دوستدار علمدار

با سلام ... ورود شمارا به وبلاگ دوستدار علمدار خوش آمد میگویم ... شهید علمدار : بر همه واجب است مطیع محض فرمایشات مقام معظم رهبری که همان ولی فقیه می باشد، باشند چون دشمنان اسلام کمر همت بسته اند ولایت را از ما بگیرند و شما همت کنید متحد و یکدل باشید تا کمر دشمنان بشکند و ولایت باقی بماند..

شهید محمد معماریان

شهیدی که مادرش را شفا داد

شرح این تفاق را از زبان مادر شهید میخوانید

«محرم حدود 20 سال پیش بود که تو یه اتفاق پام ضربه شدیدی خورد،

طوریکه قدرت حرکت نداشتم. پام رو آتل بسته بودند. ناراحت بودم که نمی تونستم تو این ایام کمک کنم. نذر کرده بودم که اگه پام تا روز عاشورا خوب بشه با بقیه دوستام دیگهای مسجد را بشورم و کمکشون کنم. شب عاشورا رسیده بود و هنوز پام همونطور بود. از مسجد که به خونه رفتم حال خوشی نداشتم. زیارت را خوندم و کلّی دعا کردم. نزدیکهای صبح بود که گفتم یه مقدار بخوابم تا صبح با دوستام به مسجد بِرَم. تو خواب دیدم تو مسجد (المهدی) جمعیت زیادی جمع هستند و منم با دو تا عصا زیر بغل رفته بودم. یه دسته عزاداریِ منظم، داشت وارد مسجد می شد. جلوی دسته، شهید سعید آل طه داشت نوحه می خوند. با خودم گفتم: این که شهید شده بود! پس اینجا چیکار می کنه؟! یه دفعه دیدم پسرم محمد هم کنارش هست. عصا زنان رفتم قسمت زنونه و داشتم اینها رو نگاه می کردم که دیدم محمد سراغم اومد و دستش را انداخت دور گردنم. بهش گفتم: مامان، چقدر بزرگ شدی! گفت: آره، از موقعی که اومدیم اینجا کلّی بزرگ شدیم.

دیدم کنارش شهید آزادیان هم وایساده. آزادیان به من گفت: حاج خانوم! خدا بد نده. محمد برگشت و گفت: مادرم چیزیش نیست. بعد رو کرد به خودم و گفت: مامان! چیه؟ چیزیت شده؟ گفتم: چیزی نیست؛ پاهام یه کم درد می کرد، با عصا اومدم. محمد گفت: ما چند روز پیش رفتیم کربلا. از ضریح برات یه شال سبز آوردم. می خواستم زودتر بیام که آزادیان گفت: صبر کن که با هم بریم. بعد تو راه رفته بودیم مرقد امام(ره). گفتیم امروز که روز عاشوراست اول بریم مسجد، زیارت بخونیم بعد بیایم پیش شما. بعد دستهاشو باز کرد وکشید از سر تا مچ پاهام؛ بعد آتل و باندها رو باز کرد و شال سبز را بست به پام و بعدش هم گفت: از استخونت نیست؛ یه کم به خاطر عضله ات است که اون هم خوب می شه.

از خواب بیدار شدم، دیدم واقعیت داره؛ باندها همه باز شده بودند و شال سبزی به پاهام بسته شده بود. آروم بلند شدم و یواش یواش راه رفتم. من که کف پام را نمی تونستم رو زمین بذارم حالا داشتم بدون عصا راه می رفتم. رفتم پایین و شروع به کار کردم که دیدم پدر محمد از خواب بیدار شده؛ به من گفت: چرا بلند شدی؟ چیزی نمی تونستم بگم. زبونم بند اومده بود. فقط گفتم: حاجی! محمد اومده بود. اونم اومد پاهام رو که دید زد زیر گریه. بعد بچه ها رو صدا کرد. اونا هم همه گریه شون گرفته بود. این شال یه بویی داشت که کلّ فضای خونه رو پر کرده بود. مسجد هم که رفتیم کلّ مسجد پر شده بود از این بو. رفتم پیش بقیه خانوم ها و گفتم: یادتونه گفته بودم اگه پاهام به زمین برسه صبح میام. اونا هم منقلب شده بودند. یه خانومی بود که میگرن داشت. شال رو از دست من گرفت و یه لحظه به سرش بست و بعد هم باز کرد، از اون به بعد دیگه میگرن اذیتش نکرده. مسجدی ها هم موضوع را فهمیده بودند. واقعاً عاشورایی به پا شده بود. بعدها این جریان به گوش آیت الله العظمی گلپایگانی(ره) رسید. ایشون هم فرموده بودند: که اینها رو پیش من بیارید. پیش ایشون رفتم ، کنار تختشون نشستم و شال رو بهشون دادم. شال رو روی چشم و قلبشون گذاشتند و گفتند: به جدّم قسم، بوی حسین(ع) رو می ده. بعد به آقازاده شون فرمودند: اون تربت رو بیارید، می خوام با هم مقایسه شون کنم. وقتی تربت رو کنار شال گذاشتند، گفتند که این شال و تربت از یک جا اومده. بعد آقا فرمودند: فکر نکنید این یه تربت معمولیه. این تربت از زیر بدن امام حسین(ع) برداشته شده، مال قتلگاه ست، دست به دستِ علما گشته تا به دست ما رسیده. بعد ادامه دادند: شما نیم سانت از این شال رو به ما بدید، من هم به جاش بهتون از این تربت می دهم. بهشون گفتم: آقا بفرماید تمام شال برای خودتان. ایشون فرمودند: اگه قرار بود این شال به من برسه، خدا شما رو انتخاب نمی کرد. خداوند خانواده شهداء رو انتخاب کرد تا مقامشون رو به همه یادآور بشه ... اگر روزی ارزش خون شهدای کربلا از بین رفت، ارزش خون شهدای شما هم از بین می ره. بعد هم نیم سانت از شال بهشون دادم و یه مقدار از اون تربت ازشون گرفتم.»

 



[ شنبه 90/9/26 ] [ 1:0 عصر ] [ دوستدار علمدار ]

نظر

راز انگشت و انگشتری که سالم مانده بود

یکی از اعضای گروه تفحص شهدا روایت کرده است: چند روزى مى‌شد اطراف منطقه کانى‌مانگا در غرب کشور کار مى‌کردیم و مشغول تفحص پیکر شهداى عملیات «والفجر 4» بودیم.
 

اواسط سال 71 بود. از دور متوجه پیکر شهیدى داخل یکى از سنگرها شدیم، سریع رفتیم جلو، همان طور که داخل سنگر نشسته بود، ظاهراً تیر یا ترکش به او اصابت کرده و شهید شده بود.

خواستیم بدنش را جمع کنیم و داخل کیسه بگذاریم، بعد از لحظاتی در کمال حیرت دیدیم
 انگشت وسط دست راست این شهید کاملا سالم مانده است؛ یعنی در حالی که همه بدن او اسکلت شده بود این انگشت سالم و گوشتی مانده بود.
 

کمی که دقت کردیم دیدیم داخل این انگشت شهید انگشتری است؛ همه بچه‌ها
 دور پیکر شهید جمع شدند. خاک‌هاى روى عقیق انگشتر را که پاک کردیم، صدای ناله و فغان بچه‌ها بلند شد؛ روى عقیق آن انگشتر حک شده بود «حسین جانم».

 



[ چهارشنبه 90/9/23 ] [ 1:21 عصر ] [ دوستدار علمدار ]

نظر

خاطره ای از یک مادر

شهید محمد علی توسلی

 جلوی آینه موهایش را شانه می‌زد. نگاهش کردم، یک مرتبه دلم     ریخت، با خودم گفتم: اگر محمدم در جبهه شهید شود چکار کنم؟ بعد از چند لحظه محمد     گفت: مامان اجازه می‌دهی چند کلمه باهات حرف بزنم؟ گفتم: اگر می‌خواهی باز بگویی   می‌خواهم بروم شهید شوم، حالش را ندارم، دوباره که برگشت، به او گفتم: محمد جان! بیا هر چه می‌خواهی بگو. خندید و گفت: مامان جان ! من این راه را انتخاب کردم و از در این خانه که می‌روم بیرون، دل از تو که عزیزترین کس من هستی، می‌کَنم؛ فقط برای خدا.

