دوستدار علمدار

با سلام ... ورود شمارا به وبلاگ دوستدار علمدار خوش آمد میگویم ... شهید علمدار : بر همه واجب است مطیع محض فرمایشات مقام معظم رهبری که همان ولی فقیه می باشد، باشند چون دشمنان اسلام کمر همت بسته اند ولایت را از ما بگیرند و شما همت کنید متحد و یکدل باشید تا کمر دشمنان بشکند و ولایت باقی بماند..

خبرگزاری فارس: فرمانده وقتی به «ما» متوسل ‌شدی از تو دستگیری می‌کنیم

 

 شهید عبدالحسین برونسی از جمله فرماندهانی است که در میان رزمندگان اسلام محبوبیت خاصی داشت. چهره ساده و دلنشین او قلوب همه را فتح کرده بود. به خصوص اینکه علاقه خاصش به حضرت زهرا(س) جذابیتش را دوچندان کرده بود:

  قبل از عملیات رمضان، تیر ماه 61 بود که خبر رسید دشمن تانک‌های جدیدی به نام «تی‌72» وارد منطقه کرده و قصد حمله دارد، خصوصیت این تانک‌ها این بود که آرپی‌جی بر روی آنها بی‌اثر بود و اگر هم اثری داشت باید از فاصله نزدیک شلیک می‌شد.

تیپ 18 جوادالائمه مأمور بود در برابر این دو گردان در منطقه کوشک یک عملیات ایذایی انجام دهد. فرمانده تیپ مسئول گردان‌ها را جمع کرد و سه گردان را مأمور به این عملیات کرد، که عبدالحسین فرمانده یکی از گردان‌ها بود. فرماندهی دستور داده بود که تا قبل از ساعت یک نیمه‌شب باید کار تمام شود.

دو گردان دیگر راه به جایی نبرده بودند. یکی به خاطر شناسایی محدود راه گم کرده بود و دیگری پای فرمانده‌اش رفته بود روی مین، حالا فقط گردان برونسی مانده بود.

روی پیشانی‌بند سبز عبدالحسین نوشته بود: «یا فاطمه الزهرا ادرکنی».

گردان وارد دشت صافی شده بود که بعد از موانع بسیار خاکریز و دژ مستحکم ارتش عراق قرار داشت. به فاصله سی‌ ـ چهل متری از مواضع، انگار دشمن بویی برده باشد، منوری شلیک کرد. یک دفعه دشت مثل روز روشن شد. از هر طرف گلوله آتش می‌بارید. اما عبدالحسین گفته بود کسی حق شلیک ندارد. بعضی از بچه‌ها از شدت درد و جراحت دست‌هایشان را روی دندان‌هایشان فشار می‌دادند تا سر و صدا نشود. دشمن که فکر کرده بود یک گروه شناسایی را از بین برده آتش خودش را کم کرد.

زمزمه‌های عقب‌نشینی تو گردان راه افتاده بود. اما عبدالحسین همین‌طور روی خاک‌های نرم کوشک سرش را گذاشته بود، نه چیزی می‌گفت و نه جواب کسی را می‌داد.

حالا ساعت 12:30 بود. توی این نیم ساعت کاری نمی‌شد کرد که به یکباره عبدالحسین، سید کاظم معاون گردان را صدا زد. گفت از جلوی گردان 25 قدم می‌روی به سمت راست. یک علامت می‌گذاری و گردان را می‌بری آنجا و از آن نقطه چهل متر به سمت دشمن جلو می‌روی تا خودم بیایم.

عبدالحسین با چند تا از بچه‌های آرپی‌جی‌زن آمد. یک جایی را نشان داد و بعد با صدای بلند تکبیر گفت. آنها هم شلیک کردند. دشت یکباره روشن شد و حمله شروع شد. خیلی از تانک‌ها را از بین بردند و برگشتند.

صبح که شد فاصله 25 قدم را که نگاه می‌کردی می‌دیدی راهنمایی‌ات کرده تا به موازات موانع بروی برسی اول یک معبر که داخل این معبر می‌رفتی می‌رسیدی به پشت خاکریز و محل سنگر و نفربر فرماندهی. اجساد را که نگاه می‌کردی جسدهای فرماندهان دشمن را می‌دیدی که با آرپی‌جی بچه‌ها زمان جلسه برای عملیات خودشان همه کشته شده بودند.

وقتی با اصرار زیاد جریان را از عبدالحسین پرسیده بودند گفته بود: وقتی که سرم را روی خاک‌های نرم کوشک گذاشتم توسل کردم به مادرم حضرت زهرا(س).

بعد از راز و نیاز اشک‌هایم تند تند سرازیر، به قدری که خاک نرم آنجا گل شد. یک بار صدای ملکوتی خانمی را شنیدم که فرمود: «فرمانده، اینجور وقت‌ها که به ما متوسل می‌شوید ما هم از شما دستگیری می‌کنیم.» و راهکار عملیات را ارائه فرمودند.

قبل از عملیات بدر که فرمانده تیپ شده بود، حضرت زهرا(س) را در خواب دیده بود که به او گفته بودند: باید بیایی.

همیشه آرزو می‌کرد که مثل خود حضرت مفقودالاثر باشد. آخر هم جسدش کنار دجله ماند.

دو سه ماه بعد تابوت خالی‌اش را در مشهد تشییع کردند. روح پاک فرمانده تیپ 18 جوادالائمه لشکر پنج نصر، حاج عبدالحسین برونسی.

*برداشتی آزاد از کتاب خاک‌های نرم کوشک



[ پنج شنبه 91/5/12 ] [ 11:16 صبح ] [ دوستدار علمدار ]

نظر

 
خبرگزاری فارس: چه کسی در گردان ما مجنونه؟

 

بررسی خاطرات و معجزه‌های که شهدا درسی بزرگ برای افراد جامعه است. یکی از همین معجزات را در زیر مطالعه کنید:

 

قبل از عملیات، نیروهای آموزشی خواب بودند که ناگهان در طبقه سوم خوابگاه، صدای مهیبی همه را از خواب خوش بیدار کرد. صدای تیراندازی تنگ و تاریک خوابگاه، آن‌ هم نیمه‌شب. موجی از ترس را در دل بچه‌ها ریخته بود. .

اولین چیزی که به فکرت می‌رسید این بود که مگر می‌شود وسط اهواز، دل شهر، ناگهان عراقی‌‌ها سررسیده باشند؟! این عاقلانه نبود. هوا گرم و سوزان بود و اتاق‌ها هیچ سرویس خنک ‌کننده‌ای نداشت و بچه‌ها شب‌ها بدون پیراهن می‌خوابیدند.

صدای آشنا در میانه زوزه گلوله‌ها به‌گوش می‌رسید. صدای رسا و فریادی بلند.

یکی داد می‌زد: بلند شید! زود بیایید بیرون، تنبلا!

خیلی داد و بیداد راه انداخته بود. چند نفر وسط سالن‌ها می‌دویدند. داد می‌زدند. صدای فرما‌نده گردان بود. یکی از بچه‌ها از طبقه دوم پنجره اتاق، با لباس راحتی پرید بیرون. پشت سرش هم دو نفر دیگر. بزرگ‌ترها مصیبتی داشتند تا میان گاز اشک‌آور، خودشان را برسانند به محل تجمع گردان. هر کس یک جوری آمده بود؛ خیلی‌ها با پوتین و لباس و خیلی منظم آمده بودند، خیلی‌ها هم با کفش و زیر پوش... بعضی‌ها هم مثل من، بدون پیراهن...

