت نامه شهید محمداصغریخواه(فرمانده گردان کمیل لشکر قدس گیلان) برای پسرش سجاد نوشته است: وصیت به فرزندم: فرزند دلبندم سلام در آخرین لحظات خواستم شما را در جریان مسائل گذاشته و بدین طریق ادای وظیفه نمایم و شما را نسبت به چند نکته یادآور میشوم: عزیزم هنوز 17 روز از تولدتان نگذشته بود که عازم جبهه گردیدم؛ این را مینویسم برای اینکه میدانم روزی از مادر مهربانت خواهی پرسید که آخر پدر من کجاست و میدانم که روزی همبازیهایت را در آغوش گرم پدر و مادرشان خواهی دید و بدین جهت که تو محرومی، احساس کمبودخواهی کرد و مادرت را در مقابل این سئوال قرار خواهی داد و میترسم از اینکه او جوابی برایت نداشته باشد که قانعتان کند. وصیت نامه شهید محمد اصغریخواه به پسرش سجاد فرزندم مسئولیتم در مقابل انقلاب و اسلام خیلی بیشتر از مسئولیتم در مقابل شما بود و در حقیقت شما را چون خودم وقف انقلاب اسلامی مینمایم. از زمان ما برایت بگویم: جهان پر از ظلم و جور بود، اسرائیل جنایتکار هزاران نفراز شیعیان لبنان و فلسطین را به شهادت میرساند، صدام جنایتکار به کشور عزیز ما لشکر کشی نموده و درصدد تضعیف و شکست انقلاب اسلامی ما بود، جهان در اوج مبارزه اسلام و کفر بود، صدای هل من ناصری امام حسین هر روز توسط فرزند پاکش امام خمینی به گوش میرسید، جوانان پاک و خداجو یکی پس از دیگری لبیکگویان به استقبال گلولهها و خمپارهها میرفتند و با پیروزی کامل به لقاءالله میرسیدند، در این میدان وسیع از یکدیگر سبقت میگرفتند و در این میان پدرت نیز خود یکی از شرکت کنندگان درجه 3 این مسابقه بود، شهادت معنی و مفهوم اصلی خود را بازیافته و مشتری زیادی داشت، جهان در انتظار عدالت، و عدالت در انتظار مهدی(عج) بود. وصیت نامه شهید محمد اصغریخواه به پسرش سجاد مشتاقان دیدار مهدی (عج) او را عینا در جبههها میدیدند، جهان ملعبه دست عدهای قلدر و غاصب و نمرود و معاویه و یزید گشته و هر کدام برعدهای حاکمیت داشتن. درخت ضعیف و در حال خشک شدن اسلام احتیاج به خون داشت تا دوباره زنده گردد و خلاصه ملتهای جهان و بندگان خدا در حال اضطراری به سر میبردند و در یک دو راهی قرار میگرفتند. راه عدل و ظلم، راه حق و باطل، راه معنویت و مادیت، راه هستی و نیستی، راه ماندن و رفتن، راه پاسداشت «شهادت» و راه زندگی همراه با ذلت و پذیرفتن خواری، راه پیروزی و شکست، که خلاصه در این میان هر کدام یک راه میرفتند و من هم یکی از این راهها را که راه ابدی و راه دیدار خدا و گذشتن از همه چیزها و گسستن همه وابستگیهای شیطانی بود انتخاب نمودم «همان راه ائمه معصومین را» و اما تو... فرزندم سعی کن که راهم را ادامه دهی و پیامرسان و پاسدار خونم باشی، بدان که شما نسل آینده انقلاب در قبال این همه خونها که ریخته شده است مسئولید. فرزندم همیشه سعی کن با دوستان خدا دوست و با دشمنان خدا دشمن باشی و همیشه در صف واحد برعلیه کفر و نفاق مبارزه کن و خلاصه راهی که من تا بدانجا رساندهام تکمیل کن. فرزندم نکند روزی مادرت را در تحت سئوالی در موردم قرار دهی که او جوابی نداشته باشد. سعی کن که حرفهای او را از جان و دل گوش کنی، هر وقت که مشکلات و نارسائیهائی دنیوی به تو روی آورد به قرآن پناه ببر. قرآن را زیاد مطالعه کن. امیدوارم که خداوند رهبر ما را تا انقلاب مهدی(عج) حفظ نماید و تو سعی کن که صددرصد از او اطاعت کنی و همیشه گوش به فرمانش باشی... وصیت نامه شهید محمد اصغریخواه به پسرش سجاد فرزندم ای کاش میدانستم که در آینده چه سئوالهایی برایت پیش میآید تا برایش جوابی پیدا کنم ولی امید آن دارم که همیشه به راه راست بروی، راهی را که انبیاء و اولیاء خدا رفتند. تلاش کن که الگو و نمونه همکلاسیهایت باشی و علاوه بر اینکه در فقدان ظاهری من احساس کمبود نکنی. میدانم که افتخار خواهی کرد که پدرت در راه خدا و حراست از انقلاب اسلامی شهید شده است. فرزندم، من میروم اما تو خواهی ماند ولی سعی کن آنچنان بمانی که الگویی برای جامعه و افتخاری برای خانواده باشی. راهی را که من میروم اولی نبوده و آخری هم نخواهم بود. تو هم سعی کن که راهم را در قرآن بیابی و ادامه دهی، ما میرویم تا اسلام را یاری کنیم، ما میرویم تا حسین زمان را لبیک گوییم، ما میرویم تا ظلم و کفر را نابود کنیم، ما میرویم تا بیتالمقدس عزیز را آزاد کنیم و اگر در این راه شهید شدم. تو ای فرزندم اسلحهام را برگیر و با مشتهای گره کرده و ایمانی استوار و نحوی راسخ راهم را ادامه بده. در پایان چون وقت بیشتری نیست به این امید که به این وصیتهای پدرانهام عمل کرده و مفید برای اسلام و انقلاب باشید شما را به خدای بزرگ بسپارم. خدا حافظتان پدرتان: محمد اصغریخواه 25/4/61 برابر 24 رمضان 1402 امضاء
[ شنبه 91/6/18 ] [ 12:40 عصر ] [ دوستدار علمدار ]

شهادت تاجی است الهی که تنها بر سر انسانهایی خاص فرود میآید که با آن عجین شده باشند و این بزرگ مردان به واسطه اخلاص خود از زمان و مکان آن عروج الهی باخبرند. مطلبی که در ادامه میآید، خاطراتی از شهید مصطفی چمران به روایت همسرش است که از مجموعه «افلاکیان زمین» نقل شده است. مصطفی گفت: من فردا شهید میشوم. خیال کردم شوخی میکند. گفتم: مگر شهادت دست شماست؟ گفت: نه، من از خدا خواستم و میدانم خدا به خواست من جواب میدهد؛ ولی من میخواهم شما رضایت بدهید. من فردا از اینجا میروم، میخواهم با رضایت کامل تو باشد. و آخر رضایتم را گرفت. من، نمیدانستم چطور شد که رضایت دادم. صبح که مصطفی خواست برود، من مثل همیشه لباس و اسلحهاش را آماده کردم و برای راه، آب سرد به دستش دادم. مصطفی که رفت، من برگشتم داخل. کلید برق را که زدم، چراغ اتاق روشن و یک دفعه خاموش شد. انگار سوخت. من فکر کردم یعنی امروز دیگر مصطفی شهید میشود؟ این شمع دیگر روشن نمیشود؟ نور نمیدهد؟ تازه داشتم متوجه میشدم چرا اینقدر اصرار داشت که امروز ظهر شهید میشود. مصطفی هرگز شوخی نمیکرد. یقین کردم که مصطفی امروز اگر برود، دیگر برنمیگردد. دویدم و کلت کوچکم را برداشتم. نیتم این بود که مصطفی را بزنم، بزنم به پایش تا نرود. اما دیگر مصطفی رفته بود و من نمیدانستم چکار کنم. نزدیک ظهر، تلفن زنگ زد و گفتند: دکتر زخمی شده. بعد بچهها آمدند که ما را به بیمارستان ببرند. من بیمارستان را میشناختم، آنجا کار میکردم. وارد حیاط که شدیم، من به سمت سردخانه دور زدم. خودم میدانستم مصطفی شهید شده و در سردخانه است؛ زخمی نیست. به سردخانه رفتم و یادم هست آن لحظه که جسدش را دیدم، گفتم: «اللهم تقبل منا هذا القربان» وقتی دیدم مصطفی در سردخانه خوابیده و آرامش کامل داشت، احساس کردم که پس از آن همه سختی، دارد استراحت میکند.