بیا و برای رضای خدا دل از من بکَن، چون آن کسی که می‌تواند دست شما را بگیرد خداست، نه من. مامان جان ! تو را به جگر پاره پاره امام حسن مجتبی از خدا بخواه که اسمم را در لیست شهدا بنویسند. محمد اشک می‌ریخت و التماس می‌کرد. نمی‌دانم چه شد که دست هایم را رو به آسمان گرفتم و گفتم: خدایا من محمدم را در راه تو دادم.

چند روز بعد محمد دوباره به جبهه برگشت. من هم برای تشییع هشت شهید به حرم امام رضا(ع) رفتم همان جا گفتم: : یا امام هشتم ! شما را شاهد می‌گیرم که دل از محمدم کَندم. خدایا محمدم را به آرزویش برسان. همان شب خواب دیدم سه پل بزرگ بین صحن امام و بسط پایین زدند و عده زیادی با لباس‌های سفید و کمربندهای مشکی درصف نشسته‌اند. پرسیدم:

اینها چرا نشسته‌اند ؟ صدایی گفت: این‌جا صف شهادت است. جلوتر آمدم و محمدم را که داخل صف نشسته بود، صدا کردم و گفتم: مادرجان چرا این‌جا نشسته‌ای ؟ گفت: مادر صبر داشته باش. نگاهی به اول صف انداختم. جوان‌هایی که نوبتشان می‌شد، یکی یکی مثل برق می‌جهیدند و به آسمان می‌رفتند. پرسیدم اینها چه شدند ؟

جواب داد به شهادت رسیدند. نوبت به محمد رسید. وقتی می‌خواست به آسمان برود، باز هم گفت: مادر صبر داشته باش ! در عالم خواب به خانه آمدم، بعد از لحظاتی در زدند، در را باز کردم دیدم یک فرشته است که دو بال دارد، اما سرش شکل محمد است، من گریه می‌کردم و از خواب پریدم.

حال خوشی نداشتم، حاج آقا گفت: چی شده ؟ گفتم: محمدم شهید شده. صبح که شد پسرم رضا تماس گرفت و در حالی که صدایش می‌لرزید، گفت: مامان بی‌برادر شدم، محمد شهید شد. بعد از چند روز محمد را به معراج شهدای مشهد آوردند. کنار جنازه‌اش ایستادم و گفتم: مادر جان دامادیت مبارک!

پارچه را از روی ماهش کنار زدم، محمد از همیشه قشنگتر بود. سرو وصورتش را بوسیدم، می‌خواستم خودم را روی سینه‌اش بیندازم دیدم سینه‌اش خونی است، ترکش از پشت به جگرش خورده بود. دوباره صورتش را بوسیدم و آرام کنار آمدم. وقتی به خودم آمدم، از معراج آورده بودنم بیرون



[ چهارشنبه 90/9/23 ] [ 1:15 عصر ] [ دوستدار علمدار ]

نظر

 
تو را بیشتر از تمام اسباب‌بازیهایی که برایم خریدی دوست دارم

خبرگزاری فارس: مامان به من گفته ساکت توی اتاق بنشینم و با اسباب‌‌بازی‌هایم بازی کنم تا او بازگردد. اما، مامان نمی‌داند که من تو را بیشتر از تمام اسباب‌بازیهایم که برایم خریدی، دوست دارم؛ حتی بیشتر از عروسکم.

 

به گزارش گروه «حماسه و مقاومت» خبرگزاری فارس، ذات جنگ فی نفسه عملی خلاف انسانیت است اما زمانی که برای دفاع از میهن و کشورت سراز پا نمی شناسی و پهلوان وار به میدان می روی، آن زمان است که میشوی اسطوره که هیچ کس نمی تواند نامت را تاریخ پاک کند. شهدای هشت سال دفاع مقدس دلاورانی هستند که فرامو ناشدنی خواهند ماند.

