دوستدار علمدار

با سلام ... ورود شمارا به وبلاگ دوستدار علمدار خوش آمد میگویم ... شهید علمدار : بر همه واجب است مطیع محض فرمایشات مقام معظم رهبری که همان ولی فقیه می باشد، باشند چون دشمنان اسلام کمر همت بسته اند ولایت را از ما بگیرند و شما همت کنید متحد و یکدل باشید تا کمر دشمنان بشکند و ولایت باقی بماند..

 

خبرگزاری فارس: وقتی ترکش به پیشانی حاجی بوسه زد

 

 داشتیم برای عملیات آماده می شدیم. هر کس کاری می کرد. لباسهایمان را در می آوردیم و لباس غواصی می پوشیدیم. بچه ها می گفتند لباس دامادی، می خندیدند.

وسط محوطه که دورتادورش پر از نی بود حاج احمدامینی،[ اولین فرمانده گردان غواصان لشکر 41ثارالله] دراز کشیده بود. غواصان سیاه پوش دوره اش کرده بودند. یکی سرش را شانه می کرد و دیگری خاک از روی لباسش می تکاند. صحنه ای بود که تا ابد از ذهنم بیرون نمی رود. قطره اشک گوشه چشمان حاج احمد حلقه زده بود، یکی از بچه ها گفت:

« حاجی دوست داری ترکش به کجات بخورد؟»

حاج احمد بی آنکه کلامی بگوید، دست گذاشت روی پیشانی اش. به پرسش نگاهش کردیم، گفت:

«دوست دارم امشب یک قسمت از بدنم را بدهم. امام حسین (ع) در این راه سر داد، من هم دوست دارم که این قسمت از سرم باشد.»

بعد رو کرد به همه مان و گفت: «بچه ها! دعا کنید خدا یک قسمت از بدنتان را بگیرد، یک دست، یک پا، سر» دعا کنید جنازه مان را آب ببرد که در این دنیا حتی قبر هم نداشته باشیم.»

آن شب همه مان می خواستیم خوب جان بدهیم، بمیریم اما با شجاعت و بزرگی و حاج احمد نیز به آرزویش رسید. ترکش خمپاره به سرش خورده بود. همان جایی که عصر روز قبل به آن اشاره کرده بود.



[ سه شنبه 91/2/26 ] [ 1:58 عصر ] [ دوستدار علمدار ]

نظر

گاهی اوقات اتفاقات دم دستی، داغ چندین ساله ما را زنده می‌کند. مخصوصا دیدار با مادر سه شهید که با فرزندانش رفاقت و دوستی داشته باشی. این خاطره، دیداری است که حمید داودآبادی اتفاقی با آن برخورد کرده:

 

آتش دوست اگر در دل ما خانه نداشت

عمر بی حاصل ما این همه افسانه نداشت

 

عید بود.

شاد بودم و شنگول. بچه هام لباس نویشان را پوشیده و منتظر بودند تا مادرشان بیاید و تشریف ببریم به دید و بازدید فامیل، آجیل و شیرینی خوری و دست آخر هم عیدی جانانه و بعد هم سر راه، در یک چلوکبابی لوکس و مشدی، دلی از عزا درآوریم.

 

عید بود دیگر.

ماه محرم نبود که لباس سیاه بپوشیم و عزاداری کنیم!

اونم من که معاصی، توفیق سوگواری بر اهل بیت را ازم سلب کرده و به جایش مزه مثلا شیرین دنیا و دنیازدگی را در کامم نشانده.

 

حاج خانم دیر کرده بود.

با دوتا پسر گلم، می گفتم و می خندیدم. آنها هم مثل همیشه، با هم کلنجار می رفتند و پیشنهاد می دادند که اول به خانه کی برویم که عیدی توپول تری می دهد.

عمو یا عمه، خاله یا دایی!

 

به قول قدیمی ها:

فصل گل و صنوبره

عیدی ما یادت نره

 

توی حال خودم بودم. اصلا نگاهم به کوچه روبه روی خانه مادرم نبود. حواسم هم نبود.

اصلا یادم نبود همین چندروز پیش، اسفندماه را پشت سر گذاشتیم.

 

چیه تعجب می کنید؟

فکر کردید من توقع دارم عید و بهار و شادی بعد بهمن بیاد؟

نخیر، خودم خوب بلدم و می دونم که با تمام شدن اسفند، سرما و سختی تمام می شوند و ایام گل و شادی، سنبل و هفت سین می رسد.

 

ولی این مال من و شماست.

برای بعضی ها چی؟

اسفند یادآور چیست؟

 

نه! نگذارید عیدمان را خراب کنیم.

داریم حال می کنیم دیگر!

برای یک بار هم که شده، بگذارید ما سینه سوختگان! عیش بی داغ و سوگ داشته باشیم!

 

داشتم می گفتم توی حال خودم بودم.

نه، اهل نوار و این چیزها نیستم.

مجاز مجاز بود.

مال خود رادیوی جمهوری اسلامی ایران بود که داشت پخش می شد.

حالا اگر شما بد برداشت می کنید، به من چه؟!

نیت باید پاک باشد.

به قول یکی از بچه ها:

"قلبت سیاه باشه، پیراهن مشکی می خوای چیکار"!

 

همین طور که داشتم با مطرب رادیو همنوایی می کردم و روی فرمان رینگ می گرفتم، متوجه شدم کسی آرام به شیشه ماشین می زند.

اول فکر کردم مصطفی است که می خواهد مرا سر کار بگذارد، و یا سعید است که می خواهد مثلا من را بترساند!

ولی نه.

هر دویشان عقب نشسته و به کل کل با هم مشغول بودند.

 

نمی دانم چرا به یکباره حس تلخی بهم دست داد.

دوست نداشتم برگردم به چپ و ببینم کیست و چیست، ولی برگشتم.

 

بدنم یخ کرد.

سست شدم.

شل شدم.

وارفتم از آن چه می دیدم.

خدا نصیب نکند.

 

زهرا خانم بود.

مادر حمید، نادر و کیوان.

پیر و خسته، داشت از کنار ما رد می شد.

 

زهرا خانم(نفر وسط)

                                                 زهرا خانم (نفر وسط) بر بالین حمید - نوروز 1361

 تق تق، آرام به شیشه می زد.

جلوی در را گرفت و نگذاشت از ماشین پیاده شوم، تا به زحمت نیفتم! 

نگاه محبت آمیزی به من و فرزندان شادم انداخت.

مطمئنم دست خودش نبود.

وگرنه زهرا خانم، کسی نیست که شادی کسی را عزا کند.

مخصوصا او باوجودی که هربار مرا می بیند یاد خبر مرگ بچه هایش می افتد، قلبا مرا دوست دارد و حاضر نیست اذیتی بشوم.

 

- عیدت مبارک حمید آقا ...

دیگه به ما سری نمی زنی.

سال نادر و حمید هم که رد شد ندیدیمت ...

چند وقت دیگه هم سال کیوان می شه ...

 

یا حضرت عباس ...

چی می گفت این زن؟!

22 اسفند 1362 نادر او، به همراه حسین نصرتی و علی مشایی، در خیبر جزیره مجنون جاودانه شدند و خبر او را من آوردم.

آن روز وقتی زیر تابوت نادر را گرفتم و آن را به راهروی خانه شان بردیم، زهرا خانم یقه ام را گرفت و در میان اشک و ناله فقط گفت:

"حمید ... تو رفتی نادر منو بیاری ... حالا جنازش رو آوردی ..."

و من فقط سوختم و سوختم.

 

حمید هم دومین روز فروردین 1361 در فتح المبین به شهادت رسیده بود.

یعنی فردای امروز عید!

 

قرار بود با کیوان با هم به جبهه برویم که به اصرار زهرا خانم نرفتم.

وقتی تیر 1365 خبر شهادت کیوان را در مهران شنیدم، جرات نکردم به تهران بیایم، و چند وقتی خودم را جلوی زهرا خانم آفتابی نکردم.

 

اینها چیزی نیست.

این حرف زهرا خانم اصلا اذیتم نکرد ولی ...

وقتی گفت:

 

- ماشالله چه بچه های گلی ... خدا برات نگهشون داره ...

اگه نادر و حمید و کیوان هم بودند، براشون چه عروسی ای می گرفتم ... الان مثل تو چند تا بچه گل داشتند ... دختر و پسر ...

 

مردم. سوختم. زبانم بند آمد.

از آن روز به بعد، اول عید که می شود، طوری از کوچه و خیابان محل گذر می کنم که چشمم به زهرا خانم نیفتد، تا با دیدن من، یاد نوگل های پرپرشده اش حمید، نادر و کیوان محمدی بیفتد.

 حلالم کن زهرا خانم ... حلالم کن ...

به حق صاحب نام بزرگت، بانوی پهلو شکسته، فاطمه زهرا (س) ، حلالم کن.

سخت محتاج دعای شما هستم تا عاقبت بخیر شوم، که اگر حلالم نکنید ...

وای بر امروز دنیا و فردای آخرتم. 

شهید حمید محمدی  شهید حمید محمدی

نادر بر سر مزار حمید  نادر بر سر مزار حمید

کیوان بر سر مزار نادر  کیوان بر سر مزار نادر



[ دوشنبه 91/2/25 ] [ 3:52 عصر ] [ دوستدار علمدار ]

نظر

پیش‌بینی‌اش دقیق بود. پنج روز بعد در تاریخ 19 دی‌ماه 65 در عملیات کربلای پنج میان آب و وسط سیم‌های خاردار گلوله‌ای به علی اصابت کرد.

خبرگزاری فارس: پنج روز دیگر شهید می‌شوم

 

پیش بینی روز مرگ یا فوت برای ما که خود را به این دنیا پیوند داده‌ایم، غیر ممکن است اما برای مردان خدا که هر لحظه خود را برای شهادت و وصال به حضرت دوست آماده کرده و روزشماری برای این دیدار دارند؛ کاری بس سهل و آسان است. این خاطره مربوط به شهید علی اسماعیلی یکی از غواصان گردان 410 حضرت رسول(ص) است:

 گفت: پنج روز دیگر شهید می شوم.

