دوستدار علمدار

با سلام ... ورود شمارا به وبلاگ دوستدار علمدار خوش آمد میگویم ... شهید علمدار : بر همه واجب است مطیع محض فرمایشات مقام معظم رهبری که همان ولی فقیه می باشد، باشند چون دشمنان اسلام کمر همت بسته اند ولایت را از ما بگیرند و شما همت کنید متحد و یکدل باشید تا کمر دشمنان بشکند و ولایت باقی بماند..

 
خبرگزاری فارس: شهیدی که بی سر به دیدار مادر رفت

 

روایت خاطراتی از سال‌های دفاع مقدس به خصوص از لحظاتی که یک مادر با فرزندش وداع می‌کند، از جمله لحظات داغدار تاریخ ایران اسلامی است. خاطره که در زیر می‌آید لحظه‌ای است که پیکر شهید مصطفی عربی نوده را برای مادرش می‌آورند:

 

مصطفی را به هنرستان بردم که ثبت نام کنم. آنجا مرکزی بود، مثل یک دارالتدریس، شبانه روزی. به مدیرش گفتم: آقای مدیر باید هفته ای یک بار مصطفی به خانه بیاید. چون بهم خیلی وابستگی دارد.

مدیر گفت: مادر مصطفی ما نمی توانیم این کار را بکنیم، مصطفی باید عادت کند. یاد بگیرد بزرگ که شد، مرد که شد، تنهائی و سختی و مشقت او را از پا درنیاورد.

گفتم: آقای مدیر یکی از دوستان مصطفی به من گفت که مصطفی شب ها یواشکی و مخفی گریه می کند. گریه اش برای این بود که دلش برایم تنگ می شد.

اما نمی دانم چرا حالا دیگه دلش برای من تنگ نمی شود، یادم نمی کند، به خوابم نمی آید. همیشه موقع خوابیدن سرش را روی زانوی من می گذاشت و من هم موهای او را دست می کشیدم و او آرام می گرفت. اما موقعی که بالای سرش رسیدم نه صورت داشت که ببوسم نه سر داشت که دست به موهایش بکشم.

صبح بود که در زدند، رفتم در را که باز کنم، به دلم افتاد که از طرف مصطفی هستند. در را که باز کردم، پاهایم لرزید.

گفتند: مصطفی زخمی شده، دو نفر با لباس سبز پاسداری بودند. سوارم کردند، گفتم اگر مصطفی شهید شده بگوئید، من طاقتش را دارم، ولی انکار کردند. ماشین که به طرف امامزاده عبدالله پیچید، یک مرتبه دلم برای مصطفی تنگ شد. دلم هوری ریخت، ته دلم خالی شد. یاد زینب کربلا افتادم. وقتی به داخل امامزاده رسیدیم، وارد مزار شهدا که شدیم. پشت سر آمبولانس، دیدم دو تا خواهرش، خواهرهای مصطفی از حال رفته اند، اما من طاقت داشتم.

آقای مرده شور گفت تا شما بیرون نروید من او را نمی شویم، داخل یک پلاستیک پیچیده بودنش، گفتم بروید کنار، چادرم را انداختم، گفتم من خودم پسرم را می شویم. طاقتش را هم دارم. مگر زینب طاقت نداشت، من مگر زینب نیستم. من هم زینب هستم. من پسرم را می شویم. بروید کنار، همه رفتند من ایستادم. اما بدنم می لرزید. گفتم هیچ کسی حق ندارد به پسر من دست بزند. دستام را بالا بردم، گفتم: خدایا همانطور که به حضرت زینب(س) قدرت دادی به من هم قدرت بده. وقتی پلاستیک را کنار زدم دیدم مصطفی سر ندارد، دست در بدن ندارد، پاهایش نیست، دیگر چیزی نفهمیدم.

           



[ یکشنبه 91/5/22 ] [ 1:56 عصر ] [ دوستدار علمدار ]

نظر

تا بعد از شهادت خانواده‌اش نمی‌دانستند او فرمانده تیپ است
 
خبرگزاری فارس: تا بعد از شهادت خانواده‌اش نمی‌دانستند او فرمانده تیپ است

 

 

 

خرداد 62 به پیشنهاد دوستان، محسن برای تکمیل ایمان خود آماده ازدواج شد. او برای همسری خویش هیچ کس را بهتر از خواهر شهید بزرگوار علیرضا ناهیدی نیافت. محسن عقد ازدواج بست تا با همسر خویش زندگی ای بر اساس تعلیمات تربیتی و اخلاقی اسلام تشکیل بدهند.

پس از ازدواج، محسن همسر خود را به اسلام آباد غرب برد تا خانواده‌اش نیز سرما و گرمای جنگ را همراه او احساس کنند. زندگی کوتاه آن دو که یک ماه بیشتر به طول نینجامید، در خود هزاران نکته داشت. همسر شهید نورانی، پیش از آن، یک خواهرش در آبادان به اسارت دشمن بعثی در آمده بود و برادرش علیرضا نیز در عملیات والفجر مقدماتی به شهادت رسیده بود.

خانم ناهیدی، همسر بزرگوار شهید نورانی، از ازدواجش با محسن اینگونه یاد می‌کند: بلافاصله بعد از ازدواج به اسلام آباد غرب رفتیم و در آنجا ساکن شدیم. همان روز اول مرا در خانه گذاشت و رفت به خط. یک هفته بعد آمد. حال عجیبی داشت که برایم تعجب آور بود. معلوم بود که خیلی ناراحت است.

وقتی علت را پرسیدم، با بغض گفت: «آن موقع که برادرت علی شهید نشده بود، فرمانده تیپ بود و به خاطر مسؤولیتم اجازه نمی‌داد به خط مقدم بروم. الان هم که فرمانده تیپ شده‌ام، به هیچ وجه اجازه رفتن به خط رو به من نمی‌دهند…»

من خوابی را که چند شب پیش دیده بودم، برایش تعریف کردم و گفتم: «اتفاقاً من هم خواب دیدم که تو شهید می‌شوی، روز و ساعتش را خدا می‌داند، ولی مطمئن باش که انشاءالله شهادت نصیبت خواهد شد.»

نماز شب‌های محسن حال و هوای عجیبی داشت؛ با آنکه بیست سال بیشتر نداشت چنان از درگاه خدا طلب بخشش می‌کرد و شهادت را در راه او درخواست می‌کرد که هر شنونده‌ای به حیرت می‌افتاد و دلش می‌لرزید.

هنگامی که برای آخرین دیدار، ساعت 2 نیمه شب به خانه آمد، با وجود خستگی زیاد، هنگامی که همسرش به او گفت: «کمی استراحت کن، صبح زود می‌خواهی بروی جلو.» تبسمی کرد و گفت: «نه، می‌خواهم مقداری با تو صحبت کنم.»

آن شب، محسن دستانش را حنابندی کرده، عطر خوش رایحه‌ای به خود زده بود. همسرش به او گفت: «هیچ وقت آخرین دیدار را با برادرم علیرضا فراموش نمی‌کنم. وقتی حرف می‌زد، احساس عجیبی به من دست می‌داد. الان هم که شما دارید صحبت می‌کنید، همان احساس را دارم.»

به چشمان محسن که خیره شد، دید به یک نقطه خیره شده است و به فکر فرو رفته است. اشک از چشمانش سرازیر شده بود. آهسته گفت: واقعاً خدا می‌خواهد این شهادت را نصیب من کند؟ واقعاً من لیاقت شهادت را در راهش دارم؟

با این حرف‌ها اشک از دیدگان همسرش جاری شد، محسن با تعجب گفت: بیشتر از این از شما انتظار داشتم، چی شد؟ روحیه‌ای که بعد از شهادت علیرضا در تو بود، کجاست؟ همسرش گفت: «نه بخدا من برای اینکه شما شهید شوید گریه نمی‌کنم، گریه‌ام از روح والا و بزرگ و ارزشمند شماست و به مقام بالایی که نزد خدا دارید، غبطه می‌خورم. شما کجا هستید و دیگران کجا؟

محسن آهی کشید و گفت: خدا را شکر که همیشه یاری‌ام کرده است، از اول زندگی تاکنون…

به همسرش توصیه کرد که در مراسم شهادت او، پیش چشم مردم گریه نکند و لباس مشکی نپوشد تا دشمن شاد نشود، به منافقین بفهماند که اسلام چقدر قدرتمند است، ما هیچ نیستیم و این اسلام است که به ما نیرو می‌دهد، سعی کنید همچون زینب کبری (س) بعد از شهادت امام حسین (ع) استوار بود، صبور باشید…

گاهی که محسن از جبهه به تهران می‌رفت، مادرش با دیدن او می‌گفت: خدا را شکر با پیروزی و سلامت برگشتی…» او که از این حرف ناراحت می‌شد، بلافاصله می‌گفت: شما باید افتخار بکنید که فرزندتان در این راه می‌رود و غبطه می‌خورد به حال آنها که شهید شده‌اند… مگر شهادت افتخار شما نیست؟ باید بجنگیم تا یا پیروز شویم یا شهید. این دوره هم مثل دوره امام حسین (ع) است…

هنگامی که خبر شهات علیرضا ناهیدی را آوردند، مادر محسن شروع کرد به گریه کردن، محسن به او گفت: شهادت افتخار است و منتظر باش که یک روز هم خبر شهادت مرا بشنوی…

وقتی مادر در جوابش گفت «انشاءالله پیروز می‌شوید.» محسن پاسخ داد: ما خدمت می‌کنیم تا آنجا که زنده‌ایم و تا خدا بخواهد و سرانجام شهید می‌شویم. هرگاه از او سؤال می‌شد که در جبهه چه می‌کند، می‌خندید و می‌گفت: اگر خدا قبول کند، یک رزمنده هستم. مادر آنجا کاری انجام نمی‌دهیم که قابل توجه باشد.

محسن نیز یکی از فرماندهانی بود که تنها پس از شهادتش، خانواده‌اش متوجه شدند که فرمانده تیپ بوده است. چند روز پس از اینکه فرماندهان تیپ ذوالفقار توسط نیروهای مزدور کمین خوردند، «محسن نورانی» و «محمدتقی پکوک» به شهادت رسیدند.

منبع: کتاب حماسه ذوالفقار



[ یکشنبه 91/5/22 ] [ 11:20 صبح ] [ دوستدار علمدار ]

نظر

آن روی اعطای سهمیه‌ کنکور سراسری به فرزندان ایثارگران
خبرگزاری فارس: داشتن

 

 

 در ایام اعلام نتایج کنکور سراسری و ورود به دانشگاه‌ها یکی از پربحث‌‌ترین موضوعات بین دانش‌آموزان و خانواده‌های آنها، موضوع "سهمیه" است! خصوصاً آنها که به هر دلیلی پشت سد کنکور مانده‌اند، به سرعت از این گزینه یاد می‌کنند و شاکی می‌شوند.

جالب‌تر اینکه بین سهمیه‌های مختلف معمولاً سهمیه فرزندان شاهد و ایثارگر بیشتر از دیگر سهمیه‌ها فریاد را از نهاد برخی خارج کرده و از عدالت و هم‌سانی و شرایط  برابر دم می‌زنند. با اینکه خود ما هم نسل سومی و نسل جنگ هستیم اما هیچگاه کسی نیامد قصه سهمیه‌ها را برایمان بگوید. همیشه وقتی فرزند شهید و جانبازی در دانشگاه پذیرفته می‌شد، اولین جمله بعد از خبر قبولی او، این بود که "سهمیه داشته، آن هم چه سهمیه‌ای"!

زیاد بین خبرها و خاطرات مختلف می‌خواندم که در کشورهای غربی به شرکت‌کنندگان در جنگ‌ها - که اگر نگوییم تماماً، اغلب نقش تجاوزگر داشته‌اند- و خانواده‌هایشان، مدال‌های افتخار و احترامات متعدد اهدا می‌شود. این افراد از امکانات ویژه و خاص رفاهی و ... برخوردارند و حتی بزرگداشت آنها برای تمام دستگاه‌ها و ادارات در کشورهایشان یک قانون است!

کشور ما دائماً در جنگی نابرابر بین کفر و اسلام است. هرچند به اعتراف عوامل استکبار، به دلیل اقتدار و ابهت نظام اسلامی دیگر هیچ قدرتی حتی به فکر مبارزه رودررو با این حکومت نخواهد افتاد، اما دشمنی‌ها هیچ پایانی ندارد و ما هر روز علاوه بر آمار شهدای جانباز، شهدایی در عرصه‌های مختلف نظامی و حتی علمی خواهیم داشت.

