
ما جنگ را بیشتر از زبان رزمندگان شنیده ایم، حماسه دلپذیری دارند مادارن شهدا که کمتر به آن پرداخته شده است.
مادر «شهید اردشیر رحمانی» فرمانده گردان ضد زره «لشکر 25 کربلا» نیز یکی از شیر زنانی است که در مورد فرزند شهیدش می گوید:
روز تولد اردشیر در منزل تنها بودم، روز 26 بهمن سال 1340 اردشیر به دنیا آمد، از همان دوران کودکی، حسی عجیبی به اردشیر داشتم، اما قادر به بیان کیفیات روحی خود نیستم.
کودکی اش با هوش و پر جنب وجوش، در چشم بهم زدنی، جوانی شد رعنا و اهل معرفت و دانش و نیایش، جوری که حس می کردم دارد جلوتر از زمان خودش پرواز می کند.
آقا مهدی پدر اردشیر، «کبوتر سفید» صدای اش می زد. اردشیر دیپلم تجربی اش را با نمرات عالی از دبیرستان آزادگان رشت گرفت.
در حوادث قبل از انقلاب آنچنان فعال بود که ساواک را به ستوه آورده بود. انقلاب هم که پیروز شد، همچنان در عرصه مبارزاتی فعال بود. پدر اردشیر کارمند مخابرات رشت بود و از جهتی، وضع مالی متوسطی داشتیم.
اکبر داداش بزرگ اردشیر، اصرار داشت تا اردشیر به خاطر توانمندی اش، در تحصیلات عالیه، به خارج اش کشور، مانند: هند، دانمارک، انگلیس برود و آنجا ادامه تحصیل بدهد، اما با این وصف، اردشیر وارد سپاه پاسداران شد. خیلی طول نکشید که جنگ شد و رفت جبهه.
هر چند وقت یک بار، مرخصی اجباری می آمد. اجباری یعنی وقتی تیر و ترکش که می خورد، زخمی که می شد، مجبور بود به بیمارستان برود. از آنجا که مرخص می شد، مدتی کوتاه می آمد منزل، دوران نقاهت را می گذراند. دوباره عازم جبهه می شد.
این آخری، به خواب که می رفت، می نشستم سیر نگاهش می کردم، یک حال دیگری داشت، توی خواب گاهی فریاد می کشید:
«گردان حمله!»
می گفتم: بخواب پسرم، این جا منزل است.
چشم هایش را باز می کرد و می گفت: ببخشید مادر، خواب دیدم که در جبهه هستم.
گفتم: پسرم، مگر در جبهه چه مسئولیتی دارید؟
گفت: غلام امام حسین هستم مادر.
آرام چشمانش را بست، من سرش را دست کشیدم، نازش کردم، بوئیدم و بوسیدم اش، یک حال غریبانه ائی پیدا کردم، مثل وقتی که داشت دنیا می آمد. غریب و تنها، دلم بغض کرد، توی دلم برایش «لالایی» خواندم، سرش را دست کشیدم، اشک ریختم، کبوتر سفید ناز من، هی دستاش و دست کشیدم، بیاد ابوالفضل العباس؛ می خواندم: «هی بال تو باز می کنی، احساس پرواز می کنی»
اردشیر همه حواسش به جبهه بود، من همه حواسم به اردشیر
چند روز مانده بود که برود جبهه، گفتم: پسرم بیا ازدواج کن، خواهرانت ازدواج کردند، برادرت ازدواج کرده، من می خواهم که نشانی خانه ات را داشته باشم، چادرم را بندازم روی سرم، بیایم در خانه ات، در بزنم، بچه هات بیان جلوی در، چادرم را بکشند، من ببوسمشان، عروسم من را صدا کند، مادرجان بیا...
آی اردشیر جان، مادر به فدایت. بیا زن بگیر.
خندید و گفت: آدرس می خوای مادر؟
گفتم: بله که آدرس می خوام پسرگلم.
یک برگه کاغذ گرفت، نوشت.
گفتم بخوان.خواند: «اول خیابان لاهیجان، گلزار شهداء، قطعه 255»
روز آخری که داشت می رفت، یک انگشتری توی دستش بود، از یک شهیدی اهل مازندران یادگاری گرفته بود. رفیق جان در جانی اش بود. انگشتر را داد به من.
گفت: جانم به قربانت مادر، این یادگار رفیق شهیدم است.
