هر کس جسم مرا زنده ببرد عقب پل صراط جلویش را می گیرم

از همین لشکر حاج همت، تنها چند نیروی خسته و ناتوان باقی مانده. امروز هفتمین روز عملیات خیبر است. هفت روز پیش، رزمندگان ایرانی، جزیره مجنون را فتح کردند و کمر دشمن را شکستند. آنگاه دشمن هر چه در توان داشت، بکار گرفت تا جزیره را پس بگیرد؛ اما رزمندگان ایرانی تا امروز مقاومت کرده اند. همه جا دود و آتش است. انفجار پشت انفجار، گلوله پشت گلوله. زمین از موج انفجار مثل گهواره، تکان می خورد. آسمان جزیره را دود فرا گرفته. حاج همت پس از هفت شبانه روز بی خوابی، پس از هفت شبانه روز فرماندهی، حالا شده مثل خیمه ی که ستونهایش را کشیده باشند. نه توان ایستادن دارد و نه توان نشستن و نه حتی توان گوشی بیسیم به دست گرفتن. حاج همت لب می جنباند؛ اما صدایش شنیده نمی شود. لب های او خشکیده، چشمانش گود افتاده. دکتر با تأسف سری تکان داده، می گوید: «این طوری فایده ای ندارد. ما داریم دستی دستی حاج همت را به کشتن می دهیم. حاجی باید بستری شود. چرا متوجه نیستید؟ آب بدنش خشک شده. چند روز است هیچی نخورده...» سید آرام می گوید: «خوب، سُرم دیگر وصل کن.» دکتر با ناراحتی می گوید: «آخر سرم که مشکلی را حل نمی کند. مگر انسان تا چند روز می تواند با سرم سرپا بماند؟» سید کلافه می گوید: «چاره دیگری نیست. هیچ نیرویی نمی تواند حاج همت را راضی به ترک جبهه کند.» دکتر با نگرانی می گوید:«آخر تا کی؟» - تا وقتی نیرو برسد. - اگر نیرو نرسد، چی؟ سید بغض آلود می گوید: «تا وقتی جان در بدن دارد.» - خوب به زور ببریمش عقب. - حاجی گفته هر کس جسم زنده مرا ببرد پشت جبهه و مرا شرمنده امام کند، مدیون است... سرپل صراط جلویش را می گیرم. دکتر که کنجکاو شده، می پرسد: «مگر امام چی گفته؟» - حاج همت به امام خمینی فکر می کند و کمی جان می گیرد. سید هنوز گوشی بیسیم را جلوی دهان او گرفته. همت لب می جنباند و حرف امام را تکرار می کند: «جزیره باید حفظ شود. بچه ها حسین وار بجنگید.» وقتی صدای همت به منطقه نبرد مخابره می شود، نیروهای بیرمق دوباره جان می گیرند، همه می گویند؛ نباید حرف امام زمین بماند. نباید حاج همت، شرمنده امام شود. دکتر سُرمی دیگر به دست حاج همت وصل می کند. سید با خوشحالی می گوید: «ممنون حاجی! قربان نفسات. بچه ها جان گرفتند. اگر تا رسیدن نیرو همین طور با بچه ها حرف بزنی، بچه ها مقاومت می کنند. فقط کافی است صدای نفسهایت را بشنوند!» حاج همت به حرف سید فکر می کند: بچه ها جان گرفتند... فقط کافی است صدای نفسهایت را بشنوند... حالا که صدای نفسهای حاج همت به بچه ها جان می دهد، حالا که به جز صدا، چیز دیگری ندارد که به کمک بچه ها بفرستد، چرا در اینجا نشسته است؟ چرا کاری نکند که بچه ها، صدایش را بشنوند و هم خودش را از نزدیک ببینند؟ سید نمی داند چه فکرهایی در ذهن حاج همت شکل گرفته؛ تنها می داند که حال او از لحظه پیش خیلی بهتر شده؛ چرا که حالا نیمخیز نشسته و با دقت بیشتری به عکس امام خیره شده است. حاج همت به یاد حرف امام می افتد، شیلنگ سرم را از دستش می کشد و از جا بر می خیزد. سید که از برخاستن او خوشحال شده، ذوق زده می پرسد: «حاجی، حالت خوب شده!؟» دکتر که انگشت به دهان مانده، می گوید:«مُراقبش باش، نخورد زمین.» سید در حالی که دست حاج همت را گرفته، با خوشحالی می پرسد:«کجا می خواهی بروی؟ هر کاری داری بگو من برایت انجام بدهم.» حاج همت از سنگر فرماندهی خارج می شود. سید سینه به سینه همراهی اش می کند. - حاجی، بایست ببینم چی شده؟ دکتر با کنجکاوی به دنبال آن دو می رود. سید، دست حاج همت را می گیرد و نگه می دارد. حاج همت، نگاه به چشمان سید انداخته، بغض آلود می گوید: «تو را به خدا، بگذار بروم سید!» سید که چیزی از حرف های او سر در نمی آورد، می پرسد: «کجا داری می روی؟ من نباید بدانم؟ - می روم خط، خدا مرا طلبیده! چشمان سید از تعجب و نگرانی گرد می شود. - خط، خط برای چی؟ تو فرمانده لشکری. بنشین تو سنگرت فرماندهی کن.» حاج همت سوار موتور می شود و آن را روشن می کند. - کو لشکر؟ کدام لشکر؟ ما فقط یک دسته نیرو تو خط داریم. یک دسته نیرو که فرمانده لشکر نمی خواهد. فرمانده دسته می خواهد. فرمانده دسته هم باید همراه دسته باشد، نه تو قرارگاه. سید جوابی برای حاج همت ندارد. تنها کاری که می تواند بکند، که دوان دوان به سنگر بر می گردد، یک سلاح می آورد و عجولانه می آید و ترک موتور حاج همت می نشیند. لحظه ی بعد، موتور به تاخت حرکت می کند. لحظاتی بعد گلوله های آتشین در نزدیکی موتور فرود می آید. موتور به سمتی پرتاب می شود و حاج همت و سید به سمتی دیگر. وفتی دود و غبار فرو می نیشیند، لکه های خون بر زمین جزیره نمایان می شود. خبر حرکت حاج همت به بچه ها خط مخابره می شود. بچه ها دیگر سراز پا نمی شناسند. می جنگند و پیش می روند تا وقتی حاج همت به خط می رسید، شرمنده او نشوند. خورشید رفته رفته غروب می کند و یک لشکر نیروی تازه نفس به خط می آید. بچه ها از اینکه شرمنده حاج همت نشده اند، از ینکه حاج همت را نزد امام رو سفید کرده و نگذاشته اند حرف امام زمین بماند، خوشحالند؛ اما از انتظار طاقت فرسای او سخت دلگیرند!
[ شنبه 91/4/10 ] [ 10:22 عصر ] [ دوستدار علمدار ]
در زمان جنگ توی جبهه ها مرسوم بود بچه بسیجیها برای نزدیکی به خدا و تزکیه نفس برای خودشون قبر می کندند و نیمه های شب میرفتند توش میخوابیدند و با خدا راز و نیاز میکردند
یه بنده خدایی میگفت یه شهیدی رو دیدم که رفت توی یکی از همین قبرها
بعد از یه مدت که از مناجاتش با خدا گذشت یه دفعه صدای ناله ء بلندی ازش شنیدم و بعدش دیدم از تو قبر اومد بیرون بهش گفتم چی شده گفت خوردم زمین
فرداش مرخصی گرفت و رفت و بعد ازدو هفته برگشت
وقتی دیدمش بهش گفتم ببین من خام نشدم بگو اصل قضیه چی بود
بهم گفت میگم ولی تا زنده ام نباید به کسی بگی گفتم باشه
گفت وقتی مشغول مناجات با خدا بودم یه دفعه از خدا خواستم فشار قبر(یا یه مقدار از فشار قبر) رو بهم نشون بده
یه دفعه دیدم قبر از دو طرف جمع شد ،در اثر اون فشار سه تا از دنده هام شکست
پی نوشت:خدایا پناه میبرم به تو از فشار قبر
[ دوشنبه 91/4/5 ] [ 9:35 عصر ] [ دوستدار علمدار ]
ستون با احتیاط حرکت میکرد ،تاریکی شب بر همه جا سایه افکنده بود.دیدن شاخصها در تاریکی،جز با وسواس و دقتی فوق العاده ممکن نبود.عبور از میدان مین به کندی صورت میگرفت.حمید(حمید سیانکی) که سعی داشت انتهای معبر را ببیند،گفت:راه نصف شده؟
علی(علی ساقی)حرف حمید را نشنید و آهسته گفت:بگو همه سر جایشان بنشینند،هیچ کس تکان نخورد.
حمید فرمان را سریع به همه اعلام کرد.نگرانی و انتظار فضا را پر کرده بود.ستون نشست.در میانه ستون ،دو رزمنده برای یافتن آقا مهدی(مهدی باکری)،هر طرف را جستجو می کردندو پیک قرارگاه بودندو پیام مهمی برای او آورده بودند.چند لحظه بعد ،دو بسیجی نا امید از یافتن آقا مهدی،حمید را پیدا کردند.حمید،در حال مشورت با سایر فرماندهان بود .دو بسیجی کنار ایستادند،منتظرفرصتی مناسب برای ابلاغ پیام.دقایقی گذشت تا یکی از بسیجیها،پیام را به حمید رساند،اما او توجه چندانی به آن نکرد.دو پیک قرارگاه،شگفت زده و بر اساس تجربه ای که داشتند،دانستند که وضعیت غیر عادی است و مسئله ای مهم تر ذهن فرماندهان را مشغول کرده است.علی گفت:اینجا به یه تله درست و حسابی تبدیل شده.اثری از علامتها نیست.انگار آب شده و رفته اند به زمین.حمید گفت:توقف کردن در اینجا یعنی قتل عام همه...
علی حرف او را قطع کرد و گفت:بدون شاخص و میدان مین؟!قدم از قدم برداریم،خودمان را قتل عام کرده ایم.
صدای بی سیم ،صحبتشان را قطع کرد.چند لحظه در سکوت سپری شد.صدای نگران آقا مهدی شنیده شد که گفت:فکر کنم ساعت شماها عقب مانده باشه.تکان بخورید دیگه!