آنچه که در پی می خوانید نمی دانم نامش را بگذارم، مطلب ادبی، خاطره، دل نوشته و یا هر چه که نامش هست. ولی خوب می دانم که روایتی است از خلوت یک دختر شهیدی با پدرش...




بابای خوبم و نازنینم! سلام.
خوشحالم که دوباره می‌بینمت. تو همیشه توی قاب کهنه نشسته‌ای و به من می‌خندی؛ پس بابا! کی بیرون می‌آیی، کی؟!

تو خیلی قشنگی و من تو را از همه کس بیشتر دوست دارم.

اتاق کمی تاریک است؛ اما من از تاریکی نمی‌ترسم؛ چون تو کنار من هستی. بابا، یادته این جا؟! این جا اتاقی است که تو همیشه آن گوشه‌اش می‌نشستی و من را در بغلت می‌گرفتی. زیر آن طاقچه کتاب ها، کنار میز. و بعد از بغلت زمین می‌گذاشتی و یک قلم و کاغذ دستم می‌دادی و می‌گفتی:

«مریم جان! نقاشی کن.»

و بعد من با خوشحالی شروع می‌کردم به نقاشی و خط خطی کردن کاغذ، یادته بابا؟! بابا؟! از وقتی که تو رفتی، دیگر کسی به من نقاشی یاد نمی‌ده.
بابا! از این که قاب عکس قشنگ را با اشکهایم خیس کردم، معذرت می‌خواهم. راستی از گریه کردن برای تو خوشم می‌آید. بابا! کاش می‌بودی و می‌دیدی که قاب چوبی عکست چطور اشکهایم را می‌خورد. بابا هیچ‌کس این جا نیست، می‌توانیم خوب با هم حرف بزنیم. مامان رفته خانه اکرم خانم گلابپاش بگیرد. به من هم گفته ساکت توی این اتاق بنشینم و با اسباب‌‌بازی‌هایم بازی کنم تا او بازگردد. اما، مامان نمی‌داند که من تو را بیشتر از تمام اسباب‌بازیهایم که برایم خریدی، دوست دارم؛ حتی بیشتر از عروسکم. من و عروسکم هر شب خواب ترا می‌بینیم. بابا! من تو را هر شب توی ماه می‌بینم، تو به من می‌خندی. من مامان را دوست ندارم؛ چون نمی‌گذارد ترا ببینم. نمی‌گذارد روی عکست دست بشکم و نازت کنم. مامان عکست را قایم کرده بود؛ اما من خیلی گشتم تا عکست را پیدا کردم.
مامان دروغ می‌گوید. عمه و دایی و خاله هم دروغگو هستند. به من گفتند: «وقتی برفها آب شوند، بابات می‌آید. وقتی درختهای سیب شکوفه بدهند، بابات می‌آید. وقتی هوا گرم بشود و آسمان صاف و آبی شود، بابات با هواپیمایش می‌آید. تو را می‌برد توی آسمان. تو را می‌برد تا از آن بالا آمریکا را بکشی.»

مامان خودش قایمکی برایت گریه می‌کند؛ اما نمی‌گذارد من گریه کنم. نمی‌گذارد بگویم: «بابام کجا رفته؟» همه‌اش می‌گوید:‌ «بابات بهار که شود، می‌آید و مثل هر سال، به تو عیدی می‌دهد. برایت لباس نو می‌خرد. به عید دیدنی و گردش می‌بردت.» بابا! امشب، شب سال تحویله. مامان خیلی دیر کرده، نمی‌دانم تا به حال چرا برنگشته. اما خدا کند دیرتر بیاید.
بابا کی می‌آیی که دوباره شب ها برایم قصه بگویی؟ مامان هم شبها برایم قصه می‌گوید. اما قصه‌هایش مثل داستانهایی که تو می‌گفتی، خوب نیست. بابا! از همه پرسیدم که بابام کی می‌آید؟ هرکس چیزی گفت. بابا بزرگ گفت: «بابات وقتی می‌آید که باغچه‌هایمان سبز بشوند.» بی‌بی گفت: «بابا وقتی می‌آید که غم ها و غصه‌ها تمام شوند.» عذرا خانم گفت: «بابات موقع تمام شدن سرما می‌آید.» آخر بابا جان! بهار کی می‌آید؟ بهار چه شکلی است؟ بابا اگر بدانم بهار چیست؟ چه شکلی است، هرچه اسباب‌بازی دارم، به او می‌دهم و می‌گویم برو به بابام بگو که بهار آمده، غم ها و غصه‌ها تمام شده، هوا گرم شده و باغچه‌ها سبز شده‌اند و درخت سیب‌مان شکوفه داده. آسمان صاف شده و برفها آب شده‌اند. بابا! بیا به خانه!