گفتم: به چه دلیل می‌گویی؟

گفت: 35 روز قبل دوستان شهیدم از جمله شهید حاج احمد امینی را در خواب دیدم.

در مجلسی باصفا نشسته بودند. من بر آنها وارد شدم، خواستم بنشینم که حاج احمد گفت: تو الان باید برگردی، ولی چهل روز دیگر به جمع ما خواهی پیوست.

شهید علی اسماعیلی ادامه داد: الان سی و پنج روز از آن خواب می گذرد؛ مطمئنم پنج روز دیگر شهید می شوم چون حاج احمد و دوستان منتظرم هستند.

پیش بینی او دقیق بود زیرا که پنج روز بعد در تاریخ نوزده دی‌ماه شصت و پنج در عملیات کربلای پنج در میان آب و وسط سیم‌های خاردار قبل از رسیدن غواصان گردان 410 به دژ دشمن گلوله‌ای به علی اصابت کرد و به میهمانی حاج احمد و سایر همرزمان شهیدش شتافت.

قسمتی از وصیت‌نامه شهیدعلی اسماعیلی رزمنده دلاور گردان410

ای پدر و مادر و برادران و خواهران و دوستان و آشنایانم شما را وصیت می‌کنم به صبر و استقامت نمی‌گویم در فراق من گریه نکنید ولی موقعی که گریان هستید به مظلومیت حضرت زهرا (س) و امام حسین (ع) و تنهایی حضرت علی (ع) گریه کنید که آنها با آنکه معصوم بودند از همه مظلوم‌ترند.



[ شنبه 91/2/16 ] [ 2:47 عصر ] [ دوستدار علمدار ]

نظر

آقای زورو لطف کنید لباس های مرا بشوید
خبرگزاری فارس: آقای زورو لطف کنید لباس های مرا بشوید

 

جثه ریزی داشت مثل همه بسیجی ها خوش سیما بود و خوش مشرب فقط یک کمی بیشتر از بقیه شوخی می کرد نه اینکه مایه ی تمسخر دیگران شود، که اصلا این حرف‌ها توی جبهه معنی نداشت. سعی می کرد دل مومنان خدا را شاد کند آن هم در جبهه و جنگ.

از روزی که او آمد اتفاقات عجیبی در اردوگاه تخریب افتاد. لباس های نیرو ها که خاکی بود و در کنار ساک هایشان قرار داشت، شبانه شسته می شد و صبح روی طناب وسط اردوگاه خشک شده بود. ظرف غذای بچه های هر دو سه تا دسته، نیمه های شب خود به خود شسته می شد.

هر پوتینی که شب بیرون از چادر می ماند، صبح واکس خورده و براق جلوی چادر قرار داشت ...

او که از همه کوچک تر و شوخ‌تر بود وقتی این اتفاقات جالب را می دید می خندید و می گفت: بابا این کیه که شب‌ها «زورو» بازی در آورد و لباس بچه ها و ظرف غذا را می شوید.

و گاهی می گفت: آقای زورو لطف کند و امشب لباس های مرا بشوید و پو تین هایم را واکس بزند.

بعد از عملیات وقتی" قزلباش" شهید شد، یکی از بچه ها با گریه گفت: بچه ها یادتونه چقدر قزلباش زوروی گردان رو مسخره می کرد... زورو خودش بود و به من قسم داده بود که به کسی نگویم.



[ شنبه 91/1/26 ] [ 1:51 عصر ] [ دوستدار علمدار ]

نظر

شهید غلامرضا زعفری از علمداران گردان تخریب لشگر ده سیدالشهداء(ع) بود. هر کجا به وجودش نیاز بود نه نمی‌گفت. یک روز به عنوان نیروی خبره گشت و شناسایی، یک روز به عنوان مسوول تدارکات و یک روز هم مسوول زاغه مهمات.

خبرگزاری فارس: زفرعلی ببر مازندران

 

 این روزها مصادف با بیست وچهارمین سالگرد کسی است که همه وجودش عشق بود. با توجه به توانمندی بالایش در عملیات و زدن معبر، خیلی متواضع بود.

شهید غلامرضا زعفری از علمداران گردان تخریب لشگر ده سیدالشهداء(ع) بود. هر کجا به وجودش نیاز بود نه نمی‌گفت. یک روز به عنوان نیروی خبره گشت و شناسایی، یک روز به عنوان مسوول تدارکات و یک روز هم مسوول زاغه مهمات.آنقدر دوست داشتنی بود که همه بچه های گردان زود باهاش دوست می‌شدند.

سردارشهید غلامرضا زعفری درسال 1340 در تنکابن به دنیا آمد. چون خواهرش درتهران زندگی می‌کرد به تهران آمد. سال 61 به عنوان تخریب‌چی در عملیات محرم برای رزمندگان لشگر 17 علی ابن ابیطالب معبر زد. او تخریبچی دلاوری بود که میان بچه های تخریب به ببر مازندران مشهور بود. وقتی از عملیات والفجر مقدماتی و والفجریک می‌گفت که چگونه در خط دشمن نفوذ کرده بود، همه رو متحیر می‌کرد. شناسایی مواضع و موانع دشمن در جبهه «آغ داغ» قصرشیرین او را ورزیده کرده بود. او می‌گفت به صخره ها آویزان می‌شدیم برای عبور از منطقه در حالی‌که ده‌ها متر زیر پای ما پرتگاه بود. شناسایی او در جزیره مجنون در نقل خاطراتش شنیدنی بود و عجیب تر شناسایی مواضع دشمن در حین عملیات خیبر که منجر شد با کمین دشمن روبرو شد و سرباز دشمن با آرپی جی برای اسیر کردن او اقدام می‌کند و این شیر مرد از چنگ او می‌گریزد.

غلام تعریف می‌کرد در حین فرار سرباز دشمن با آرپی جی به سمت من شلیک کرد و احساس کردم گلوله از زیر بغلم در حال فرار عبور کرد به طوری که باد پره آرپی جی رو حس کردم.

غلام گفت : باز من ول کن نبودم و چند لحظه استراحت کردم و دوباره به سمت مواضع دشمن رفتم و داخل سنگر استراق سمع دشمن خودم رو پنهان کردم. اما یک لحظه بخودم آمدم که دیدم روی مین والمر نشسته ام و تعدادی بدن‌های شهید در کنارم داخل چاله ای قرار دارد. اما شناسایی ام را انجام دادم و در وقت برگشت تک و تنها بودم. با نیروهای گشتی شناسایی دشمن روبرو شدم و اونها فهمیدند تنها هستم و خواستند مرا اسیر کنند که با توکل به خدا، اونها رو قال گذاشتم.

غلام وقتی از اینهمه شجاعت تعریف می‌کرد ما قلبمون وای می ایستاد. غلام در عملیات عاشورای 3 و والفجر 8 حضور فعال داشت و در عملیات کربلای یک به عنوان نیروی گشتی شناسایی به اطلاعات عملیات مامور شد و به عنوان تخریبچی تیم اطلاعات عملیات وارد شناسایی منطقه باغ کشاورزی مهران شد.

من به زور از زبانش کشیدم خاطراتش رو و او با کمال تواضع تعریف می‌کرد که در مسیر به کانال دشمن رسیدم. بچه های اطلاعات رو عقب تر نگه داشتم و خودم رفتم سمت کانال، بالای کانال رسیدم و خودم رو مخفی کردم. دشمن درحال گونی چیدن لب کانال بود که احساس کردم سرم سنگین شد. قلبم داشت می ایستاد. حس کردم یک گونی هم روی سر من گذاشتند، دقایقی گذشت و سربازهای دشمن رفتند برای ترمیم ادامه کانال و من توانستم سرم رو از زیر گونی ها بیرون بیاورم. اما باز هم ول کن نبودم و وارد کانال شدم و گونی مقابل سنگر اجتماعی رو با احتیاط بالا زدم. حتی تعداد نیرویی که داخلش بود شمردم. غلام در اون شب تاریک موانع عمیق باغ کشاورزی مهران رو با حداکثر دقت بررسی کرده بود و حتی می‌گفت فاصله بین مین‌ها و فاصله بین نوار مین ها رو هم قدم شمار کردم. اونایی که با کار شناسایی آشنایی دارند می‌دانند که این کارها چقدر تهور و توکل می‌خواد. بی‌خود به او ببر مازندران نمی‌گفتیم، غلام همیشه آماده بود در کربلای 5 هم چندین تن مواد منفجره برای انفجار مواضع و دژهای دشمن به خانه ای در خرمشهر انتقال داد که درصورت نیاز مورد استفاده قرار بگیرد.

غلام در سال 66 کربلای 8 رو هم تجربه کرد. در تیرماه 64 وقتی خبر شهادت شهید سید محمد زینال الحسینی فرمانده تخریب لشگرده سیدالشهداء(ع) را شنید خیلی بیتاب شد و به قول خودش هوایی شده بود. به من می‌گفت جعفر دیگه باید رفت. غلام رو به زور روی زمین نگه داشته بودند. 

اما شهادت بهترین رفیقش و رفیقم؛ رسول فیروزبخت، غلام رو غصه دارکرد. در مقر الوارثین بودم که خبر شهادت رسول رو دادند.  داشتم می‌رفتم برای نماز مغرب و عشاء به حسینیه الوارثین(موقعیت تخریب ل10 درجاده فکه) که دیدم از دور صدای غلام میاد. من رو از دور که دید قدمهاش رو بلند تر برداشت و همین‌طور که سمت من میومد صدا می‌زد: این الرسول و صداش می‌گرفت. وقتی به هم رسیدیم دست در گردن من کرد و شروع کرد گریه کردن .

به خدا قسم من تا به حال اینجوری ندیده بودم گریه کنه. هم می‌خواست عقده اش رو خالی کنه و هم میدید بچه ها دارن نگاه می‌کنند. کارش به هق هق افتاد، غلام خیلی تو دار بود و بعد از رسول دیگه بوی رفتن می‌داد. ما آماده می‌شدیم برای عملیات بیت المقدس 4 و وقت رفتن از مقر الوارثین با هم روبرو شدیم و گفتم غلام مگه تو با ما نمیای. لبخندی زد و گفت باید برم تنکابن، مادرم گفته بیا، مثل اینکه می‌خوام وارد مرغا بشم.

