سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دوستدار علمدار

با سلام ... ورود شمارا به وبلاگ دوستدار علمدار خوش آمد میگویم ... شهید علمدار : بر همه واجب است مطیع محض فرمایشات مقام معظم رهبری که همان ولی فقیه می باشد، باشند چون دشمنان اسلام کمر همت بسته اند ولایت را از ما بگیرند و شما همت کنید متحد و یکدل باشید تا کمر دشمنان بشکند و ولایت باقی بماند..

توصیه شهید علمدار در مورد قرآن



[ پنج شنبه 91/3/4 ] [ 9:6 صبح ] [ دوستدار علمدار ]

نظر

                     خاطره ای از شهید سید مجتبی علمدار
                             
به نقل از مادر شهید
هر وقت در خانه بود، خیلی مؤدبانه با ما برخورد می کرد. روزهایی که می خواست به جبهه برود، می گفت: «مامان، دارم می روم خداحافظ.»
می گفتم: لحظه ای صبر کن تا آینه و قرآن بیاورم. با خواهش می گفت: «نه مامان رو به روی خانه نانوایی است، نمی خواهم مردم متوجه بشوند که به جبهه می روم.» او را می بوسیدم و در همان حیاط خانه آینه و قرآن را می گرفتم و از زیر آن رد می شد و با سید مجتبایم خداحافظی می کردم.
گاهی با دوستانش بود، گاهی هم تنها بود. همیشه در لحظه خداحافظی به قد و بالایش نگاه می کردم و زیر لب دعا می کردم . به خداوند قسم می دادم که: خدایا به جوانی علی اکبر (ع) او را به تو سپردم. هر چه خودت می دانی. سرنوشت این بچه هر چه هست، من راضی ام به رضای خودت.



[ سه شنبه 91/3/2 ] [ 8:0 صبح ] [ دوستدار علمدار ]