حال بیش از 30 سال از انقلاب گذشته و به برکت خون شهدا و رشادت جانبازانمان، تنها نظام شیعه اسلامی در سراسر عالم هستی محقق شده، اما... موضوع پیش‌پا افتاده و کاملاً منطقی مانند سهمیه کنکور همچنان لاینحل مانده است.

چه بسیار فرزندانی که حتی پدرهایشان را ندیدند و وقتی از آنها از تصورشان درباره "پدر" سؤال می‌کنی، هیچ‌چیز جز اشک به خاطر نمی‌آورند.

 

یا فرزند جانبازانی که حسرت آرامش کنار پدر را با وجود داشتن پدر، هنوز در دل دارند. بچه‌هایی که شاید بیشتر از سفر و تفریح، در بیمارستان رشد کرده‌اند و با هل دادن ویلچر و بالا پایین رفتن از تخت‌های بیمارستان پدر بهتر از اسباب‌بازی‌های داخل پارک آشنا هستند.

حال فرزندان این ایثارگران بدون حامی و پشتوانه‌ای عظیم به نام "پدر" بزرگ شده‌اند. سختی‌ها و رنج‌های بی‌پدری یا بیماری پدر را به تنهایی روی دوش‌های کوچک خود حمل کرده و بزرگ شدند. اکنون یکی از مشکل‌ترین دوره‌های تحصیلی خود را در پیش‌رو دارند. اجازه می‌دهید تنها به اندازه آرامشِ بی‌ناراحتی و دردسر "یک روز" تمام دانش‌ آموزان در تمام دوران زندگیشان، برای آنها نیز رفاه فراهم شود؟  

جشن تولد نوه شهید نوروزی کنار آرامگاه پدربزرگ (فرزند دختری که 7 ماه بعد از شهادت پدرش به دنیا آمد!)

 

*نوشته بودند:

دختری سه ساله بود که پدرش آسمانی شد...

دانشگاه که قبول شد، همه گفتند با سهمیه قبول شده!!!

ولی... هیچوقت نفهمیدند کلاس اول وقتی می‌خواستند به او یاد بدهند که بنویسد بابا!...

یک هفته در تب سوخت...

*یادم آمد احتمالاً "آرمیتا" دختر شهید رضایی‌نژاد و "علیرضا" پسر شهید احمدی روشن هم جزء سهمیه‌های کنکور سال‌های بعد هستند.

لطفاً تصویر ترور "پدرِ آرمیتا" و تصور "علیرضا" از پدری که از خانه خارج شد و دیگر هیچ‌وقت بازنگشت را از ذهن آنها بردارید تا راحت و با کمال آرامش بزرگ شوند و البته به راحتی وارد دانشگاه‌ها شوند.

راستی چقدر بود سهمیه خانواده‌های شهدا؟؟

کسی حاضر است لذت و غرور پدر داشتن را با سهمیه کنکور یکی از این فرزندان شهدا معاوضه کند؟؟



[ پنج شنبه 91/5/19 ] [ 12:0 عصر ] [ دوستدار علمدار ]

نظر

 آنچه پیش روی  شماست خاطره‌ای از انسیه‌شاه‌حسینی (کارگردان سینما) از سال‌های دفاع مقدس است که در بخشی از سخنان خود می‌گوید:

 بدترین لحظات دفاع مقدس پاتک‌های وحشتناک عراق بود که بعد از هر عملیات خودش را به آب و آتش می‌زد تا حیثیت از دست رفته را پس بگیرد. یکی از آن لحظات، کربلای پنج بود که دشمن منطقه را زیر آتش پر حجمش جهنم کرده بود.

آن روزها من به محورهای عملیاتی سر می‌زدم و حماسه‌ها و حادثه‌ها را به تصویر می‌کشیدم. پس از فیلمبرداری می‌آمدم بازبینی می‌کردم و می‌دیدم که چه نکته‌های جذاب و قابل توجهی دارد و حسرت می‌خوردم که چرا تلویزیون‌ ما این‌ها را نشان نمی‌دهد.

اگر ما این برخورد، رابطه و این زیبایی‌های کار را که در جبهه اتفاق می‌افتاد به موقع نشان می‌دادیم. جذابیت‌های بیشتری برای اعزام‌ها ایجاد می‌کرد و داوطلبین بیشتری به جبهه می‌رفتند ولی در آن زمان کمتر به آن زیبایی‌ها پرداخته می‌شد. من نمونه‌های کوچکی از این نکته‌های برجسته را بازگو می‌کنم تا ببینید بچه‌ها دارای چه روحیه و حال و هوایی بودند.

وصف عملیات کربلای پنج را همه شنیده‌اید. واقعا یکی از حماسه‌های بزرگ در این عملیات اتفاق افتاده بود. چون در شرایطی بود که کربلای چهار لو رفته بود و بچه‌ها قتل عام شده بودند و روحیه رزمنده‌ها به شدت پایین آمده بود. تصمیم ارزشمند امام (ره) در آن زمان این بود که گفتند «به هر شکل و به هر نحوی شده باید از همان محور دوباره حمله کنید و به خط بزنید!» شاید بخاطر این بود که بچه‌ها روحیه ازدست داده را دوباره به دست بیاورند و شاید حکمت دیگری داشت.

بزودی بچه‌ها دست به کار حمله‌ای جانانه شدند و عراق به خاطر شکست قبلی، هرگز فکر نمی‌کرد لشکریان اسلام باز از همان محور ناامن خطرناک وارد کار شوند این یکی از شانس‌های ما بود ولی موانع بازدارنده زیادی وجود داشت. از جمله مین‌های خورشیدی فراوان -به زعم آنان- غیر قابل نفوذی که حتی عبور پرنده‌ها را هم غیر ممکن می‌ساخت چه رسد به رزمنده‌هایی که روحیه خود را از دست داده بودند اما به هر حال بچه‌هایی با حمله‌ای بی‌امان و غافلگیرانه موفقیت‌های خوبی کسب کردند و دوباره روحیه گرفتند. پس از آن بود که عراق زخم خورده با تمام توانش به میدان آمد و از زمین و آسمان حمله ور شد و بمباران سخت و وحشتناکی کرد، حتی آن نامردها بچه‌ها را با گلوله‌های ضد هوایی که برای سرنگونی هواپیما نشانه می‌رفتند، می‌زدند.

انگار همین دیروز بود... در یکی از آن پاتک‌ها قرار بود به منطقه بروم. مقدمات سفر را آماده کردم. رفتم از قرارگاه خاتم‌الانبیاء برگه تردد گرفتم و با وسایل و تجهیزات لازم به سمت محور مربوطه حرکت کردم.

در مسیر می‌بایست از هفت خان عبور می‌کردم و بازرسی و دژبانی‌های متعدد را پشت سر می گذاشتم. عبور از خان‌های اولیه خیلی مشکل نبود اما به جایی رسیدم که شکل و شمایلش شبیه یک سنگر کمین بود. وقتی به آن جا نزدیک شدم یک پسر بچه بسیجی از مخفیگاه آرام بیرون آمد جلویم ایستاد و پس از دیدن برگه مجوز سری تکان داد و گفت: «نه، نمیشه، نمیتونی بری»

گفتم: «چرا؟»

گفت: «همینکه گفتم خواهر، نمی‌تونی بری.»

من خیلی عصبی شدم و گفتم: «تو چیکاره‌ای که نمیذاری برم؟ من از مسئول بالادست تو برگه و مجوز دارم، این پلاک و این هم ...»

و بعد همه مدارکی را که لازم بود تمام و کمال نشانش دادم، اما این پسر بچه سمج یک وجبی پا در یک کفش کرده می‌گفت نمی‌شود.

ناگفته نماند که من بخاطر از دست دادن و شهادت تعداد زیادی از بستگان حال خوشی نداشتم و در وضعیت روحی بد و نامناسبی به سر می‌بردم. این بود که از کوره در رفتم و به بچه دژبان 17 - 18 ساله کلاش به دست برخورد و پرخاش کردم که «یعنی چه؟!»

بعد دیدم یک مرتبه گلنگدن اسلحه را کشید و نشست روی زانو و به طرف من نشانه رفت و گفت: «اگه یک قدم جلو بری شلیک می‌کنم!»

من هم بیشتر عصبانی شدم و گفتم: «من می‌رم، تو هم شلیک کن»

با گام‌های مصمم پشت به او رو به محور عملیاتی شروع به حرکت کردم. ضمن اینکه هر لحظه منتظر بودم که این بسیجی نوجوان عصبی دست به ماشه ببرد و شلیک کند ولی اصلا برایم مهم نبود، تصمیم گرفته بودم و آماده هر حادثه‌ای بودم، از کشته شدن هم واهمه‌ای نداشتم چون در حالت روحی مناسبی نبودم. چند قدمی که دور شدم دیدم هیچ اتفاقی نیفتاد و صدای شلیکی شنیده نشد. اندکی تردید کردم، ایستادم برگشتم دیدم آن بسیجی اسلحه را کنار گذاشته سرش را در میان دو دست گرفته روز زانو خم شده! با دیدن این صحنه خیلی به هم ریختم. حیران به طرفش برگشتم و پرسیدم: «چی شد، چرا شلیک نکردی؟!»

دستش را از روی پیشانی برداشت نگاهی به من کرد. دیدم روی مژه‌هایش خاک نشسته چشم‌های خسته‌اش پر از رگه‌های خونی بود. پیدا بود که حداقل سه چهار شبانه روز است نخوابیده، خیلی حالت معصومی داشت. من که احساس پیروزی می‌کردم بار دیگر پرسیدم، چی شد؟ پس چرا نزدی؟! او بی‌آنکه به من پاسخ بدهد بلند شد، آهی کشید و رفت توی آن اتاقک کمین مانند. پس از چند لحظه برگشت، دیدم یک چاقوی ضامن دار آورد، داد به من و گفت: «اگر اسیر شدی خودتو بکش!»

دستش می‌لرزید و من تازه فهمیده بودم که تمامی سماجت و سرسختی او از جنس نگرانی، شرف و غیرت بسیجی‌اش بود.

البته آن بسیجی یک هفته بعد شهید شد و من آن چاقوی یادگاری را هنوز در خانه دارم اگر یادم بود با خودم می‌آوردم نشانتان می‌دادم.

ماجرای آن روز و آن بسیجی دلسوز روی من خیلی اثر گذاشت. آن جا به خودم گفتم: «کجا دارم می‌روم؟! می‌روم که از یک سری هیجانات و احیانا چند جنازه عراقی و خودی فیلم بگیرم؟ در حالیکه هر چه هست اینجاست. اینجا توی این نگاه‌های پر از رگه‌های خونی، توی این چشم‌های خسته بیدار مانده... کجا بروم از اینجا بهتر.»

بعد از او خواستم یک چایی به من بدهد. کمی هم شوخی کردم و گفتم: «باشه، نمی‌رم.»خوشحال شد. البته تا بعدازظهر آن جا ماندم و دمدمای عصر با یک لنکروز سپاه مرا فرستاد جلو توی خط و سفارش کرد که جاهای خطرناک نروم...

در پایان می‌خواهم بگویم وقتی بحث از رزم و جنگ و جبهه می‌شود چه خوب است از واقعیت‌ها، حقیقت‌ها حرف بزنیم و آدم‌هایش را آنگونه که بودند ترسیم و فضا سازی کنیم نه آنچنان آسمانی و دور از واقعیت که نسل امروز و آینده نتواند به آن دست پیدا کند و آن‌ها را الگو قرار دهد. جوان‌ها ما باید باور کنند که این‌ها مثل خودشان بودند در این محافل از عوامل و تحولی بگویم که باعث شد تا این‌ها یک شبه ره صد ساله بروند و رستگار شوند



[ سه شنبه 91/5/17 ] [ 12:28 عصر ] [ دوستدار علمدار ]

نظر

 
                  خبرگزاری فارس: کبوترهایی که قاصد شهادت بودند

 

در زمانه صلح و آرامش است که انسان ها با کوچک ترین غفلتی رو به خواب می روند و تسلیم دلایل عقل می شوند، این خاطرات کوتاه از انسان های شگفت، با اتفاق های بزرگ که در طی دوران دفاع مقدس ما بسیار هم رخ داده اند، دل را فتح می کنند و ارتقاء روحیه می‌دهند به نسل جوان و نوجوان، بیدار می کند خواب زدگان را از خواب غفلت، و به نسل های آینده، امید و شجاعت و غرور و میل به وطن پرستی و ستم ستیزی، نسبت به استکبار جهانی داده و عاقبت سرمشق های برای پیروی کردن می شوند.

آنچه پیش روی شماست خاطره‌ای کوتاه از زندگی شهید علیرضا چروی است:

 

قفس را باز کرد و دو کبوترش را بیرون آورد.