اینو که گفت منم انگشتر فیروزه ام رو از دستم درآوردم و گفتم غلام اگه کار جور شد نیازت میشه. اینو بده به طرفت دستت کنه. زد زیر خنده و ما از هم جدا شدیم و رفتیم برای حلبچه که یکی دو روز به عملیات مانده بود. درشهر بیاره عراق خبر دادند غلام در 19 اسفند در جبهه جنوب به شهادت رسیده، وقتی خبردادند همه گردان و مقر شد یکپارچه گریه آخه غلام عزیز همه بچه های تخریب لشکر 10 بود. بیشتر نامه هایی را که برای خانواده اش می فرستاد من براش می‌نوشتم. من هر وقت براش نامه می نوشتم؛ می‌گفت پشت پاکت بنویس: تنکابن- شیرود-لزربن - مغازه مشدی قنبر رستگار- برسد به دست مشدی رضای زعفری 



[ یکشنبه 91/1/20 ] [ 12:33 عصر ] [ دوستدار علمدار ]

نظر

زندگی نامه ای کوتاه از شهید

روز جمعه ماه محرم سال 1336 در یکی از محله‌های مستضعف نشین اصفهان به نام «کوی کلم» خانواده با ایمان خرازی مفتخر به قدوم سربازی از عاشقان اباعبدالله (ع) گشت. هوش و ادب، زینت بخش دوران کودکی او بود و در همان ایام همراه پدر به نماز جماعت و مجالس دینی راه یافت و به تحصیل علوم در مدرسه‌ای که معلمان آنجا افرادی متعهد بودند، پرداخت. اکثر اوقات پس از تکالیف مدرسه به مسجد محله به نام مسجد «سید» رفته با صدای پرطنینش اذان و تکبیر می‌گفت.

حسین در دوران فراگیری دانش کلاسیک لحظه‌ای از آموزش مسایل دینی غافل نبوده و در آغاز دوران نوجوانی گرایش زیادی به مطالعه خبرها و کتب اسلامی‌ و انقلابی داشت و به تدریج با امور سیاسی نیز آشنا شد. در سال 1355 پس از اخذ دیپلم طبیعی برای طی دوران سربازی به مشهد اعزام گشت. او ضمن گذراندن دوران خدمت، فعالانه به تحصیل علوم قرآنی در مجامع مذهبی مبادرت ورزید. در آن دوره او را برای عملیات سرکوب‌گرانه ظفار به عمان فرستادند ولی او از این سفر به معصیت یاد کرد و حتی نمازش را تمام می‌خواند. از همان روزهای اول انقلاب در کمیته دفاع شهری مسئولیت پذیرفت و برای مبارزه با ضد انقلاب داخلی و جنگهای کردستان قامت به لباس پاسداری آراست و لحظه‌ای آرام نگرفت. یک سال صادقانه در این مناطق خدمت کرد و مأموریتهای محوله او را راهی گنبد نمود.

با شروع جنگ تحمیلی به تقاضای خودش راهی خطه جنوب شد و در اولین خط دفاعی مقابل عراقیها در منطقه دارخوین مدت نه ماه، با تجهیزات جنگی و امکانات تدارکاتی بسیار کم استقامت کرد و دلاورانی قدرتمند تربیت نمود. در سال 1360 پس از آزادسازی بستان تیپ امام حسین (ع) را رسمیت داد که بعدها با درخشش او و نیروهایش در رشادتها و جانفشانی‌ها، به لشگر امام حسین (ع) ارتقا یافت. حسین شخصاً به شناسایی می‌رفت و تدبیر فرماندهی‌اش مبنی بر اصل غافلگیری و محاصره بود حتی در عملیات والفجر 3 و 4 خود او شب تا صبح در عملیات خاکریزش شرکت داشت و در تمامی‌ عملیاتها پیشقدم بود. حسین قرآن را با صدای بسیار خوب تلاوت می‌کرد و با مفاهیم آن مأنوس بود. او علاوه بر داشتن تدبیر نظامی‌، شجاعت کم‌نظیری داشت. معتقد به نظم و ترتیب در امور و رعایت انضباط نظامی‌ بود و در آموزش نظامی‌ و تربیت نیروهای کارآمد اهتمام می‌ورزید. حساسیت فوق‌العاده و دقت زیادی در مصرف بیت‌المال و اجرای دستورات الهی داشت.

از سال 1358 تا لحظه آخر حضورش در صحنه مبارزه تنها ایام مرخصی کاملش هنگام زیارت خانه خدا بود. (شهریور ماه سال 1365) در سایر موارد هر سال یکبار به مرخصی می‌آمد و پس از دیدار با خانواده شهدا و معلولین، با یاران باوفایش در گلستان شهدا به خلوت می‌نشست و در اسرع وقت به جبهه باز می‌گشت. در طول مدت حضورش در جبهه 30 ترکش میهمان پیکر او شد و در عملیات خیبر دست راستش را به خدا هدیه کرد. اما او با آنکه یک دست نداشت برای تامین و تدارکات رزمندگان در خط مقدم تلاش فراوان می‌نمود. در عملیات کربلای 5 زمانی که در اوج آتش توپخانه دشمن، رساندن غذا به رزمندگان با مشکل مواجه شد حاج حسین خود پیگیر این امر گردید و انفجار خمپاره‌ای این سردار بزرگ را در روز جمعه 8/12/1365 به سربازان شهید لشگر امام حسین (ع) پیوند داد و روح عاشورایی او به ندبه شهادت، زائر کربلا گشت و بنا به سفارش خودش در قطعه شهدا و در میان یاران بسیجی‌اش میهمان خاک شد.

سخنان مقام معظم رهبری در مورد شهید

بسم الله الرحمن الرحیم
سردار رشید اسلام و پرچمدار جهاد و شهادت، برادر شهید، حاج حسین خرازی به لقاء الله شتافت و به ذخیره ای از ایمان و تقوا و جهاد و تلاش شبانه روزی برای خدا و نبردی بی امان با دشمنان خدا، در آسمان شهادت پرواز کرد و بر آسمان رحمت الهی فرود آمد. او که در طول 6 سال جنگ قله هایی از شرف و افتخار را فتح کرده بود اینک به قله رفیع شهادت دست یافته است و او که هل من ناصر ینصرنی زمان را با همه وجود لبیک گفته بود اکنون به زیارت مولایش امام حسین (ع) نایل آمده است و او که در جمع یاران لشگر سرافراز امام حسین (ع) عاشقانه به سوی دیار محبوب می‌تاخت، پیش از دیگر یاران، به منزل رسیده و به فوز دیدار نایل آمده است. آری، او پاداش جهاد صادقانه خود را کنون گرفته و با نوشیدن جام شهادت سبکبال، در جمع شهدا و صالحین درآمده است. زندگی و سرنوشت این شهید عزیز و هزاران نفس طیبه‌ای که در این وادی قدم زده‌اند، صفحه درخشنده‌ای ازتاریخ این ملت است. ملتی که در راه اجرای احکام خدا و حاکمیت دین خدا و دفاع از مستضعفین و نبرد با مستکبرین، عزیزترین سرمایه خود را نثار می‌کند و جوانان سرافرازش پشت پا به همه دلبستگی‌های مادی زده پای در میدان فداکاری نهاده و با همه توان مبارزه می‌کنند و جان بر سر این کار می‌گذارند. چنین ملتی بر همه موانع فائق خواهد آمد و همه دشمنان را به زانو در خواهد آورد. ما پس از هشت سال دفاع مقدس همه جانبه و 6 سال تحمل جنگ تحمیلی، نشانه‌های این فرجام مبارک را مشاهده می‌کنیم و یقینا نصرت الهی در انتظار این ملت مؤمن در مبارزه ایثارگر است...

سید علی خامنه‌ای
10/12/1365

سخن و وصیتنامه شهید

خطاب به فرماندهان و رزمندگان اسلام:
- ما لشگر امام حسینیم، حسین وار هم باید بجنگیم، اگر بخواهیم قبر شش گوشه امام حسین (ع) را در آغوش بگیریم کلامی‌ و دعایی جز این نباید داشته باشیم: «اللهم اجعل محیای محیا محمد و آل محمد و مماتی ممات محمد و آل محمد.»
- اگر در پیروزی‌ها خودمان را دخیل بدانیم این حجاب است برای ما، این شاید انکار خداست.
- اگر برای خدا جنگ می‌کنید احتیاج ندارد به من و دیگری گزارش کنید. گزارش را نگه دارید برای قیامت. اگر کار برای خداست گفتنش برای چه؟
- در مشکلات است که انسانها آزمایش می‌شوند. صبر پیشه کنید که دنیا فانی است و ما معتقد به معاد هستیم.
- هر چه که می‌کشیم و هر چه که بر سرمان می‌آید از نافرمانی خداست و همه ریشه در عدم رعایت حلال و حرام خدا دارد.
- سهل‌انگاری و سستی در اعمال عبادی تاثیر نامطلوبی در پیروزی‌ها دارد.
- همه ما مکلفیم و وظیفه داریم با وجود همه نارسایی‌ها بنا به فرمان رهبری، جنگ را به همین شدت و با منتهای قدرت ادامه بدهیم زیرا ما بنا بر احساس وظیفه شرعی می‌جنگیم نه به قصد پیروزی تنها.
- مطبوعات ما جنگ را درشت می‌نویسد، درست نمی‌نویسد.
- مسأله من تنها جنگ است و در همانجا هم مسأله من حل می‌شود.
- همواره سعی‌مان این باشد که خاطره شهدا را در ذهنمان زنده نگه داریم و شهدا را به عنوان یک الگو در نظر داشته باشیم که شهدا راهشان راه انبیاست و پاسداران واقعی هستند که در این راه شهید شدند.
- من علاقمندم که با بی‌آلایشی تمام، همیشه در میان بسیجی‌ها باشم و به درد دل آنها برسم.
وصیتنامه اول:
... از مردم می‌خواهم که پشتیبان ولایت فقیه باشند، راه شهدای ما راه حق است، اول می‌خواهم که آنها مرا بخشیده و شفاعت مرا در روز جزا کنند و از خدا می‌خواهم که ادامه‌دهنده راه آنها باشم. آنهایی که با بودنشان و زندگی‌شان به ما درس ایثار دادند. با جهادشان درس مقاومت و با رفتنشان درس عشق به ما آموختند. از مسئولین عزیز و مردم حزب‌الهی می‌خواهم که در مقابل آن افرادی که نتوانستند از طریق عقیده، مردم را از انقلاب دور و منحرف کنند و الان در کشور دست به مبارزه دیگری از طریق اشاعه فساد و فحشا و بی‌حجابی زده‌اند در مقابل آنها ایستادگی کنید و با جدیت هر چه تمامتر جلو این فسادها را بگیرید.
وصیت نامه دوم :
استغفرالله، خدایا امان از تاریکی و تنگی و فشار قبر و سوال نکیر و منکر در روز محشر و قیامت، به فریادم برس. خدایا دلشکسته و مضطرم، صاحب پیروزی و موفقیت تو را می‌دانم و بس. و بر تو توکل دارم. خدایا تا زمان عملیات، فاصله زیادی نیست، خدایا به قول امام خمینی [ره] تو فرمانده کل قوا هستی، خودت رزمندگان را پیروز گردان، شر مدام کافر را از سر مسلمین بکن. خدایا! از مال دنیا چیزی جز بدهکاری و گناه ندارم. خدایا! تو خود توبه مرا قبول کن و از فیض عظمای شهادت نصیب و بهره‌مندم ساز و از تو طلب مغفرت و عفو دارم ... می‌دانم در امر بیت المال امانتدار خوبی نبودم و ممکن است زیاده‌روی کرده باشم، خلاصه برایم رد مظالم کنید و آمرزش بخواهید.