فرمانده گفت: کی مجنونه؟

همه دستشان را بالا بردند. چند تا نوجوان هم توی جمعیت بودند که هنوز ریش و سبیل‌شان درنیامده بود. بقیه همه ریش و سبیل داشتند. آنها را از بزرگ‌ترها جدا کردند.

یک نفر به فرمانده گفت: این بچه‌ها برای گردان ما خطر سازند. فرمانده خندید و گفت: نه، اینها همه آن مجنون‌ها هستند. فرمانده می‌گفت: گردان من باید همه مجنون باشند؛ مجنونِ مجنون.

می‌گفت: وقتی شما را صدا زدم، بزنید توی دل خطر. نگویید «کفشمو بپوشم»، «نمازمو بخونم»، «برای زنم نامه بنویسم»، و... باید مجنون باشید که به دل خطر بزنید. می‌خواهم هر وقت گفتم برو تو دل خطر، حتی نپرسه کجا. من مجنون می‌خوام.

مجنون های دیروز؛ امروز همه در بستر درد و رنج، در کنج فراموشی‌اند.

 

***

یه روزی برای خرید از خانه بیرون رفتم. تنها دخترم زینب را ترسیدم توی خانه تنها بگذارم. دختر بچه های هم سن وسالش توی کوچه، گفتم باش با بچه ها بازی کن

رفتم زینب توی کوچه، دلشوره داشتم. شیشه دست زنیب را پاره می‌کند و زینب خون را که می‌بیند جیغ می‌کشد.

زن همسایه با صدای گریه زینب به کوچه می‌آید. زینب را بغل می‌کند و به طرف خانه ما می‌دود؛ بچه ها میگن که مادر رینب رفته بازار خرید .

زن همسایه همینطور با همان چادر خانگی فقط مقداری پول بر میدارد و زینب را بیمارستان می‌برد . دستش را بخیه می‌زند و پانسمان می‌کند و به خانه می آورد. همین که وارد کوچه می‌شود منم سر رسیدم. از اینکه این طور همسایه ای  دارم هم خوشحال هم ناراحت از گریه زینب .

شب، پدر زینب -شوهر شهیدم - به خواب زن همسایه می‌آید و تشکر می‌کند. میگه از من چی میخواهی؟ زن همسایه میگه  از خدا بخواه  همیشه هوای ما و بچه هام  را داشته باشه. شهید میگه باشه همین تازه اون دنیا هم برات شفاعت خواهی میکنم . زن متعجب فردا به خانه ما میاد و قصه اش را میگوید و میگه بخدا من نه برای این کار بلکه بچه های شهدا رو دوست دارم . رفت و قصه فراموش گردید .

چند ماه بعد زن همسایه به مسافرت میره  و در کنار یک رودخانه برای استراحت و تفریح  چادر میزنن. یه وقت متوجه میشه دختر کوچلوش نیست. با دلشوره و دلهره  به کنار رودخانه میرن که جیغ دختر و کشیدنش توی رود یکی میشه .

سرعت آب زیاده و کسی، حتی پدر دختره جرات پریدن داخل آب رو نداره. ناگهان مادر یاد شهید می افته و با نام شهید رو فریاد میکنه: علیرضا، شهید علیرضا دخترم دخترم رو بگیر داره خفه میشه.

شوهره میاد رو سرش میگه این مسخره بازی ها چیه، چه کسی رو صدا میکنی، علیرضا کیه؟ دیوانه شدی ؟ علیرضا علیرضا یعنی چه ؟

زن همینطور بی اعتنا به شوهرش شهید رو صدا میزنه: بچه ام را بگیر، علیرضا خودت گفتی هر وقت گیر کردی صدام کن، مرد دوباره  رو سر زنش داد میکشه.

ناگهان دختر به حاشیه رو به یک شاخه گیر میکنه سالم بیرون میاد. مرد خجالت زده و زن با غرور دخترش را بغل میکنه داد میکشه علیرضا  رو سفیدم کردی ، ممنون  شهید و دخترش را میبوسد و زار زار گریه میکند .

مرد شرمنده میشه  و مثل اونای که رو داشبورد ماشین زانتیا شون یه بر چسب میزنن که نوشته " شهدا  شرمنده ایم

مرد سرش رو به آسمان میگیره اشک درگوشه چشمش ،میگه : خدایا ما کی قدر این شهدا رو می فهمیم

نوشته:  غلامعلی نسائی



[ سه شنبه 91/5/3 ] [ 12:38 عصر ] [ دوستدار علمدار ]

نظر

«مرصاد» به روایت ابراهیم حاتمی کیا

 

خبرگزاری فارس: خودرو آقا مرتضی آوینی برای ما درد سر شده بود

 

نام ابراهیم حاتمی کیا به عنوان کارگردان فیلم های خوب دفاع مقدس برای همه شناخته شده است. فیلم هایی چون دیده بان، مهاجر و آزانس شیشه ای و ... از جمله کارهای این کارگردان است. البته در عرصه سینمای دفاع مقدس تا کنون فیلم های زیادی به کارگردانی افراد مختلف ساخته شده است اما بی شک می توان گفت اثار براهیم حاتمی کیا یک سر و گردن از بقیه آنها بلند تر است. شاید بتوان یکی از دلایل موثر آن را حضور این کارگردان برجسته سینما در متن جنگ دانست. چرا که حاتمی کیا بر خلاف بسیاری از جنگی سازان که ممکن است فضای جبهه را درک نکرده و به خیالات و مکتوبات و مستندات موجود اکتفا کنند ابراهیم حاتمی کیا خود فضا را درک کرده و با حالات رزمندگان از نزدیک آشنایی دارد.

 

متن پیش رو روایت عملیات مرصاد است از زبان این کارگردان دفاع مقدس که خود در معرکه حضور داشته و به عنوان فیلمبردار پا به پای دیگر رزمندگان رفته است. 

 

*«مرصاد» عملیاتی بود که بعد از پذیرش قطعنامه واقع شد. شرایطی که برای بچه‌ها پیش آمده بود، همان دروازه‌ای بود که داشت بسته می‌شد. بچه‌ها سراسیمه از شهر و کاشانه دست برداشتند و به سوی جبهه دویدند. این سراسیمه‌گی را می‌شد در شکل لباس پوشیدن آنان دید.

عملیات مرصاد شباهت زیادی با اوایل جنگ داشت،‌ آدم‌ها هم این طوری بودند. حتی فرمانده لشکر هم با لباس شخصی به منطقه آمده بود.

من تفنگ برنو را برای اولین بار در ابتدای جنگ دست بچه‌ها دیده بودم. از این تفنگ‌هایی که داخل ماشین جا نمی‌گرفت. بعضی حتی با ماشین ژیان آمده بودند توی خط و داخل ماشین‌ها هم پر از آدم بود. هر کس به نوعی خودش را کشیده بود به منطقه. انگار تقدیر این طور بود که این دفتر این‌گونه بسته شود که ما دوباره یاد حال و هوای روز اول جنگ بیفتیم. شرایط عجیبی بود. مثل اول انقلاب سرودهای ایران، ایران از رادیو پخش می‌شد. یک فضای ملی ایجاد شده بود و همه به صحنه آمده بودند.

افرادی بودند که برای اولین بار در درگیری حضور داشتند. فردی را دیدم که بالای سر شهیدی زار می‌زد و ناله می‌کرد، علتش را پرسیدم، گفت: «دوستم برای اولین بار آمده و شهید شده و من که سال‌ها در جبهه و عملیات بودم این توفیق نصیبم نشد؟!»