حمید سعی کرد لرزش صدایش را پنهان کندو گفت:آقا مهدی،به تفریق خورده ایم.
- مگه خدای نکرده ریاضی تان ضعیفه؟حمید گفت:آقا مهدی،کاغذ و قلم وماشین حساب و خلاصه هیچی نداریم،چه کنیم؟
برای مدتی کوتاه،سکوت بر محیط تاریک منطقه حاکم شد.
آقا مهدی گفت:موقعیت دقیق؟
حمید زیر نور آبی چراغ قوه،خطوطی را از روی نقشه از نظر گذراند و گفت:هشتصد.صد و هفتاد و دو.
آقا مهدی فریاد زد:نباید آنجا بمانید،هر طور شده بکشید به راست.معطل نکنید.چیزی نمانده عاشورا درگیر بشه.اون منطقه درست زیر آتش دوطرفه.
صدای بی سیم قطع شد.گرچه هیچ راهی برای نجات از وضع موجود به نظر نمی رسید،اما حمید با اطمینان گفت:شما نگران ما نباش آقا مهدی،توکل به خدا.هر کاری مقدور بود دریغ نمیکنیم.تمام.
محلی که آقا مهدی از آنجا با نیروهای عمل کننده تماس گرفته بود،مثل همیشه نزدیکترین فاصله با دشمن بود.آقا مهدی منتظر رسیدن و الحاق نیروها بودو تا آن زمان،دشمن را زیر نظر داشت.
عباس و حسین،قاصدهای قرارگاه،با دیدن اوضاع و احوال،در جریان کامل تنگنای موجودو اوضاع بحرانی محور که هر لحظه با نزدیکتر شدن زمان درگیری بحرانی تر می شد،قرار گرفتند.نور کم رنگ منوری بی جان که از دوردستها کورسو می زد،همه چیز را می لرزاند،قراری بین حسین وعباس رد و بدل شد.
حمید و علی با دلهره و شتاب برای پیدا کردن شاخصها،خود را به آب و آتش می زدند و صدای سنگین رگبار دوشکا،نفس در سینه حبس کرد.دو قاصد جوان ،دیگر نتوانستند صبر کنند.
عباس به حسین گفت:حاضری؟
حسین خندید و گفت:حاضرم.تو از جایی که زمین گیر شدم حرکت کن.
عباس گفت:قبوله.
حسین به طرف عباس آمد.دست یکدیگر را فشردندو حسین نتوانست اشک خود را پنهان کند.
گفت:امیدوارم به عهدی که با هم بسته بودیم وفادار باشم.
هر دو یکدیگر را در آغوش فشردندو لحظه ای بعد در برابر حمید ایستاده بودند.حسین گفت :سلام ما رو به آقا مهدی برسان.و ناگهان به طرف میدان مین دوید و فریاد زد :"یا مهدی"
سپس با سرعتی فوق العاده روی میدان مین افتادو شروع به غلتیدن کرد.افراد ستون نیم خیز شدند.در احساس بعضی از آنان که بر جزئیات ماجرا وقوف کلی داشتند،فرشتگان منطقه را طواف میکردند،ودر احساس یک رزمنده عاشورا،ملائک از آسمان چهارم پایین تر آمدند و فوج فوج بر زمین نازل شدند.
صدای انفجاری رعد آسا، همه جا راتکان داد.بهت و ناباوری از نگاه رزمندگانی که این صحنه را می دیدند،می ریخت.هنوز به خود نیامده بودند که عباس به پیکر قطعه قطعه شده حسین رسید و از جگر فریاد کشید:"یا حسین" وخود را روی میدان مین انداخت و شروع کرد به غلطیدن.
چند لحظه بعد صدای انفجاری دیگر به گوش رسید ودر آخرین نقطه از میدان مین،تکه های خونین پیکر عباس به هوا پرتاب شد.اکنون دیگر نقطه کوری وجود نداشت.صدای رگبار سلاحهای مختلف،دائم به گوش میرسید.درگیری شروع شده بود.ناگهان گویی ستون از خواب بیدار شد و چون گدازه های مذاب آتشفشان،به سمت خطوط دفاعی دشمن حرکت کرد.افراد عاشورا به تندری بی بدیل تبدیل شده بودند و در مسیری می رفتند که با ایثار و فداکاری گشوده شده بود.نامه ای که دو قاصد قرارگاه،ساعتی قبل از عملیات نوشته بودند،توسط یکی از افراد عاشورا به دست آقا مهدی رسید.آقا مهدی نوشته را باز کرد.در یک طرف نامه عنوان" عهدنامه"نقش بسته بود و در متن کوتاه آن ،این عبارتها به چشم می خورد.
بسمه تعالی
ما بین خود و خدای بزرگ،عهد می بندیم که
جان ناقابل خویش را در راه پیروزی اسلام بزرگ،
فدیه قرار دهیم و این شهامت را ،از فرمانده عزیز
خود،آموختیم.
آری!ما دست پروردگان مهدی باکری هستیم
که او به حق،درس عشق را،از مکتب مولایش
حسین ابن علی علیه السّلام،نیکو آموخته است.