والسلام
حسین خرازی - 1/10/1365

 

خاطراتی از شهید حسین خرازی

جنگ را فراموش نکنی

حسین خرازی تصمیم به ازدواج گرفته بود و برای عمل به این سنت نبوی از مادر من مدد جست، او با مزاح به مادرم گفته بود که: «من فقط 50 هزار تومان پول دارم و می‌خواهم با همین پول خانه و ماشین بخرم و زن هم بگیرم!» بالاخره مادرم پس از جستجوی بسیار، دختری مؤمنه را برایش در نظر گرفت و جلسه خواستگاری وی برقرار شد و آن دو به توافق رسیدند. او که ایام زندگی‌اش را دائماً در جبهه سپری کرده بود اینک بانویی پارسا را به همسری برمی‌گزید. مراسم عقد آنها در حضور رهبر کبیر انقلاب امام خمینی (ره) برگزار شد. لباس دامادی او پیراهن سبز سپاه بود. دوستانش به میمنت آن شب فرخنده یک قبضه تیربار گرنیوف را به همراه 30 فشنگ، کادو کرده و به وی هدیه دادند و بر روی آن چنین نوشتند: «جنگ را فراموش نکنی!» فردا صبح حسین تیربار را به پادگان بازگرداند و به اسلحه‌خانه تحویل داد و با تکیه بر وجود شیرزنی که شریک زندگی او شده بود به جبهه بازگشت.

عشق عاقل

در عملیات خیبر، دشمن منطقه را با انواع و اقسام جنگ افزارها و بمبهای شیمیایی مورد حمله قرار داده بود. حسین در اوج درگیری به محلی رسید که دشمن آتش بسیار زیادی روی آن نقطه می‌ریخت. او به یاری رزمندگان شتافت که ناگهان خمپاره‌ای در کنارش به فریاد نشست و او را از جا کند و با ورود جراحتی عمیق بر پیکر خسته‌اش، دست راست او قطع گردید. در آن غوغای وانفسا، همهمه‌ای بر پا شد. «خرازی مجروح شده! امیدی بر زنده ماندنش نیست.» همه چیز مهیا گردید و پیکر زخم خورده او به بیمارستان یزد انتقال یافت. پس از بهبودی، رازی را برای مادرش بازگو کرد که هرگز به کس دیگری نگفت: «حالم هر لحظه وخیمتر می‌شد تا اینکه یک شب، بین خواب و بیداری، یکی از ملائک مقرب درگاه الهی به سراغم آمد و پرسید: «حسین! آیا آماده رفتن هستی، یا قصد زنده ماندن داری؟» من گفتم: «فعلاً میل ماندن دارم تا با آخرین توان، به مبارزه در راه دین خدا ادامه دهم.» به همین جهت او تا لحظه آخر، عنان اختیار بر گرفت و هرگز از وظیفه‌اش غافل نماند.

دعوت پرفیض

حسین دو روز قبل از شهادتش گفت: «خودم را برای شهید شدن کاملاً آماده کرده‌ام.» او که روحی متلاطم از عشق خدمت به سربازان اسلام داشت وقتی متوجه شد ماشین غذای رزمندگان خط مقدم در بین راه مورد اصابت گلوله دشمن قرار گرفته است به شدت ناراحت شد و با بیسیم از مسئولین تدارکات خواست تا هر چه زودتر، ماشین دیگری بفرستند و نتیجه را به او اطلاع دهند. پس از گذشت چند ساعتی ماشین جلوی سنگر ایستاد و حاج حسین در حالی که دشمن منطقه را گلوله باران می‌کرد برای بررسی وضعیت ماشین از سنگر خارج شد. یکی از تخریب‌چی‌ها در حال مصاحفه با او می‌خواست پیشانی‌اش را ببوسد که ناگهان قامت چون سرو حسین بر زمین افتاد. اصلاً باورم نمی‌شد حتی متوجه خمپاره‌ای که آنجا در کنارمان به زمین خورد، نشدم. بلافاصله سر را بلند کردم. ترکشهای موثر و درشتی به سر و گردن او اصابت کرده بود. هشتم اسفند سال 1365 بود و حاج حسین از زمین به سوی آسمان پرکشید و پیشانی او جایگاه بوسه عرشیان گشت

آخرین دیدار

در مدت جنگ من و پسرم 2 همرزم بودیم. حسین فرمانده لشگر بود و من اغلب به امور تدارکاتی و امدادگری می‌پرداختم. اول اسفند سال 1365 به بیمارستان شهید بقایی اهواز آمد و در حالی که با همان یک دست رانندگی می‌کرد در حین گشت داخل شهر، شروع به صحبت کرد: «بابا من از شما خیلی ممنونم چون همه از شما راضی هستند به خصوص رییس بیمارستان، مرحبا بابا، سرافرازم کردی.» من که سربازی در خدمت اسلام بودم گفتم: «هر چه انجام داده‌ام وظیفه‌ای در راه نظام مقدس جمهوری اسلامی بوده، کار من در مقابل این خدمت و فداکاری که تو انجام می‌دهی، هیچ است و اصلاً قابل مقایسه نیست.» این آخرین دیدار ما بود و سالهاست که مشام جان من از عطر خوش صحبتهای حسین در آن روز معطر است

 

راننده قایق

یک روز قرار بود تعدادی از نیروهای لشگر امام حسین (ع) با قایق به آن سوی اروند بروند. حاج حسین به قصد بازدید از وضع نیروهای آن سوی آب، تنهایی و به طور ناشناس در میان یکی از قایقها نشست و منتظر دیگران بود. چند نفر بسیجی جوان که او را نمی‌شناختند سوار شده، به او گفتند: «برادر خدا خیرت بدهد ممکن است خواهش کنیم ما را زودتر به آن طرف آب برسانی که خیلی کار داریم.» حاج حسین بدون اینکه چیزی بگوید پشت سکان نشست، موتور را حرکت داد. کمی‌ جلوتر بدون اینکه صورتش را برگرداند سر صحبت را باز کرد و گفت: «الان که من و شما توی این قایق نشسته‌ایم و عرق می‌ریزیم، فکر نمی‌کنید فرمانده لشگر کجاست و چه کار می‌کند؟» با آنکه جوابی نشنید، ادامه داد: «من مطمئنم او با یک زیرپوش، راحت داخل دفترش جلوی کولر نشسته و مشغول نوشیدن یک نوشابه تگری است! فکر می‌کنید غیر از این است؟» قیافه بسیجی بغل دستی او تغییر کرد و با نگاه اعتراض‌آمیزی گفت: «اخوی حرف خودت را بزن». حاج حسین به این زودی‌ها حاضر به عقب‌نشینی نبود و ادامه داد. بسیجی هم حرفش را تکرار کرد تا اینکه عصبانی شد و گفت: «اخوی به تو گفتم که حرف خودت را بزن، حواست جمع باشه که بیش از این پشت سر فرمانده لشگر ما صحبت نکنی اگر یک کلمه دیگر غیبت کنی، دست و پایت را می‌گیرم و از همین جا وسط آب پرتت می‌کنم.» و حاج حسین چیزی نگفت. او می‌خواست در میان بسیجی باشد و از درد دلشان با خبر شود و اینچنین خود را به دست قضاوت سپرد

 

حضور در جبهه

قلب جبهه‌های غرب و جنوب از ابتدا در حضور عاشقانه او می‌تپید و جبهه مجذوب تکاپوی خالصانه‌اش، برگی زرین از آغاز تا انتها را نقش داد.

 

نام عملیات

تاریخ عملیات

مسوولیت شهید

1

 ثامن الائمه 05 /07/1360  

فرماندهی محور

2

 طریق القدس 08 /09/1360  

فرماندهی محور

3

 فتح المبین 02 /01/1361  

فرماندهی تیپ امام حسین (ع)

4

 بیت المقدس 10 /02/1361  

فرماندهی تیپ امام حسین (ع)

5

 رمضان 23 /04/1361  

معاونت عملیات سپاه سوم

6

 محرم 10 /08/1361  

معاونت عملیات سپاه سوم

7

 والفجر مقدماتی 17 /11/1361  

معاونت عملیات سپاه سوم

8

 والفجر 1 21 /01/1362  

معاونت عملیات سپاه سوم

9

 والفجر 2 29/04/1362  

فرمانده لشگر امام حسین (ع)

10

 والفجر 3 07/05/1362  

فرمانده لشگر امام حسین (ع)

11

 والفجر 4 27/07/1362  

فرمانده لشگر امام حسین (ع)

12

 خیبر 03/12/1362  

فرمانده لشگر امام حسین (ع)

13

 بدر 19/12/1363  

فرمانده لشگر امام حسین (ع)

14

 والفجر 8 20/11/1364  

فرمانده لشگر امام حسین (ع)

15

 کربلای 4 03/10/1365  

فرمانده لشگر امام حسین (ع)


 

شهید خرازی به روایت شهید آوینی

... وقتی از این کانال که سنگرهای دشمن را به یکدیگر پیوند می داده اند بگذری ، به « فرمانده » خواهی رسید ، به علمدار .