گفتم: علی‌رضا جان! مگه امروز مدرسه نمی‌ری پسرم؟

آن‌چنان سرگرم کبوترها بود که متوجه نشد چی می‌گم. دوباره صداش زدم: علی‌رضا با توام.

از جا پرید: بله ببخشید ننه‌جان، متوجه نشدم.

گفتم: مدرسه نرفتی؟ می‌خوای با کبوتر‌ها چه کنی؟

گفت: امروز معلم نداشتیم.

کبوتر‌ها را برداشت و رفت. دو ساعتی گذشت. دست خالی برگشت.

ـ علی‌رضا کجا بودی؟ پس کو کبوتر‌ها؟

من هم با آن‌ها انس گرفته بودم. آخه خیلی وقت بود که تو خونه ما بودن.

گفت: گذاشتم برای خودشان بروند تو آسمان، تو جنگل آزاد؟ مثل خودم می‌خوام آزاد باشند.

گفتم: مگه تو الان زندانی هستی؟

گفت: نه. حالا من هم آزاد شدم.

رفت داخل اتاق و چند لحظه بعد شناسنامه‌اش را برداشت و از خانه بیرون رفت. وقتی برگشت، گفتم: یه جوری هستی. کار‌های عجیب و غریب می‌کنی. چه شده علی‌رضا؟ به من بگو. من مادرت هستم.

گفت: راستش می‌خوام برم جبهه. اگه شما اجازه بدی.

گفتم: اگه اجازه ندم چی؟

سرش را پایین انداخت و رفت داخل اتاق. من چی می‌تونستم بگم. علی‌رضا هم مثل همه بچه‌های هم‌سن‌وسالش رفت جبهه و من تنها شدم و پدرش دست تنهاتر. علی‌رضا عصر‌ها که از مدرسه می‌آمد، کمک دست باباش بود تو زمین‌های کشاورزی. خانه خلوت و سوت کور شد. وقتی رفت، انگار یه جمعیت صد نفری را با خودش برده باشد. خیلی احساس دلتنگی داشتیم.

دو ـ سه ماهی گذشت. گاهی نامه می‌داد. رادیو همه‌ش داشت از جبهه می‌گفت. انگار عملیات شده باشد. آهنگ جنگ می‌زد. هر وقت این‌جوری مارش جنگ را می‌زد و از بلندگوی مسجد پخش می‌شد، دلم کنده می‌شد. شب تا صبح خوابم نمی‌آمد. اون شب بارانی، از نیمه گذشته بود. در حاشیه جنگل، نم‌نم باران ‌می‌بارید. فانوس را ته کشیدم و سرم را گذاشتم که بخوابم. ناگهان با صدای بر خورد چیزی به شیشه اتاق از جا پریدم. فانوس را بالا کشیدم. کنار پنجره دلم هری ریخت. دو کبوتر‌ علی‌رضا پشت شیشه خودشان را می‌کوبیدن به شیشه. پنجره را باز کردم. آمدند توی اتاق. گفتم شاید یخ کردند. آمدند داخل خانه و رفتند جای همیشگی‌شان . به پدر علی‌رضا گفتم: هیچ می‌دانی از وقتی علی‌رضا رفته اینا کجا بودن که الان این موقع شب... نکنه از علی‌رضا...

پدر علی‌رضا گفت: حالا بخواب و فکرای الکی هم نکن. هیچی نیست. نامه علی‌رضا همین چند روز پیش آمد از جبهه. سرم را گذاشتم که بخوابم. دو کبوتر روی رف نشسته بودند. تو دلم گفتم شاید اونا هم خسته و گرسنه‌اند. ناگهان باز به دلم زد نکنه از علی‌رضا خبر آورده باشند. دلشوره عجیبی گرفتم. همین‌طور فکر‌های عجیب و غریب.

با صدای اذان بلند شدم. نماز خواندم و خوابیدم. یه‌مرتبه با صدای یک ماشین توی حیاط از جام پریدم. پنجره باز بود. کبوتر‌ها رفته بودند. حیاط در و دروازه و دیوار نداشت. بیشتر حیاط خانه‌ها توی روستا آن موقع‌ها همین بود. ماشین تا لب سکو آمده بود که با مارک سپاه، دو نفر پاسدار از ماشین پیاده شدند. گفتم: بابای علی‌رضا! بلند شو ببین اینا برا چی اینجان.

پدر علی‌رضا گفت: کیا؟

گفتم: دو تا پاسدار.

بلند شد. رفتیم بیرون. گفتم: برادر، از علی‌رضا خبر آوردین؟

تعارف کردیم آمدند و بالا. چایی ریختم براشون. هی برا ما قصه بافتند که چی شده و چی نشده. یه مرتبه دلم ترکید و شروع به گریه کردم. گفتم: اون دو کبوتر علی‌رضا دیشب برا همین آمدن اینجا.

برادرای پاسدار سرهاشون رو انداختند پائین و بلند شدند رفتند.

رفتیم سپاه، علی رضا را پیچیده بودند توی یک پرچم، لکه های خون روی پرچم جمهوری اسلامی نشسته بود، گوشه پرچم را بوسیدم، کلمه الله با رنگ خون علی رضا بهم آمیخته بود. توی دلم گفتم: خدا عاشق علیرضا شد. مردم همه آمده بودند، فامیل ها مجمعه دامادی درست کرده بودند. 

جنازه علی‌رضا رو که آوردن توی حیاط، دوباره کبوترا آمدند و تا آخر تشییع جنازه بودند.

وقتی هم که تمام شد، همه که رفتن، برگشتیم تو حیاط. دوباره باز کبوترا آمدن یه دوری زدن و رفتن.

چند نفری که توی حیاط بودن، گفتم بریم دنبالشان.

علی‌رضا رو توی گلزار شهدای روستای خودمان دفن کرده بودیم! هنوز یه ساعت نگذشته بود، دوباره رفتیم مزار. دیدم دو کبوتر سر مزار علی‌رضا نشستن. لبخندی زدم و گفتم شما کبوترها قاصد شهادت علی رضا بودید. من بهتون افتخار می کنم. من به علیرضا افتخار می کنم. من به خودم افتخار می کنم. کبوترها هینطور بهم زل زده بودند و من همینطور اشک می ریختم... اشک من اشک عشق بود...



[ سه شنبه 91/5/17 ] [ 12:4 عصر ] [ دوستدار علمدار ]

نظر


 [عباس] گفت: «اگر خدا بخواهد می‌خواهیم برویم خانه‌اش.» بی‌نهایت خوشحال شدم، از اینکه می‌خواهیم جایی برویم که هر مسلمانی آرزوی رفتنش را دارد، از اینکه بعد از ده یازده سال دو نفری یک مسافرت درست و حسابی غیر از مسیر تکراری تهران ـ قزوین که خانه پدرهایمان بود می‌رفتیم. قبلاً برای خودش هم جور شده بود که برود ولی نرفته بود. گفته بود مک? من این است که نفتکش‌ها به سلامت از خلیج فارس رد شوند. فرمانده‌ها برنامه‌ریزی کرده بودند که با هم برویم تا راضی شود که بیاید. از خوشحالی در پوست خودم جا نمی‌شدم ولی نمی‌دانم چه چیز بود که به من الهام شده بود. به یکی از همکارانم گفتم: «فکر کنم قرار است یک اتفاقی بیفتد!» گفتم:«فکر کنم وقتی می‌روم و بر‌گردم با صحنه دلخراشی روبه‌رو می‌شوم.» گفت:«همه مسافرهایی که می‌خواهند سفر طولانی بروند، چنین احساسی دارند. در این فکر‌ها نباش.»

همکارم حق داشت که نفهمد من چه می‌گویم. عباس حرف‌هایی می‌زد که تا قبل از آن اینقدر رک و صریح نگفته بود. قبلاً هم در مورد مرگ و قیامت و آخرت با هم زیاد حرف می‌زدیم. ولی تا حالا اینجور یکباره چنین سؤالی از من نپرسیده بود. گفت: «اگر یک روز تابوت من را ببینی چه کار می‌کنی؟» گفتم: «عباس تو را به خدا از این حرف‌ها نزن! عوض اینکه دو نفری نشسته‌ایم یک چیز خوب بگی؟» گفت: «نه، جدی می‌گویم!» دست زد روی شانه‌ام. گفت: «تو باید مرد باشی. من باید زودتر از این‌ها می‌رفتم، ولی چون تو تحمل نداشتی خدا مرا نبرد. اما حالا احساس می‌کنم دیگر وقتش شده.» گفتم: «یعنی چه؟ این چه صحبت‌هایی است؟ یعنی می‌خواهی واقعاً دل بکنی؟» گفت: «آره!» گیج بودم. نباید قبول می‌کردم. گفتم: «خودت اگر جای من بودی شنیدن این حرف‌ها برایت راحت بود؟»...

آن روزها من به کلاس‌های آمادگی برای حج می‌رفتم. عباس جزوه‌هایم را نگاه می‌کرد و با من آن‌ها را می‌خواند. حتی معاینات پزشکی را هم آمد و انجام داد. ساکش را هم بسته بود. همه چیز توی ساکش آماده بود. یکی دو روز قبل از حرکت بود که فهمیدم نمی‌آید. به آقای اردستانی گفت: «مصطفی! من همسرم را اول به خدا، بعد به تو می‌سپارم!» گفتم: «مگر تو نمی‌آیی؟» گفت: «فکر نکنم بتوانم بیایم.» دلم خالی شد. گفتم: «عباس جداً نمی‌آیی؟» نگفت که نمی‌آید. گفت: «کار من معلوم نیست. یکباره دیدید قبل از اینکه لباس احرام بپوشید و بروید عرفات، رسیدم آن جا. معلوم نیست!» چیزهایی هم خواست. وقتی کعبه را دیدم دعا کنم که جنگ تمام شود، برای ظهور امام زمان(عج) دعا کنم، برای طول عمر امام دعا کنم. سفارش کرد که برای خرید و اینها خودم را اذیت نکنم. فقط یک چیز برای دلخوش شدن بچه‌ها بیاورم. سفارش کرد سوار هواپیما که می‌شوم آیت ‌‌الکرسی بخوانم.
 

اتوبوس‌ها در مسجد منتظرمان بودند. همسفرهایمان همه دوست و همکارهای عباس و خانم-‌هایشان بودند. توی حیاط مسجد از شلوغی مرا کناری کشید. می‌دانست خیلی هلو دوست دارم. زود رفته بود هلو گرفته بود. انگار دور? نامزدی‌مان باشد. رفتیم یک گوشه و هلو خوردیم. بچه‌ها هم که می‌آمدند می‌گفت بروید پیش مامانی یا باباجون، می‌خواهم با مامانتان تنها باشم. اتوبوس منتظر آمدنم بود. همه سوار شده بودند. بالاخره باید جدا می‌شدیم. آقایی کنار اتوبوس مداحی می‌کرد و صلوات می‌فرستاد. یکباره گفت: «سلامتی شهید بابایی صلوات!» پاهایم دیگر جلوتر نرفتند. برگشتم به عباس گفتم: «این چه می‌گوید؟» گفت: «این هم کار خداست.» پایم پیش نمی‌رفت. یک قدم جلو می‌گذاشتم، ده قدم برمی‌گشتم. سوار اتوبوس که شدم هیچکدام از آدم‌هایی را که آنجا نشسته بودند با آنکه همه آشنا بودند نمی‌دیدم. فقط او را نگاه می‌کردم، که تا وسط‌های اتوبوس هم آمده بود بدرقه‌ام. گریه می‌کردم. جایم را با خانم اردستانی عوض کردم تا وقتی ماشین دور می‌شود بتوانم ببینمش. بی‌تابم می‌کرد. لحظ? آخر از قاب پنجر? اتوبوس او را دیدم که سرش را بالا گرفته و آرام لبخند می‌زند. یک دستش را روی سینه‌اش گذاشته و دست دیگرش را به نشان? خداحافظی برایم تکان می‌داد.