نظر

معصومه حیدری 

دوست داشتم از شهید علمدار برایتان می نوشتم. خیلی ها او را دیگر خوب می شناسند. یکی با نگاهش انس گرفته، دیگری با صدایش آرام می گیرد و کسی دیگر هم با حضور بر سنگ مزارش که سال هاست زیارتگاه عاشقان شهادت است، اما کسی چه می داند این روز ها چقدر تنها یادگار سید، در خلسة تنهایی خود فرورفته است؟! تا به حال اگر شمع دلم برای غربت و مظلومیت سید آرام آرام می سوخت، دیگر مدت هاست در آتش غم های زهرا خاکستر می شود و چنان بی قرار و بی صدا شیون سر می دهد که آه جانسوزش، شاید به گوش سیدمجتبی هم رسیده باشد!
در آن سال ها که او با تضرع و التماس به ساحت کبریایی، شهادت را طلب داشت، سرانجام در نیمه شعبان همان سال، پروندة شهادتش امضا می شود و پس از فراقی طولانی از دوستان شهیدش، راهی آسمان شد. آن روز ها زهرا کودکی پنج ساله بود. دختری شیرین زبان که لحظه های زندگی اش با محبت پدر و نوازش دستان گرم او سپری می شد و هرگز گمانش نبود چند صباحی دیگر، بابا در مقابل دیدگانش بال و پر گیرد. هنوز خوب در خاطرم هست شب های هیئت، زهرای کوچک او با زمزمه های مناجاتش، دیدگان را برهم می نهاد و چادر سپید گلدارش که مادر برایش دوخته بود، چشم ها را خیره می کرد.
دیشب برای اولین بار به زهرا گفتم: ای کاش بابایت شهید نمی شد، و او در پاسخ فقط لبخند تلخی بر لبانش نشست. آری، این روز ها انگار غربت شهدا با غربت فرزندانشان گره خورده و گرد و غبار فراموشی بر رخسارشان سنگینی می کند و مادر سیزده سال خون دل خورد تا هم نقش بابا مجتبی را برایش ایفا کند و هم مادری واقعی باشد. اما زهرا هر روز که می گذرد، جای خالی پدر را بیشتر حس می کند و از دلتنگی هایش فقط برای او غزل عاشقانه می سراید. گاهی اوقات به او غبطه می خورم؛ چه صبورانه دردهایش را در نهان خانه دل پنهان می کند و لبخند با لبانش انسی دیرین یافته است. شباهت چهره اش، خلق و خویش، مهربانی و متانت و وقارش همه را از جان و روح سید وام گرفته است و بار ها با نگاهش به من گفت: در این روزگار بیشتر از هر چیز، به صفای وجود پدر محتاجم تا پناه لحظه های زندگی ام باشد و نوازش دستانش که دریای غم را به ساحل نجات می رساند و قطره های سپید اشک آرامش سال ها سکوت اوست.
دیشب که به چهرة غمگین زهرا خیره شدم، با خودم گفتم: اگرچه او در میان ما تنهاست، اما بال های رحمت و عطوفت سید، بیشتر از هر کس بر زندگی اش سایه افکنده و گرمی آخرین بوسة پدر، هنوز بر لبانش می درخشد و من بعد از این سال ها، هنوز خاطرم هست در اولین الهام آسمانی سید، چقدر نام زهرا برای دوستانش مقدس بود و آرامش تنها یادگار سید، شاید دغدغه ای از زندگی شان بود و آن قدر غافل نبودند که زهرا محبت پدر را در نگاه سردشان جست وجو می کرد و سید هم چه زیبا از آن سوی عالم به آن ها مژده داد که: هرگاه دلتان بهانة مرا گرفت سراغی از زهرا بگیرید. من همیشه در کنار اویم. و این گونه محبت فرزند حلقة اتصال به اهل آسمان شد. اما چه زود یادشان رفت و زهرا چهرة خیلی از دوستان بابا را دیگر به یاد ندارد. حالا او به دنبال مهربانی های کودکانة کسی ست که در مسیر مهد کودک تا خانه، دل کوچکش را شاد می کرد و چه زود هم پایان یافت.
دیشب در لحظه های بی قراری زهرا، به یاد سفارش رسول مهربانی ها افتادم که اجر رسالت خویش را تنها در محبت به اهل بیت پاکش رقم زد. اما چقدر برای اهل مدینه دشوار بود و آن ها با جفایی تلخ مهربانی های فرزندان رسول خدا را نادیده انگاشتند. و امروز یادگاران شهدا از سلالة همان پیامبر خاتم هستند و ما آیا از خودمان پرسیده ایم در این سال ها چقدر با عطای جرعه ای از محبت، به خواستة نبی مکرم اسلام لبیک گفته ایم؟!    



[ دوشنبه 91/3/1 ] [ 5:2 عصر ] [ دوستدار علمدار ]

نظر

سردار شهید علمدار، تجلی بصیرت و ایثار
من المومنین رجال صدقواماعاهدوالله علیه فمنهم من قضی نحبه ومنهم من ینتظرومابدّلوا تبدیلاً-قرآن مجید

11دی 1345روزی است که سید دیده به جهان گشود، 19سال بعد در همین روز یعنی 11دی 1364روزی است که زخم عشق به تن نشاند و 14سال بعد باز هم در همین روز یعنی 11دی 1375(30سالگی)روزی است که پروازکنان به معراج عشق شتافت و همچون دوستان شهیدش در جوار رحمت الهی آرام گرفت!

جالب اینجاست که تجمیع اتفاقات برای ایشان در دی ماه همچنان ادامه دارد، یعنی دی ماه 1370 ماهی است که علمدار عزیز متاهل شده و دی ماه 1371 ماهی است که با تولد زهرا، پدر می شود!

اما از این محاسبات و مناسبت ها که بگذرم و از آنها فقط بهانه ای بسازم تا به شخصیت و ابعاد وجودی شهید عزیز علمدار بپردازم، واقعاً مرددم که چگونه و با چه مهارتی در این اقیانوس ایثار شنا کرده و یا به چه آدابی از این کمپانی عشق یاد کنم؟!