پدرش نمی توانست بیاید بدرقه اش، آقا مهدی به خاطر بیماری قلبی در بیمارستان بستری بود. اردشیر رفت با پدرش خداحافظی کرد، اردشیر که داشت می رفت، دلم را با خودش برد. همه حواس من را برد. تنها و غریب شدم. چند روز نگذشته بود، که شنیدم عملیات «کربلای چهار» شده، خیلی از بچه های شمال شهید شدن. تا یک مجروحی را می آوردند، چادرم را می انداختم روی سرم، می دویدم سمت بیمارستان.
هنوز در تب و تاب شهدا و مجروحین کربلای چهار بودم که شنیدم، عملیات «کربلای پنج» شده، اردشیر فرمانده گردان زرهی لشکر 25 کربلا بود. شنیدم توی رشت، سی و سه تا شهید آوردند. رفتم شهدا را ببینم. تا ظهر آنجا بودم. ظهر که گذشت، خواستم برگردم خانه که دیدم کلی زخمی آوردند. ماندم. تا زخمی ها را ببینم. کسی آشنا هست، یا با اردشیر بوده باشد.
غروب بود برگشتم خانه، اکبر داداش اردشیر گفت: از صبح دنبالت بودم مادر من کجا بودی؟
گفتم: سی تا شهید آورده بودند. مجروح جنگی آورده بودند، رفتم شهدا را ببینم. دنبال یک آشنا بودم که ببینم از اردشیر خبر دارند یا خیر...
گفت: ادرشیر زخمی شده.
گفتم: از چه ناحیه ای؟
گفت: دستش زخمی شده، مادر چیزی نیست.
گفتم: به من راستش را بگو پسرم، من طاقتش را دارم، من می خواهم بروم بیمارستان.
گفت: باشه برویم.
مرا به سردخانه بردند، دیدم اردشیر آنجا آرام خوابیده، اردشیر یازده سالش که بود، خواب دیدم، داخل اتاقی شدم. سه جوان رعنا در آنجا هستند، یکی لباس سفید داشت با یک شمشیر که برق می زد، چکمه اش تا زانو بود، بلند شد ایستاد، خیلی اهل معرفت بود. به من سلام کرد.
دو نفر دیگر آنجا کنارش خوابیده بودند.
گفتم آقا، شما کی هستید؟
گفت: شما برای چه کسی نذر می کنید؟
_ من همیشه برای ابوالفضل العباس(ع) نذر می کردم.
گفتم: شما ابوالفضل العباس هستید؟
من این صحنه را یک بار دیگر در سردخانه دیدم. بعدش تا سه شب بی تابی نکردم. شب چهارم که رسید، دیگر هیچ چیز نفهمیدم. تا شب هفت اردشیر، در بیمارستان بستری بودم. وقتی مرخص شدم، سکته خفیف کرده بودم.
اردشیر در شب سوم بهمن سال 65 در«عملیات کربلای پنج» شهید شده بود، سپس در مراسمی با شکوه در رشت تشیع، و در گلزار شهدای «تازه آباد» شهرستان رشت به خاک سپرده شد...
نویسنده: غلامعلی نسائی
[ سه شنبه 90/10/27 ] [ 1:48 عصر ] [ دوستدار علمدار ]
یونس زنگی آبادی ، فرمانده تیپ امام حسین(صلوات الله علیه) از لشکر 41 ثارالله ، وقتی در عملیات کربلای 5 ، دست در دست مولایش گذاشت ، تنها 25 سال داشت.
آخرین باری که حاج یونس مرخصی گفت : حاج قاسم سلیمانی اسم تیپ ما را گذاشته امام حسین . شما دوست داری اسم تیپ ما چی باشه ؟
گفتم : هر چی خودت دوست داری .
گفت : چون اسم تیپ ما امام حسین است ، دوست دارم مثل امام حسین شهید شوم .
بعد از کمی مکث ادامه داد: من که شهید شدم باید مرا از روی پا بشناسید.
روزی که رفتم تعاون برای شناسایی جسد ، روی تابوت را که کنار زدم جای سر ، پاهایش بود .
سلام بر او در روزی که زاده شد ، و در روزی که به شهادت رسید ، و در روزی که دیگر بار زنده برانگیخته خواهد شد
[ یکشنبه 90/10/18 ] [ 10:18 صبح ] [ دوستدار علمدار ]
آن چه خواهید خواند دو روایت است از یک بسیجی شهید :
*روایت اول:
با حسین عالی برای شناسائی رفتیم. وقت نماز شد. اول برادر عالی نماز را با صوتی حزین و دل شکسته خواند. بعد به نگهبانی ایستاد و من به نماز. در قنوت از خدا خواستم یقینم را زیاد کند و نمازم را تا به آخر خواندم. پس از نماز دیدم حسین عالی می خندد.