عملیات مرصاد پس از فضای یأس‌آور قبول قطعنامه یک فرصت طلایی و بهانه حضور از قافله ‌مانده‌ها بود. وقتی به منطقه درگیری رسیدیم هنوز در «تنگه پاتاق» منطقه «کوزران» به نوعی منافقین متوقف شده بودند و به شدت مقاومت می‌کردند. شب که شد، ما مجبور شدیم برویم به طرف باختران (کرمانشاه). شهر باختران حال خیلی غریب و به قول بچه‌ها حالت وسترن پیدا کرده بود. از قبل هم اعلام شده بود که شهر آلوده است و یک عده از منافقین داخل آن هستند که قیافه‌های‌شان شبیه بچه‌های ماست. حتی دوستان به من می‌گفتند که لباس خاکی را عوض کن و ریش را بزن، یعنی تا این حد از لحاظ قیافه شباهت داشتیم.

وقتی در شهر راه می‌رفتیم، حس می‌کردیم همه به هم مظنونیم. چند نفر از منافقینی را دستگیر کرده بودند دیدم. خودشان را از لحاظ ظاهری کاملا شبیه ما کرده بودند و آدم از دیدن این وضعیت گیج می‌شد.

خودروی لندرور آقا مرتضی آوینی برای ما دردسر شده بود. چند بار نزدیک بود بچه‌های خودی به سوی ما شلیک کنند. فریاد می‌زدیم: «نزنید! ... ما خوی هستیم.» بعدا مجبور شدیم در و بدنه خودرو را پر کنیم از نوشته: «گروه روایت فتح»

صبح زود که به سمت تنگه پاتاق برگشتیم ظاهرا دو ساعتی بود که مقاومت منافقین شکسته شده بود و ما از اولین گروه‌هایی بودیم که به عنوان فیلمبردار وارد می‌شدیم. عادت داشتیم برای فیلمبرداری، مستقیم به خط اول برویم و تصورمان این بود که حتما خط مقدمی در منطقه باید باشد.

 

به سمت سرپل ذهاب رفتیم. به جایی رسیدیم که دیدیم هیچ کس نیست. از بالای تپه شروع کردیم به فیلمبرداری نفربرهای منافقین که داشتند عقب‌نشینی می‌کردند و عراق هم به شدت با توپخانه حمایت می‌کرد تا فرصت عقب‌نشینی داشته باشند. آرایش نیروها خیلی عجیب بود. منافقین، زن‌ها را برای تحریک دیگران در خط مقدم نگه داشته بودند و نیروهای دیگر عقب‌تر بودند!

وقتی خط شکست، بیشتر جنازه‌ها زنانی بودند که به قصد تهران حرکت کرده بودند. حتی ظرف‌های بنزین را هم دورشان چیده بودند تا نیاز به توقف نباشد. چرا آدم این قدر مسخ می‌شود؟! برای من مرصاد آموزنده و عبرت‌انگیز بود. باید مواظف باشیم خودمان به یک چنین چیزی (کانالیزه شدن و یکسویه دیدن) دچار نشویم.

از گفتنی‌های دیگر این بود که وقتی به محل رسیدیم صحنه‌ای دیدیم که حیرت‌آور بود. انگار همه اسلاید و ثابت شده بودند! مثل گاز شیمیایی که همه را خشک کرده باشد، هر کس در حالتی مانده بود. عده‌ای نقش بر زمین و عده‌ای در حال پیاده شدن بی‌حرکت مانده بودند. عده‌ای هم اسلحه به دست و در حال یورش متوقف شده بودند. بعد فهمیدیم که هلی‌کوپترهای ارتش این جمع را متوقف کرده بودند.

 

در محدوده یک کیلومتر، غنایم و خودروهای نو به جا مانده بود که بچه‌های لشکرها، هنگام هجوم و رفتن، آرم خود را به بدنه خودروها می‌زدند تا هنگام برگشت لشکر خودشان را صاحب غنیمت‌ها کنند. گاهی می‌دیدی آرم چند لشکر به اطراف یک خودرو خورده است!

یادم هست در آسمان، هواپیمای تک موتوره‌ای را دیدم که با صدای یکنواخت ظریفی بالای شهر سرپل ذهاب حرکت می‌کرد. من شروع کردم از آن فیلم گرفتن و تلاش کردم به این هواپیما مسلط شوم. آنقدر فیلمبرداری را ادامه دادم که خسته شدم و به خودم گفتم پرواز این هواپیما معمولی است، چیز خاصی ندارد. چون بال‌هایی پهن و حرکتی یکنواخت داشت! اما یک مرتبه دیدم جهتش تغییر کرد و به سمت بالای تپه‌ای که ما بودیم، سوق پیدا کرد. تا آمدم به خودم بیایم بمب‌های کوچکش را در آسمان رها کرد.

حالا ما بالای تپه‌ایم، تپه‌ای بسیار خالی و بدون جان‌پناه. هواپیما داشت جلو می‌آمد. بمب‌ها در یک خط و با فاصله‌ای معین به تپه می‌خورد و احتمال اینکه به ما هم اصابت کند خیلی زیاد بود. دور و برم را نگاه کردم، ببینم کجا می‌توانم پناه بگیرم. جایی به چشم نمی‌خورد. فقط پائین تپه یک جاده بود و کنار آن یک پل، پلی کوچک که برای آبراه گذاشته بودند.

 

شروع کردم به سمت آن پل دویدن. شاید زمان دویدنم پانزده الی بیست ثانیه بیشتر طول نکشید. ولی وقتی آغاز شد و حس کردم این بمب‌ها دارد روی سر من می‌ریزد، باور کنید لحظه لحظه طول زندگی‌ام را یکی یکی دیدم؛ کودکی‌ام، مادرم، همسرم و حتی آینده را دیدم که قبری است و بالای سرم نشسته‌اند و ...

وقتی به خودم آمدم، به این نتیجه رسیدم که در این فرصت و با سرعتی که هواپیما دارد من نمی‌توانم به پل برسم. یک آن نشستم و دوربین را در بغل گرفتم و مچاله شدم. از شانسی که داشتم در خط فاصله انفجارها قرار گرفتم، یعنی یک بمب پشت سرم منفجر شد و موج انفجارش مرا در بر گرفت و بعدی مقداری جلوتر از من منفجر شد. بمباران همین‌طور ادامه پیدا کرد تا اینکه هواپیما کاملا دور شد.

شرایطی در این چند لحظه بر من گذشت که توصیفش سخت است. انسان وقتی مرگ را در چند قدمی می‌بیند، همه چیز در مقابلش مرور می‌شود. اگر بمیرد، زن و بچه‌هایش را نبیند و خیلی چیزهای دیگر... وقتی از جا بلند شدم، دیدم حس شرمندگی ندارم، خوشحال و راحت و خیلی سبک.

حالا وقتی به آن زمان و شرایط بعد از سال 1367 به این طرف که دیگر جریان زندگی عادی شده، فکر می‌کنم می‌بینم دوران جنگ یک برکت بود. اگر در آن وقت مرگ پیش می‌آمد، انسان چیزی را نباخته بود و این احساسی است که در زندگی روزمره امروزی دارم.

در آن عملیات پیروزمند، یکی از بچه‌های ما به نام «شریعتی» شهید شد و «مصطفی دالایی» هم دو شب در اسارت منافقین بود و معجزه‌آسا جان سالم به در برد. باید یک روز ماجرای شنیدنی آن را از زبان خودش بشنویم.



[ دوشنبه 91/5/2 ] [ 10:0 عصر ] [ دوستدار علمدار ]

نظر

 
خبرگزاری فارس: مَمَد نیستی ببینی تابستونا از سرما یخ می‌زنیم!