حالا حقیر بر سر دوراهی تردید هاج و واج مانده ام و فکورانه از خویش می پرسم که آیا می توانم یا نمی توانم از این گلشن خوبی ها گلچین کنم؟! نمی دانم آیا واقعاً می توانم سید مجتبی را بنویسم یا خیر؟! نمی دانم آیا می توانم او را از هزارتوی اخلاص بیرون کشیده و متجلی کنم یا خیر؟! نمی دانم آیا می توانم سید عزیز را در ویترین دیده ها به نمایش بگذارم یا خیر؟! سالها بودن با او را درک کردم اما احساس می کنم که حتی ثانیه ای او را درک نکرده ام! با اینکه این همه مدت در کنارش بوده ام اما به درونش راه نیافته ام! تازه فهمیدم که او هرگز به خلوتخانه اش اذن دخولم نداد! تنها، آرام، مخفیانه و یک تنه به سفر معنوی می رفت و سیر الی الله می کرد!

با خود می گویم مگر می شود به همین آسانی ها در باره کسی نوشت که فنا فی الله بود و خود را هیچ می پنداشت و جز خدا را نمی دید؟! کسی که همه چیزش برای خدا بود، همه کسش خدا بود، زندگی اش تجلی عبادالله بود، از ناسوت نظر به لاهوت داشت و در ملکوت بیتوته می کرد، محو جبروت الهی بود و بوی هبوط می داد، نردبان اعتلای معنویش عشق بود و برای وصال حق میانبر می زد تا هر چه زودتر به وجه الله نظر افکند و به جوار رحمتش نایل گردد!

عابدی که سیر و سلوک زاهدانه اش در تهجد شبانه اتفاق می افتاد و دلاوری که روزها چون شیر حق، میدان دار میادین رزم بود، تا آنجا که به صراحت می توان گفت که علمدار ما، زیباترین مصداق تفکر دینی و عمل ایمانی بود و بی ادعاتر از همه، طلایه دار حرکتهایی بود که حقیقتاً تداعی علمدار کربلا، تجلی وفا، آئینه بصیرت دینی، یعنی حضرت عباس(ع) بود!

شخصیت سید مجتبی هزار دریچه داشت هر دریچه هزار منظر و ما از هر منظری که ورود کنیم مقیم پهن دشتی از اندبشه های الهی و ابعاد انسانی و اخلاقی شهید می شویم که هر چه در آن بیشتر می خرامیم، تشنگی و عطش ما دوچندان می گردد!

سردار پاسدار،رزمنده دفاع مقدس، جانباز شیمیایی، مداح اهل بیت، بنیانگذار و مدیر تشکل رهروان امام خمینی(ره) و دهها عنوان ریز و درشت دیگر را به شهید علمدار اطلاق می کردند، اما اینها او را ارضاء نمی کرد و او دنبال گمشده دیگری بود تا وصال میسور گردد و آن قطع یقین همین شهادتی بود که نمی دانم او دنبال آن بود یا آن، او را دنبال می کرد و یا اینکه در رقص عرفانی و حماسی شب وداع، هر دو همدیگر را تعقیب می کردند!

شهید علمدار در نهایت بصیرت، مستحکم ترین اعتقاد و التزام را به ولایت مطلقه فقیه داشت و تنها و تنها گوش به فرمان ولایت داشته و گامی جدای از ولی امر مسلمین برنمی داشت، خط او خط ولایت بود، کلام او کلام ولایت بود، درد او درد ولایت بود، نگاه او وقف نگاه ولایت بود، مبداء و مقصدش ولایت بود، خانه اش خیمه ولایت بود، عشق او ولایت بود، جبهه اش دفاع از ولایت بود، زیارتگاهش معبد ولایت بود و در یک کلام شهید علمدار ذوب در ولایت بود!

سید آنچنان زندگی می کرد که گویا در همین دنیا، به بهشت رسیده است و فراز و فرود ایمانی و الهی و آسمانی و وحیانی او، حیرت انگیز بود و واقعاً زندگی با شهید سید مجتبی، تجربه زندگی با یک بهشت آشیان بود و تمام حسرت امثال من از این است که رفقای نیمه راه خوبانیم و فقط بدرقه کنندگان آنهائیم و همراهی شان نمی کنیم!