[ سه شنبه 91/6/14 ] [ 1:20 عصر ] [ دوستدار علمدار ]
خانواده اسرای جنگی به ویژه همسران رزمندگان در بند رژیم بعثی سالها بعد از پایان جنگ نیز با صبر و استقامت خود چندین بهار را با کیمیای امید سپری کردند. همسر آزاده دفاع مقدس «خداشکر فرضیزاده» یکی از این اسطورههای استقامت است که حدود 7 سال، چشم به راه آمدن همسرش بود. در بخشی از خاطرات این همسر آزاده در کتاب «خاکریز پنهان» آمده است:
همسرم دی ماه سال 62 عازم جبهه شد. خیلی وقت بود که دلش هوای جبهه میکرد اما من از رفتن او چندان راضی نبودم. چون منتظر تولد فرزندمان بودیم و از طرفی نیز احساس میکردم رفتن او ممکن است بیبازگشت باشد. مدتها بود که کمتر حرف میزد و مدام در فکر بود. میدانستم که سبب نگرانی او چیست. یک روز وقتی از خواب بیدار شد، حالت عجیبی داشت. عصر همان روز دیدم که ساکش را آماده میکند.
ـ میخواهی به جبهه بروی؟
ـ دیشب خواب دیدم که بر سر یک دو راهی قرار گرفتم. ناگهان صدایی شنیدم که میگفت: اگر به جبهه نروی حضرت ابوالفضل(ع) به دادت نخواهد رسید. سپس تابلویی نمایان شد که یکی راه بهشت و دیگری راه جهنم را نشان میداد و من راه بهشت را انتخاب کردم و پیش رفتم. در حین راه، امام خمینی(ره) را میان امام حسین(ع) و حضرت ابوالفضل(ع) دیدم. امام خمینی(ره) دستی به پشتم زدند و گفتند: برو فرزندم نگران نباش.
با شنیدن خوابش دیگر احساس نارضایتی نمیکردم؛ چون خیالم راحت شد که همسرم به خیل کاروان امام حسین(ع) میپیوندد.
قرار بود «خداشکر»، 45 روز پس از اعزام به مرخصی برگردد، اما همرزمانش گفتند: «او به خط مقدم جبهه رفته است».
پنج روز به عید مانده بود که همسرم را در خواب دیدم. او پایش را گرفته بود و ناله میکرد. دستش را هم باندپیچی کرده بود. رو به من کرد و گفت: «این زمین گلگلون را میبینی؟ میبینی چقدر از همرزمانم شهید شدند. ولی من زندهام و حضرت زینب(س) و امام حسین(ع) از من پرستاری میکنند. من اینجا ماندگار شدم؛ مواظب بچهها باش و در راه تربیت صحیح آنها بکوش».
بعدها خبر اسارت او به ما رسید و علاوه بر آن دریافتم که از ناحیه دست و پا مجروح شده است، همان طور که در خواب دیده بودم.