 

عید 89 بود، با بچه‌ها رفته بودیم خرمشهر؛ یک نماز ظهر مَشتی هم ـ جای همه‌تان خالی ـ تو مسجد جامع خواندیم. پدر شهید جهان آرا، اکثر وقت‌ها در مسجد جامع پاتوق می‌کنه. آن روز هم آنجا بود.

خیلی خوشحال بودم که پدر «مَمَد نبودی» را از نزدیک می‌دیدم. بعد از نماز که قدری مسجد خلوت‌تر شده بود، رفتم پیش او؛ پیشانی‌اش را بوسیدم و گفتم: حاج آقا دوست دارم یک خاطره خصوصی که تا حالا هیچ جا نگفتی از پسرت برایم بگویی. او هم خیلی مرا تحویل گرفت و برد گوشه‌ای از مسجد و شروع کرد به صحبت کردن و ‌گفت:

تابستون‌ها هوای خرمشهر خیلی گرم و زجرآور است. قدیما تو خرمشهر مردم خیلی فقیر بودند و کسی تو خونه‌اش کولر نداشت. شاید چند تا خانواده بودند که کولر داشتند. ما هم جزء آن چند تا خانواده بودیم.

وقتی شب‌ها می‌خواستیم بخوابیم، کولر روشن می‌کردیم و همین که کولر روشن می‌شد، محمد می‌رفت روی ایوان، رختخوابش را پهن می‌کرد و می‌خوابید.

برایم سوال شده بود که این بچه چرا نمیاد توی خانه زیر کولر بگیر بخوابه؟ رفتم بهش گفتم: بابا جان! بیا تو خونه، روی ایوان گرمه اذیت می‌شی. گفت: نمیام، رو ایوان راحت ترم، زیر کولر خوابم نمی‌گیره. این کار محمد برایم سؤال بود.

یک شب از او خواستم دلیل این کارش را برایم بگوید. خلاصه با کلی اصرار به من گفت: باباجان! تو خرمشهر فقط چند تا خانواده هستند که کولر دارند، می‌دانی چقدر بدبخت بیچاره‌ها هستند که کولر ندارند و شب‌ها به سختی و با زجر می‌خوابند؟دوست ندارم زیر کولر بخوابم و با مستضعف‌ها فرق کنم، دوست دارم مثل آنها باشم.

این روزها وقتی از خیابان‌ها رد می‌شوم، تا یک تویوتای شخصیتی شاسی بلند می‌بینم که شیشه‌هایش بالاست و از شدت سرما دارد می‌شکند و آدم‌های داخلش دارند آلاسکا می‌شوند! فوری یاد جهان آرا می‌افتم و با خودم می‌گویم: ممد نبودی ببینی... .

نورانیت بچه‌های جبهه از آفتاب بود نه از کولر! از گرما بود نه از اسپیلت. آن موقع از گرمای زیاد، بچه‌ها چهره‌هاشان نورانی می‌شد و الآن از سرمای زیاد.

راوی: پیروز پیمان     



[ پنج شنبه 91/4/29 ] [ 9:29 عصر ] [ دوستدار علمدار ]

نظر

 
خبرگزاری فارس: وقتی باکری فکر کرد همت یک ساواکی است

 

خاطرات شیرین در روزگاران دفاع مقدس هم برای رزمندگان و هم برای ما که پس از سال‌ها آنها را مرور می‌کنیم، شیرینی دلپذیر و جان و روح می‌نشیند. این متن نیز یکی از همان رویدادهاست:

  مهدی باکری به ساعتش نگاه کرد. سه ساعت از قرارش با حمید (برادرش) می‏گذشت؛ اما هنوز او نیامده بود. دلش شور می‏زد. دعا می‏کرد که حمید گیر مأموران مرزی نیفتاده باشد. آخرین نامه‏ای را که حمید از طریق یکی از دوستانش فرستاده بود، در آورد و دوباره خواند:

مهدی جان، سلام. حالت چطوره؟ از آخرین دیدارمان یک ماه می‏گذرد. حال من خوبه و شرمنده تو هستم. تو با آنکه خدمت نظام وظیفه‏ات را انجام می‏دهی، اما خرج تحصیل مرا می‏دهی، آن هم در یک کشور خارجی! من در شهر «آخن» آلمان تحصیل می‏کنم. مهدی جان! حالا که شعله‏های انقلاب آتش به خرمن رژیم پوک شاهنشاهی زده، دیگر طاقت ماندن در اینجا را ندارم. این بار که به سوریه می‏آیم و با توشه‏ای مهم قاچاقی به ایران باز می‏گردم. موعد دیدار ما، صبح روز هیجدهم آذر ماه در همان جایی که می‏دانی! قربانت برادرت حمید باکری!

 مهدی سیاهی کسی را دید که از دور می‏آمد. از تپه سرازیر شد. دوید. حمید، عرق‏ریزان با دو کوله بزرگ بر دوش می‏آمد. به هم رسیدند. حمید، کوله‏ها را بر زمین گذاشت و همان‌جا از خستگی بر زمین نشست. مهدی بغلش کرد، شانه‏هایش را مالید و پرسید: چی شده حمید، زهوارت در رفته؟!

حمید که نفس‌نفس می‏زد به خنده افتاد و گفت: شانس آوردم، کم مانده بود گیر ساواکی‏ها بیفتم.

ـ چی، ساواکی‏ها؟

ـ آره. بیا تا در راه برایت تعریف کنم.

حمید بلند شد. مهدی یکی از کوله‏ها را برداشت. از سنگینی کوله، بدنش تاب برداشت. به طرف قاطر کرایه‏ای که مهدی آورده بود رفتند و کوله‏ها را روی قاطر سوار کردند. بعد حمید گفت: از سوریه که سوار اتوبوس شدم، چشمم به یک مرد جوان لاغر و چشم درشت افتاد که بهم خیره شده بود. یکریز مرا می‏پایید. اول توجهی بهش نکردم؛ اما نزدیکی مرز ایران دیدم این‌طور نمی‏شود. راستش کمی ترسیدم. فکری شدم که نکند ساواکی باشد. نزدیک مرز اتوبوس جلوی یک رستوران ترمز کرد. منم آهسته بار و بندیلم را برداشتم و دور از چشم دیگران زدم به چاک و تا اینجا یک نفس آمدم.

ـ حالا ببینم بارت چی هست که اینقدر سنگینه؟

ـ سلاح و مهمات!

ـ خیلی خوب شد. با اینها می‏توانیم حسابی جلوی ساواکی‏ها در بیاییم. حمید روی قاطر پرید. مهدی افسار قاطر را کشید و به سمت روستا راهی شدند.

?

حمید گفت: آخر من بروم جلسه چه بگویم؟

مهدی خندید و گفت: باز شروع شد. گفتم که قراره فرماندهان لشکرهای سپاه و ارتش دور هم جمع بشوند و برای عملیات آینده برنامه‏ریزی کنند. ناسلامتی تو معاون من هستی. باید جور مرا بکشی. نگران نباش. رییس جلسه برادر همّت، فرمانده لشکر محمّدرسول اللّه(ص) است. با او هم آشنا می‏شوی.

حمید لبخندزنان گفت: باشد. بزرگ‌تری گفته‏اند و کوچک‌تری!

مهدی، حمید را هل داد بیرون. حمید سوار موتور تریل شد و به سوی قرارگاه رفت.

حمید بیشتر فرماندهان را می‏شناخت. در گوشه‏ای پیش حسین خرازی نشست و گفت: حاج حسین! پس این حاج همّت کجاست؟

ـ هر جا باشد الان سر و کلّه‏اش پیدا می‏شود.