حسین بصیرتی
عباس زیوه
بر گرفته از کتاب غروب آبی رود زندگینامهءشهید مهدی باکری
[ جمعه 91/4/2 ] [ 6:18 عصر ] [ دوستدار علمدار ]
اتل متل یه بابا
دلیر و زار و بیمار
اتل متل یه مادر
یه مادر فداکار
اتل متل بچهها
که اونارو دوست دارن
آخه غیر اون دوتا
هیچ کسی رو ندارن
مامان بابا رو میخواد
بابا عاشق اونه
به غیر بعضی وقتا
بابا چه مهربونه
وقتی که از درد سر
دست میذاره رو گیجگاش
اون بابای مهربون
فحش میده به بچههاش
همون وقتی که هرچی
جلوش باشه میشکنه
همون وقتی که هرچی
پیشش باشه میزنه
غیر خدا و مادر
هیچکسی رو نداره
اون وقتی که باباجون
موجی میشه دوباره
دویدم و دویدم
سر کوچه رسیدم
بند دلم پاره شد
از اون چیزی که دیدم
بابام میون کوچه
افتاده بود رو زمین
مامان هوار میزد
شوهرمو بگیرین
مامان با شیون و داد
میزد توی صورتش
قسم میداد بابارو
به فاطمه، به جدش
تو رو خدا مرتضی
زشته میون کوچه
بچه داره میبینه
تو رو به جون بچه
بابا رو کردن دوره
بچههای محله
بابا یه هو دوید و
زد تو دیوار با کله
هی تند و تند سرش رو
بابا میزد تو دیوار
قسم میداد حاجی رو
حاجی گوشی رو بردار
نعرههای بابا جون
پیچید یه هو تو گوشم
الو الو کربلا
جواب بده به گوشم
مامان دوید و از پشت
گرفت سر بابا رو
بابا با گریه میگفت
کشتند بچههارو
بعد مامانو هلش داد
خودش خوابید رو زمین
گفت که مواظب باشین
خمپاره زد، بخوابین
الو الو کربلا
پس نخودا چی شدن؟
کمک میخوایم حاجی جون
بچهها قیچی شدن
تو سینه و سرش زد
هی سرشو تکون داد
رو به تماشاچیا
چشماشو بست و جون داد
بعضی تماشا کردن
بعضی فقط خندیدن
اونایی که از بابام
فقط امروزو دیدن
سوی بابا دویدم
بالا سرش رسیدم
از درد غربت اون
هی به خودم پیچیدم
درد غربت بابا
غنیمت َنبرده
شرافت و خون دل
نشونههای مرده
ای اونایی که امروز
دارین بهش میخندین
برای خندههاتون
دردشو میپسندین
امروزشو نبینین
بابام یه قهرمونه
یهروز به هم میرسیم
بازی داره زمونه
موج بابام کلیده
قفل در بهشته
درو کنه هر کسی
هر چیزی رو که کشته
یه روز پشیمون میشین
که دیگه خیلی دیره
گریههای مادرم
یقه تونو میگیره
بالا رفتیم ماسته
پایین اومدیم دروغه
مرگ و معاد و عقبی
کی میگه که دروغه؟
شعر از زنده یاد ابوالفضل سپهر
[ چهارشنبه 91/3/24 ] [ 2:34 عصر ] [ دوستدار علمدار ]
خبرگزاری فارس: مادر شهید مفقودالاثر «بهروز صبورِی» در حالی که اشک میریزد، میگوید: امروز از ساعت 7 صبح منتظر بودم دوستان بهروز بیایند. گفتم شاید بهروز من هم با شهدا آمده باشد.

به گزارش خبرنگار حماسه و مقاومت باشگاه خبری فارس «توانا»، مادر شهید مفقودالاثر «بهروز صبوری» که همیشه در مراسم تشیع پیکر شهدا حضور مییابد، امروز هم در میان انبوه جمعیت مشایعتکنندگان کاروان شهدا خود را به حرم امام رسانده است. وی در گفتوگو با خبرنگار فارس گفت: امروز یک بیمار هم در خانه داشتم که باید او را به سمنان میبردم اما وقتی شنیدم شهدا به حرم امام میآیند، گفتم مگر میشود شهدا بیایند و من در خانه بنشینیم؟ مادر شهید صبوری افزود: همه این شهدا بهروز من هستند و برای من با بهروز فرقی ندارند. او در حالی که عکس فرزند مفقودش را در آغوش گرفته بود، گفت: امروز از ساعت 7 صبح منتظر بودم دوستان بهروز بیایند. گفتم شاید بهروز من هم با آنها آمده باشد. این مادر شهید مفقودالاثر که اشک گونههایش را خیس کرده است، ادامه داد: اگر یک روزی هم حالم بد باشد و نتوانم در مراسم تشییع شهدا شرکت کنم، برای دیدارشان به معراج شهدا میروم. من دیوانهوار شهدا را دوست دارم. آنها برای من با بهروز فرقی ندارند. این مادر شهید که در همه مراسمهای تشییع شهدا به امید پیدا کردن نشانهای از تنها گمشدهاش خود را به مراسم میرساند، در حالی که گریه میکرد و زیر لب ذکر میگفت، زیر تابوت شهیدی را گرفت و وارد حرم شد.