حج آن سال حج خونین مکه بود. شلوغ بود. بیمارستان‌ها پر از مجروح بودند. سعی کردم با دقت و حوصله هم? مناسک را به جا بیاورم. انگار اصلاً دو تایی آمده باشیم. مُحرم شدم. همه وقتی لباس سفید احرام را می‌پوشیدند خوشحال می‌شدند. ولی من امیدم برای دیدن دوبار? عباس کمتر و کمتر می‌شد. دیگر بعد از رفتن ما به عرفات، پروازی نبود که او را از ایران به اینجا بیاورد. عباس نمی‌آمد. برای رفتن به عرفات آماده شدیم. داشتیم سوار اتوبوس‌ها می‌شدیم تا برویم که خبر دادند عباس تلفن زده. صدایش را که حداقل می‌توانستم بشنوم. دوان دوان با لباس احرام آمدم طرف هتل. دم گوشی تلفن یک صف پانزده شانزده نفره برای صحبت با عباس من درست شده بود، که من نفر آخرش بودم. بالاخره گوشی را به من رساندند. گفت: «سلام ملیحه! شنیدم لباس احرام تنته، دارید می‌روید عرفات. التماس دعا دارم. برای خودت هم دعا کن. از خدا صبر بخواه. دیگر من را نخواهی دید. وقتی برگشتی مبادا گریه کنی، ناراحت بشی. تو قول دادی به من» گفتم: «من فکر می‌کردم تو الان توی راهی و داری می‌آیی.» گفتم: «به همین راحتی؟ دیگه تمومه؟» گفت: «بله! پس این همه باهم حرف زدیم بی‌خود بود؟ از خدا صبر بخواه. ارتباطت را با امام زمان(عج) بیشتر کن!» او حرف ‌می‌زد و من این طرف گوشی گریه کردم و توی سر خودم می‌زدم. دست خودم نبود. گفت: «با مامانت با حسین و با محمد و سلما نمی‌خواهی صحبت کنی؟» گفتم: «هیچکدام عباس. فقط می‌خواهم با تو صحبت کنم.» گفت: «ملیحه! مامانت؟» گفتم: «هیشکی. فقط خودت حرف بزن. یک چیزی بگو». گفت: «الان دیگه باید بری، نمی‌شه» گفتم: «آخه من چه طوری برگردم و تو را نبینم؟»

گوشی از دستم افتاد. آن قدر زار زده بودم که از حال رفتم. یکی گوشی را گرفت که ببیند چه شده. رفتم توی اتاق و سرم را کوبیدم به دیوار. نزدیک بود دیوانه شوم. می‌دانستم معصیت می‌کنم ولی توی سر خودم می‌زدم. خانم‌های هم‌اتاقی‌ام می‌گفتند چه شده. کسی خبر نداشت که بین من و عباس چه گذشته. خودم هم خبر نداشتم که قرار است چه پیش بیاید. طاقت نیاوردم. از اتاق بیرون زدم. هنوز بعد از من، یکی داشت با عباس صحبت می‌کرد. گوشی را علی¬رغم سماجتش گرفتم. گفتم: «عباس نمی‌توانم بهت بگویم خداحافظ. من باید چه کار کنم؟ به دادم برس!» چیزی نگفت. نمی‌توانست چیزی بگوید. دیگر نه او می‌توانست حرفی بزند، نه من. همین جور مثل بهت‌زده‌ها گوشی دستم مانده بود. وقتی گفتم: «خدا حافظ!» گوشی از دستم افتاد. خودم هم افتادم. خانم‌ها آمدند و مرا بردند.

آمدیم عرفات. عرفات عجیب بود. توی چادرمان نشسته بودم که یکهو تنم لرزید. حالم انگار یکباره به هم خورد. به خانم‌هایی که در چادر بودند گفتم: «نمی‌دانم چرا اینطوری شدم؟ دلم می‌خواهد سر به کوه و بیابان بگذارم.» بقیه‌اش را نفهمیدم. یکباره بوی خوب و عجیبی آمد و از حال رفتم. عرفات خیلی عجیب بود. چون درست در همان لحظه، مردهای چادرِ بغل دستی ما، عباس را دیده بودند که کنار چادر ما ایستاده قرآن می‌خوانَد. حتی او را به یکدیگر نشان می‌دهند و از بودن او در آنجا تعجب می‌کنند.

روز آخر عرفات، روز سوم، قبل از آنکه اعمال سعی و تقصیر و قربانی را انجام دهیم، برای استراحت برگشتیم هتل. توی خنکی هتل و بعد از اینکه نماز امام زمان(عج) را خواندم، خوابم برد. خواب دیدم: یک سالن بزرگ پر از آدم‌هایی است که لباس نیروی هوایی تنشان است. حسین داشت طبق معمول وسط آن آدم‌ها بازیگوشی می‌کرد. به عباس که آنجا بود گفتم: «با این پسر شیطونت من چه کارکنم؟ تو هم که هیچ وقت نیستی!» حسین را گرفت و برد. مدتی طول کشید. توی جمعیت پیدایش کردم. گفتم: «چه کار کردی حسین را؟ نگفتم که اذیتش کنی!» حسین را به من پس داد و گفت: «بیا، این هم حسین.» خیالم راحت شد. گفتم: «خودت کجایی؟» دیدم جایی که او قبلا ایستاده بود، یک عکس بالا آمد. گفت: «من اینجام!» گفتم: «این که عکسته!» توی عکس روی گردنش سه تا خراش خورده بود، انگار که مثلاً تیغ‌های یک بوته گُل، دست آدم را بخراشد. گفت: «نه خودمم!» صدایش دورتر می‌شد. عکس رفت وسط آدم‌ها و پلاکارد شد. دنبال صدایش که دور می‌شد راه افتاده بودم و می‌گفتم که می‌خواهم با خودت صحبت کنم.
ناراحت از خواب پریدم. حالم دست خودم نبود. بین راه که داشتیم برای آخرین اعمال می‌رفتیم، به آقای اردستانی گفتم که چه خوابی دیده‌ام. برای رفع بلا صدقه دادم. اعمال که تمام شد و می خواستیم برگردیم هتل دیگر ظهر شده بود. حالت عجیبی داشتم. بی‌تاب بودم. انگار زمین برایم تنگ شده بود. به آقای اردستانی گفتم: «نمی‌توانم برگردم هتل. دلم می‌خواهد بروم بالای کوه داد بزنم!»...

[در تهران] احساس کردم که آنچه عباس قبل از سفر به من می‌گفته اتفاق افتاده و دیگر نمی‌توانم ببینمش. حالا تازه می‌فهمیدم هم? آن مجلس ختم و پنهان کاری‌ همسفرهایم و روزنامه جمع کردن‌ها برای چه بوده. با دست، کوبیدم توی شیش? هلی‌کوپتر که دیگر در حال فرود آمدن بود. از توی شیشه جمعیت سیاهپوش را در آن پایین دیدم. دخترم با دسته گلی در دستش جلوی آنها ایستاده بود. دیگر یقین کردم که شهید شده. پایین که آمدم انگار هم? زمین روی شانه‌هایم آوار شده باشد. پاهایم نای حرکت نداشتند. افتادم روی زمین. یاد حرف خودش افتادم که توقع داشت در چنین شرایطی مثل یک مرد رفتار کنم. بلند شدم و کفش‌هایم را درآوردم و دنبال عکسش توی جمعیت گشتم. درست مثل خوابی که در مکه دیده بودم. عباس حالا فقط عکسی میان جمعیت شده بود.
 شهید بابایی

امام خواسته بودند: «جنازه را دفن نکنید تا خانمش بیاید.» او را سه روز نگه داشته بودند تا من برگردم و حالا برگشته بودم و باید بدن او را روی دست‌ها می‌دیدم. حالم قابل وصف نبود. حال آدمی ‌که عزیزش را از دست بدهد چه طور است؟ در شلوغی تشییع جنازه نتوانستم ببینمش. روز شهادت عباس عید قربان بود. روزی که ابراهیم خواسته بود پسرش را قربانی کند. درست سر ظهر. عباس سرم کلاه گذاشته بود. مرا فرستاده بود خان? خدا و خودش رفته بود پیش خدا.

اصرار کردم که توی سردخانه ببینمش. اول قبول نمی‌کردند ولی بالاخره گذاشتند. تبسمی‌روی لب‌هایش بود. لباس خلبانی تنش بود و پاهایش بر خلاف همیشه جوراب داشت. صورتش را بوسیدم. بعد از آن همه سال هنوز سردی‌اش را حس می‌کنم. دوست داشتم کسی آنجا نباشد و کنارش دراز بکشم و تا قیامِ قیامت با او حرف بزنم.

 

 

 



[ سه شنبه 91/5/17 ] [ 8:43 صبح ] [ دوستدار علمدار ]

نظر

خبرگزاری فارس: او هیچ وقت پپسی نمی‌خورد

 

 خلبان شهید عباس بابایی بزرگ‌تر از آن است که برای وصفش بشود به روایت چند خاطره بسنده کرد. چرا که وجود او همانند دیگر شهدای انقلاب،‌ دریایی است که باید در آن غوطه خورد تا دانست که شخصیت زمینی چه ابعاد آسمانی داشته است. با این حال خواندن و مرور نقل قول دوستان و آشنایان و آنانی که چند صباحی با او مأنوس بوده‌اند، برای زنده شدن روح و جان آدمی با یاد شهدا خالی از لطف نیست.

/کارگری می‌کرد و دستمزدش را به من می‌داد/

پانزده ساله بودم که عباس پدرم را واداشت تا مرا به خانه بخت بفرستد، گرچه در ابتدا تمایلی به ازدواج نداشتم؛ ولی عباس پیوسته مرا تشویق می‌کرد و می‌گفت: «من این آقا را می‌شناسم، مرد باتقوا و بافضیلتی است، مرد زندگی است.» با آن تعریف‌هایی که عباس کرد قانع شدم و تن به ازدواج دادم.

در روزهای اول زندگی، از نظر مالی وضعیت مناسبی نداشتیم؛ به همین خاطر زندگی در شهر قزوین برایمان مشکل بود و ناگزیر به یکی از روستاهای اطراف قزوین مهاجرت کردیم.

عباس از اینکه می‌دید پس از ازدواج، من به روستایی دوردست رفته‌ام و از جمع خانواده دور افتاده‌ام، احساس گناه می‌کرد؛ از این رو با توجه به اینکه دانش‌آموز بود و درآمدی هم نداشت، در بعد از ظهرها و روزهای تعطیل کارگری می‌کرد و با مزدی که عایدش می‌شد هر هفته سوغات و وسایل زندگی می‌خرید و برای من می‌آورد.

این کار عباس ادامه داشت تا سرانجام پس از دو سال دوباره به قزوین برگشتیم. در آن روزها تحصیلات عباس هم به پایان رسیده و به استخدام نیروی هوایی درآمده بود. از آن پس او هر ماه درصدی از حقوقش را با اصرار به من می‌داد؛ تا سرانجام به لطف خدا زندگی‌مان سامان گرفت و عباس از اینکه زندگی ما را خوب می‌دید، همیشه خدا را شکر می‌کرد. «زهرا بابایی»

/او هیچ وقت پپسی نمی‌خورد/

در طول مدتی که من با عباس در آمریکا هم‌اتاق بودم او همیشه روزانه دو وعده غذا می‌خورد، صبحانه و شام. هیچ وقت ندیدم که ظهرها ناهار بخورد. من فکر می‌کنم عباس از این عمل دو هدف را دنبال می‌کرد؛ یک خودسازی و تزکیه نفس و دیگری صرفه‌جویی در مخارج و فرستادن پول برای دوستانش که بیشتر در جاهای دوردست کشور بودند.

بعضی وقت‌ها عباس همراه با شام نوشابه می‌خورد؛ اما نه نوشابه‌هایی مثل پپسی و... که در آن زمان موجود بود؛ بلکه او همیشه فانتای پرتقالی می‌خرید. چند بار به او گفتم که برای من پپسی بگیرد؛ ولی دوباره می‌دیدم که فانتا خریده است. یک بار به او اعتراض کردم که چرا پپسی نمی‌خری؟ مگر چه فرقی می‌کند و از نظر قیمت که با فانتا تفاوتی ندارد، آرام و متین گفت: حالا نمی‌شود شما فانتا بخورید؟

گفتم: خوب عباس جان آخر برای چه؟ سرانجام با اصرار من آهسته گفت: کارخانه پپسی متعلق به اسرائیلی‌هاست؛ به همین خاطر مراجع تقلید مصرف آن را تحریم کرده‌اند.

به او خیره شدم و دانستم که او تا چه حد از شعور سیاسی بالایی برخوردار است و در دل به عمق نگرش او به مسایل، آفرین گفتم.

نکته دیگر اینکه همه تفریح عباس در امریکا در سه چیز خلاصه می‌شد: ورزش، عکاسی و دیدن مناظر طبیعی. «خلبان آزاده تیمسار اکبر صیاد بورانی»

/خلبان شدن ما با عنایت خداوند بود/

شهید بابایی در سال 1349 برای گذراندن دوره خلبانی به آمریکا رفت. طبق مقررات دانشکده می‌بایست هر دانشجوی تازه‌ وارد به مدت دو ماه با یکی از دانشجویان آمریکایی هم اتاق می‌شد. آمریکایی‌ها، در ظاهر، هدف از این برنامه را پیشرفت دانشجویان در روند فراگیری زبان انگلیسی عنوان می‌کردند؛ ولی واقعیت چیز دیگری بود. چون عباس در همان شرایط نه تنها تمام واجبات دینی خود را انجام می‌داد بلکه از بی‌بندوباری موجود در جامعه غرب پرهیز می‌کرد.