در اتاق به صدا در آمد و همت وارد اتاق جلسه شد. همه بلند شدند. حاج همت با فرماندهان دست داد و احوالپرسی کرد. چشمان حمید با دیدن او از تعجب گرد شد. همت به حمید رسید. چشمش به حمید که افتاد، اول کمی نگاهش کرد، بعد او هم مات و مبهوت بر جا ماند. هر دو چند لحظه‏ای به هم خیره ماندند؛ بعد لبانشان کش آمد و همدیگر را بغل کردند. خرازی پرسید: چی شد آقا حمید، تو که حاج همت را نمی‏شناختی؟

حمید خندید و جواب نداد. آخر جلسه بود که مهدی رسید سلام کرد و کنار حمید نشست. اما دید که حمید و همت هر چند لحظه به هم نگاه می‏کنند و زیر بُلکی می‏خندند. تعجب کرد. نمی‏دانست آن دو به چه می‏خندند.

جلسه تمام شد. همت به سوی حمید و مهدی آمد. مهدی پرسید: شما دو نفر به چی می‏خندید؟

حمید خنده‏کنان گفت: آقامهدی، ماجرای آمدنم از ترکیه به ایران یادت هست؟ همان موقع را که گفتم یک ساواکی تعقیب‏ام می‏کرد؟

مهدی چینی به پیشانی انداخت و بعد از لحظه‏ای گفت: آهان، یادم آمد...خُب منظور؟

حمید دست بر شانه همت گذاشت و گفت: آن ساواکی، ایشان بودند!

مهدی جا خورد. همت خندید و گفت: اتفاقاً من هم خیال می‏کردم شما ساواکی هستید و دارید مرا تعقیب می‏کنید. به خاطر همین، از رستوران نزدیک مرز، پیاده به طرف مرز ایران فرار کردم!

مهدی خندید و گفت: بنده‏های خدا، الکی الکی کلّی پیاده راه رفتید. اما خودمانیم. قیافه هر دویتان به ساواکی‏ها می‏خورد!

خنده آنها فضای قرارگاه کربلا را پر کرد.

*داوود امیریان        



[ سه شنبه 91/4/27 ] [ 9:40 عصر ] [ دوستدار علمدار ]

نظر

خبرگزاری فارس: مشت خاکی که عراقی‌ها را کور کرد

 

در عملیات والفجر 9 موفق شدیم ارتفاعی را که مقر یکی از تیپ‌های دشمن بود و موقعیتی کاملاً استراتژیک داشت بگیریم. عراقی‌ها با یک حرکت تاکتیکی درست، در ارتفاع بعدی، خط دومشان را تشکیل داده بودند. شدت آتش آنها به قدری زیاد بود که واقعاً ما را زمین گیر کرده بود، طوری که سرمان را هم نمی‌توانستیم بالا بیاوریم.

درست در چنین شرایطی یک موتور سوار داشت با سرعت از روی یک تپه، که کاملاً در تیررس عراقی‌ها بود به سمت ما می‌آمد.

بی‌مهابا می‌آمد تا رسید به محدوده خط ما. پیاده شد، در کمال تعجب دیدم که پرتقالی از توی جیب بادگیرش در آورد و شروع کرد به پوست کردن؛ راست ایستاده بود، انگار نه انگار که اینجا خط مقدم است و آتش از زمین و آسمان دارد می بارد.

کمی که دقت کردم، دیدم او محمود کاوه است. نه اسلحه‌ای، نه بی سیمی و نه همراهی داشت. اطرافش را نگاهی کرد و مشتی خاک از لبه کانال برداشت و با قدرت آن را پاشید سمت عراقی‌ها. بعد رو کرد به بچه‌ها و گفت "انشاءالله خدا کورشان می‌کند، شما لازم نیست کپ کنید" و رفت.

کم کم مه، سراسر منطقه را پوشاند و هر لحظه غلیظ و غلیظ‌تر شد. خوب به خاطر دارم در مدت یک هفته‌ای که عملیات ادامه داشت، دید تیر دشمن کور شد. طوری که دیگر نتوانست از آتش توپخانه و ادواتش استفاده کند. ما هم بدون اینکه لو بریم یا دیده بشویم همه اهدافمان را گرفتیم.

روای: محسن محسنی نیا



[ سه شنبه 91/4/27 ] [ 9:36 عصر ] [ دوستدار علمدار ]

نظر

خبرگزاری فارس: وقتی شهید دستواره اشک پدرش را درآورد

 

 شهید «رضا دستواره» روزی برای دوستان تعریف می‌کرد: «سرم ترکش خورده بود و مجبور شدم به بیمارستان بروم. برای عمل جراحی سرم را تراشیدند. رفتم جلوی آینه و به آقایی که تیغ در دستش بود، گفتم: ابرو و ریشم را هم بزن. آن آقا گفت: یعنی چی؟ گفتم: مال خودم است دیگر؛ بزن کاریت نباشه.

ابرو و محاسنم را زدند و وقتی جلوی آینه رفتم، خودم را نشناختم. پیش خودم گفتم سید (پدرم) را سر کار بگذارم. روی ویلچر نشستم و خودم را جلوی در ورودی بیمارستان رساندم تا سید بیاید. بابا از در آمد داخل. از کنارم رد شد. اما مرا نشناخت.

گفتم سید کجا می‌ری؟

ـ بنده‌زاده مجروح شده آمدم ببینمش.

ـ آقازاده‌تان کی‌ باشن؟

ـ آقا سیدرضا دستواره.

ـ اِ، آقا رضا پسر شماست. عجب بچه شجاع و دلیری دارید شما. تو فامیلتون به کی رفته؟ ویلچر منو هُل بده تا شما را ببرم تو اتاق آقا رضا و باهم راهی اتاق شدیم.

ـ حاج آقا می‌دانی کجای آقا رضا تیر خورده؟

ـ نه، اولین باره می‌روم او را ببینم.

ـ نترس دستش کمی مجروح شده.

ـ خدا رو شکر.

ـ حاج آقا دست راست رضا قطع شده اگه نمی‌ترسی.

ـ خدایا راضی‌ام به رضای خدا.

ـ حاج آقا دست چپش هم قطع شده.

ـ خدا رو شکر؛ خدایا این قربانی را قبول کن.

در آسانسور صحبت را به جایی رساندم که پای راست خودم را قطع کردم. بابا تکانی خورد و کمی ناراحت شد. تا بالای تخت که رسیدیم، آمد که مرا روی تخت بگذارد، طوری وانمود کردم که رضا دستواره را بدون دست و پا خواهد دید... کمی ناراحت شد و اشکش درآمد.

ـ حاج آقا خیلی باحالی؛ بچه‌ات 10 دقیقه پیش شهید شد او را بردند سردخانه. این بار دیگر لرزه به تن پدرم افتاد، اشکش درآمد و رو به قبله ایستاد و گفت: خدایا این قربانی را از ما بپذیر.

با خنده گفتم بابا، خیلی بی‌معرفتی، ما را کُشتی تمام شد، رفت.

پدرم یک نگاهی کرد و تازه ما را شناخت. گفت: ای پدرسوخته اینجا هم دست از شیطنت برنمی‌داری؟!»

راوی: عباس برقی



[ سه شنبه 91/4/27 ] [ 8:31 عصر ] [ دوستدار علمدار ]

نظر

خبرگزاری فارس: چه کسی جرأت می‌کرد سر به سر حاج احمد بگذارد

 

 «عباس برقی» از همرزمان حاج احمد متوسلیان است که در سی‌امین سال اسارت فرمانده خود در بند رژیم صهیونیستی، خاطره‌ای از رابطه شهید رضا دستواره و حاج احمد متوسلیان را روایت کرد.