به من گفت: می خواهی یقینت زیاد شود؟
با تعجب گفتم: بله اما تو از کجا می دانی؟
خندید و گفت: چقدر؟
گفتم: زیاد
گفت: گوشت را روی زمین بگذار و گوش کن.
من هم همان کار را کردم. با همین گوش هایم شنیدم زمین با من سخن می گفت و مرا نصیحت می کرد : « مرتضی! نترس! عالم عبث نیست و کار شما بیهوده نیست. ما هر دو عبد خدائیم در دو شکل و دو لباس. سعی کن با رفتار ناپسندت خدا را ناراضی نکنی ... و زمین مدام برایم حرف می زد.
سپس شهید عالی گفت: یقینت زیاد شد؟
*روایت دوم:
شب عملیات کربلای 5 وقتی نیروهای غواص لشگر ثارالله وارد آب شدند و به سمت دژ مستحکم عراقیها حرکت کردند ماه کاملا بالا بود .
حاج قاسم (سردار سلیمانی ) که با دوربین دید در شب بچه ها را نگاه می کرد می گفت : « دلهره عجیبی پیدا کردم , چون آسمان مهتابی بود و من از شروع کار تا نزدیک دشمن شما را می دیدم و مرتب متوسل به حضرت زهرا (س ) می شدم که عملیات لو نرود. »
غواصان وسط های آب و در میانه راه بودند که دشمن دو تا خمپاره ایذایی شلیک کرد. اما بچه ها مشغول ذکر و پیشروی بودند . به پشت موانع که رسیدند با 100متر سیم خاردار فرشی مواجه شدند .در این لحظه عراقیها بچه ها را دیدند و منور هشدار دهنده را شلیک وبلافاصله شروع به تیراندازی به غواصان کردندو تعدادی شهید شدند
وقت بسیار تنگ بود در این میان شهید « حسین عالی » نوجوان شجاع زابلی هنگامی که جان یاران را در خطر می بیند باخوابیدن بر روی سیم های خاردار راه را برای رزمندگان می گشاید ودراین هنگام گلوله ای به پهلوی او اصابت می کند و همانگونه که دوست داشت مانند حضرت فاطمه (س)با سینه و پهلویی مجروح به شهادت رسید
[ یکشنبه 90/10/18 ] [ 10:16 صبح ] [ دوستدار علمدار ]
شب جمعه اولین هفته ای که به پدافندی پاسگاه زید اعزام شده بودیم. یک مراسم دعا کمیل در سنگر حسینیه ی دسته ی ما برگزار شد.مداح همرزمان عبدالرضا صابرزاده از مسجد ولیعصر (عج) بود. فضای جبهه آن زمان ها طوری بود که همه همرزمان را تحت تاثیر قرار داده بود. البته صابر زاده دعا را به گونه ای می خواند که تمام بچه ها به گریه افتادند . در فراز های آخر دعا ، همه با هم یارب یارب می گفتند و حسین را به کمک می طلبیتند . این گویش ها و دعا ها تا دقایقی بعد از اتمام دعا کمیل ادامه داشت. در نهایت بچه ها یکی یکی بر می خاستند و با یکدیگر دست میدادند. اما هنوز یکی از بچه ها در سجده بود و ندای یا حسین یا حسین سر می داد. توجه همه به او جلب شد. سید کریم محسنی ، از رزمندگان مسجد محمدی دزفول بود. او را صدا کردیم ولی حالت او ادامه داشت. لذا او را تکان دادیم که در نتیجه از حالت سجده روی زمین پهن شد. ولی همچنان ندای یا حسین یا حسن از او به گوش می رسید. معلوم شد که در یک حالت بیهوشی فرو رفته است.
علیرضا که یک آموزش مختصری در خصوص امداد گری دیده بود ، پا های او را بالا گرفت و سعی کرد که زبانش راه نفس او را نگیرد. بعد از دقایقی با پیگیری همرزمان آمبولانس از راه رسید و علیرضا همراه خدمه آمبولانس او را به نقاهتگاه بردند. در مسیر هر گاه که ندا های یا حسین یاحسین او قطع می شد ، علیرضا که نوجوان کم سن و سال و کم تجربه بود به شدت نگران می شد. و اقدام به تنفس مصنوعی و ماساژ قلبی می کرد.