اورا از آستین خالی دست راستش خواهی شناخت . چه می گویم چهره ریز نقش و خنده های دلنشینش نشانه ی بهتری است. مواظب باش ، آن همه متواضع است که او را در میان همراهانش گم می کنی . اگر کسی او را نمی شناخت ، هرگز باور نمی کرد که با فرمانده لشکر مقدس امام حسین (ع) رو به رو است .

ما اهل دنیا ، از فرمانده لشکر ، همان تصویری را داریم که در فیلم های سینمایی دیده ایم . اما فرمانده های سپاه اسلام ، امروز همه آن معیار ها را در هم ریخته اند.

حاج حسین را ببین ، او را از آستین خالی دست راستش بشناس . جوانی خوشرو ، مهربان و صمیمی ، با اندامی نسبتا لاغر و سخت متواضع. آنان که درباره او سخن گفته اند بر دو خصلت بیش از خصائل وی تاکید کرده اند: شجاعت و تدبیر .

حضور حاج حسین در نزدیکی خط مقدم درگیری، بسیار شگفت انگیز بود . اما می دانستیم او کسی نیست که بیهوده دل به دریا بزند. عالم محضر خداست و حاج حسین کسی نبود که لحظه ای از این حضور ، غفلت داشته باشد . اخذ تدبیر درست ، مستلزم دسترسی به اطلاعات درست است. وقتی خبردار شدیم که دشمن با تمام نیرو ، اقدام به پاتک کرده ، سرّ وجود او را در خط مقدم دریافتیم.

شهید سید مرتضی آوینی _گنجنه آسمانی ، ص 165



[ دوشنبه 90/12/8 ] [ 7:39 صبح ] [ دوستدار علمدار ]

نظر

شهید محمد تیموریان؛ فرمانده گردان یارسول(ص) از شهرستان آمل، «لشکر ویژه خط شکن 25 کربلا» عاشق و دلداه آقا علی ابن موسی الرضا(ع) بود.

محمد قبل از هر عملیات، برای نیروهای گردان یا رسول (ص)، گوسفندی قربانی می کند، عملیات هم که تمام می شد، از خود جبهه، یک راست به پابوسی آقا امام رضا(ع) مشرف می شد. زیارتی می کرد و بر می گشت آمل، مدتی می ماند و دوباره عازم جبهه می شد.

زمستان سال1362 برای محمد اتفاقی افتاد و دیگر نتوانست، به پابوسی آقا امام رضا(ع) برود. این مرخصی دست خالی به خانه می رود.

هنوز چند روزی از مرخصی اش در آمل نگذشته بود، که حاج حسین بصیر می رود خبری از او بگیرد و حال و احوالی هم از پدر و مادر محمد بپرسد. این رسم حاج بصیر بود، از جبهه که مرخصی می آمد، به همه شهرهای مازندران سر می زد و خبری از نیروهایش می گرفت.

سردار حاج بصیر خودش اهل فریدونکنار است، این بار هم در آمل، مهمان محمد تیموریان است. مهمانی که تمام می شود، حاج بصیر به محمد می گوید: دارم راهی جبهه می شوم، انشاءاله، عملیاتی هم در پیش است.

محمد که دلش تمام وقت توی جبهه و صفای بچه های گردان یا رسول(ص) است، دست حاج بصیر را گرفت و او را بوسید و گفت: تنهایی، شرط رفاقت نیست. با هم می رویم.

مادر محمد دلخور شد، گفت: محمدجان تو که تازه از جبهه آمدی، یک چند روزی بمان، بعد برو. محمد که عاشق پدر و مادرش هست، مادر را بوسید، گونه هایش را کاشت، تا مادرش هم او را ببوسد. و هم این که رضایت قلبی مادرش را جلوی حاج بصیر گرفته و راهی بشود.

چند بار که مادر را بوسید گفت: مادر اجازه بده، این بار را در جوار حاج حسین بروم به جبهه، انشاءاله برگشتم، می برمت به پا بوسی«آقاعلی ابن موسی الرضا(ع)» این حاج بصیر هم ضامن، حاجی لبخندی می زند، محمد دل مادر را تسخیر می کند.

مادر می گوید: قول؟

محمد، دست مادر را می بوسد و می گوید: سرم برود، قولی که می دهم نمی رود مادر.

مادر راضی شد و محمد، همراه حاج حسین بصیر عازم جبهه شدند. گذشت و مدتی بعد عملیات بدر آغاز گردید و محمد نتوانست که مرخصی برود، تا قولی که به مادرش داده، برای پابوسی امام رضا(ع) عملی کند.

محمد تیموریان در بیست و سوم اسفند 1362 در عملیات بدر شهید می شود. پیکر محمد در معراج الشهداء اهواز، به طرز عجیبی یک راست به مشهد مقدس می رود، از طرفی هم، خبر شهادت محمد تایید شده، اما پیکر محمد کجاست؟ هیچ کسی نمی داند چه اتفاقی افتاده و مفقود اعلام می شود.

شهدا را در حرم آقا علی ابن موسی الرضا(ع) طواف می دهند. محمد تیموریان هم توی تابوت، مهمان آقا امام رضا(ع) می شود، تابوش در حرم آقا امام رضا طواف می شود. بعد از طواف و تشیع جنازه، تابوت محمد سرگردان به معراج الشهداء مشهد می رود.

وقتی پیکر محمد در حرم روی دست مردم طواف داده می شود، یک روحانی اهل آمل بنام حاج آقا ابراهیمی که در دستگاه قضائی مشهد مشغول بکار بود و از بستگان محمد بود بود، آنروز نام «محمد تیموریان» را روی تابوت می بیند، اما باورش نمی شد که این محمد تیموریان، همان همشهری و فامیل خودش هست، حتی یک ذره هم شک نمی کند.

بعد از این اتفاق، چند روی می گذرد و حاج آقا ابراهیمی، ناخواسته دلش هوای شمال را می کند، وقتی آقای ابراهیمی به آمل می آید، متوجه می شود که محمد در عملیات بدر شهید شده و مفقود گردیده است. فوری به منزل شهید می رود و قصه طواف تابوتی را بنام محمد تیموریان تعریف می کند.

مادر محمد و خانواده، همراه حاج ابراهیمی یک راست، به مشهد مقدس می روند، همان طور که محمد به مادرش قول داده بود، مادر نیز به پابوس آقا علی ابن موسی الرضا(ع) می آید. سپس برای شناسائی، شهید محمد تیموریان به معراج الشهداء مشهد می روند، مادر وقتی تابوت فرزندش را می بیند، می گوید: این محمد من است، خودش هست، آمده است مشهد تا آن عهدی که با مادرش بسته را وفا کند.

مادر و خانواده همراه پیکر محمد به آمل بر می گردند. دوازده فروردین سال  1363 ، شهید محمد تیموریان؛ فرمانده گردان یا رسول(ص) ، در شهر آمل تشییع باشکوهی می شود .



[ دوشنبه 90/12/1 ] [ 1:48 عصر ] [ دوستدار علمدار ]

نظر

دیپلم که گرفت خانواده اش مقدمات ادامه تحصیل در آمریکا رو براش فراهم کردند اما او با این چیزها آروم نمی شد. عزمش رو جزم کرده بود برای دفاع از انقلاب.

جزء اولین داوطلبان حضور دربسیج بود. 18 بهار از عمرش گذشته بود که جنگ شروع شد او هم مثل دیگرجوون های این مملکت عزم جبهه کرد. تمامی امکانات تمتع از دنیا براش فراهم بود و سنگرهای جبهه رو ترجیح داد به ناز و نعمت زندگی در شمرون(شمیران).

خدا نعمت رو به او تمام کرده بود. هوش و استعداد بالا، هیکل درشت و موزون و قدرت بدنی بالا و اضافه بر اینها چهره زیبا و دوست داشتنی. او همه این نعمت ها رو برای صاحب نعمت خرج کرد.

 

والیبالیست حرفه ای بود. وقتی رو تور بلند می شد با اون هیکل زیبا همه رو به حیرت وا می داشت. اما همه این دلبستگی ها رو گذاشت و دل به دوست سپرد.

سردارشهید عبدالحمید شاه حسینی جانشین گردان قمربنی هاشم(ع)لشگر 10 سیدالشهداء(ع) با خدا معامله کرد و خدا مرشدی مثل سردار شهید احمد ساربان نژاد رو جلو راهش قرار داد که دراین راه، بلد راه حمید باشه و انصافا شهید حمید شاگرد خوبی برای این استاد بود. عملیات های فتح المبین و بیت المقدس توانمندی حمید را به همه نشان داد. بعد ازعملیات بیت المقدس در معیت شهید احمدساربان نژاد با قوای محمد رسول الله (ص) برای دفع تجاوز رژیم صهیونیستی به لبنان رفت و بعد از برگشت و تاسیس تیپ حضرت سیدالشهداء(ع) در آبان ماه سال61 به جمع رزمندگان این تیپ پیوست و در کنار شهید احمدساربان نژاد فرمانده قهرمان گردان قمربنی هاشم (ع) قوت قلب او درماموریت ها بود.