[ شنبه 91/3/13 ] [ 12:43 عصر ] [ دوستدار علمدار ]
چشم، چشم، دو تا چشم
خمار و نافذ و مست
مو، مو، یه خرمن
قشنگ و مشکی یکدست
خط خط دو ابرو
مِشکیی و کمونی
خال، خال، دو گونه
گونهای استخونی
لب، لب، دو تا لب
همینجوری میخنده
قربون برم ماشاءالله
بابام چه قد بلنده
دندوناشو ببینین
عینهو مرواریده
بابا به این خشگلی
هیچ جا کسی ندیده
دست، دست، دو تا دست
چه مشکلها که حل کرد
میگن که وقت رفتن
مادرمو بغل کرد
بابام مَنم بغل کرد
دست بابام چه گرمه
حُسن، حُسن، محاسن
ریش بابام چه نرمه
پا، پا، دو تا پا
راهی جبهه بیتاب
مامان با گریه میریخت
پشت سر بابام آب
چشم، چشم، دو تا چشم
شب تا سحر بیداره
مو، مو، یه خرمن
پر از گرد و غباره
لب، لب، دو تا لب
خُشک و ترک خورده بود
آبروی آب رو
کام بابام برده بود
پا، پا، دو تا پا
خسته ولی پر توان
میبَره حمله بابا
سوی عدو بیامان
دست، دست، دو تا دست
گره کرده و مشته
با اون دستای گرمش
چه دشمنا که کُشته
نیگا کنین عکسشو
چقدر قشنگو زیباست
خونه عجب معطر
به عطر و بوی باباست
بابام کنار سنگر
روی موتور نشسته
محاسن خاکیشو
رنگ حنایی بسته
محاسن نرم اون
تو جبههها خونی شد
بابای قد بلندم
راهی مهمونی شد
چشم، چشم، دو تا چشم
خوابیده توی صحرا
تو جبههها شهید شد
بابای ناز «زهرا»
خط، خط، دو ابرو
قرمزه و کمونی
خال، خال، دو تا خال
روگونه و پیشونی
خال روی گونههاش
قهوهای و قشنگه
ولی خال پیشونیش
خونی و سرخ رنگه
پا، پا، دو تا پا
دست، دست، دو تا دست
دست و پای بابا جون
زیر شنیهاشکست
قربون چشماش برم
همون چشای مستش
کدوم دست پلیدی
زد و چشاشو بستن
اونی که دید باباجون
تو جبههها شهید شد
میگه تو خاک فکه
افتاد و ناپدید شد
آی دونه دونه دونه
نون و پنیر و پونه
بعد گذشت چند سال
بابا اومد به خونه
چوب، چوب، یه تابوت
که تو کوچه روُون بود
جای بابا تو تابوت
یه تیکّه استخون بود
هزار هزار چشم مست
هزار هزار تا گونه
هزار هزار هزاران
نگاهِ عاشقونه
هزار هزار محاسن
یا خونی شد یا که سوخت
هزاران دل عاشق
که توی سینه افروخت
هزار هزاران پدر
هزار هزار تا مادر
هزار هزار محبت
هزار هزار تا همسر
هزار هزاران رفیق
هزار هزار برادر
هزار هزار تا فرزند
هزار هزار تا خواهر
هزار هزار رفاقت
هزار هزار معرفت
هزار هزار تا عاشق
هزار هزار تا رأفت
هزار هزار تا نامزد
هزار هزار اهل دل
هزار هزار طراوت
شمع مجلس و محفل
هزار گلِ سر سبد
هزار هزار قد بلند
هزار هزار هزاران
هزار هزار تا پیوند
هزار هزار شور و شوق
لبان پُر ز خنده
هزار هزار بسیجی
هزار هزار پرنده
هزار هزار پهلوُن
هزار هزار همخونه
رفتن که ما بمونیم
رفتن که دین بمونه
[ سه شنبه 91/3/9 ] [ 4:26 عصر ] [ دوستدار علمدار ]
بیچارهها، آی شما که روسریتان شل و ول است. مثل ارادهتان.آی شما که وقتی سگتان میمیرد، عزا میگیرید، اما وقتی جنازه یک شهید را میبینید خوشحال میشوید... کجای کارید؟

شهید بهروز مرادی در اول دی 1335 در خرمشهر و در خانواده ای اصفهانی متولد شد. بهروز در سال 1364 در رشته ی صنایع دستی در دانشگاه پردیس اصفهان مشغول تحصیل می شود و قبل از پایان تحصیلاتش در چهارم خرداد 1367 در منطقه ی شلمچه به شهادت می رسد. *بسمه تعالی راستش را بخواهی چیزی برای نوشتن ندارم. بنابراین مجبورم گاهی از پرندگان روی آسمان برایت بنویسم و گاهی از ماهیهای ته رودخانه. نامه قبلی را که نوشتم (بعد از پیدا شدن استخوانهای محمود رضا دشتی) سخت پریشان بودم، و دلم میخواست یک بنده خدایی یک سیلی محکم توی گوشم میزد، تا لااقل بهانهای برای گریستن پیدا میکردم. اما خوب چه کنیم که خیلی از بغضها در گلو خفه می شود. هنوز اشک در چشمان نخشکیده یک اتفاق دیگر میافتد، و اینجا مجالی برای اندیشیدن و تفکر بر حادثهها و لحظهها و صحنهها کمتر حاصل میشود. تا میآیی سرت را بخارانی، روزها از پی هم و هفته در پی او و پشت سرش ماهها، مثل واگنهای قطار پشت هم از جلو تو میگذرد؛ که توی هر کدام از این واگنها، انباری از خاطرهها نهفته است؛ و بعد که همه چیز از شور و هیجان افتاد و در گوشهای مثل این اتاق که من در آن نشستهام، آرامشی حاصل شد، تازه میفهمی که ای بابا کجا بودهای و حالا کجا آمدهای؟ آن روز توی کوچهها دنبال یک فرغون میگشتی که مجروح تیر خوردهای را با آن به مسجد جامع برسانی. دیروز تو کوچههای پشت گلفروشی، جنازه «سامی» و «محمود» به حالت سجده بر زمین بود و امروز تصویر آن بر دیوار نمازخانه. آن روزها فریاد بر سینه آسمان، خط سرخ میکشید که آی به داد ما برسید، بچهها دارند قتل عام میشوند؛ و کسی پاسخگو نبود بجز خدا. خدایا کجا بودیم؟ چه بر ما گذشت؟ آیا کسی از مظلومیت فرزندان روح خدا چیزی میداند؟ یا هنوز همه در فکر آبگرمکن و زیلو و بخاری هستند؟ آیا کسی از رقص مرگ چیزی میداند؟ آیا کسی میداند که توی کوچههای شهر، خون این حماسهآفرینان در میان دود خاکستری انفجار خمپارههای خصم، چه سان بر زمین میریخت؟ یا هنوز همه در فکر این هستند که ای کاش مرزها باز میشد و ما هم سری به دوستان خارج از کشور میزدیم؟ و در زیر سرخی نور چراغها و در میان دود سیگارها، جامی شراب سرخ مینوشیدیم و اگر حالی باشد به رقص و پایکوبی... این دو کجا؟ آن دو کجا؟ این سرخی کجا؟ آن سرخی کجا؟ آی مردههای متحرک به خود آیید که ما مرده دیدهایم. آی بزک کردههای شمال شهر، آی بزک کردههای شمال ایران، آی بندر انزلی... آی دلقکهای سیرک، که دوست دارید بر شما بخندند؛ آی بیچارهها، آی شما که روسریتان شل و ول است. مثل ارادهتان. آی شکمگندهها، آی میمونهای آبستن، آی شما که وقتی سگتان میمیرد، عزا میگیرید، اما وقتی جنازه یک شهید را میبینید خوشحال میشوید... کجای کارید؟ آی شما که روی دیوار محلهتان نوشته است: در بهار آزادی جای آبجو خالی - و مردی در این محل نیست لجنی روی این شعار بکشد. شماها کجای کارید؟ آی مردههای متحرک... ما مرده دیدهایم، اگر شما ندیدهاید ما دیدهایم. ما جنازههای بو کرده عراقیها را دیدهایم و شما را هم دیدهایم ما جنازههای باد کرده و کرم زده عراقیها را دیدهایم. فرقتان این است که هنوز میخورید و میخوابید و هنوز نشخوار میکنید. اما به زودی کرم خواهید زد، زیاد بر تن خود عطر نمالید که آب در هاون کوبیدن است. شما هنوز از روزی خدا بهره میبرید ولی شاکر نیستید و لابد حق هم دارید، چون شما قبلا شاکران درگاه اعلی هرزه بودهاید، و از خوان بیپایانش بهرهمند. مرا بگو خوشحال هستم از این که آرامشی حاصل شده و میتوانم دمی به گذشتهها فکر کنم، غافل از این که تازه اول کار است. گفتم چند روزی از جبهه خارج شوم، برای روحیه خوب است. غافل - که انسان در پشت جبهه زنده بگور است. ما هم سر خر ملا را کج کردیم برگشتیم همین جا که بودیم. بعد از مرخصی شهریور ماه 1361 آبادان؛ پرشین هتل؛ اتاق 223 - بهروز مرادی نمیدانم اگر این شهید امروز بود وضع شهر را میدید چه میگفت؟ ای شهید ،شرمنده ایم که رنگ شهر گرفته ایم ای شهید شرمند ایم
[ دوشنبه 91/3/8 ] [ 1:38 عصر ] [ دوستدار علمدار ]
قرار بود محمدمهدی برای آزادسازی خرمشهر به جنوب برود، مادرم راضی نمیشد؛ تا اینکه او به مادرم میگوید «اگر من به جبهه نروم شما میتوانید جواب حضرت زهرا(س) را بدهید».

محمدتقی خادمالشریعه برادر شهید محمد مهدی خادمالشریعه : محمدمهدی در روز «دحوالارض» به دنیا آمد؛ مادرم تعریف میکرد «4 ماهه محمدمهدی را باردار بودم که به کربلا رفتم. محمد در حرم امام حسین (ع) تکان خورد و از امام حسین (ع) خواستم که فرزندم را از یاران و سربازان امام زمان (عج) قرار دهد. بالاخره در روز جمعه متولد شد، لذا نام او را محمدمهدى گذاشتیم» محمد مهدی برای پدر و مادرم خیلی عزیز بود.