فردای آن روز سید کریم محسنی سالم به جبهه برگشت و فقط به یکی از بچه ها گفته بود که در زمان بی هوشی سیدی را دیده ام که مرا بشارت به رفتن بسوی او را داده است.
دو ماه از مراسم دعا گذشت. و خط اول تغییر کرده بود و بچه ها طی وقایعی خط اول را حدود یک و نیم کیلو متر جلو تر برده بودند. بعد از طی شرایط های سخت در خط اول جدید در طول این دوماه، گروهان ما به خط اول قبلی که حالا خط دوم محسوب می شد آورده شد.
یک هفته بود که شب ها جهت تقویت خط اول اعزام می شدیم و صبحگاه جهت استراحت در خط دوم بودیم . در سنگر ما علیرضا ،حجت شیشه گر زاده ، بصیری ، کابلی ،مقدم ، امیر مریدی و سید کریم محسنی بود.
در مورخ 16/06/62 که طبق معمول از خط اول بر می گشتیم یک صبحگاه همراه نماز صبح در سنگر حسینیه برگزار شد و بعد از صبحگاه معاون دوم گروهان قائم گردان بلال برادر عبدالحسین صحتی جلسه قرآن بر گزار کرد و سوره فلق را تمام بچه ها یکی یکی قرائت کردند.
بعد از صبحگاه و جلسه قرآن به سنگر مان جهت صرف صبحانه رفتیم . پشت سنگر ما یک بهار خواب از نوع سنگر بود که جهت خوردن صبحانه از آن استفاده کردیم. بعد از صبحانه علیرضا و حجت در دو متری جناح چپ سنگر مشغول شستن ظروف شدند. سید کریم محسنی تکیه داده بر دیواره ورودی جناح چپ سنگر در حال مرتب کردن کوله پشتی خود بود. بقیه بچه ها (بصیری ، کابلی ،مقدم ، امیر مریدی) هم جهت استراحت داخل سنگر شده بودند. منطقه هم زیر آتش پراکنده و آرام خمباره بود که معمول بود.
ناگهان در ساعت 30/7 صبح خمپاره 120 میلمتری بین علیرضا و حجت از یک سو و سید کریم از سو دیگر به زمین خورد. علیرضا و حجت که در حال شستن ظروف بودند فقط به علت خیسی اطراف خود توانستند بنشینند . غبار خمباره سنگین 120 اجازه دیدن چیزی را نمی داد. سنگر جناح چپ همسایه از علیرضا و حجت خواست که به سمت سنگر آنها بروند. چند لحظه در سنگر همسایه بودیم که ندای لا الله الا الله برادر بصیری بگوشمان رسید. سراسیمه خودمان را به سنگر یمان رساندیم.
سید کریم محسنی را دیدیم که در حالی که کنار کوله آرپی جی خود بود نفس های آخر خود را می کشید. ترکش به تمام قسمت های سیدکریم اصابت کرده بود و شکمش باز شده بود. فرمانده گروهان علیرضا زمانی رسید و ما را داخل سنگر کرد. دقایقی بود که ما از آن چه بیرون می گذشت بی اطلاح بودیم . فکر می کردیم که تا حالا سید کریم را به نقاهتگاه منتقل کرده اند.
علیرضا سری به بیرون زد. پیکر سید کریم سر جایش بود . کنارش هم کوله آرپی جی سید بود که حالا منور از آتش بود. معاون گروهان محمود دوستانی هم پشت سنگرمان موضع گرفته بود و سعی می کردکه بوسیله یک چوب بلند ،کوله حاوی سه موشک آرپی جی منور را از سید کریم دور کند .
محمود، علیرضا را که دید به او فرمان داد که کسی حق ندارد از سنگر خارج شود.در نهایت سید کریم زنده منتقل شد.
دقایقی از انتقال سید کریم گذشته بود. سنگر ما در اثر اصابت خمپاره سنگین 120 در نزدیکی خودش یک حالت تکان خورده داشت. در ضمن سنگر ما یک حالت دو اتاقه داشت که در اتاق پشتی اسلحه هایمان روی یکسری میخ آویزان شده بود. به یکباره یکی از اسلحه ها به خودی خود به زمین افتاد. بچه ها سریع آنرا چک کردند و از قضاء اسلحه سید کریم محسنی بود. لذا یکی از بچه ها گفت که سید کریم شهید شد. آمبولانس که برگشت زمان شهادت سید کریم به گفته خدمه با زمان افتادن اسلحه اش مطابقت داشت.
محل اصابت خمباره فقط یک متر از علیرضا و حجت فاصله داشت . والبته همچنان فقط یک متر از سید کریم محسنی ولی شهادت قسمت سید کریم بود.