 

هم‌اتاقی او در گزارشی که ویژگی‌ها و روحیات عباس می‌نویسد، یادآور می‌شود که بابایی فردی منزوی و در برخوردها، نسبت به آداب و هنجارهای اجتماعی بی‌تفاوت است و از نوع رفتار او برمی‌آید که نسبت به فرهنگ غرب دارای موضع منفی است و شدیداً به فرهنگ و سنت ایرانی پایبند است.

 

به هر حال شخصی است «غیرنرمال» و پیداست که منظور از آداب و هنجاری‌های اجتماعی در غرب چه چیزهایی است. همچنین گفته بود که او به گوشه‌ای می‌رود و با خودش حرف می‌زند؛ که منظور او نماز و دعا خواندن عباس بوده است. گزارش‌های آن آمریکایی بعدها باعث شد تا گواهینامه خلبانی به او اعطا نشود، و این در حالی بود که او بهترین نمرات را در رده پروازی به دست آورده بود.

روزی در منزل یکی از دوستان راجع به چگو نگی گذراندن دوره خلبانی‌اش از او سؤال کردم، او پاسخ گفت: خلبان شدن ما هم عنایت خداوند بود.

گفتم: چطور؟ گفت: دوره خلبانی ما در امریکا تمام شده بود؛ ولی به خاطر گزارش‌هایی که در پرونده خدمتی‌ام درج شده بود تکلیفم روشن نبود و به من گواهینامه نمی‌دادند؛ تا سرانجام روزی به دفتر مسئول دانشکده که یک ژنرال امریکایی بود احضار شدم. به اتاقش رفتم و احترام گذاشتم. او از من خواست که بنشینم. پرونده من در جلو او، روی میز بود.

 

ژنرال آخرین فردی بود که می‌بایستی نسبت به قبول و یا رد شدنم در امر خلبانی اظهارنظر می‌کرد. او پرسش‌هایی کرد که من پاسخش را دادم. از سؤال‌های ژنرال برمی‌آمد که نظر خوشی نسبت به من ندارد. این ملاقات ارتباط مستقیمی با آبرو و حیثیت من  داشت؛ زیرا احساس می‌کردم که رنج دو سال دوری از خانواده و شوق برنامه‌هایی که برای زندگی آینده‌ام در دل داشتم، همه در یک لحظه در حال محو و نابودی است و باید دست خالی و بدون دریافت گواهینامه خلبانی به ایران برگردم.

 

در همین فکر بودم که در اتاق به صدا درآمد و شخصی اجازه خواست تا داخل شود. او ضمن احترام، از ژنرال خواست تا برای کار مهمی به خارج از اتاق برود. با رفتن ژنرال، من لحظاتی را در اتاق تنها ماندم. به ساعتم نگاه کردم؛ وقت نماز ظهر بود. با خود گفتم کاش در اینجا نبودم و می‌توانستم نماز را اول وقت بخوانم. انتظارم برای آمدن ژنرال طولانی شد، گفتم که هیچ کار مهمی بالاتر از نماز نیست، همین‌جا نماز را می‌خوانم، انشاءالله تا نمازم تمام شود او نخواهد آمد.

 

به گوشه‌ای از اتاق رفتم و روزنامه‌ای را که در آنجا بود به زمین انداختم و مشغول خواندن نماز شدم. در حال خواندن نماز بودم که متوجه شدم ژنرال وارد اتاق شده است. با خود گفتم چه کنم؟ نماز را ادامه بدهم و یا بشکنم؟ بالاخره گفتم نمازم را ادامه می‌دهم و هر چه خدا بخواهد همان خواهد شد. سرانجام نماز را تمام کردم و در حالی که بر روی صندلی می‌نشستم از ژنرال عذرخواهی کردم. ژنرال پس از چند لحظه سکوت، نگاه معناداری به من کرد و گفت:

چه می‌کردی؟ گفتم: عبادت می‌کردم. گفت: بیشتر توضیح بده.  گفتم: در دین ما دستور بر این است که در ساعت‌هایی معین از شبانه‌رو، باید با خداوند به نیایش بپردازیم و در این ساعت زمان آن فرا رسید بود؛ من هم از نبودن شما در اتاق استفاده کردم و این واجب دینی را انجام دادم.

ژنرال با توضیحات من سری تکان داد و گفت: همه این مطالبی که در پرونده تو آمده مثل اینکه راجع به همین کارهاست. این‌طور نیست؟ پاسخ دادم: آری همین‌طور است. او لبخندی زد، از نوع نگاهش پیدا بود که از صداقت من خوشش آمده است. با چهره‌ای بشاش خودنویس را از جیبش بیرون آورد و پرونده‌ام را امضا کرد. سپس با حالتی احترام‌آمیز از جا برخاست و دستش را به سوی من دراز کرد و گفت: به شما تبریک می‌گویم. شما قبول شدید. برای شما آرزوی موفقیت دارم.

من هم متقابلاً از او تشکر کردم. احترام گذاشتم و از اتاق خارج شدم. آن روز به اولین محل خلوتی که رسیدم به پاس این نعمت بزرگی که خداوند به من عطا کرده بود، دو رکعت نماز شکر خواندم.

«سرهنگ ولی‌الله کلاتی»      



[ دوشنبه 91/5/16 ] [ 2:1 عصر ] [ دوستدار علمدار ]

نظر

خبرگزاری فارس: هیچ چیز نمی‌توانست او را از ذکر خدا باز دارد

 

 خسته از مدرسه برگشتم. در خانه را که باز کردم، صدایی که از داخل به گوش می‌رسید مرا شگفت‌زده کرد.

سراسیمه به داخل رفتم. دیدم دو پسرم، حسین و محمد با یکدیگر دعوایشان شده و در حال داد و فریاد هستند. در این حال تلویزیون هم با صدای بلند روشن بود. دخترم سلما که بزرگ‌تر از آنهاست، سعی می‌کرد تا برادرانش را ساکت کند؛ ولی موفق نمی‌شد. 

وارد خانه که شدم آنها را ساکت و تلویزیون را هم خاموش کردم. تقریباً آرامشی در خانه پدیدار شد. در این لحظه متوجه شدم عباس در خانه است و در گوشه‌ای از اتاق مشغول نماز خواندن. من از اینکه عباس در خانه بود و بچه‌ها اینطور شلوغ می‌کردند، ناراحت شدم. پس از پایان نماز از او گله کردم و گفتم: شما در خانه حضور دارید و بچه‌ها این‌طور خانه را به هم می‌ریزند؟!

او با مظلومیت تمام از من عذرخواهی کرد؛ ولی من با شناختی که از عباس داشتم دریافتم که شکایتم بی‌مورد بوده است؛ چون عباس در آن موقع آنچنان غرق در نماز بوده که از همه اتفاقاتی که در اطرافش می‌گذشت، بی‌اطلاع بوده است.

راوی: صدیقه حکمت همسر شهید بابایی



[ دوشنبه 91/5/16 ] [ 12:53 عصر ] [ دوستدار علمدار ]

نظر

جمعه 15 مردادماه سال 1366 تبریز، پایگاه دوم شکاری، ساعت هشت و سی دقیقه صبح عیدقربان؛ دوستان شهید بابایی نقل می‌کنند: وقتی هواپیما روی باند پایگاه هوایی تبریز فرود آمد، سرهنگ علی‌محمد نادری به اتفاق خلبانان و جمعی از مسئولین به استقبال آمدند و به تیمسار بابایی خوش‌آمد گفتند. سپس به همراه هم رهسپار قرارگاه شدند. سرهنگ بختیاری به تیمسار بابایی گفت: اگر اجازه دهید، تا شما کارهایتان را انجام دهید، من کمی استراحت کنم.
آنگاه رفت و در گوشه‌ای از سالن قرارگاه که با موکتی به رنگ آبی آسمانی فرش شده بود، دراز کشید. چند دقیقه گذشت و او به خواب عمیقی فرو رفت.
***
تیمسار به اتفاق سرهنگ نادری وارد گردان عملیات شدند. او مأموریت پروازی را در دفتر مخصوص نوشت و زیر آن را امضا کرد. در این لحظه سرهنگ نادری گفت: تیمسار! شما خیلی خسته‌اید، بهتر است کمی استراحت کنید. تیمسار بابایی نگاهی به او کرد و گفت: نه آقای نادری! خسته نیستم.
سپس از جا برخاست. کنار پنجره آمد و به آسمان خیره شد. چند دقیقه بعد به آرامی سرش را برگرداند و خطاب به سرهنگ نادری گفت: محمد آقا! بگو هواپیما را مسلح کنند. سرهنگ نادری گفت: ولی عباس‌جان! امروز عید قربان است، چطوره این کار را به فردا موکول کنیم؟
او با صدایی آرام گفت: امروز روز بزرگی است. روزی است که اسماعیل به مسلخ عشق رفت. تیمسار صحبت می‌کرد و سرهنگ نادری محو چهره او شده بود. لحظاتی بعد سکوتی دلنشین بر اتاق سایه افکند. تیمسار گفت: می‌دانی؟ امروز قرار بود من قزوین باشم. آخر تعزیه داریم. به پدر گفتم یک نقش کوچک برایم درنظر بگیرد؛ اما حالا اینجا هستم. خوب دیگر، اگر موافقی طرح این پرواز را مرور کنیم.
سرهنگ نادری گفت: حالا که شما اصرار دارید، من حرفی ندارم. تیمسار طرح موردنظرش را با دقت روی نقشه برای نادری تشریح کرد. نقطه نشانه‌ها، مواضع پدافندی، تأسیسات و نیروهای زرهی دشمن را روی آن مشخص کرد. پس از تبادل‌نظر، در حالی که تجهیزات پروازی خود را همراه داشتند، محوطه گردان عملیات را ترک و به پیشنهاد تیمسار پیاده به سوی جنگنده به راه افتادند.
سرهنگ نادری نگاهی به عباس کرد، دید که او علی‌رغم بی‌خوابی و خستگی مفرط، استوار و باصلابت گام برمی‌دارد. رو به او کرد و گفت: عباس جان! امروز عید قربان است.
او پاسخ داد: می‌دانم محمد آقا! این را یک دفعه دیگر هم گفتی. سرهنگ نادری گفت: منظور چیز دیگری بود. تو قول داده بودی که امروز در مکه پیش همسرت باشی.
تیمسار گفت: ‌بله می‌دانم. سپس سکوت کرد.
***
سرهنگ بختیاری ناگهان از خواب پرید. به ساعتش نگاه کرد و با دستپاچگی از جا برخاست. با شتاب کلاه و تجهیزات خود را برداشت و به سمت محوطه پرواز دوید. عوامل فنی مشغول مسلح کردن یک هواپیمای «F-5F» دو  کابینه بودند. تیمسار دستی بلند کرد و گفت: خسته نباشید.
عوامل فنی با دیدن او دست از کار کشیدند و نزد او آمدند. پس از احوالپرسی، سرپرست گروه گفت: همان‌طور که دستور داده بودید هواپیما را مسلح می‌کنیم.
سپس به سوی هواپیما رفت و پس از یک بازرسی گفت: کافی نیست. شما فقط بمب‌های زیر بدنه را بسته‌اید. پدهای راکت بغل و خشاب فشنگ‌های هواپیما را پر کنید. در ضمن موشک‌های نوک بال‌ها را هم ببندید. می‌خواهم مهمات کاملاً فول باشند.
سرهنگ نادری گفت: ببخشید، ما برای شناسایی می‌رویم یا برای شکار؟ تیمسار نقشه‌ای از جیبش درآورد و گفت: ببین آقای نادری! وقتی به هدف رسیدیم، در این نقطه بمب‌ها را رها می‌کنیم. سپس تأسیسات این منطقه را هدف قرار می‌دهیم. در قسمت بعد باید دور بزنیم و نیروی زرهی دشمن را که در این نقطه قرار دارند با راکت و فشنگ مورد حمله قرار دهیم.
سرهنگ نادری گفت: امیدوارم که خداوند خودش کمک کند.
سپس تیمسار بابایی به گوشه‌ای رفت، کتابچه دعایش را از جیب بیرون آورد و مشغول خواندن دعا شد. در این لحظه سرهنگ بختیاری در حالی که نفس، نفس زنان می‌دوید به آنها رسید، گفت: من ... من خواب ماندم، چرا بیدارم نکردی؟
تیمسار گفت: خب تو خسته بودی، باید استراحت می‌کردی.
سرهنگ بختیاری گفت: عباس جان! تو که از من خسته‌تر هستی. الان دو شب است که نخوابیده‌ای، اگر اجازه بدهی من به جای تو با نادری بروم.
تیمسار گفت: نه حسن آقا! من خسته نیستم، شما انشاءالله پرواز بعدی را انجام دهید. هر قدر که اصرار کرد او قانع نشد و سرانجام رو به سرهنگ بختیاری کرد و گفت: حسن جان! گفتم که تو فرصت داری.
سپس اندکی سکوت کرد و آرام گفت: شاید دیگر من فرصتی برای پرواز نداشته باشم. با شنیدن این جمله اشک در چشم سرهنگ بختیاری پر شد. با لحن لرزانی گفت: خدا نکند.
آنگاه هر سه به یکدیگر نگاه کردند. تیمسار به آرامی دست در گردن سرهنگ بختیاری انداخت و او را در آغوش گرفت و گفت: عیدت مبارک. وقتی برگشتم جشن می‌گیریم.
سرهنگ در حالی که گونه‌های او را می‌بوسید با بغض گفت: حاج عباس! به من عیدی نمی‌دهی؟
او خندید و گفت: عیدی طلبت تا بعد از اذان ظهر.
سرهنگ بختیاری، گویی که چیز باارزشی را از دست می‌دهد، حاضر نبود عباس را رها کند؛ ولی سرانجام لحظه رفتن فرا رسید. مسئول فنی به آنها نزدیک شد و گفت: تیمسار! همان‌طور که دستور دادید هواپیما «فول مهمات» آماده پرواز است.
تیمسار ضمن تشکر از مسئول فنی با او دست داد و گفت: ما را حلال کنید. مسئول فنی با شگفتی گفت: قربان این چه حرفی است که می‌فرمائید!
او لبخندی زد و گفت: خدا نگهدارت برادر. مسئول فنی در پاسخ گفت: خدا نگهدار قربان.
تیمسار سرش را به آسمان بلند کرد، نگاهی به اطراف انداخت و آرام گفت: الله‌اکبر!
سپس دستی بر سر کشید، رو به نادری کرد و گفت: محمد آقا بریم؟
هر دو از پلکان جنگند بالا رفتند. تیمسار قبل از اینکه وارد کابین شود، سربرگرداند و نگاهی به سرهنگ بختیاری و مسئولان فنی که در فاصله‌ای از هواپیما ایستاده بودند انداخت و برای آنها دست تکان داد. بختیاری و بقیه با تکان دادن دست از همان جا با عباس وداع کردند. عباس وارد کابین شد. سوئیچ‌ها و سیستم‌های هواپیما را چک کرد و سالم بودن آنها را به نادری تذکر داد.
لحظه‌ای بعد صدای او به آرامی در گوش نادری پیچید: خدایا تو شاهدی که هر کاری می‌کنم، تنها برای رضای تو و سرافرازی مسلمین است.
تیمسار قدری مکث کرد، آنگاه خطاب به سرهنگ نادری که در کابین جلو نشسته بود گفت: بریم که روز، روز جنگ است.
پس از آخرین بازدیدهای افراد فنی و برداشتن قلاب‌های ایمنی مهمات از هواپیما و تاکسی عقاب آهنین به ابتدای باند پروازی، یک‌بار دیگر سرهنگ نادری موتورها و کنترل فرامین پروازی را برای اطمینان از حداکثر قدرت و سالم بودن امتحان کرد و هماهنگی‌های نهایی بین دو خلبان و اتاق کنترل ناظر بر پرواز انجام و ناگهان هواپیما با غرشی رعدآسا، زمین را به مقصد آسمان ترک کرد.
سرهنگ بختیاری در جاده فرعی، کنار باند ایستاده و چشمانش به آسمان خیره مانده بود. هواپیما که از نگاهش ناپدید شد، با صدای گرفته‌ای زیر لب گفت: موفق باشد.
لحظه‌ای مکث کرد، سپس ناخودآگاه با صدایی بلند فریاد کشید: تا برگردی همین جا می‌مانم. آنگاه بی‌اختیار چند قطره اشک برگونه‌هایش لغزید.
تیمسار پس از اینکه نشانه‌ها و هدف‌های موردنظر را به نادری یادآوری کرد، چند لحظه ساکت شد. سپس صدای او از رادیوی داخلی هواپیما به گوش می‌رسید که زیر لب می‌گفت: پرواز کن! پرواز کن! امروز روز امتحان بزرگ اسماعیل است.
جنگنده دل آسمان را می‌شکافت. صدای سرهنگ نادری در رادیوی تیمسار پیچید و گفت: کلیه کلیدهای مهمات روشن و آماده شلیک هستیم.
ـ موقعیت چیست؟
ـ تا هدف، زمان محاسبه‌شده سه دقیقه.
 