سید مجتبی بطور همزمان هم سیره عرفانی و عبادی داشت و هم زندگی سیاسی و اجتماعی را تجربه می کرد و در یکی از جلوه ها، تشکل مذهبی و اهل بیتی رهروان امام خمینی(ره) را راه انداخت تا بتواند با بحران معنویتی که جوانان را بواسطه تهاجم فرهنگی تهدید می کرد، مبارزه ای فراگیر کند و با سلاح دعا و مناجات، نه تنها از تلفات این تهاجم نرم بکاهد، بلکه از آنان سربازانی بسازد که به مقابله با مهاجمان فرهنگی بپردازند و بیت الزهرا(س) ساری ماحصل این اندیشه دینی-سیاسی شهید علمدار است!مسجد جامع و حسینیه امامزاده یحیی ساری و خانه های مومنان شهر گواه صادقی بر این نقش آفرینی هاست!

شهید علمدار هم به معنویت فردی خود توجه کافی داشت و هم در جهت معنوی کردن جامعه و ترجیحاً جوانان این مرز و بوم سنگ تمام می گذاشت و از این رو مجالس عزاداری و دعایی که شهید علمدار برپا می کرد، دارای ویژگی های استثنائی بود، مردم از این مجلس، حاجت می گرفتند، خانواده های بسیار زیادی برای میزبانی این مجلس، در صف نوبت طولانی آن قرار داشته و چشم انتظاری می کشیدند، این مجلس، پر از دلهای شکسته بود و صدای دل انگیز و همیشه خسته اما نافذ شهید علمدار، روح خستگان شام وصل را نوازش می داد و کاروان دلدادگان را آهسته آهسته به دلدار نزدیک می کرد، اما تقدیر بر این بود که او خود زودتر از همه به دیدار یار بشتابد!

اگر چه علمدارها آسمان پیمایی را بر زمین نوردی ترجیح داده و ما را رها کرده و دل به وادی وصل می سپارند، اما مهم تر از جسمشان، اندیشه هایی است که از خود بجا می گذارند تا برای همیشه چراغ راه همرهان بوده و زمینیان و جاماندگان از کاروان عشق را برای همنشینی با خالق فراخوان کنند!

ولایت پذیری و ولایتمداری، دشمن شناسی و استکبار ستیزی، بصیرت دینی و سیاسی، پاکی و طهارت و تهذیب، معنویت گرائی و اخلاق محوری، عشق به اهل بیت(س)، حضور در صحنه، صراحت مواضع، شجاعت در عمل، درایت و دوراندیشی، مهرورزی به مردم، جوانگرائی، از خود مایه گذاشتن، مشکل گشائی و گره گشائی ار کارفروبسته دیگران، سلامت اعتقادی، رفتار انسانی، اخلاق اسلامی، روابط عاطفی، خدمت به همنوعان، ترویج فرهنگ دینی و ادای فریضه امر به معروف و نهی از منکر و دهها صفت حسنه دیگر، میراث معنوی شهید علمدار و همه همراهان و همسنگران و همفکران ایشان، وارثان این اندیشه ها و مرامهای الهیِ منبعث از اسلام ناب محمدی اند!

در پایان امیدوارم که جامعه و بالاخص جوانان و نوجوانان قدردان این شهدای بزرگ و فداکاری باشند که چون شمع سوختند تا به جامعه امروز و نسلهای بعد، روشنائی و گرما بخشیده و تاریکهای آینده را تابناک و درخشان سازند.

روحش شاد، یادش گرامی، نامش ماندگار، مرامش پایدار و راه او پررهرو باد!