[ چهارشنبه 90/10/14 ] [ 9:28 صبح ] [ دوستدار علمدار ]
بهش می گویم ببخشید شما تو همسایه تان کسی دارید که باباش شهید شده باشد؟ اگر گفت نه. می گویم: پس خوب شد. شما رکورد دار محله شدید!
آن چه می خوانید ، برشی است از خاطرات سال های عشق و آتش:
تا به حال غصه دار و غمگین ندیده بودمش. همیشه دندان های صدفی سفید فاصله دارش از پس لبان خندانش دیده می شد. قرص روحیه بود! نه در تنگناها و بدبیاری ها کم می آورد و نه زیر آتش شدید و دیوانه وار دشمن. یک تنه می زد به قلب دشمن.
اسمش قاسم بود. پدرش گردان دیگر بود. تره به تخمش می رود، قاسم به باباش. هر دو بَشاش بودند و دل زنده. خبر شهادت دادن به برادر و دوستان شهید، با قاسم بود.
- سلام ابراهیم. حالت چطوره؟ دماغت چاقه؟ راستی ببینم تو چند تا داداش داری؟
* سه تا، چه طور مگه؟
- هیچی! از امروز دو تا داری. چون داداش بزرگت دیروز شهید شد!
* یا امام حسین!
به همین راحتی! تازه کلی هم شوخی و خنده به تنگ خبر می بست و با شنونده کاری می کرد که اصل ماجرا یادش برود. هر چی بهش می گفتم که: "آخر مرد مؤمن این چطور خبر دادن است؟ نمی گویی یک هو طرف سکته می کند یا حالش بد می شود؟ "
می گفت: "دمت گرم. از کی تا حالا خبر شهادت شده خبر بد و ناگوار؟! "
*منظورم اینه که یک مقدمه چینی، چیزی...
- یعنی توقع داری یک ساعت لفتش بدم؟ که چی؟ برادر عزیزتر از جان! یعنی به طرف بگویم شما در جبهه برادر دارید؟ تا طرف بگوید چطور؟ بگویم: هیچی دل نگران نشو. راستش یک ترکش به انگشت کوچکه پای چپش خورده و کمی اوخ شده و کلی رطب و یابس ببافم و دلش را به هزار راه ببرم و بعد از دو ساعت فک تکاندن و مخ تیلیت کردن خبر شهادت بدهم؟ نه آقاجان این طرز کار من نیست. صلاح مملکت خویش خسروان دانند! من کارم را خوب فوت آبم. "
نرود میخ آهنین در سنگ! هیچ طور نمی شد بهش حالی کرد که... بگذریم. حال خودم معطل مانده بودم که به چه زبان و حسی سراغ قاسم بروم و قضیه را بهش بگویم. اول خواستم گردن دیگران بیندازم. اما همه متفق القول نظر دادند که تو - یعنی من - فرمانده ای وظیفه من است که این خبر را به قاسم بدهم.
قاسم را کنار شیر آب منبع پیدا کردم. نشسته و در طشت کف آلود به رخت چرک هایش چنگ می زد. نشستم کنارش. سلام علیکی و حال و احوالی و کمکش کردم. قاسم به چشمانم دقیق شد و بعد گفت: "غلط نکنم لبخند گرگ بی طمع نیست! باز از آن خبرها شده؟ " جا خوردم.
- بابا تو دیگه کی هستی؟ از حرف نزده خبر داری. من که فکر می کنم تو علم غیب داری و حتی می دانی اسم گربه همسایه چیه؟
رفتیم و رخت ها را روی طناب میان دو چادر پهن کردیم. بعد رفتیم طرف رودخانه که نزدیک اردوگاه بود. قاسم کنار آب گفت: "من نوکر بند کفشتم. قضیه را بگو، من ایکی ثانیه می روم و خبرش را می رسانم. مطمئن باش نمی گذارم یک قطره اشک از چشمان نازنین طرف بچکه! "
- اگر بهت بگویم، چه جوری خبر می دهی؟
*حالا چی هست؟
- فرض کن خبر شهادت پدر یکی از بچه ها باشد.
* بارک الله. خیلی خوبه! تا حالا همچین خبری نداده ام. خب الان می گویم. اول می روم پسرش را صدا می زنم. بعد خیلی صمیمانه می گویم: ماشاءالله به این هیکل به این درشتی! درست به بابای خدابیامرزت رفتی!... نه. اینطوری نه.