هرجا حمید بود پاتوق بود برای رزمندگان قدیمی، تاحدی که گردان قمربنی هاشم(ع) دیگه نیروهاش همه مسوول دسته و مسوول گروهان بودند. شاید در مقاطعی چند فرمانده گردان بالقوه در کنار شهید احمد ساربان نژاد آماده ماموریت بودند. و می توان به جرات گفت خیلی از رزمندهای قدیمی لشگرسیدالشهداء(ع) خود روزگاری رزمنده گردان قمربنی هاشم (ع) بودند. حمید درکنار احمدساربان نژاد عملیات های والفجر مقدماتی، والفجر یک، دو، چهار و خیبر را تجربه کرد و حماسه حضور او در این میدان های کارزار خود فرصتی را می طلبد، تا اینکه در عملیات خیبر شهید احمد ساربان نژاد شاگردهاشو تنها گذاشت و به دیدار حق شتافت. این داغ برای شهید حاج کاظم نجفی رستگار فرمانده تیپ سیدالشهداء(ع) و سایر فرماندهان و رزمندگان داغ بزرگی بود و به قول شهید حمید، کمر بچه های گردان قمربنی هاشم (ع) رو شکست.

شهید حمید بعد از شهید احمد خیلی تلاش می کرد که جای او خالی نماند و در این کار خیلی موفق بود. عملیات عاشورای 3 درمردادماه 64 درمنطقه فکه انجام شد، این بار حمید در کنار شهید رضاعبدی نام گردان قمربنی هاشم(ع) را دوباره بر زبان ها انداخت. حمید بدون نام گردانش معنا نداشت. به جرات می توان گفت حمید قمر گردان بنی هاشم(ع) بود. حمید هم علم رزم را به دوش داشت و هم پرچمدار هیئت قمربنی هاشم (ع) بود.

هیئت هایی که شهید حمید درحسینیه گردان قمربنی هاشم برگزار می کرد اسمی بود .شهید حمید نوحه خونی مثل شهید جواد رسولی درگردان قمربنی هاشم (ع) داشت. جلسه ای که نوحه خونش جواد رسولی باشه و میاندارش شهید عبدالحمید شاه حسینی باشه باید هم این عظمت رو داشته باشه. اوج اردات حمید در روضه های ایام فاطمیه بود. رزمندگان لشگرسیدالشهداء (ع) عزاداری های ایام فاطمیه قبل از عملیات ام الرصاص در مقر ام النوشه رو فراموش نمی کنند چون عاشقی مثل مداح شهید مصطفی ملکی، دلاور شهرری هم به جمعشون اضافه شده بود.

 

***

 

قبل از عملیات والفجر8 مقرمون در ام النوشه بود. ما کار غواصی می کردیم، از تخریب مامورشده بودیم. گروهان والعادیات که یکی از گروهان های گردان قمربنی هاشم(ع) بود. گروهان ما ازخود گردان زیاد فاصله داشت. رفتم سری به گردان بزنم. چون چادرهای گردان ها نزدیک هم بود تشخیص اینکه کدوم چادرها برای گردان قمربنی هاشم(ع) است مشکل بود. رفتم نزدیک یکی از چادرها و سوال کردم گردان قمر اینجاست؟ دیدم از داخل چادر یکی صدا زد ما اینجا گردان قمر نداریم، اینجا مقر گردان قمربنی هاشم علیه السلام است. تعجب کردم. وقتی اومد بیرون دیدم شهید عبدالحمید شاه حسینی ست. با تحکم به من گفت این آخرین بارت باشه، اینجا گردان قمربنی هاشم علیه السلام است.

شهید شاه حسینی هر وقت ما رو می دید با خنده می گفت برادرهای فتیله بالا! منظورش فتیله معنویت وعرفان بود. می گفت حاج عبدالله(شهید حاج عبدالله نوریان فرمانده مهندسی رزمی وتخریب ل 10س (ع) که درعملیات والفجر8 به شهادت رسید) به شما نون نمیده بخورید و همه عابد و زاهد هستید.

حمید خیلی حال ما رو می گرفت اما با این اوصاف خیلی بهش علاقه داشتیم. شهید حمید به ماها سفارش می کرد قدر حاج عبدالله رو بدونید. می گفت او سرور ما بچه رزمنده های شمرونه. از معرفت، تقوا، سواد و دلاوری. خیلی مواظبش باشید یکدفعه نپره...

قبل از عملیات ام الرصاص می تونستی تشخیص بدی که حمید هم آماده رفتنه. وقتی حرف از شهادت می شد، می گفت ما بادمجون بمیم. مار رو چه به شهادت و بعد برای اینکه فضا و بحث رو عوض کنه می گفت: "شهدای شمرون افضل من شهدای تهرون ".

فیلمبردارهای لشگر اومدند از گردان قمربنی هاشم(ع) فیلم بگیرند. حمید فرار می کرد و اونها رو هم سر کار می گذاشت. روز 19 بهمن 64 بود که رزمندگان گردان قمربنی هاشم(ع) رو از ام‌النوشه آوردند در بیمارستان طالقانی خرمشهر مستقر کردند، ماموریت ها تشریح شد و بچه ها فهمیدند عملیات کجاست . روز 20 بهمن 64 غواص ها رفتند پای کار برای اینکه شب 21 با حمله به جزیره ام الرصاص خط دشمن رو بشکنند و سایر رزمنده ها هم در بیمارستان طالقانی خرمشهر آماده برای دستور ادامه کار.

 

برادر نصرالله سعیدی فرمانده گردان قمربنی هاشم تعریف می کرد:

 

خط که توسط غواص ها شکسته شد دستور رسید نیروهایی که سوارقایق ها هستند حرکت بکنند. با توجه به برنامه مانور عملیات گردان قرار شد گروهان اول رو شهید شاه حسینی هدایت کنه و خودم گروهان دوم رو جلو ببرم. معبری که شهید شاه حسینی نیروهاش رو از اون عبور داد مستقیماً روبروی پلی بود که متصل می شد به جزیره ام البابی.

شهید حمید سریع وارد کانال خط اول جزیره ام الرصاص شد و سریع کار پاکسازی سنگرها رو انجام داد . با سرعت خودش رو به پل ام البابی رساند و نیروهاش رو مستقر کرد. از یک طرف تاریکی هوا و از طرف دیگه باران شدید که زمین رو لغزنده کرده بود سرعت و تحرک رو از ما گرفته بود. ما با تاخیر رسیدیم . وقتی الحاق برقرارشد شهید حمید شاه حسینی را پیدا کردم دیدم تمام بدنش خیسه و از شدت سرما میلرزه .

پرسیدم چه خبر؟ ایشون گفت زمانی که به پل رسیدم خواستم از رو پل رد بشم و وارد جزیره ام البابی شوم و آنجا را شناسایی کنم روی پل گلوله خورد و پل کج شد، بارون هم می آمد سبب لغزندگی پل شده بود و لیز خوردم و توی آب افتادم.

با شهید حمید نیروها رو سازماندهی کردیم و به مقر گردان مستقر در جزیره ام الرصاص حمله کردیم و مقر گردان فتح شد. توی اون گیر و دار شهید حاج عبدالله نوریان رو دیدیم که با بچه های تخریب سریع دست به کارشدند و با انفجار خرج گود برای رزمنده ها جان پناه درست می کنند. بچه های گردان رو در سنگرها پخش کردیم. شهید حمید رو فرستادم سمت سرپل جزیره ام البابی و با او در تماس بودم. شهید شاه حسینی سرپل مستقر بود و تمام عراقی ها می دانستند که فقط از آنجا می توانند فرار کنند و می آمدند به سمت پل و توسط حمید اسیر می شدند و به عقب فرستاده می شدند. دشمن خیلی سعی کرد سرپل را بگیره و بتونه خودش را پشتیبانی کند اما حمید شاه حسینی و یارانش اجازه نفس کشیدن به دشمن رو ندادن .

 

روز 21 بهمن 64 در جزیره ام الرصاص همه جا نام حمید سر زبونها بود مجروح ها که عقب میومدند از درگیری تن به تن علمدار رشید و بلند قامت گردان قمربنی هاشم(ع) با دشمن خاطره ها گفتند.

 

روز 22بهمن عملیات اصلی در فاو انجام شد و به خاطر فریب دشمن غواص های سایر یگانها توانستند به راحتی وبا حداقل تلفات وارد فاو شوند وخبر به بچه هارسید ودشمن حسابی سردرگم شده بود دشمن خیال میکرد عملیات اصلی از جزیره ام الرصاص و هدف رسیدن به بصره است. به خاطر این تمام توان نیرو و پشتیبانی را بسیج کرد داخل جزیره ام الرصاص و فشار زیادی آورد و قراربراین شد بچه های سیدالشهداء(ع) جزیره رو ترک کنند. دشمن از همه طرف آتیش می ریخت و همه دنبال تخلیه رزمندگان از جزیره بودند .شهید حمید آخرین فرماندهی بود که عقب اومد تا اونجا که تونست مجروحین و شهدا رو از منطقه تخلیه کرد و با گریه جزیره ام الرصاص روترک کرد.

 

نام گردان قمربنی هاشم(ع) و توانمندی فرمانده و نیروهاش موجب شد ماموریت تازه ای از سوی فرارگاه به لشگرسیدالشهداء(ع) واگذارشود و گردان اواخر بهمن ماه بود که از اردوگاه کوثر به سمت فاو حرکت کرد. قرار بود با اتوبوس به خسرو آباد و از آنجا با قایق وارد فاو شویم. اما خبررسید هواپیماهای دشمن پل روی رودخانه بهمن شیر رو منهدم کردند. نزدیک ظهر بود که رسیدیم به بهمن شیر و بچه ها از اتوبوس ها پیاده شدند و زیر نخل ها مستقرشدند تا از شناسایی هواپیماهای دشمن که مدام درآسمان بودند درامان باشند. نماز خواندیم و گفتند کامیون ها اونطرف رودخانه بهمن شیر منتظرند. در دسته های 10نفره حرکت کردیم و مسیر طولانی رو پیمودیم تا از پل رد بشیم و بچه ها سوارکامیونهایی که باربند چوبی داشت شدند.

 

سید مجید میرمحمدی می گفت:

 

وقتی می خواستیم سوارکامیون بشیم من رفتم جلوی کامیون نشستم بغل دست راننده، همین طور که داشتم می رفتم بالا شهید شاه حسینی به من گفت سید بیا پیش ما، بیا عقب. گفتم من حوصله اش را ندارم پشت کامیون بشینم می روم جلو بشینم. گفت بیا اینجا، نیایی ضرر می کنی. گفتم نه ضرر نمی کنم، جام خوبه.