بعد ادامه داد: چهار درجه به سمت شمال.
 
هواپیما پس از مانوری در آسمان سمت مورد نظر را انتخاب و چند لحظه بعد با اوج‌گیری به ارتفاع بالا و شیرجه تأسیسات دشمن را مورد هدف قرار داد. با اصابت بمب‌ها کوهی از آتش به آسمان زبانه کشید. صدای تیمسار در گوش سرهنگ نادری پیچید.
الله‌ا کبر! الله‌اکبر! می‌ریم به طرف نیروهای زرهی دشمن.
چند لحظه بعد باران گلوله و راکت بر سر نیروهای دشمن باریدن گرفت.
وقتی تیرباران به پایان رسید، تیمسار گفت:  محمد آقا برمی‌گردیم.
هواپیما در یک چرخش 180 درجه از منطقه دور شد. در پایین، آتش زبانه می‌کشید و مزدوران هریک به گوشه‌ای در حال فرار بودند، جنگنده، پیروزمندانه آسمان را درمی‌نوردید. در نگاه عباس، کوه‌های بلند بودند و جنگل‌های سرسبز، صدای عباس از رادیو به گوش رسید: آقای نادری پایین را نگاه کن! درست مثل بهشت می‌ماند!
سپس آهی کشید و ادامه داد: ‌خدا لعنتشون کنه که این بهشت را به جهنم تبدیل کرده‌اند.
سرهنگ نادری ساکت بود. چند لحظه بعد صدای عباس فضای کابین را پر کرد. او این مصراع را از تعزیه مسلم زمزمه می‌کرد: «مسلم سلامت می‌کند یا حسین!»
و ناگهان صدای انفجار مهیبی همه چیز را دگرگون کرد. او در یک لحظه احساس کرد که به دور کعبه در حال طواف است؛ به همین خاطر با صدای نرم و آرامی گفت: اللهم لبیک، لبیک لا شریک لک لبیک... .
و آخرین حرف ناتمام ماند.
***
دادپی، یکی از خلبانان و دوستان تیمسار بابایی، می‌گوید که عاشقان کعبه در حال طواف بودند، اذان در فضا پیچید، ناگهان بر جای خود میخکوب شدم و با چشمانی شگفت‌زده عباس را دیدم که احرام بسته، سراسیمه صف زائران را شکافتم تا خود را به او برسانم؛ ولی هر چه گشتم او را نیافتم.
***
همسر تیمسار بابایی می‌گوید که آن روز در مکه، هنوز رکعت دوم نماز را تمام نکرده بودم، احساس کردم در دلم طوفانی به پا شده، لحظه‌ای چشمانم سیاهی رفت؛ ولی بر خود مسلط شدم، ناخواسته اشک از چشمانم جاری شد.
***
سرهنگ نادری درد شدیدی در ناحیه پشت و بازویش احساس کرد، کابین پر از دود شده بود. لحظاتی از خود بی‌خود شد، وقتی چشم باز کرد، نمی‌دانست چه اتفاقی افتاده است. احساس کرد که همه چیز به پایان رسیده، هواپیما به سرعت در  حال سقوط بود. نادری با تمام قدرت سعی کرد که جنگنده را مهار کند. چند لحظه بعد به لطف خدا، در حالی که قریب به 100 کیلومتر از سرعت هواپیما کاسته شد هواپیما به حالت افقی درآمد. نگاهی به نشان‌دهنده‌ها کرد، همه چیز به هم ریخته بود، کوشید تا توسط کانال داخلی با تیمسار تماس بگیرد، فریاد زد: عباس حالت خوبه؟
ولی جوابی نشنید، بار دیگر گفت: عباس صدای مرا می‌شنوی؟ سرعت هواپیما کم شده، نشان‌دهنده‌های تو در چه وضعی هستند؟ اما جز صدای باد و اصواتی نامفهوم چیزی شنیده نمی‌شد.
سرهنگ نادری گیج شده بود، نمی‌دانست باید چه کند، یک‌بار دیگر ملتمسانه گفت: عباس‌جان! حالت خوبه؟ ترا به خدا جواب بده!
باز هم جوابی نشنید.
ناامید شد، می‌کوشید تا کانال رادیو را روی رادار تنظیم کند. چند لحظه بعد با صدایی مضطرب گفت: از تندر به رادار، از تندر به رادار و... .
در آخرین لحظه ناگهان صدای افسر کنترل رادار در رادیوی نادری پیچید: از رادار به تندر، از رادار به تندر، صدای شما مفهوم است، به گوشم.
سرهنگ نادری با همان حالت گفت: ما مورد هدف قرار گرفته‌ایم، وضعیت مناسبی ندارم. سعی می‌کنم هواپیما را به حالت نرمال هدایت کنم.
افسر رادار گفت: سعی کنید خونسرد باشید، موقعیت را بررسی کنید، به گوشم.
هواپیما چون عقابی زخمی سینه آسمان را درمی‌نوردید، گاهی از تعادل خارج می‌شد و چند لحظه بعد با تلاش سرهنگ نادری به حالت عادی برمی‌گشت. نادری بار دیگر از کانال داخلی، عباس را صدا کرد؛ ولی باز سکوت بود. آیینه داخل کابین را تنظیم کرد؛ تا بلکه بتواند از وضع کابین عقب آگاه شود؛ اما متوجه شد که شیشه حایل بین دو کابین شکسته بود، چیزی دیده نمی‌شد.
سرهنگ نادری مانوری به هواپیما داد و با دقت از آیینه به داخل کابین عقب خیره شد. ناگهان دید که حفاظ کابین متلاشی و قسمتی از چتر نجات عباس در معرض باد شدید در اهتزاز است. وقتی بیشتر دقت کرد با دیدن لکه‌های قرمز خون که به شیشه شکسته حایل بین دو کابین پاشیده شده بود، با خود گفت حتماً شیئی منفجره او را متلاشی و به بیرون پرتاب کرده است. نادری بار دیگر روی کانال رادار رادیو را تنظیم کرد و گفت:
ـ هواپیما به شدت آسیب دیده، نشان‌دهنده‌ها مختل شده‌اند، از وضع کابین عقب اطلاعی ندارم، خودم هم زخمی هستم.
افسر رادار گفت: خودتان را در مسیر 38 درجه شمال شرقی قرار بدهید و ارتفاع را کم کنید. وضعیت شما به برج مراقبت پایگاه اطلاع داده شده.
صدای آژیر وضع اضطراری در محوطه پایگاه پیچیده بود. آمبولانس‌ها و خودروهای آتش‌نشانی و نیروهای امداد به سوی باند پرواز در حرکت بودند.
سرهنگ بختیاری با شنیدن صدا و دیدن صحنه در حالی که فریاد می‌زد: «عباس!» به سوی کاروان می‌دوید.
در اتاق رادار مراقبت همه چیز غیرعادی بود. همه در حال تکاپو بودند. افسر کنترل رادار با دستپاچگی شماره مرکز پیام را گرفت، با هیجان وضعیت را گزارش کرد و خواست تا سریعاً این پیام را به ستاد فرماندهی نیرو مخابره کنند. سپس روی کانال مخصوص با هواپیما تماس گرفت و گفت: لطفاً اعلام وضعیت کنید!
سرهنگ نادری با وجود ناراحتی و دردی که احساس می‌کرد تمام سعی خود را به کار برد تا به هر قیمتی که شده هواپیما را به پایگاه برساند، وقتی صدای رادار را شنید، گفت:‌ دارم تلاش می‌کنم؛ ولی وضع هر لحظه بدتر از قبل است.
افسر رادار گفت: الان شما در هجده کیلومتری باند پایگاه هستید. لطفاً کانال رادیو را روی برج مراقبت تنظیم کنید. ما در جریان وضع شما خواهیم بود.
سرهنگ نادری با زحمت کانال رادیو را روی برج تنظیم کرد و گفت: دارم سعی می‌کنم جنگنده را کنترل کنم. در حال کم کردن ارتفاع هستم.
صدای برج مراقبت به گوش رسید: باند برای فرود اضطراری شما آماده است، لطفاً کانال را روی «کاروان» تنظیم کنید! خونسرد باشید!
سرهنگ نادری رادیو را روی کاروان تنظیم کرد. احساس می‌کرد هر لحظه حالش بدتر می‌شود، درد شدیدی در پشت و بازویش احساس کرد. چشمانش سیاهی رفت؛ ولی تکان شدیدی به خود داد تا حواسش را جمع کند، با صدایی حاکی از درد گفت:  حالم هیچ مساعد نیست.
افسر کاروان گفت: خونسرد باش محمدجان! خدا تو را کمک می‌کند. همه چیز برای فرود آماده است. روی همان زاویه‌ای که هستی بیا به سمت باند، من دارم تو را با دوربین می‌بینم.
سرهنگ نادری در حالی که ارتفاع هواپیما را کم می‌کرد، باند فرودگاه را دید، با تمام توان کوشید تا خود را به آن سمت بکشد؛ ولی ناگهان صدایش در رادیوی کاروان پیچید؛ دور موتور کم نمیشه.
افسر کاروان در حالی که سعی می‌کرد به سرهنگ نادری دلداری بدهد گفت: چاره‌ای نیست محمدجان! بیا روی باند.
سرهنگ ملتمسانه گفت: خدایا! خودت کمکم کن.
سرهنگ نادری در حالی که چشمانش از حدقه درآمده بود با همان سرعت پرنده را روی باند کشید، جنگنده با سرعت سرسام‌آوری روی باند می‌دوید، ترمزها را امتحان کرد؛ ولی ناامید شد. فریاد زد: دسته گازها بسته نمی‌شوند.
افسر کاروان گفت: چتر رو بزن.
وقتی چتر هواپیما باز شد، افسر کاروان فریاد کشید: خدایا خودت کمک کن.
چتر رها شد و هواپیما با همان سرعت به انتهای باند نزدیک می‌شد، او سریعاً شیرهای بنزین موتورها را قطع کرد و در این لحظه در برابر سیمای بهت‌زده نادری «تور باریر» چون سدی عظیم جنگنده را در آغوش گرفت. در اثر سایش لنت‌های ترمز و حرارت تولیدشده از چرخ‌ها، پرنده آتش گرفت؛ ولی در همان لحظه نیروهای آتش‌نشانی و امداد خود را به هواپیما رسانده و آن را خاموش کردند، چند نفر از امدادگران به سوی هواپیما دویدند.
 