آهان فهمیدم. بهش می گویم ببخشید شما تو همسایه تان کسی دارید که باباش شهید شده باشد؟ اگر گفت نه. می گویم: پس خوب شد . شما رکورد دار محله شدید، چون بابات شهید شده!... یا نه. می گویم شما فرزند فلان شهید نیستید؟ نه این هم خوب نیست. گفتی باید آرام آرام خبر بدم. بهش می گویم، هیچی نترس ها. یک ترکش ریز ده کیلویی خورد به گردن بابات و چهار پنج کیلویی از گردن به بالاش را برد ... یا نه ....
دیگر کلافه شدم. حسابی افتاده بود تو دنده و خلاص نمی کرد.
- آهان بهش می گویم: ببخشید پدر شما تو جبهه تشریف دارن؟ همین که گفت: آره. می گویم: پس زودتر بروید پرسنلی گردان تیز و چابک مرخصی بگیرید تا به تشییع جنازه پدرتان برسید و بتوانید زودی برگردید به عملیات هم برسید! طاقتم طاق شد. دلم لرزید. چه راحت و سرخوش بود. کاش من جاش بودم. بغض کردم و پرده اشکی جلوی چشمانم کشیده شد. قاسم خندید و گفت: "نکنه می خوای خبر شهادت پدر خودت را به خودت بگی؟! اینکه دیگه گریه نداره. اگر دلت می خواد خودم بهت خبر بدم! " قه قه خندید.
دستش را تو دستانم گرفتم. دست من سرد بود و دست او گرم و زنده. کم کم خنده اش را خورد. بعد گفت: "چی شده؟ " نفس تازه کردم و گفتم: "می خواستم بپرسم پدرت جبهه اس؟! " لبخند رو صورتش یخ زد. چند لحظه در سکوت به هم نگاه کردیم. کم کم حالش عادی شد تکه سنگی برداشت و پرت کرد تو رودخانه. موج درست شد. گفت: "پس خیاط هم افتاد تو کوزه! " صدایش رگه دار شده بود. گفت: "اما اینجا را زدید به خاکریز. من مرخصی نمی روم. دست راستش بر سر من. " و آرام لبخند زد. چه دل بزرگی داشت این قاسم.
[ چهارشنبه 90/10/7 ] [ 2:57 عصر ] [ دوستدار علمدار ]
ای قوم من! این من هستم: «قربان محمد روشنی». گواهی میدهم که محمد(ص) رسول خداست و من ای مردم، با همه عشقی که به شما دارم، اکنون در محضر پروردگار بهصراحت و سلامت؛ اعلام میکنم که شیعه شدهام و امشب دوباره راهی جبهه میشوم.
شهید قربان محمد روشنی، فرزند: «اله بران» معلم خوش مرام، از دشت ترکمن صحرای گلستان، شهرستان گنبدکاووس، اهل تسنن، بسیجی، فرمانده دسته یک؛ از گردان «یارسول الله(ص)» از لشکر 25 کربلا؛...
عاشق ولایت امام، همان سال های نخست جنگ، با عضویت بسیجی، راهی جبهه می شود. فرمانده گردان: شهیدحاج حسین بصیر. بنیانگذار«گردان یارسول الله(ص)» و قربان محمد، دل می سپارد به صداقت جبهه و ماندگار می شود.
از قوم اصیل ترکمن، اهل تسنن، از ترکمن های گنبد کاووس، بسیجی خوش رزم، عاشق مرام حاج حسین بصیر؛ این عشق، نه از رفتارهای روزمرگی جنگ است، نه. چرا که حاج حسین بصیر شهید؛ خود به شدت عاشورائی بود.
قربان محمد؛ عاشق عاشورائی، حاج حسین بصیر می شود. ذره ذره این عشق در او شعله می کشد، بی قرار و بی تاب، مجنون وار می گدازد، از این سو برای مدتی، از گردان یارسول(ع) مرخصی گرفته، به شهر و زادگاهش باز می گردد.
پلاکش بر سینه؛ چفیه اش برشانه؛ پوتین و قمقمه، فانسقه اش؛ با همان لباس بسیجی خاکی و ساده اش؛ قبل از این که به خانه برود، عصر بود...
کوچه به کوچه، اهالی محل را به مسجد می خواند!
به خانه می رود، پدر و مادر و خانواده را هم بی درنگ به سوی مسجد می آورد. همه بیائید... آخر تو ای معلم دوست داشتنی ترکمن ها، چه درسر داری....!؟
همه نگران!؟ دلواپس و پر اضطراب. مگر چه شده، این معلم خوش مرام و خوش نام را،...