بابا! هر وقت می‌رویم بازار، بچه‌های کوچک را می‌بینم که دست بابا و مامانشان را گرفته‌اند و می‌خندند و خوشحالند. کاش تو هم می‌آمدی و دست مرا می‌گرفتی و با مامان می‌رفتیم پارک، بازار، همه‌جا.

بابا! هر روز به آسمان نگاه می‌کنم که با هواپیمایت از راه برسی. هر روز به درخت سیب‌مان و باغچه خشکمان زُل می‌زنم. هوا آفتابی می‌شود، ولی تو با هواپیمایت نمی‌آیی. درختمان هم‌همین‌طور خشک است و هنوز شاخه‌هایش لختند. باغچه‌مان هم سبز نشده. آخر این بهار کی می‌آید؟!

راستی بابا! نمی‌دانم چرا آقای پستچی برایمان دیگر نامه نمی‌آورد. هر وقت می‌آورد، می‌بردم به مامان می‌دادمش تا بلند بلند برایم بخواند، تا ببینم برایمان چه نوشتی. بابا! چند وقت است که همسایه‌ها، قوم و خویش‌ها، همه به من زیاد محبت می‌کنند، و دست به سرم می‌کشند. نمی‌دانم برای چه؟! بابا! یادته آن روز که می‌رفتی جبهه، درخت سیب‌مان همه میوه داده بود؟!
یادته یک سیب برایت کندم که ببری تو جبهه بخوری تا گرسنه نمانی؟!

یادته بابا تو گفتی: «زود دشمن را از بین می‌برم و بازمی‌گردم؟!» اما چرا این قدر دیر کردی؟!

خیلی خوابم می‌آید، اما نمی‌خواهم بخوابم. می‌خواهم باز هم بنشینم و با تو حرف بزنم؛ اما تو چرا اصلاً حرف نمی‌زنی؟ تو همیشه می‌خندی.
راستش از خنده‌ات خیلی خوشم می‌آید. دیگر نمی‌توانم بیدار بمانم. بابا! امشب که سال تحویل می‌شود، بغلت می‌کنم و با هم می‌خوابیم؛ مثل آن وقت ها...


مریم در حالی که با دستهای کوچکش عکس پدر را در بغل می‌فشرد، به خواب ‌رفت.
خوابی خوش، خوابی کودکانه در دنیای کوچک و بی‌غم کودکی. اما غم از دست دادن پدر، غمی کوچک نیست؛ شاید انسانهایی خیلی بزرگتر از مریم را هم از پا درآورد. معصومه خانم اتاقها را یکی یکی می‌گشت تا مریم را پیدا کند. تا این که وقتی در اتاق کناری را باز کرد، دختر کوچکش را دید که قاب عکس پدرش را در بغل گرفته و به خواب رفته.
معصومه خانم در حالی که گریه می‌کرد، عکس را برداشت و روی قاب را که خیس بود، با گوشه چادرش پاک کرد و آن را سرجایش گذاشت.
بعد مریم را در بغل گرفته و سرجایش خواباند. و در آن شب سال نو، آن مادر و کودک داغ دیده، با چشمهایی اشکبار، به خواب رفتند.
شاید خواب عزیز از دست رفته و لاله پژمرده خود را در لاله‌زاران ببینند.

*نرگس ساعتی

 

 



[ سه شنبه 90/9/22 ] [ 10:34 صبح ] [ دوستدار علمدار ]

نظر