رفتیم توی کامیون نشستیم و کامیون حرکت کرد. 13 کامیون نیروها رو سوار کرده بود و به سمت اروند کنار می رفتیم. تو جاده که می رفتیم یک موقع صدای پدافندها درآمد، صدای توپخانه و آتش و همه چیز منطقه شلوغ پلوغ شد. پدافندها شلیک می کردند. بچه ها هم پشت بار کامیون برای خودشون شعر می خوندند و گاهی هم صدای قهقهشون می آمد که یک دفعه صدا زدند هواپیما رو زدند. هواپیما راقشنگ دیدیم. هواپیما آمد چرخید خورد زمین و منهدم شد. صدای الله اکبر بچه ها از توی کامیون ها بلند شد. بچه ها تکبیر گفتند، هنوز تکبیر بچه ها تمام نشده بود که یکی از هواپیماها شیرجه زد روی جاده و دیدم به سمت ستون کامیونهایی که ما سوار بودیم میاد. همزمان باصدای شیرجه اش صدای انفجار آمد و یکی از راکت هاش به فاصل? نزدیکی از جاده سمت چپ ما خورد زمین. طوری که صدای انفجار و آتیش انفجار قشنگ پیچید توی ماشین و در همین حین دیدم راننده یک داد کشید و افتاد روی فرمان.

ترکش آمده بود قشنگ ازسمت چپش گرفته بود و به قلبش اصابت کرد و دیدم سرش رو فرمون افتاد و در جا شهید شد. بلافاصله کامیون از جاده منحرف شد و کنار جاده خاکریز بود رفت روی خاکریز به طوری که چرخهاش به سمت بالا قرارگرفت و تهش به سمت پایین بود درست عین وقتی که بار کمپرسی بالا میره .

من دیدم سالمم و در جلو را باز کردم و پریدم بیرون و اومدم عقب کامیون رانگاه کردم. دیدم صدای ولوله و آه و ناله داد و بیداد بچه ها بلند بود. کامیون ما عقب بارش چوبی بود. دیدم از زیر در عین یک جوب دارد خون می ریزه. بچه های بقیه کامیون ها هم سریع خودشون رو رسوندند. همه نگران بودند. آخه ستونهای گردان قمربنی هاشم(ع) داخل بار کامیون بودند. با زحمت در بار کامیون رو باز کردیم. دیدیم بچه ها رو هم ریختند پایین. تمام ترکش بمب وسط بار کامیون رو گرفته بود، همه بچه ها بدنهاشون پرخون بود مجروح ها رو پیاده کردیم اما درکمال ناباوری دیدیم حمید از جا بلند نمیشه. همه به هم نگاه می کردیم. هیچکس نای رفتن سمت حمید رو نداشت. ترکش پهلوش رو پاره کرده بود. حمیدی که تا چند لحظه قبل کمپوت روحیه همه بود بی جون افتاده بود. برادر راستگو و قاسمی اومدن و کمک کردن شهدا رو ازکامیون پایین آوردیم. به خودم اومدم که وقت سوارشدن حمید گفت سید بیا عقب پیش ما اگر نیایی ضرر میکنی و من گوش نکردم که بگم برایتون همان بچه ها که با هم نشسته بودیم به من گفتند تو هم بیا بالا، من نرفتم و شاه حسینی گفت ضررمی کنی و من گوش نکردم.

شش تا از رفیقام عقب ماشین شهید شدند. شهید حمید بود، سیدین خراسانی ، رضا زالی ، عرب و ابوطالبی درجا شهید شدند و شهید رضا عبدی هم سخت مجروح شد و دربیمارستان سینای تهرون شهید شد.

 

شهدا و مجروح ها رو فرستادیم عقب و کامیونهای بعدی که سالم بودند حرکت کردیم. هوا داشت تاریک می شد که رسیدیم اروند کنار.

کنار اسکله، لشکر که داخل نهری بود که به نهر علقمه مشهور بود صدای حاج بخشی میومد. ظاهراً به گوششان رسانده بودند که بچه ها درطول راه مورد حمله هوایی قرارگرفته اند. حاج بخشی با پخش کردن شکلات و شیرینی رو به بچه ها کرد وگفت: شماچراناراحتید؟ من الان پسرم شکلات پیچ به تهرون فرستادم. ما آنجا فهمیدیم پسر دومش شهید شده و باآن روحیه آمده تابه ما روحیه بده..

 

کنار اروند کنار مستقر شدیم .همه از حمید می گفتند. هرکسی یک گوشه زانوی غم بغل کرده بود خدا روشکر ایام فاطمیه بود و ما بهانه برای گریه داشتیم. یکدفعه به یادم اومد که ترکش پهلوی حمید رو شکافت و چقدر باسعادت بود عاشق وسینه زن حضرت زهرا (س) که در ایام شهادت بی بی با پهلوی شکسته به دیدار مادر ما شتافت. اونجا به بچه ها گفتم:برای علمدارگردان قمربنی هاشم (ع) کوچیک بود که با تیر کلاش و دوشکا و ترکش خمپاره شهید بشه، هواپیما فرستادن برای شهید کردن حمید.

اینگونه بود عروج قمرگردان قمربنی هاشم علیه السلام که 23 بهار در دنیا میهمان بود و زندگی او درس چگونه زیستن برای ماست.شاید جوونهای شمرون که برای عزاداری وزیارت به امام زاده علی اکبر چیذر میرن. عکس حمید وسنگ قبر سیاه رنگش رو دیده باشند و حق دارن بدونن این دلاوری که اینجا آرمیده کیه.

نوشتم تا حق اونها بر گردن ما ننمونه. اگه دنبال مزارش میگردید، گلزارشهدای امام زاده علی اکبر چیذر وقتی به سمت در امام زاده میرید بعد از کیوسک نگهبانی دست راست.حمید وسط شهدا آرمیده. درفاطمیه امسال بیاد حمید باشیم.

 

*راوی : جعفر طهماسبی



[ سه شنبه 90/11/25 ] [ 4:19 عصر ] [ دوستدار علمدار ]

نظر

رشادتی که تنبیه به دنبال داشت

قبل از پیروزی انقلاب در زنجان یک مانوری برگزار شد که تعدادی از ژنرالهای آمریکایی هم حضور داشتند . بخشی از مانور مربوط به عملیات آزمایشی جنگنده های نیروی هوایی بود .

در بخش هوایی برنامه ریزی مانور به این صورت بود که هواپیماها از پایگاه تبریز بر میخاستند و در زنجان هدفهای فرضی را بمباران می کردند . جناب ناصحی پور و شهید اردستانی از جمله خلبانانی بودند که در این مانور شرکت داشتند من و شهید دلحامد نیز به صورت F.I.C بودیم . یعنی ماموریت داشتیم تا به درخواست نیروهای پیاده با خلبانان شرکت کننده تماس برقرار کنیم و گرای مورد نظر را بدهیم . ضمن اینکه بررسی کنیم که آیا درست هدفگیری می کنند یا نه

چون خلبانان نیروی هوایی در آن زمان آموزش دیده آمریکا بودند ژنرالهای آمریکایی با دقت نظر بیشتری نحوه پرواز و عملکرد خلبانان ما را زیر نظر داشتند . در این هنگام جناب ناصحی پور با شیرجه ای دیدنی هواپیما را به زمین نزدیک کرد و از روی سر آمریکاییها عبور کرد . به دنبال وی شهید اردستانی که علی رغم سابقه کم در فن خلبانی از مهارت بی نظیری برخوردار و بسیار نترس بود با فاصله کمی از سطح زمین و بالای سر ژنرالهای آمریکایی ظاهر شد . به طوری که آنها خود را جمع و جور کردند و به تعبیری شوکه شدند . یکی از آنها بی درنگ دستگاه ارتباطی را از شهید دلحامد گرفت و به زبان انگلیسی با هواپیمای شماره 2 (شهید اردستانی ) ارتباط برقرار کرد و مرتب می گفت :

Very good (خیلی خوب بود )

اما این تعریف و تمجید ظاهری بود و آنها که تحمل دیدن هیچ نبوغ و استعدادی را در ایرانی ها نداشتند و با دید استعماری به مملکت ما می نگریستند از این حرکت شهید اردستانی که جسارت و رشادت فوق العادهای به خرج داده بود به خشم آمدند .به طوری که پس از اتمام مانور آن شهید بزرگوار را یک ماه ار پرواز بازداشتند .



سرهنگ خلبان علی عالی زاده

تو قهرمان هستی نه من

قبل از پیروزی انقلاب اسلامی در سالهای 54 و 55 شهید اردستانی که درجه ستواندومی داشت و از خلبانان تازه فارغ التحصیل شده به حساب می آمد برای انجام یک سری مسابقات تیراندازی با هواپیما انتخاب و به کشور پاکستان اعزام شد .

در بین خلبانان پاکستانی سرگرد خلبانی بود که در جنگ بین هندوستان و پاکستان چند هواپیمای هندی را سرنگون کرده بود و قهرمان آن برهه از نیروی هوایی این کشور به حساب می آمد . همین امر باعث شده بود که بین خلبانان مشهور شود . لذا با غرور خاصی راه می رفت و آستین هایش را بالا می زد و هنگام عبور از کنار دیگران به عالم و آدم فخر می فروخت .

روز مسابقه فرا می رسد و هواپیماهایی که قرار بود در مسابقه شرکت کنند به آسمان بر می خیزند .شهید اردستانی که علی رغم جوانی از مهارت خوبی در فن خلبانی برخوردار بوده تصمیم می گیرد که در آسمان با این سرگرد پاکستانی به یک نبرد هوایی آزمایشی بپردازد با انجام مانورهای ماهرانه ای از سرگرد پاکستانی شات می گیرد . یعنی طوری وضعیت هواپیمایش را قرار می دهد که پشت سر خلبان پاکستانی قرار می گیرد . در فن خلبانی و نبرد هوایی این عمل یعنی زدن هواپیمای حریف .