محمدمهدی در دوره انقلاب فعالیتهای متعددی داشت و حتی در بعضی تظاهراتها با اسلحه حضور داشت. بعد از انقلاب هم که دیپلمش را گرفت و دورههای مختلف آموزش نظامی را گذراند و سپس مسئولیت دفتر فرماندهی سپاه خراسان را برعهده گرفت. آقای صفایی، فرمانده سپاه خراسان، علاقه زیادی به محمدمهدی داشت؛ هر جا میرفت او را هم با خود میبرد. یکبار که در دوران جنگ باهم به جبهه اعزام شدند، محمدمهدی میخواست در آنجا بماند اما آقای صفایی نگذاشت و او را با خود به خراسان بازگرداند.
بعد از جابجایی فرمانده سپاه خراسان، تیپ 21 امام رضا (ع) تشکیل شد و محمدمهدی، فرماندهی این تیپ را بر عهده گرفت. وی در تنگه چزابه فشار زیادی به صدامیون وارد کرد به طوری که امام خمینی(ره) بعد از این حماسه فرمودند «کار رزمندگان ما در چزابه در حد اعجاز بود و این اعجاز به حول و قوه الهی از بازوان پرتوان رزمندگان به خصوص رزمندگان تیپ 21 امام رضا (ع) به فرماندهی این سردار شهید نمایان شد».
قرار بود محمدمهدی برای آزادسازی خرمشهر به جبهه برود، مادرم راضی نمیشد و تا اینکه او به مادرم میگوید «اگر من به جبهه نروم شما میتوانید جواب حضرت زهرا(س) را بدهید» که مادرم پاسخی نداد و گفت که «خب، برو» محمدمهدی در اواخر سال 60 به اهواز رفت و فقط یکبار برای مرخصی آمد.
محمدمهدی یک روز قبل از شهادتش با مادرم تماس گرفت و مادرم به او گفت «شنیدم، فرمانده شدهای؟» محمد مهدى پاسخ داد «من سرباز امام زمان هستم اگر مرا قبول کنند»؛ وقتی که مادرم زمان برگشتنش از جبهه را سؤال میکند، او جواب میدهد «بعد از فتح خرمشهر».
محمد مهدی، روز سی ویکم اردیبهشت و در آستانه فتح خرمشهر برای توجیه فرماندهان با جیپ به خط رفته بود. یکی از همرزمانش مىگفت «وقتی به او گفتیم که بیا غذا بخور، گفت میخواهم از دست پیامبر(ص) روزهام را افطار کنم» که در همان روز با اصابت خمپاره 60 به شهادت رسید.
خبر شهادت محمدمهدی همزمان با آزادسازی خرمشهر به ما دادند و تشییع پیکرش بعد از فتح خرمشهر و در سالروز میلاد امام حسین(ع) در مشهد مقدس انجام گرفت و با درخواست پدرم پیکرش در حرم امام رضا (ع) به خاک سپرده شد.
محمدمهدی رفتار بسیار خوبی با مردم داشت و همرزمانش میگفتند او همیشه متبسم بود. بعد از شهادتش میشنیدیم که او در دوره حیات به فقرا سر میزد. برای برخی از مردم با دستهای خود بنایی میکرد و خانه میساخت. پدرم وضعیت مالی خوبی داشت بنابراین محمدمهدی هیچ حقوقی از سپاه نگرفت و بعد از شهادتش، پدرم تمام اموال او را به سپاه داد.
وصیت برادرم، اطاعت از رهبری و نایب امام زمان(عج) بود.
شهید «محمدمهدی خادمالشریعه» خرداد ماه سال 1337 در شهرستان سرخس به دنیا آمد. پدرش به دلیل علاقه فراوانی که با ساحت مقدس امام رضا(ع) داشت، به همراه خانواده به شهر مشهد عزیمت کرد و از آن پس محمد مهدی در سایه ملکوتی امام رضا (ع) زندگی را تجربه کرد. دوران تحصیل با موفقیت به پایان رسید و آغاز جوانی با قیام و مبارزه مردم همزمان شد. ساواک بارها برای دستگیری مهدی نقشه کشید اما هر بار با زیرکی او مواجه و در اجرای نقشههایش موفق نشد.
پس از پیروزی انقلاب، نظم و مدیریت تشکیلاتیاش باعث شد تا مسئولیت دفتر فرماندهی سپاه پاسداران خراسان را به او واگذار کنند. پس از آن، دوره فشرده خلبانی را در تهران طی کرد و راهی جبهههای جنوب شد. در آنجا نیروهای خراسانی را در تیپ 21 امام رضا (ع) سازماندهی کرده، خود به عنوان اولین فرمانده، مسئولیت هدایت این تیپ را به عهده گرفت و سرانجام در عملیات «الی بیتالمقدس» در تاریخ سی و یکم اردیبهشت ماه سال 1361 به شهادت رسید.
[ دوشنبه 91/3/8 ] [ 12:32 عصر ] [ دوستدار علمدار ]
پیکرش را با دو شهید دیگر، تحویل بنیاد شهید داده و گذاشته بودند سردخانه.