 
سرهنگ نادری آخرین تلاش خود را به کار گرفت و از کابین خارج شد. او در حالی که با قدم‌های لرزان از هواپیما فاصله می‌گرفت، نگاهی به کابین شکسته عباس انداخت.
فرمانده پایگاه به نادری نزدیک‌تر شد. سرهنگ نادری نگاهی به اطراف و آن گاه نگاهی به هواپیما کرد، سپس خود را در آغوش تیمسار رستگارفر انداخت و به تلخی گریست.
سرگرد بالازاده، اولین کسی بود که خود را به کابین هواپیما رساند. با شتاب از هواپیما بالا رفت. لحظاتی بعد در جلو نگاه ماتم‌زده حاضران، با دست بر سر خود کوبید و فریاد زد:
ـ عباس داخل کابین است. او قربانی حضرت ابراهیم در عید قربان شده.
شیون و غوغایی برپا شده بود. با هجوم پرسنل موجود در قسمت‌های عملیاتی پایگاه محشر به پا شد، عباس با نقش خود در آن ظهر روز جمعه عید قربان تعزیه مسلم را تمام و سیل اشک‌ها را جاری نمود.
آخرین کلام مؤذن در فضای باند پیچید: «الله‌اکبر... الله اکبر.»
در لحظه‌های اذان ظهر عید قربان پیکر پاک تیمسار بابایی بر روی دست‌ها تشییع شد و با آمبولانس به بیمارستان پایگاه انتقال یافت.
انالله و انا الیه راجعون.


برگرفته از کتاب «پرواز تا بی‌نهایت»



[ یکشنبه 91/5/15 ] [ 3:33 عصر ] [ دوستدار علمدار ]

نظر

روایتی از آخرین روز حیات شهید بابایی

آن شب تیمسار از همدان با همسرش در مکه تماس گرفت، خانم بابایی که به شدت هیجان‌زده بود، پرسید:
 
ـ عباس چه وقت می‌آیی؟ ... من چشمم به در دوخته شده. او در حالی که عرق روی پیشانی‌اش را پاک می‌کرد، به آرامی گفت: خاطر جمع باشید که من عید قربان پیش شما خواهم بود.
 
گفت‌وگوی او با همسرش چند دقیقه‌ای ادامه داشت. در پایان عباس حلالیت طلبید و تماس قطع شد. لحظه‌ای نگذشته بود که ناگهان رنگ از رخسار خانم بابایی پرید و با صدایی لرزان، با خود گفت: وای این چه حرفی بود که او گفت؟! ... برای چه حلالیت می‌طلبید؟!
 
دست‌هایش را به سوی آسمان بلند کرد و ملتمسانه گفت: خدایا! خدایا! عباس را حفظ کن.
 
آنگاه به تلخی گریست.
 
***
 
 
 
سحرگاه آن شب، شهید بابایی همراه محافظ و راننده‌اش از همدان عازم تهران شد، به محض حرکت، به خاطر خستگی که در تن داشت به خواب رفت. گودرزی، راننده شهید بابایی، تعریف می‌کند: مسافتی از راه طی کرده بودیم که ناگهان عباس از خواب پرید. نگاهی به اطراف کرد، همه جا را تاریک دید، سپس دستی بر سر کشید و لبخندی زد، از داخل آیینه نگاهی به او کردم و گفتم: چرا می‌خندی؟
 
آهی کشید و گفت:  چیزی نیست خواب دیدم. گفتم: خیر است انشاءالله. او بی‌آنکه چیزی بگوید، یک دانه گلابی را از داخل پاکت برداشت و به من داد. گفت: بیا بالامجان بخور.
 
من نگاهی به او کردم و گفتم: پس چرا خودت نمی‌خوری؟ گفت: می‌خورم. اول شما که خسته هستی بخور. او می‌گفت که در طول راه تیمسار را زیرنظر داشتم. پرسیدم: شما چرا همه‌اش به من تعارف می‌کنید؟ ولی خودتان چیزی نمی‌خورید. گفت: فکر من نباش بخور، نوش جونت.
 
از لحن گفته‌هایش پیدا بود که خیلی خوشحال است. چشمانش را بر هم نهاد و آرام در زیر لب به نجوا پرداخت وقتی جلو ساختمان معاونت عملیات رسیدیم، عباس از اتومبیل پیاده و وارد ساختمان شد. به عقب برگشتم، چشمم به پاکت میوه افتاد، دیدم که او حتی یک دانه از میوه‌ها را نخورده است.
 
***
صبح زود تیمسار بابایی وارد دفتر معاونت عملیات شد و به آجودان گفت: پرونده خلبان اغنامیان را بیاورید. پرونده را که آوردند، صفحه اول آن نامه‌ای بود در مورد درخواست وام. آن را امضا کرد و به آجودان گفت: در مورد وام آقای اغنامیان سریعاً اقدام کنید.
 
آنگاه ادامه داد: در ضمن من او را ندیدم. از قول من عذرخواهی کنید و بگویید که زودتر از این نتوانستم تقاضایش را برآورده کنم. لحظه‌ای مکث کرد و نگاهی به آجودان انداخت و گفت: خداحافظ.
 
آجودان ادای احترام کرد و گفت: ببخشید تیمسار شما این همه راه آمدید تا فقط یک برگه وام را امضاء کنید؟ او در حالی که لبخند بر لب داشت پاسخ داد: آخر ممکن بود دیگر نتوانم آن را امضاء کنم.
 
آنگاه دوباره خداحافظی کرد و از اتاق خارج شد. او آن روز همه کارهایی را که می‌بایستی انجام می‌داد،‌ انجام داد. سپس به منزل رفت و با مادر همسر و فرزندانش سلما، حسین و محمد خداحافظی کرد. گودرزی، راننده تیمسار بابایی می‌گوید که آنگاه رو به من کرد و گفت: آقای گودرزی! شما تشریف ببرید استراحت کنید که انشاءالله بعد از عید قربان برگردید.
 
او می‌گوید: سپس مرا در آغوش گرفت و گفت: اگر از من بدی یا قصوری دیدی حلالم کن. گفتم: مگر  می‌خواهید به کجا بروید؟ دستی بر سر کشید و پاسخ داد: خوب دیگر؛ هیچ کسی از یک ساعت بعد هم خبر ندارد.
 
***
 
چند ساعت گذشت. او به همراه موسی صادقی به سوی قزوین به راه افتادند. وقتی به قزوین رسیدند نیمه‌های شب بود. عباس در مقابل منزل پدرش پیاده شد و مثل همیشه با انگشت ضربه‌ای به شیشه پنجره کوچکی که در کنار در بود، زد. لحظاتی بعد مادرش در را باز کرد. پس از روبوسی به مادر گفت: آقاجان خوابه؟ مادر پاسخ داد:  آره پسرم! خوابه. گفت: می‌خواهم بیدارش کنم. مادر گفت: بگذار وقت نماز که بیدار شد او را می‌بینی. گفت: نه مادر! باید زودتر حرکت کنم. نمی‌توانم بمانم؛ یک مأموریت مهم دارم.
 
بر بالین پدر رفت. نگاهی به صورتش انداخت. سپس خم شد و گونه‌هایش را بوسید. حاج اسماعیل چشمانش را باز کرد و گفت: عباس جان آمدی؟ او گفت: ولی باید زود برگردم، مأموریت مهمی دارم. پدر گفت: ولی عباس جان! ما روز عید قربان تعزیه داریم. برای تو نقش گذاشته‌ام. باید اینجا باشی.
 
او گفت: باشد پدرجان! پس نقش کوچکی برایم بگذار. انشاءالله عید قربان می‌آیم. پس از ساعتی عباس با پدر و مادر خداحافظی کرد و رفت. وقتی ماشین حرکت کرد، او چند مرتبه برگشت و پشت سر را نگاه کرد. اتومبیل در انحنای کوچه از نظر ناپدید شد. مادر که مضطرب و پریشان به نظر می‌رسید، روی به حاج اسماعیل کرد و گفت: عباس را هیچ وقت موقع خداحافظی این‌طور ندیده بودم. دلم برای او شور می‌زند.
 
حاج اسماعیل لبخندی زد و گفت: دلواپس نباش زن. خدا پشت و پناهش. مادر هم تکرار کرد: خدا پشت و پناهت پسرم. یا حسین! عباسم را به تو می‌سپارم. آنگاه قطره اشکی بر گونه‌اش غلتید.
 
اتومبیل شهر را پشت سر گذاشت. عباس کتابچه دعا را از جیب درآورد و مشغول خواندن دعا شد. ساعتی گذشت. به موسی صادقی که در حال رانندگی بود گفت: من کمی می‌خوابم. اگر خسته شدی بیدارم کن.
 
چند دقیقه‌ای نگذشته بود که صدای فریاد او در خواب، موسی صادقی را وحشت‌زده کرد. او علت فریاد را پرسید. عباس در حالی که دست بر سر و روی خود می‌کشید، گفت: ببخشید آقا موسی! خواب دیدم.
 
صادقی گفت: از بس خسته‌ای. از بس کار می‌کنی. در خواب هم دلشوره داری و خواب بد می‌بینی. عباس خندید و دستی به شانه صادقی زد و گفت: ببخشید آقا موسی که تو را ناراحت کردم. سپس هر دو سکوت کردند. عباس در خود فرو رفته بود. ساعت چهار صبح بود که به پایگاه هوایی همدان رسیدند و مستقیم به مهمانسرا رفتند. عباس رو به موسی صادقی کرد و گفت: شما برو بخواب. من سری به قرارگاه می‌زنم.
 
سپس به سوی قرارگاه به راه افتاد.
 
***
 
 
 
ساعتی بعد، آفتاب تازه بالا آمده بود که جنگنده‌ای غرش‌کنان روی باند پایگاه نشست و چند دقیقه بعد وارد رمپ شد. کابین باز شد و تیمسار بابایی از پلکان جنگنده پایین آمد. مستقیماً به مهمانسرا رفت. در بین راه به یاد آورد که همسر موسی صادقی بیمار است؛ به همین خاطر زیر لب خود را سرزنش کرد که چرا او را با خود آورده است. وقتی وارد اتاق شد، صادقی هنوز خواب بود. مدتی بالای سرش نشست، سپس به آرامی او را بیدار کرد و گفت: تو چرا به من نگفتی که همسرت بیمار است؟
 
موسی صادقی گفت: مهم نیست. او گفت: چرا؛ مهم است. خیلی هم مهم است. هر چه زودتر برگرد تهران و به همسر و فرزندانت برس. اگر بچه‌ها سرحال بودند یک سر برو اصفهان؛ هم تفریحی کن و هم تجهیزات پروازی مرا بفرست تبریز.
 