پروازها تمام می شود و هواپیماها یکی پس از دیگریبه زمین می نشینند . در کمال ناباوری سرگرد پاکستانی آستینهایش را پایین می اندازد و به طرف شهید اردستانی می آید .به زبان انگلیسی به او می گوید:

تو قهرمان هستی نه من



سرهنگ خلبان والی اویسی   



[ دوشنبه 90/11/24 ] [ 11:52 صبح ] [ دوستدار علمدار ]

نظر

آنچه می خوانید دلنوشته ایست جانسوز از دختر سردار شهید محمد رحیم بردبار؛ فرمانده واحد تخریب لشکر ویژه 25 کربلا ، که در یادواره شهدای سرافراز شهرستان  نکاء قرائت شد. این سردار شهید، بعد از شش سال حضور مستمر در جبهه های نبرد در روز جمعه 13 تیرماه سال 1365 در حالی که برای اقامه نماز، وضو ساخته بود بر اثر اصابت ترکش بمبهای هواپیمای عراق به شهادت رسید:

دلم، بهانه پدر را گرفته است. به من گفتند باید حرف دلم را در جمع همرزمان پدر و دیگر بسیجیان بگویم. از کجا بگویم؟ از شهیدان که معراج مردان مومن اند یا از شهید که زنده تاریخ است؟  به راستی هنوز برایم واژه شهادت هجی نشده است، چرا که برایم سخت است که باور کنم که کسانی جان خود را به خطر انداختند و به دره های آتش قدم نهادند و آماده شدند در جوی خون بغلتند، آن هم در چه روزهایی؛ روزهای زیبا نوجوانی و جوانی.

 برای من که نوجوانی هستم و هر روز منتظر روزهای طلایی جوانی، مردانگی این جوانان باور کردنی نیست. آنان جز عشق به خدا چیزی در دل نداشتند و با همین دلهای عاشق به جنگ با قدرتمندترین ارتش خاورمیانه رفتند و بعد از هشت سال دفاع مقدس بالاخره دشمن را به زانو در آوردند.

 امروز یادگاران دفاع مقدس در این جمع حضور دارند. می دانم که گذشت زمان داغ دلتان را سنگین تر می کند. می دانم هرگز لحظه ای از یاد جزیره مجنون آبادان و خرمشهر فاو و مهران که قتلگاه پدرم بود، غافل نمی شوید. با ما بگوئید که شاهد چه ایثارگری هائی بودید، لحظه شهادت آن نوجوانی که با لب تشنه در کنار شما به شهادت رسید چه حالی داشتید؟ و بگوئید چگونه می توانید زندان دنیا را تحمل کنید و با زرق و برق آن دست و پنجه نرم کنید؟ شنیدم مولایم برای فرزندان خود بهترین پدر و با ارزش ترین الگو بود نه تنها برای فرزندان خود بلکه برای تمامی یتیمانی که سایه پدر بر سر نداشتند. من هم آرزو داشتم پدرم را در کنار خود ببینم.

 پدر جان آیا می شنوی چه می گویم؟ می دانم که می شنوی. دوست داشتم در کنارم باشی تا سر بر زانویت بگذارم و درد دلهایم را برایت بگویم. دلم می خواست کنارت بنشینم تا برایم حرف بزنی و با سخنان شیرینت مرا راهنمائی کنی. ای کاش بودی تا من هم در کنار تو به خود ببالم.

 اما نه! حالا که فکر می کنم می بینم اکنون زمانی است که باید بیشتر به تو افتخار کنم چون تو شهیدی و شهید زیباترین تفسیر عشق و شجاعت و ایثار است. فقط با سوز دل و اشک چشمم می خواهم بگویم که سخت ترین روز زندگی من و برادرم آن بود که باید با دستان کوچکمان کلمه بابا را مشق کنیم و صدا بکشیم، آخر ما که در زندگی خود هرگز پدر را ندیده و کسی را بابا صدا نکرده بودیم و مفهوم جمله "بابا آب داد" بی معنی است، شاید سخت ترین روز زندگی فرزندان شاهد، همان روزی بود که باید کلمه بابا را مشق می کردند.

 پدرم دوست داشت چون زینب کبری (س) پیام آور قیام ایران باشم اگر چه کوچکتر از آنم که خود را با بزرگ بانوی جهان مقایسه کنم ولی سعی می کنم همچون زینب کبری هرگز برادرم را تنها نگذارم و تا پای جان از اسلام دفاع کنم. من که دگر از نداشتن پدر ناراحت نیستم چرا که با دیدن چهره نورانی و دلسوز علی زمان (امام خامنه ای) سیمای پدر را تجسم می کنم و هرگز احساس یتیمی نمی کنم.

 می خواهم زینب باشم و الگوی دختران هم سن و سال خود. می دانم دخترانی که امروز اینگونه عفت خود را به حراج گذاردند چون من دل سوخته ای ندارند و بدانند که آرامش امروزمان را مدیون چه کسانی هستیم و به دختران دور و بر خود می نگرم که چگونه از حضور فیزیکی پدر خود بهرمند اند و هر آنچه که می خواهند برایشان مهیا می شود، کمبودی ندارند.

 شاید من هم در نگاه اول حسرت بخورم که چرا پدر ندارم ولی با نگاه عمیق می بینم آنچه که پدرم به من داده هیچ پدری به هیچ دختری نداده، پدرم نعمت اصالت و ریشه نعمت معرفت و ایمان را در خونم تزریق نمود، نعمتهائی که هرگز فروشی نیست و پدران میلیونر دوستانم هرگز نمی توانند در هیچ معامله ای آن را خرید و فروش کنند.

 بیائید نگذاریم میراث شهادت به هدر رود و شما ای وارثان سالهای جنگ، اای یادگاران دفاع مقدس، نگذارید بوی شهادت در کوچه های شهرمان به بوی اسپره و ادکلن تبدیل شود و شاهد نباشید که جوانان ایران، سمبل جنایت اعتیاد گردند. همت کنید و دفاع مقدس دیگر به راه اندازید چرا که ای بسیجی وقتی که شما را می بینم انگار صورت زیبا و ملکوتی بابا را می بینم.

سلام! سلام بر پدری که سالهاست او را ندیدم، سلام بر پدری که سالهاست در رویاهایم با او نجوا می کنم و در کودکی با او حرف می زدم، می خندیدم، بازی می کردم . پدر! حالا من بزرگ شده ام، آنقدر بزرگ که چشمان من تجلی گاه اندیشه ات گشته است.

پدرم! دلم برای بودنت تنگ است، اما تنها قاب عکس توست که مرحم دل مجروح من است. می خواهم برایت از حسرت به زبان راندن کلمه بابا بگویم. راستی پدر، تا به حال راز یاد گرفتن کلمه بابا را گفته ام؟ خوب امروز این راز را آشکارا افشا می کنم. می خواستم زمانی که بر سر مزارت می آیم صدایت بزنم، می خواهم از روزهائی برایت بگویم که می خواستم لبخند بزنم اما توان لبخند زدن بر لبانم نبود، چرا که در برگ ریزان زندگی ام محو شده بود، پدر جان سالهاست در حسرت شنیدن صدایت شبها را به صبح می رسانم و این در حالی است که بسیاری را می شناسم که از کنارم می گذرند و با کنایه حرفهائی را می زنند که آرزو می کنم کر بودم و هیچ گاه آن چیزها را نمی شنیدم. بعضی ها را نیز می بینم که در چشمان من خیره می شوند بدون اینکه مرا بشناسند به تو توهین می کنند. کسی که در میادین مین می غلطید تا نگرانی همرزمانش از بین برود، شخصی که شجاعتش مثال زدنی بود، گاه این حرفها مرا به یاد آن روزهای شهادتت می اندازد.

صدام خون خوار در رادیوی خویش اعلام کرد رحیم بردبار به درک پیوست! اما تو تازه جاودان شدی و حالا اوست که به درک پیوسته است. پدر جان زمانی که به قاب چوبی عکست نگاه می کنم و می بینم که به من نگاه می کنی برایم لذت بخش است. پدرم اگر چه زخم های سینه ات را هر شب چون کابوس می بینم، ولی با افتخار فریاد می زنم آری من فرزند اسطوره ی پروازم.

 پدرم! وقتی رفتی، دلم گرفت، آخر با تو می شد به پیشباز صنوبرها رفت و پرستو ها را تا دیار نور بدرقه کرد. با تو می شد تا آن سوی پرچین دلها رفت و عشق خدائی را زیباتر دید. با تو دلم چه آرامش غریبی داشت.

بگو ای مسافر نازنینم! بگو برای دیدن تو باید از کدام کوچه گذشت؟!

راستی پدر! برای زیارت تو به جبهه آمده ام، می دانی؟ پدرم، چشمه اشک خشک شدنی نیست، آنجا صاحب خانه عشق است و دیگر حساب و کتاب قطره های اشکم را ندارم تا اشکهای من فرود می آید و قدم می زنم به جائی که شهدا قدم می زدند. دوستانت می گویند آن لحظه ای که در عملیات، سنگر دیده بانی دشمن، رزمندگان اسلام را مورد تیر مستقیم خویش قرار داده بود، کسی جرات پیشروی نداشت ولی این سردار عاشق و عارف با شجاعت تمام دست به دعا برداشت و همچون شیری به سوی سنگر دیده بانی روانه شد و آن را منهدم نمود. بدن زخم خورده ی او که یادگاری از فاو و پنجوین بود، او را هرگز ناامید ننمود بلکه به او امیدی داد تا به شهادت فکر نماید و به این آرزوی عاشقان بیشتر نزدیک گردد.

پدر جان!  تو در فتح المبین عاشقانه جنگیدی و قمقمه پر از آبت را به عشق حسین (ع)خالی نمودی و در خیبر همچون شیری بر دشمنان فرود آمدی و در والفجر طلوع نمودی و در کربلا یک جاودانه شدی.

 آری! تو شهادت را بر ماندن ترجیح دادی، چراکه روح بلند و ملکوتی تو نمی توانست در این دنیای خاکی بماند. خوشا به حالت ای سردار که به قافله حسین(ع) پیوستی و از علائق دنیا گذشتی. خوشا به حالت که این دنیا نتوانست تو را در قفس تنگ خویش محبوس نماید، نگاهت نگاه عشق و فداکاری است...

رحما بردبار ؛ دختر سردار شهید محمد رحیم بردبار 



[ یکشنبه 90/11/9 ] [ 3:13 عصر ] [ دوستدار علمدار ]

نظر