نگهبان سردخانه تعریف میکرد: «یکیشان آمد به خوابم و گفت جنازه من رو فعلاً تحویل خانوادهام ندید! از خواب بیدار شدم. هرچه فکر کردم کدامیک از این دو نفر بوده، نفهمیدم؛ گفتم ولش کن، خواب بوده دیگه.
فردا قرار بود جنازهها را تحویل بدهیم که شب دوباره خواب شهید را دیدم. دوباره همان جمله را به من گفت. این بار فوراً اسمش را پرسیدم. گفت امیر ناصر سلیمانی.
از خواب پریدم، رفتم سراغ جنازهها. روی سینه یکیشان نوشته بود شهید امیر ناصر سلیمانی.
بعدها متوجه شدم در آن تاریخ، خانوادهاش در تدارک مراسم ازدواج پسرشان بودند؛ شهید خواسته بود مراسم برادرش بهم نخوره!».
[ دوشنبه 91/3/8 ] [ 11:0 صبح ] [ دوستدار علمدار ]

سید مسعود شجاعی طباطبایی، یکی از عکاسان سال های دفاع مقدس و یکی از هنرمندان حال حاضر در جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی در یک از خاطرات خود از آن سال ها آورده است: در قلاجه غوغایی بود، سخت بود، به خدا خیلی سخت بود، دل کندن از هم، اما حالا نزدیکی غروب آفتاب، بچه ها همدیگر را سخت در بغل می فشردند و گریه سر می دادند، عاشق بودند، کاری نمی شد کرد، و با اینکه با خودشان عهد کرده بودند از همه چیز دل بکنند، اما حسابی دلبسته هم شده بودند، تا ساعاتی دیگر باید از موانع سخت، میادین مین و از زیر آتش دشمن رد می شدند و حماسه ای دیگر را در تاریخ دفاع مقدس رقم می زدند. حسابی توجیه شده بودند که برای آزادسازی شهر مهران- برگ برنده صدام در جنگ که خیلی به آن می نازید- باید مردانه بجنگند. با بچه های لشگر سیدالشهدا همراه بودم، الحق و الانصاف بچه های تبلیغات سنگ تمام گذاشته بودند. دروازه قرآنی درست کرده بودند تا بچه ها از زیر آن رد شوند. حاج علی فضلی فرمانده لشگر هم با اکثر بچه ها مصافحه می کرد. نه بچه ها از او دل می کندند، نه او از بچه ها، انگار برای عروسی می رفتند، رسیدن به وصال عشق، آذین بندیها هم به این گمانه دامن می زد، حسابی چراغانی کرده بودند. روحانی جوانی در حالیکه لباس رزم برتن دارد و قرآن به دست گرفته بچه ها را از زیر قرآن رد می کند، در این میان نوجوانی نشسته و برای بچه ها اسپند دود می کند، در عکس پشتش به ماست. سنش کم بود، چون چادر ما نزدیک بچه های ستاد بود، بارها و بارها دیده بودمش، خیلی اصرار کرده بود تا او را هم به همراه رزمندگان دیگر بفرستند، اما سنش کم بود، به گمانم 12 سالش بود. این لحظه های آخر آنقدر زاری کرده بود که هم خودش خسته شده بود هم بچه های ستاد. شب قبل از اعزام، درست پشت چادر ما صدای گریه اش را شنیدم، از چادر بیرون زدم، دیدم گوشه ای کز کرده و اشک بر چهره ی آسمان سیمایش جاری است، رفتم و کنارش نشستم، با اینکه می دانستم علت چیست، از او پرسیدم:" چرا گریه می کنی؟" خیلی ساده در حالیکه احساس می کردم بغض تمام گلویش را پر کرده است و به سختی می توانست حرف بزند گفت:"می خواهم با بچه ها به خط مقدم بروم، اما نمی گذارند، می گویند سنم کمه". دست روی شانه اش گذاشتم و گفتم :" خوب اولا مرد که گریه نمی کند، ثانیا تا اینجا هم که با بچه ها آمدی خیلی ها آرزویش را دارند و نتوانسته اند بیایند" گفت:" به مادرم گفتم که نذر کند تا من به خط مقدم بروم، اگر نگذارند بروم نذر مادرم ادا نمی شود." با این حرف آخر واقعا کم آوردم، مانده بودم چه بگویم، گفتم:" اگر دعای مادر پشت سرت باشد، انشالله نذر او هم ادا می شود"... حالا در آخرین غروب وداع قلاجه با یاران، به او گفته بودند فعلا اسپند دود کند تا ببینند بعد چه می شود، به نظرم می رسید یک جورایی سرکارش گذاشته بودند... درمرحله دوم عملیات در شهر مهران باز هنگام غروب دیدمش، سوار بر پشت تویوتا، تعجب کردم، تفنگ کلاش به شانه اش بود، برای لحظه ای نگاهمان به هم تلاقی کرد، صورت زیبایش آسمانی تر شده بود، لبخندی زد و دستش را به سمتم دراز کرد، دویدم تا خودم را به ماشین برسانم، نرسیدم، دستم به او نرسید... دور شد، لحظاتی بعد در غبار دود انفجار گم شد،" نذر مادر ادا شده بود... ".
[ سه شنبه 91/2/26 ] [ 2:8 عصر ] [ دوستدار علمدار ]