[ سه شنبه 91/6/14 ] [ 12:19 عصر ] [ دوستدار علمدار ]

روزی که حکم ریاست جمهوری شهید رجایی را حاج احمدآقا در محضر امام می خواند، چهره شهید رجایی خیلی برایم قابل توجه بود. چهرهای گرفته و متفکر. شب وقتی به جلسه خانوادگی آمد، از او پرسیدم «دایی، وقتی حکمت را میخواندند، خیلی توی خودت بودی». جوابم را اینطور داد «خوب فهمیدی! آن موقع داشتم به خودم نهیب میزدم که فکر نکنی حالا کسی شدی، تو همان ممد سیاهی. به خدا گفتم من همان ممد سیاهم، کمک کن خودم را گم نکنم. قدرتی بده تا بتوانم به این مردم خدمت کنم.». راوی: محمود صدیقی
[ دوشنبه 91/6/13 ] [ 8:6 صبح ] [ دوستدار علمدار ]
محمدعلی رجایی، متولد 1312 در شهرستان قزوین است که در سال 1360 با رأی اکثریت قاطع ملت ایران به ریاست جمهوری انتخاب شد. عمر ریاست او به یک ماه هم نکشید و در هشتم شهریور ماه 1360 او به همراه یار قدیمىاش شهید باهنر در انفجار دفتر نخست وزیرى توسط منافقین کوردل به شهادت رسیدند. شهید رجایی در این دوره کوتاه، بازدیدی از مناطق جنگی داشت که خاطره این بازدید در کتاب «ققنوس فاتح» آمده است. برادر وزوایی، قدم به قدم، دوشادوش آقای رجایی راه میرفت و با یک افتخاری مواضع و سنگرهای فتح شده بعثیها را به وی نشان میداد. نزدیک ظهر، رئیسجمهور وارد یکی از سنگرها شد. بچهها که حسابی ذوقزده شده بودند، برای پذیرایی از وی یک هندوانه تهیه کردند. آنها هر چه میگشتند تا وسیلهای برای بریدن هندوانه پیدا کنند، موفق نمیشدند، تا اینکه بالاخره بعد از جستوجوی فراوان، یک چاقو و چنگال پیدا شد. (شهید رجایی) پرسید: «پس شما با چی میخواهید بخورید؟» بچهها تعارف کردند و گفتند: «شما بفرمائید» آقای رجایی خودمانی گفت: «هر طور که شما بخورید من هم همانطور میخورم.» بعد هم دو زانو، مثل بقیه بچهها، روی زمین نشست، چنگال را کنار گذاشت و با گفتن بسمالله، از بقیه هم خواست که با او مشغول خوردن شوند. بچهها از اینکه با چشمان خود میدیدند رئیسجمهور کشورشان آنطور خاکی و خودمانی در کنار آنان، با همان لباس ساده روی زمین نشسته و با آنها هم سفره شده، بسیار خوشحال بودند.
[ یکشنبه 91/6/5 ] [ 11:13 صبح ] [ دوستدار علمدار ]
هدیه ای بدون هیچ چشم داشتی ...
طلاهایش را که داد، از در ستاد پشتیبانی جنگ بیرون رفت
جوان داد زد : خانوم رسید طلا ها !!
خندید و گفت : من برای پسرم هم رسید نگرفتم
[ شنبه 91/6/4 ] [ 1:0 عصر ] [ دوستدار علمدار ]
«سیدعلی دوامی» درست برعکس من، از آن دسته آدمهایی بود که زیاد زخمی میشد. در شوخیهایمان به او میگفتیم: تو همیشه اول و وسط و آخر عملیات زخمی میشوی. انگار بدناش آهن ربا داشت. زیاد زخمی میشد، ولی آسیبهایی که میدید کاری نبود. بچه خوش سیمایی بود. سید عزیزی بود. سارَوی بود و واقعاً بدون ریا کار میکرد. من به شوخی که کمی هم چاشنی جدیت را به خود داشت، میگفتم: سیدعلی را از من جدا کنید. چرا سیدعلی را با من میفرستید برای شناسایی؟ و سید هم اذیتم میکرد و میگفت: جانِ داداش نمیشود. من جز تو با هیچکس دیگری نمیروم. میگفتم: آقا این تنش آهن ربا دارد. خودش به درَک، من را هم نفله میکند. سیدعلی میگفت: نا سَرِ تِه، مِن دومِه گلوله اصلاً تِه وَر نِنه. تِه دَری مِ خیال جَمعِ. ( نه سرِ تو، من میدانم گلوله اصلاً طرف تو نمیآد. تو هستی، خیالام راحت است.) آن شب با هم رفته بودیم تو منطقه فاو برای شناسایی، آنقدر جلو رفتیم که رسیدیم زیر پای نگهبان عراقی. آرام همان جا ایستادیم. ناگهان متوجه شدم چیزی میخورد به سرم. دیدم سیدعلی است که دارد به طرفام گِل پرت میکند. حالا نگهبان هم بالای سرمان است و هر لحظه ممکن است متوجه حضور ما شود و کارمان را یکسره کند. با اشاره فهماندم که چه می خواهد؟ دیدم دارد میخندد. فهمیدم دارد با من شوخی میکند. یک چیزی شبیه بازی کودکانه. با خودم گفتم: این چه مسخرهبازی است که تو قلب دشمن سیدعلی دارد از خودش در میآورد. از یک طرف از کار سیدعلی متعجب شده بودم و از طرفی اینکه چرا نگهبان عراقی متوجه ما نمیشود، خیلی جالب بود و بدجوری هم ترسیده بودم. منطقه را شناسایی کردیم و برگشتیم. بین راه وقتی رسیدیم به منطقه امن، به سیدعلی به خاطر شوخیاش توی آن موقعیت اعتراض کردم. او هم جواب داد: تا مِن تِه هِمراه درمِ، تِه خیال جَمع بواِ. نگهبان کور بونِه. اِمارِه نَوینِ. مگه تِه وَر هم گلوله اِمو که تِه اَنده تَرسِنی؟ (تا من همراه تو هستم خیالت جمع باشد. نگهبان کور میشود، ما را نمیبیند. مگر گلوله به طرف تو هم میآید که انقدر میترسی؟) گفتم: مرد حسابی تو مثل اینکه راست راستی باورت شد؟ گفت: نا سِرَ تِه! مِ حِواس جَمع بیِه. ( نه سَرِ تو! من حواسم جمع بود.) با خودم گفتم: این علی ای که من میبینم، آخر نمیگذارد من سالم از اینجا در بروم. روای: یدالله غفاری، همرزم شهید دوامی در اطلاعات و عملیات لشکر 25 کربلا
[ سه شنبه 91/5/31 ] [ 10:0 عصر ] [ دوستدار علمدار ]
همسر سردار شهید؛ کمیل ایمانی می گوید: روزی به بنیاد شهید بابل مراجعه کردم تا موضوع حضور فرزندانم را در اردوی فرهنگی ورزشی پیگیری نمایم.
یکی از خواهران کارمند بنیاد به من گفت: خانم! شما همسر سردار شهید؛ کمیل ایمانی هستید؟
- بله.
- روزی در محل کارم با عکس شهیدی که زیر شیشه ی میزم بود شروع کردم به صحبت کردن که: با این که داریم این همه کار و زحمت برای خانواده ی شما می کشیم، شما هم مشکل ما را حل کنید، به دادمان برسید. همان شب خواب دیدم در منطقه ای هستم که کوه داشت و من خیلی می ترسیدم. در همین حین شهید ایمانی آمد جلو و به من گفت: خانم محترم! شما ظاهراًمشکلی داشتید. با خودم گفتم خدایا! این همان کسی است که تصویرش زیر شیشه ی میزم هست. او یک غریبه است من چطور مشکلم را به او بگویم؟ در همین فکر بودم که گفت: خانم محترم! نیاز به مطرح کردن نیست. من از مشکل شما آگاهم. نگاه به بغل دستی اش کرد و گفت: او هم که فرمانده ی ماست. از مشکل شما با خبر است.
فردای آن روز در محل کار، زنگ تلفن به صدا در آمد، مادر شهید کشوری بود. گفت: خانم! ظاهراً شما برای انجام خیری مشکل دارید وبا شهیدی آن را در میان گذاشتید.
- بله.
- به نشانی که می دهم مراجعه کنید تا مشکلتان حل شود.
من همان کار را کردم و مشکلم حل شد و الآن مدتی است از آن ماجرا گذشته، من دوست داشتم این خواب ولطف همسرتان را به شما بگویم تابفهمید که شهیدتان چه مقامی دارد.
[ دوشنبه 91/5/23 ] [ 11:4 صبح ] [ دوستدار علمدار ]