***

 آنهایی که شهید رضا دستواره را می‌شناسند، می‌دانند که تنها کسی که می‌توانست با حاج احمد متوسلیان حرف بزند و شوخی کند، رضا دستواره بود. او به نحوی شیطنت می‌کرد که پدر حاج احمد را درآورده بود.

مثلاً؛ رضا دستواره قبلاً به ما یاد داده بود وقتی که من می‌گویم «صلوات بلندی» چه بگویید، وقتی هم می‌گویم «صلوات کفتری» چه بگویید!

سوار مینی‌بوس شدیم و از مریوان به کرمانشاه، از کرمانشاه به سنندج، از سنندج تا دزفول هم مینی‌بوس تبدیل به اتوبوس شد. حاج احمدآقای عزیز، از سنندج تا دزفول روی رکاب بودند؛ آقا رضای دستواره هم از مریوان تا دزفول وسط اتوبوس راه می‌ر‌فت و به بچه‌ها تیکه می‌انداخت.

حاج رضا یک دفعه بدون مقدمه گفت «اونایی که دوست دارند، حاج احمد عزیزمون بعد از این عملیات زنده برگردد و زن بگیرد و پلو عروسی به ما بدهد، همه باهم یک صلوات بلندی ختم کنند» همه باهم گفتند «هی‌یَه». حاج احمد یه چپ به حاج رضا نگاه کرد و گفت «رضا خجالت بکش، بشین» چند دقیقه بعد که آب‌ها از آسیاب افتاد، رضا دوباره گفت «هرکسی دوست داره شام عروسی حاج احمد رو بخوره یک صلوات کفتری بفرسته». همه باهم گفتن «بیه بیه» و شروع کردن به اذیت کردن حاج احمد.

خبرگزاری فارس



[ دوشنبه 91/4/26 ] [ 12:15 صبح ] [ دوستدار علمدار ]

نظر

 

 رویش نمی‌شد توی چشم‌های فرمانده نگاه کند، اما دستان فرمانده، داشت آرامش می‌کرد. انگار نه انگار که او سرباز بود و مرد مقابلش، فرمانده.

خبرگزاری فارس: حکایتی از رسیدن یک پسر به پدر پس از سال‌ها

پیکر بسیاری از شهدای سال‌های دفاع مقدس در بیابان‌های جنوب در زیر خاک گم شده بود. بعد از پایان جنگ عاشقانی که از غافله دل جدا مانده بودند زندگی را رها کرده و به دنبال پیکر دوستانشان آوراه این بیابان‌ها شدند. آنچه پیش روی شماست داستانی است که بر همین اساس نوشته شده است:

 

تا چشم کار می‌کرد خاک بود و خاک، با بوته‌های کوچک زردرنگ خار که هر از گاه، با وزش بادهای تند صحرایی، ریشه‌کن می‌شدند و کف دشت قل می‌خوردند. قطره شور عرق که چشمش را سوزاند، یادش آمد برای لحظاتی طولانی، پلک نزده بوده است. بعد یادش آمد چقدر خسته است. یادش آمد هوای کیوسک، چقدر دم کرده است. روزنامه را از زیر پایه صندلی بالا کشید و چند بار چپ و راستش کرد تا هوای اتاقک کمی عوض شود.

نگاهش افتاد به هفتِ عمودی: نوعی از گاز شیمیایی مورد استفادة عراق در جنگ علیه ایران...

جدول را نصفه‌نیمه حل کرده بود. کلمة «ناخدا» را از ردیف افقی درآورده بود. با این حساب، حدس نام گاز شیمیایی که اولش با «خ» شروع می‌شد، برایش چندان سخت نبود، اما گرما و کلافه‌گی، رمقی در او باقی نگذاشته بود. خودکار را دید اما بی‌آنکه به سویش دست دراز کند، چشمانش را بست.

با صدای گرومپ گرومپ از خواب پرید. برای لحظاتی، فراموش کرده بود کجاست. خیال می‌کرد اگر چشمانش را باز کند، مادر را می‌بیند که پشت چرخ خیاطی نشسته، و مریم را که مثل همیشه روی شکم خوابیده و ماژیک‌ها را یکی‌یکی، آب‌دهنی می‌کند و می‌کشد روی کاغذ. و صدای جیر جیر ماژیک‌های نیمه‌خشکش در اتاق می‌پیچد. صدای جیر جیر درِ اتاقک که آمد، خواب کاملا از چشمانش پرید.

ـ عجب هواییه! یه تیکه ابر هم تو آسمون نیست...

مسعود آمده بود نگهبانی را تحویل بگیرد. اضافه خدمت، در این روزهای داغ نیمة مرداد، حسابی لجش را درآورده بود. با عصبانیت اسلحه را به گوشه‌ای پرت کرد و شکسته‌های موبایل‌اش را از جیب در آورد و گفت:

ـ یه ماسماسک واسه تفریح داشتیم که اونم، مسئول خوابگاه، داغونش کرد.

بعد قیافه حق به جانبی گرفت و گفت:

ـ منم کم نیاوردم. تو روش وایسادم و گفتم: عیبی نداره، بابام یکی دیگه می‌خره...

توی چشم‌های مسعود خیره شده بود. کلمة «بابا» ذهنش را قلقلک داد، اما او را یاد چیزی نینداخت. اصلا مگر یک پسر بچة سه ـ چهار ساله، چیزی هم از دوروبری‌هایش به یاد می‌آورد؟ مادرش گفته بود که بابا همیشه او را روی دوش خودش بلند می‌کرده، و آنقدر این کار را تکرار کرده بود که او حسابی، بغلی شده بود. همه‌اش بهانه می‌آورد و تا بابا، به دوشش نمی‌گرفت، آرام نمی‌شد. مادر گفته بود:

ـ بابات بدجوری به تو عادت کرده بود. هر بار که نامه می‌نوشت، با جملة «پسر گلم، سلام» شروع می‌کرد. به دلم موند یک‌بار بنویسه همسر عزیزم، سلام!

قبل از اینکه از اتاقک پایین بیاید، یک بار دیگر دشت خاکی را با چشمانش مرور کرد. انگار که پی گمشده‌ای می‌گشت. خرده وسایلش را برداشت و راه افتاد. احساس کرد اگر چند دقیقة دیگر بالای پله‌های فلزی بماند، حتما پوست صورتش از شدت گرما کنده می‌شود و می‌افتد پایین. از تصور کردن احساسش، خنده‌اش گرفت. مسعود پیش خودش گفت: این گرمای لعنتی، اینم دیوونه کرده...

چادر سربازها، چند صد متر عقب‌تر بود. صدای لودر از پشت خاکریز می‌آمد. از آن بالا هم دیده بود که یک عده دارند کار می‌کنند. التماس کرده بود که اجازه بدهند او هم در بخش تفحص مشغول باشد، اما اجازه ندادند. راه ندادند.گفتند تقاضای سرباز نگهبان کرده‌ایم نه برای تفحص.

مجبور شده بود به نگهبانی راضی شود. مسئولین کلی دربارة حساسیت منطقه گفته بودند که او را مجاب کنند. دست آخر، نه آنها، که بالاخره خودش، خودش را مجاب کرد:

ـ باید بابا بخواد...