تک تک خانه اقوام و آشنا را می کوبد؛ بزرگان قوم اش را به تمنا و التماس، به مسجد می کشاند. یکی دو ساعتی در محل، قربان محمد می افتد سر زبان ها، مگر از جبهه برای قومش چه پیغام مهمی آورده است.
نماز مغرب و عشاء؛ قربان محمد بیقرار... مردم بی تاب. مادر نگران. پدر آشفته و دلواپس...
بین دو نماز، قربان محمد، وصیتنامه اش را برای بزرگان قوم، برای مادرش، پدرش، برادرانش، برای همه دعوت شدگان می خواند.
وصیت نامه اش که وصیت نامه نبود، یک جوری دیگر بود، بلند می شود و با شیوائی سخنی که دارد می گوید: اهالی محل. بزرگان قوم، پدر، مادر، برادر، ای کاش همه شما با من بودید، سنگر به سنگر، خاکریز به خاکریز، خدا بود. خدا بود. خدا بود. ای مردم که من را می شناسید به خوش نامی و صداقت و راستگوئی، به رسول الله(ص) قسم که همه جبهه های ما عاشوراست...
از شما بزرگان قوم، دوستانم، برادرانم، اینجا در این مسجد خدا، از شما میخواهم که این «عشق نامه» من را به عنوان «شاهد» گواه کنید. گواه کنید که تاریخ نگوید، قربان محمد دروغ هست.
ای قوم من؛ این من هستم: «قربان محمد روشنی«فرزند: اله بران» گواهی می دهم که محمد(ص) رسول خداست و من ای مردم، با همه عشقی که به شما دارم، اکنون در محضر پروردگار به صراحت و سلامت؛ اعلام می کنم که: من شیعه شده ام و امشب دوباره راهی جبهه می شوم.» من می روم؛ تا ادعای خودم را با خون سرخ خودم، در سرزمین عاشورائی امام حسین(ع)، جبهه های نبرد، گواهی بکنم. گواهی بکنم برای شما و برای آیندگان که شما بزرگان قوم ترکمن، جوان ترها، خانواده ام، که الان شاهد من هستید، فردای قیامت امام حسین شما را شفاعت کند. من می روم تا شهید بشوم، تا همراه کاروان امام حسین(ع) نزد پرودگارم رو سفید بشوم. حالا دیگر علی(ع) مولای منست و سیدالشهداء سرور شهیدان عالم هستی. امام به حق من. خیلی زود ادعای خودم را گواهی می کنم با خون سرخ خودم، با شهادت خودم که هیچ زیبائی و قشنگی و خوبی، بهتر از شهادت، در راه پروردگار عالم نیست و من هرگز ندیدم.
قربان محمد، نامه اش را در مجلس می گرداند تا از حاضرین گواهی بگیرد.
مسجد سراسر سکوت می شود. فضا هر لحظه سنگین و سنگین تر شده. بهت و حیرت همه شهر و شب و کوچه و خیابان و خانه ها را می گیرد.
و قربان محمد نیمه شب از شهر به جبهه باز می گردد.
گردان یا رسوالله(ص)...
سیزده ماه در جبهه می ماند و هرگز به مرخصی نمی رود، تا این که با خون سرخش، با شهادتش، در شلمچه گواهی می دهد؛ که ای تاریخ، ای قوم من، پدر من، مادرعزیزم، برادرانم، ای مردم: من عاشورائی شدم...
[ دوشنبه 90/10/5 ] [ 10:13 صبح ] [ دوستدار علمدار ]
توبه نامه شهید جواد عنایتی
تاریخ شهادت : 21 دی ماه 1365 ..
به همین سادگی ..
شهدا !
به ما نخندید
[ یکشنبه 90/10/4 ] [ 1:31 عصر ] [ دوستدار علمدار ]
دیروز الو!الو!یا حسین . آنجا جبهه است ؟؟؟
امروز شماره مورد نظر در دسترس نمی باشد the mobile set is off .عشق بی پاسخ
دیروز خدا همراهمان بود
امروز تلفن همراه ...
دیروز پلاک ها آدرسی از بهشت ..
امروز همه آدرس ها گم .
دیروز زنده باد بسیجی،بی حجاب محتاج نگاه دیگران است
امروز ،نگاه زاده علاقه است ، حجاب کیلو چند ؟؟
دیروز،آهنگران/شجریان،صدای خاطره ها
امروز ،جنیفر لوپز ،انریکو،شکیلا
دیروز،آب و آیینه و قرآن،خدانگهدار.