صادقی گفت: ولی ممکن است اینجا کاری داشته باشی. او گفت: شما نگران نباش، آقای دربندسری هست. اگر کاری داشتم به ایشان می‌گویم. صادقی خود را آماده کرد و هنگام خداحافظی نگاهی به او کرد و گفت: خداحافظی امروز با همیشه فرق می‌کند.
 
تیمسار گفت: حلالمان کن آقا موسی!
چند لحظه سکوت بین آنها حکمفرما شد. صادقی به گوشه‌ای نگریسته و در فکر فرو رفته بود. سپس با غم غریبی که در دل داشت گفت: خداحافظ قربان! مواظب خودتون باشید.
 
تیمسار بابایی به مسیر اتومبیل خیره مانده بود، که دستی را روی شانه‌اش احساس کرد و صدایی آشنا که می‌گفت: چرا ماتی حاج عباس؟ عباس سرش را برگرداند و با چهره خندان عظیم دربندسری روبه‌رو شد. لبخندی نثار او کرد و گفت: چطوری عظیم آقا!
 
یکدیگر را در آغوش گرفتند و همراه هم به سوی گردان عملیات به راه افتادند. وقتی وارد ساختمان عملیات شدند، چشم‌شان به سرهنگ حسن بختیاری افتاد که از انتهای راهرو به سوی آنها می‌آمد. وقتی به هم رسیدند، تیمسار گفت: حسن آقا! آماده‌ای برویم مأموریت؟ بختیاری گفت: هر چه که شما بفرمائید تیمسار! من در خدمتم.
 
دربندسری به تیمسار گفت: من هم با شما بیایم؟ عباس دستش را در گردن او انداخت و گفت: می‌خواهی به جای بمب زیر طیاره ببندمت بالامجان؟ و او گفت: اگر تو بخواهی حاضرم تا مرا به جای بمب در زیر هواپیمایت ببندند.
 
آنگاه هر سه در حالی که لبخند بر لب داشتند به راه افتادند. چند دقیقه بعد هواپیمای «F-5» حامل تیمسار بابایی و سرهنگ بختیاری با کوهی از مهمات به آسمان پر کشید.
 
خورشید در حال افول بود و جلوه مشعشع آن پهنه آسمان را به رنگ شقایق، سرخ کرده بود. عظیم دربندسری در حالی که به سوی قرارگاه می‌رفت، آهی کشید و با خود گفت: چه غروب غریبی است؟
 
وقتی آفتاب با آخرین شعاع کم‌رنگش در افق پنهان می‌شد، صدای غرش رعدآسای جنگنده‌ای سکوت آسمان را درهم شکست و چند دقیقه بعد تیمسار بابایی و سرهنگ بختیاری در حالی که کلاه پرواز خود را در دست داشتند، با گام‌های پیروزمندانه‌ای به سوی «رمپ» می‌آمدند.
 
عظیم دربندسری به سوی عباس رفت و او را در آغوش گرفت. سرهنگ بختیاری گفت: جات خالی بود عظیم آقا! ولی شانس آوردی که زیر بال نبودی. تیمسار دستی بر روی شانه دربندسری گذاشت و هر سه به سوی اتومبیل رفتند. بانگ مؤذن در آسمان پیچید. تیمسار بابایی با تأنی از جای برخاست و زیرلب زمزمه کرد: الله‌اکبر!
 
سپس به قصد وضو قدم برداشت. وقتی کنار حوض کوچک محوطه گردان عملیات رسید، در حالی که زیر لب اذان می‌گفت، سرش را به آسمان بلند کرد. دربندسری و سرهنگ بختیاری در گوشه‌ای ایستاده بودند و او را می‌نگریستند. چند لحظه بعد به سوی او به راه افتادند. دربندسری گفت: تا حالا عباس را اینطور ندیده بودم. رفتارش، نگاه کردنش، راه رفتنش، چطوری بگم، طور دیگری است. سرهنگ! دلم خیلی شور می‌زند.
 
تیمسار وضو را تمام کرد. نگاهی پرمهر به چهره هر دو انداخت و گفت: چه شده عظیم آقا؟ دربندسری پاسخ نداد. سرهنگ بختیاری گفت: چیزی نیست قربان! عظیم آقای ما تازگی‌ها، کمی رمانتیک شده.
 
تیمسار به آرامی گفت: عجلوا بالصلوة. سپس به راه افتاد. آن دو نگاهی به هم کردند و به دنبال او رفتند. آن شب، به جز تیمسار بابایی، سرهنگ بختیاری و عظیم دربندسری کس دیگری در گردان عملیات نبود. آن دو شام چلوکباب خوردند؛ ولی عباس علی‌رغم اصرار سرهنگ و دربندسری یک لیوان شیر بیشتر نخورد. او شیر را سر کشید و سپس مشغول مطالعه و بررسی طرح‌های موردنظرش شد. ساعتی بعد سرهنگ بختیاری گفت:‌ من به مهمانسرا می‌روم تا استراحت کنم. اگر کاری داشتی بفرست دنبالم یا زنگ بزن.
 
عباس از جا برخاست و دست در گردن سرهنگ انداخت. او را بوسید و گفت: برو استراحت کن. شب بخیر. چند لحظه بعد رو به دربندسری کرد و گفت: عظیم آقا! شما هم برو استراحت کن. فردا خیلی کار داریم.
 
دربندسری دستگیره در را چرخاند. مکث کوتاهی کرد و سپس سرش را برگرداند و گفت: چرا نرفتی؟ مگر قول نداده‌ای؟ تیمسار گفت: به کی؟ دربندسری گفت: به خانمت. عباس مکثی کرد و گفت: چرا؛ می‌رم. دربندسری گفت: می‌ری!؟ کجا می‌ری؟ او گفت: خب ... مکه دیگه. دربندسری با شگفتی گفت: مکه؟! عباس جون چرا سر به سرم می‌گذاری؟ مثل اینکه یادت رفته فردا عید قربان است. تیمسار دستی به سرش کشید و گفت: نه.نه عظیم آقا! یادم نرفته. دربندسری در حالی که کلافه به نظر می‌رسید، گفت: من که از حرف‌های تو چیزی نمی‌فهمم. پاک گیج شده‌ام. من رفتم بخوابم شب بخیر. عباس لبخندی زد و گفت: شب بخیر گیج خدا! دربندسری با خود تکرار کرد: گیج خدا. گیج خدا. نه عباس جون! من لایق این تعریف نیستم.
 
در را پشت سرش بست. تیمسار دستی به چهره‌اش کشید و گفت: الله‌اکبر!
 
دربندسری هر چه کوشید تا بخوابد نتوانست. با خود گفت: «امشب چه شب اسرارآمیزی است، چرا اینقدر کلافه‌ام؟» برخاست و به طرف اتاق عملیات رفت، وقتی پشت در اتاق رسید صدای عباس در گوشش پیچید: «ربنا لا تزغ قلوبنا بعد اذ هدیتنا و هب لنا من لدنک رحمة انک انت الوهاب» «ربنا اغفر لنا ذنوبنا و اسرافنا فی امرنا و ثبت اقدامنا و انصرنا علی القوم الکافرین».
 
عظیم، آرام در را باز کرد و در گوشه‌ای نشست. محو تماشای عباس شد. چند دقیقه بعد عباس سر برگرداند. با صدایی آرام و دلنشین گفت: آقا عظیم! چرا نخوابیده‌ای؟ دربندسری مات مانده بود. به سوی عباس رفت و دست‌های او را گرفت. با بغض گفت: می‌ترسم، نمی‌دانم از چه چیز، فقط این را می‌دانم که می‌ترسم.
 
تیمسار دستی روی شانه او گذاشت و گفت: برو وضو بگیر و دو رکعت نماز بخوان. بعد از خدا بخواه که صلح و آرامش را به مسلمانان برگرداند. از خدا بخواه که سپاه اسلام بر سپاه شیطان پیروز شود و بخواه که ایمان‌مان را استوار و پابرجا نگه دارد. آقا عظیم! برای من گنهکار هم دعا کن.
 
سخنان او که تمام شد از چشمان دربندسری اشک سرازیر بود. تیمسار با مهربانی گفت: برو عظیم آقا! برو. تو باید استراحت کنی. فردا صبح برایت یک مأموریت دارم. باید ماشین و وسایل ما را ببری تبریز.  دربندسری با صدای لرزانی گفت: هر چه شما بگویید. چشم. چشم. سپس با گام‌های سستی اتاق را ترک کرد. عباس دستی به سرش کشید و گفت: «الله‌اکبر»!
 
ساعت از سه بعد از نیمه شب گذشته بود. تیمسار بابایی گوشی تلفن را برداشت و گفت: لطفاً سرهنگ بختیاری را بیدار کنید و بفرمائید تشریف بیاورند گردان عملیات. سرهنگ بختیاری با شتاب لباس‌هایش را پوشید و به طرف گردان عملیات رفت. دقایقی بعد به همراه تیمسار بابایی جهت انجام یک مأموریت برون‌مرزی سوار بر جنگنده شدند.
 
 
هنگامی که چرخ‌های جنگنده پیروزمندان سطح باند را لمس کرد، شعاع‌های کم‌رنگ خوشید تازه از افق سر برآورده بود.
 
تیمسار بابایی و سرهنگ بختیاری در حال گفت‌وگو در مورد مأموریت بعدی بودند که دربندسری وارد اتاق عملیات شد، عباس با دیدن او گفت: یا الله! صبح به خیر عظیم آقا! شما حاضری؟
 
دربندسری گفت: اول چیزی بخوریم بعد. تیمسار گفت: من فقط یک لیوان شیر می‌خورم.
 
دربندسری گفت: ببینم عباس‌جان! نکنه می‌خواهی خودکشی کنی؟! آخر پدر من این معده به غذا احتیاج داره، ببین من همه چیز گرفته‌ام.
 
عباس آرام گفت: فقط یک لیوان شیر. دربندسری شانه‌هایش را بالا انداخت و گفت: باشد، هر چه میل شماست.
 
هنگام صرف صبحانه، او گویی در دنیای دیگری سیر می‌کرد. شاید هم می‌خواست برای ظهر عید قربان خود را آماده کند. تیمسار به طرف دربندسری آمد و گفت: عظیم آقا! احتیاط کن، انشاءالله تبریز همدیگر را می‌بینیم. سپس دربندسری و تیمسار یکدیگر را در آغوش گرفتند.
 
تیمسار بابایی و سرهنگ بختیاری به بحث درباره مأموریت جدید پرداختند. چند ساعت بعد با سرهنگ باهری، فرمانده پایگاه همدان، به سوی محوطه پارک هواپیماهای شکاری به راه افتادند.
 
 
 
 
تیمسار بابایی و سرهنگ بختیاری وارد کابین شدند و با اشاره دست از سرهنگ باهری خداحافظی کردند. چند لحظه بعد پس از بررسی دوباره، در ابتدای باند، تیمسار بابایی متوجه شد که سیستم ردیابی هواپیما دچار اشکال شد است؛ به همین خاطر به برج اطلاع دادند که جهت رفع اشکال، هواپیما به رمپ بازمی‌گردد.
 
تیمسار بابایی، سرهنگ بختیاری و سرهنگ باهری همه منتظر ایستاده بودند و پرسنل فنی مشغول رفع اشکال بودند. سرهنگ بختیاری رو به تیمسار بابایی کرد و گفت: اگر با آن وضع پرواز می‌‌کردیم، ... .
 
عباس حرف او را قطع کرد و گفت: گم می‌شدیم؛ نه؟ سرهنگ باهری گفت: همه می‌گفتند که معاونت عملیات نیروی هوایی، به همراه یک خلبان باتجربه در یک پرواز ساده گم شدند.
 
تیمسار بابایی گفت: بله حق با شماست. سرهنگ باهری لبخندی زد و گفت: البته این فقط یک شوخی است، چون با تجربه و آشنایی که شما و جناب بختیاری دارید بدون این سیستم هم پرواز مشکلی نخواهید داشت.
 
دقایقی بعد مشکل برطرف شد و پس از چند دقیقه تیمسار و سرهنگ بختیاری سقف آسمان را شکافتند. ساعتی گذشت و بعد در حالی که ابزار و ادوات زرهی دشمن، از آتش خشم دلاوران دشمن‌شکار سوخته بود و شعله‌هایش به آسمان زبانه می‌کشید، آنها در پایگاه تبریز فرود آمدند.



[ یکشنبه 91/5/15 ] [ 3:32 عصر ] [ دوستدار علمدار ]

نظر