و توی نامه نوشته بود: مادر! مگر نمی‌گفتی بابا به خوابت می‌آید و سراغ از ما می‌گیرد؟ چرا نمی‌گویی که من یک قدمی اویم؟ چرا نمی‌گویی که پارتی شود برای تک پسرش، تا او را پشت خاکریزها هم راه بدهند، مادر!... و آمده بود باز بنویسد و شکایت‌هایش را ادامه دهد که یاد لحظه‌ای افتاد که مادرش دارد این نامه را می‌خواند. به دل لرزان مادرش رحم کرد...

صدای لودر همچنان، از پشت خاکریز می‌آمد. با اینکه به چادرها داشت نزدیک می‌شد. ناگهان راهش را به سمت خاکریز کج کرد و به آن طرف سرک کشید. عمامة حاج عبدالله، حسابی خاکی شده بود و دانه‌های درشت عرق، روی پیشانی‌اش می‌درخشید. آقا مهدی رفته بود توی گودال و با انگشتانش لایه‌های خاک را به آرامی جابه جا می‌کرد. مثل همیشه هم زیر لب زمزمه‌ای داشت. دعای کمیل‌های باحالی هم می‌خواند. شب‌های جمعه، بچه‌ها جمع می‌شدند توی چادر بزرگ دمِ منبع آب. آقا مهدی دعا می‌خواند و بچه‌ها را تا یک هفته شارژ می‌کرد. آن وسط شعرهای عجیب و غریبی هم می‌گفت و فورا آهنگی برایش می‌ساخت و می‌خواند... شعرهای آقامهدی اگرچه وزن و قافیة درست و حسابی نداشت، اما به بچه‌ها حسابی می‌چسبید. آقاگل هم پشت فرمان لودر نشسته بود و دانه‌ای اشک، از چشمانش همین‌طور می‌ریخت پایین. می‌گفتند پیرمرد، چند سال پیش همراه زائران راهیان نور، آمده شلمچه. با دو تا ساک جمع و جور رفته پیش فرمانده مقر و گفته:

ـ چه بخواید چه نخواید من اینجا موندنی‌ام... اول از همه هم کفنش را از توی ساک در آورده و گفته: فکر همه چیز را هم کرده‌ام!

گفته‌اند: پدر جان! پس خانواده‌ات؟

گفته: حاج خانوم رفته پیش اکبر آقا. اکبرآقای گلم هم که اینجاست...

از همان وقت‌ها بچه‌ها اسمش را گذاشتند آقا گل... آقاگل ماندنی شد. چون لجبازی کرد. پافشاری کرد. خودش را انداخت وسط خاک‌ها و گفت: بگید اتوبوسا برن. من با اونا برنمی‌گردم...

اما او از این کارها بلد نبود. بلد نبود داد و هوار کند. بلد نبود حتی بلند صحبت کند. می‌دانست دورة سربازی‌اش که اینجا تمام شود، باید برگردد پیش مادر و مریم. نگاهش را روی کل دشت گرداند. مثل پسر بچه‌هایی که از بابایشان، یک سیلی محکم خورده‌اند، نگاه می‌کرد. ده روز دیگر کار تمام بود. برگة پایان خدمت را می‌دادند دستش. بیچاره حتی بلد نبود اضافه خدمت برای خودش جور کند، همه‌اش پاداش و ارتقا. لجش از خودش درآمده بود. یاد حرف آخرش افتاد که به مریم گفته بود:

ـ مریمی جونم! نگران نباش. مگه داداشت مرده. بالاخره یکی از همین روزا، بابا رو میاره...

بند، پوتین‌هایش را محکم گره زده بود. یکدفعه از پشت سرش، یکی یقه‌اش را کشید و بالا آورد. ترسید و برگشت و روی خاکریز نشست. فرمانده بود. با تعجب و عصبانیت گفت:

ـ مجیدی! تو دیگه چرا؟ از تو بعیده. صدبار گفتم این طرف ممنوعه...

سرش را پایین انداخت. از خاکریز سُر خورد و ایستاد. اشک داشت می‌جوشید. مثل بچه‌هایی که بعد از خوردن سیلی از بابا، جلوی بقیه خجالت می‌کشند. حال و روزش را فرمانده می‌دانست.

ـ چند روز از خدمتت مونده؟

فکش می‌لرزید. یاد پرچم بزرگی افتاد که مریم، همة ماژیکش را خرج نقاشی کردن آن کرده بود تا وقتی بابا می‌آید، کنار عکس بابا بچسباند.

ـ ده روز آقا!

بعد یکهو بغضش ترکید. کم آورده بود. زانوهایش می‌لرزید:

ـ آقا تورو خدا! ما حاضریم بیشترم بمونیم‌ها! اصلا اضافه خدمتِ همه را بدید به ما. به خدا راضی‌ایم. آقا! همش از اون بالای اتاقک نگهبانی، دلمون زیر بیل لودره. همش می‌گیم دیگه این دفعه... به خدا اگه سربازیمونو می‌انداختن بالای کوه اورست و می‌گفتن روزی ده بار باید بری بالا و بیای پایین، برامون راحت‌تر از نگهبانی دادن توی شلمچه بود.

فرمانده آرام بازوهایش را گرفت و تکان داد:

ـ امیدت به خدا باشه مجیدی!

هنوز سرش پایین بود. رویش نمی‌شد توی چشم‌های فرمانده نگاه کند، اما دستان فرمانده، داشت آرامش می‌کرد. انگار نه انگار که او سرباز بود و مرد مقابلش، فرمانده. صدای تکبیر و صلوات، آن دو تا را از هم جدا کرد. آقا گل بود که تکبیر می‌فرستاد. هر دو به‌کوب تا بالای خاکریز دویدند. حاج عبدالله و آقا مهدی صلوات می‌فرستادند و با سرعت بیشتری، خاک‌ها را کنار می‌زدند. پلاکی را پیدا کرده بودند و احتمالا دنبال جنازة شهید بودند. استخوانی، تکه پیراهنی، کارتی، چیزی که بشود ضمیمة پلاک کرد. دلش را کسی انگار چنگ می‌زد. پنچه‌هایش را در خاک فرو کرده بود و لب‌هایش را به هم می‌فشرد. طاقت دیدن نداشت ولی میخکوب مانده بود. نیرویی عجیب، او را همانجا کاشته بود. حاج عبدالله یک انگشتر را هم از لای خاک‌ها بیرون کشید و آن را بالا گرفت. تازه همان موقع بود که بالای خاکریز دو نفر را دید. انگشتر و پلاک را با خوشحالی تکان داد و فریاد زد:

ـ نگفتم امروز یه خبرایی هست؟ آقا گل خواب دیده بود...

حرف حاجی او را از خاکریز کَند. از بالای خاکریز، سکندری خورد و چند بار غلتید و آمد پایین. پایین رفتنش را از فرمانده اجازه نگرفت. فرمانده هم به دنبالش رفت:

ـ مجیدی! وایستا! بهت می‌گم وایستا! الان هردومون می‌ریم هوا. مجیدی! یک هفته اضافه خدمت برای...

بعد فرمانده یادش افتاد که مجیدی این روزها عاشق اضافه خدمت است. دیگر هردو به لودر رسیده بودند. هیچ چیز را نمی‌دید جز انگشتر توی دستان حاجی را. هر چقدر نزدیک‌تر می‌شد، همان نیروی عجیب مطمئن‌ترش می‌کرد...

ـ مادر! این انگشتر باباست؟

ـ نه مادر، ولی باباتم عین همینو داشت. سوغات از مشهد آورده بود.

ـ آخه اینکه مردانه است.

ـ بابات از هرچی که خوشش می‌اومد، دو تا می‌خرید. یکی برای من، یکی برای خودش. دیگه کار نداشت مردانه است یا زنانه...