امروز ،گود نایت،بای بای
دیروز جبهه ،جنگ ،کربلا
امروز،بزن به سیم آخر،دیوونه شو مثله ما
دیروز کربلای 1،کربلای 2،کربلای 3
امروز 50میلیارد باد هوا ،خیالی نیست
دیروز ماشین اداره،بیت المال
امروز ماشین اداره ،مال البیت
دیروز ،پای مصنوعی،دستان نا مرئی
امروز،اعتیاد ،هپاتیت،HIV
دیروز ،نه شرقی نه غربی ...
امروز،تئوری قرص های اکستازی
دیروز سلام بر چشمان شیشه ای
امروز یک میلیون جراحی بینی،لنزهای رنگی
دیروز آژیر قرمز ،اضطراب های زرد،انتظار های سپید
امروز ،عشق هایی کز پی رنگی بود.... .
دیروز سفر به چزابه ،از کرخه تا راین،بوی پیراهن یوسف
امروز " توکیو بدون توقف "
دیروز،انبوه جانبازان شیمیایی
امروز،رادیو فردا،موج BBC
دیروز،غروب جمعه انتظار ..
امروز،غروب شد باز خیالت به سرم زد
دیروز،وضعیت زرد،آژیر قرمز،خطر
امروز،کمر بند های لاغری بی خطر
دیروز،عشق،ایثار،فداکاری
امروز،بی خیال بابا بیا پارتی
دیروز،نخل های افسرده،زیتون های کال
امروز،CD جشن جدید استقلال
و امروز هنوز نسیم لبخند های بسیجی ما را به فردا امیدوار کرده
[ پنج شنبه 90/10/1 ] [ 10:32 صبح ] [ دوستدار علمدار ]
همسر سردار شهید؛ کمیل ایمانی می گوید: روزی به بنیاد شهید بابل مراجعه کردم تا موضوع حضور فرزندانم را در اردوی فرهنگی ورزشی پیگیری نمایم.
یکی از خواهران کارمند بنیاد به من گفت: خانم! شما همسر سردار شهید؛ کمیل ایمانی هستید؟
- بله.
- روزی در محل کارم با عکس شهیدی که زیر شیشه ی میزم بود شروع کردم به صحبت کردن که: با این که داریم این همه کار و زحمت برای خانواده ی شما می کشیم، شما هم مشکل ما را حل کنید، به دادمان برسید. همان شب خواب دیدم در منطقه ای هستم که کوه داشت و من خیلی می ترسیدم. در همین حین شهید ایمانی آمد جلو و به من گفت: خانم محترم! شما ظاهراًمشکلی داشتید. با خودم گفتم خدایا! این همان کسی است که تصویرش زیر شیشه ی میزم هست. او یک غریبه است من چطور مشکلم را به او بگویم؟ در همین فکر بودم که گفت: خانم محترم! نیاز به مطرح کردن نیست. من از مشکل شما آگاهم. نگاه به بغل دستی اش کرد و گفت: او هم که فرمانده ی ماست. از مشکل شما با خبر است.
فردای آن روز در محل کار، زنگ تلفن به صدا در آمد، مادر شهید کشوری بود. گفت: خانم! ظاهراً شما برای انجام خیری مشکل دارید وبا شهیدی آن را در میان گذاشتید.
- بله.
- به نشانی که می دهم مراجعه کنید تا مشکلتان حل شود.
من همان کار را کردم و مشکلم حل شد و الآن مدتی است از آن ماجرا گذشته، من دوست داشتم این خواب ولطف همسرتان را به شما بگویم تابفهمید که شهیدتان چه مقامی دارد.
[ یکشنبه 90/9/27 ] [ 4:59 عصر ] [ دوستدار علمدار ]
امروز برای شهداء وقت نداریم
ای داغ دل لاله تو را وقت نداریم
با حضرت شیطان سرمان گرم گناه است
ما بهر ملاقات خدا وقت نداریم
چون فرد مهمی شده نفس دغل ما
اندازه ی یک قبله دعا وقت نداریم
در کوفه تن غیرت ما خانه نشین است
بهر سفر کرببلا وقت نداریم
تقویم گرفتاری ما پر شده از زر
ای داغ دل لاله تو را وقت نداریم
هر چند که خوب است شهیدانه بمیریم
خوب است ولی حیف که ما وقت نداریم
[ یکشنبه 90/9/27 ] [ 4:34 عصر ] [ دوستدار علمدار ]