انگشتر روی دستان حاج عبدالله بالا رفته بود. زنگ و خاکِ رویش را که برمی‌داشتند، می‌شد عین انگشتر مادر. آقا مهدی شمارة پلاک را داشت پشت بی‌سیم می‌گفت. همه چیز سریع شده بود. همه انگار عجله داشتند تا شهید را شناسایی کنند. رفت لبة گودال. دستش را دراز کردو انگشتر را از بالای منارة دستان حاجی ربود و گذاشت روی چشمانش... آقاگل از پشت فرمان، پرید پایین...آخر، پیرمرد، همین صحنه را در خواب دیده بود...

*سیده زهرا برقعی



[ سه شنبه 91/4/20 ] [ 8:14 عصر ] [ دوستدار علمدار ]

نظر

در سکوت هیاهوی شهر، دوستی قدیمی از من و شما سؤالی پرسیده و من و تو باید پاسخگو باشیم. «بعد از شهدا چه کرده‌ایم؟!!!»

بنده پاسخ خود را در این پست به این دوست عزیز تقدیم می‌کنم:

«بعد از شهدا چه کرده‌ایم؟»

ما بعد از شهدا سازندگی کرده‌ایم، بنیاد شهید و امور ایثارگران افتتاح کرده‌ایم. تمام خیابان‌ها و کوچه‌هایمان را با نام شهدا تزیین کرده‌ایم. یادگاران جنگ (جانبازان) را در موزه‌هایی با نام “آسایشگاه جانبازان …” نشانده‌ایم و به بهانه‌های مختلف (انتخابات مجلس، انتخابات ریاست جمهوری، روز جانباز، تهیه فیلم مستند و …) در موزه‌ها حاضر می‌شویم از آنها تقدیر می‌کنیم! ما موزه‌های جانبازان را در نقاط با کلاس شهر (ولنجک، نیاوران، سعادت آباد و …) قرار داده‌ایم.

به خانواده‌های شهدا عزت و احترام می‌کنیم؛ برای فرزندان شاهد و جانباز و ایثارگر سهمیه ورود به دانشگاه تعریف کرده‌ایم. ما فرزندان شاهد را آنقدر دوست داریم که برای آنها اسامی منحصر به فرد انتخاب کرده‌ایم. ما فرزندان ایثارگران را با نام “سهمیه‌ای” در دانشگاه‌ها صدا می‌زنیم. از همه مهمتر، در وانفسای ترافیک کلان شهرها، برای جانبازان مجوز طرح ترافیک صادر کرده‌ایم.

ما برای ایثارگران و خانواده‌های شهدا “کارت جانبازی” صادر کرده‌ایم تا بتوانند با درصد تخفیف به شهربازی و سینما بروند. ما حتی در اتوبوس‌های شرکت واحدمان هم، پشت صندلی آقای راننده، بزرگ نوشته‌ایم: “مخصوص جانبازان”

ما بعد از شهدا خیلی کارها کرده‌ایم. هر سال ده‌ها “یادواره شهدا” می‌گیریم. و البته تعدد این یادواره‌ها در ایام خاص هیچ ارتباطی به مناسبت‌های سیاسی ندارد و ما فقط می‌خواهیم از خانواده‌های معظم شهدا و ایثارگران تقدیر کنیم نه تبلیغ!

ما شهدا را خیلی دوست داریم. ما در کتاب‌های درسی‌مان نه داستان دهقان فداکار می‌خوانیم، نه تصمیم کبری و نه پترس فداکار! ما فقط رشادت‌های حمید باکری را می‌خوانیم و داستان چشم‌های محمد ابراهیم همت را.

ما اصلا در کتاب ادبیات فارسی، افسانه رستم و سهراب نمی‌خوانیم. ما دلمان را به داستان غیر واقعی خوش نمی‌کنیم. در مدرسه برای ما از واقعیت‌های جنگ ایران و عراق می‌گویند نه جنگ رستم و سهراب!

ما بعد از شهدا فیلم‌هایی با مضمون جنسی، عشق و عاشقی و مردهای 2 زنه نمی‌سازیم. ما فقط “روایت فتح” آوینی را می‌بینیم. ما آنقدر “آژانس شیشه‌ای” ها داریم که مجبوریم نیستیم سالی بیست بار “آژانس شیشه‌ای” ببینیم.

ما مانند “شهاب حسینی” زیاد داریم که به بازی در نقش شهدا افتخار کند.

ما به “جدایی مردم از شهدا” اسکار می‌دهیم، ما به زنان بیگانه دست می‌دهیم، ما حتی با آنها روبوسی هم می‌کنیم! ما تازه به این کارمان افتخار هم می‌کنیم! ما از ایران فرار نمی‌کنیم. ما از جایزه اسکار استقبال می‌کنیم. هر کس استقبال نکند “امّل” است، پس ما از “آقای اسکار” در فرودگاه امام خمینی (ره)

استقبال می‌کنیم تا “امّل” نباشیم. ما حتی اگر چاره داشتیم نام فرودگاه “امام خمینی” را نیز به فرودگاه اسکار” تغییر می‌دادیم تا باز هم “امّل” نباشیم.

ما “بیت المال” را دوست داریم. ما در سال “جهاد اقتصادی”، “اختلاس” نمی‌کنیم.

ما حرف چندین سال پیش آوینی را تعبیر نمی‌کنیم: «در جمهوری اسلامی همه آزادند الا حزب‌اللهی‌ها» ما باز “آژانس شیشه‌ای” می‌بینیم.

ما هنوز “آژانس شیشه‌ای” می‌بینیم.

ما به دیدار جانبازان می‌رویم. ما وقتی به دیدار با جانبازان در “موزه‌ها” می‌رویم با خود دوربین عکاسی و فیلمبردار و خبرنگار می‌بریم، ما به همه می‌گوییم که به دیدار جانبازان رفته‌ایم. ما سریع مصاحبه می‌کنیم که ما آدم خوبی هستیم که به دیدار جانبازان رفته‌ایم. ما خیلی خوبیم خیلی!

ما با آرمان‌های شهدا پیمان می‌بندیم. ما برای شهدا خیلی کارها کرده‌ایم. ما دیگر قبول نداریم که مدیون خون شهدا هستیم!!!  اصلاً شهدا مدیون ما هستند!

ما برای خانواده شهدا و ایثارگران کلاس می‌گذاریم! برای ورود به دفترمان باید با مسئول دفترمان هماهنگ کنند. جانباز هست که هست، شیمیایی هست که هست. اینهمه کار برایشان کرده‌ایم. اینکه دلیل نمی‌شود ما حق و ناحق کنیم!!!! ما عدالت را رعایت می‌کنیم. ما بین جانباز و مردم عادی فرقی قائل نیستیم. "لطفا با وقت قبلی وارد شوید، حتی شما جانباز عزیز!!"

ما حتی برای رسیدن به پاسخ سوال “بعد از شهدا چه کرده‌ایم” مسابقه می‌گذاریم، وعده جایزه می‌دهیم و ….

پی‌نوشت: سکوت محض و نگاهی خیره به کارهایی که بعد از شهدا کرده‌ایم! خیلی حرف‌ها داشتم که برای پاسخ به این سوال بیان کنم، اما سکوت کردم. بغض را در گلو خوردم و یک لیوان آب هم رویش. از همان آبی که…

یادداشتی ازسعید ساداتی نگارنده وبلاگ جلبک ستیز      



[ یکشنبه 91/4/11 ] [ 10:19 صبح ] [ دوستدار علمدار ]

نظر