صادقعلی رنجبر      



[ دوشنبه 91/3/1 ] [ 11:1 صبح ] [ دوستدار علمدار ]

نظر

شهید سید مجتبی علمدار برای نزدیکی به خدا، با خود عهدهایی بسته بود که باید آنها را قوانین شهید علمدار بنامیم و چه خوب است که الگوی راهمان باشند:
قانون اول:

خداوندا! اعتراف می کنم به این که قرآن را نشناختم و به آن عمل نکردم پس حداقل روزی 10 آیه قرآن را باید بخوانم، اگر روزی کوتاهی کردم و به هر دلیل نتوانستم این 10 آیه را بخوانم روز بعد باید حتما یک جزء کامل بخوانم..
تاریخ اجراء: 4/5/1369
قانون دوم:

پروردگارا اعتراف می کنم از این که نمازم را به معنا خواندم و حواسم جای دیگری بود در نتیجه دچار شک در نماز شدم پس حداقل روزی دو رکعت نماز قضا باید بخوانم اگر به هر دلیل نتوانستم این دو رکعت نماز را بخوانم روز بعد باید نماز قضای یک 24 ساعت را بخوانم..
تاریخ اجراء: 11/5/1369
قانون سوم:

خدایا اعتراف می کنم از این که مرگ را فراموش کردم و تعهد کردم مواظب اعمالم باشم ولی نشد پس حداقل هر شب قبل از خواب باید دو رکعت نماز تقرب بخوانم اگر به هر دلیل نتوانستم روز بعد باید 20 ریال صدقه و 8 رکعت نماز قضا به جا بیاورم..
تاریخ اجراء: 26/5/1369
قانون چهارم:

خدایا اعتراف می کنم از این که شب با یاد تو نخوابیدم و بهر نماز شب هم بیدار نشدم پس حداقل در هر هفته باید دو شب نماز شب بخوانم و بهتر است شب پنج شنبه و شب جمعه باشد اگر به هر دلیل نتوانستم شبی را به جا بیاورم باید به جای هر شب 50 ریال صدقه و 11 رکعت نماز را به جا بیاورم..
تاریخ اجراء: 16/6/1369

قانون پنجم:

خدایا اعتراف میکنم به اینکه (خدا میبیند ) را در همه کارهایم دخالت ندادم و برای عزیز کردن خود کار کردم پس حداقل در هر هفته باید دو صبح زیارت عاشورا و صبح های جمعه سوره الرحمن را بخوانم. اگر به هر دلیلی نتوانستم زیارت عاشورا را بخوانم باید هفته بعد 4 صبح زیارت عاشورا و یک جز قرآن بخوانم و اگر صبح جمعه ای نتوانستم سوره الرحمن بخوانم باید قضای آن را در اولین فرصت به اضافه 2 حزب قرآن بخوانم..
تاریخ اجراء: 13/7/1369
قانون ششم:

حداقل باید در آخرین رکوع و در کلیه سجده های نمازهای واجب صلوات بفرستم پس اگر به هر دلیلی نتوانستم این عمل را انجام دهم باید به ازای هر صلوات 10 ریال صدقه بدهم و 100 صلوات بفرستم..
تاریخ اجراء: 18/8/1369
قانون هفتم:

حداقل باید در هر بیست و چهار ساعت 70 بار استغفار کنم پس اگر به هر دلیلی نتوانستم این عمل را انجام دهم در بیست و چهار ساعت بعدی باید 300 بار استغفار کنم و باز هم 300 به 600 تبدیل می شود..
تاریخ اجراء: 30/9/1369
قانون هشتم:

هر کجا که نماز را تمام میخوانم باید 2 روز روزه بگیرم، بهتر است که دوشنبه و پنجشنبه باشد پس اگر به هر دلیل نتوانستم این عمل را انجام دهم در هفته بعد باید به جای دو روز 3 روز و به ازای هر روز 100ریال صدقه بپردازم..
تاریخ اجراء: 19/11/1369

 

قانون نهم:

در هر روز باید 5 مسئله از احکام حضرت امام(رحمت الله علیه) را بخوانم پس اگر به هر دلیلی نتوانستم این عمل را انجام دهم روز بعد باید 15 مسئله را بخوانم..
تاریخ اجراء: 14/1/1370
قانون دهم:

در هر بیست و چهار ساعت باید 5 بار تسبیحات حضرت زهرا(سلام الله علیها) برای نماز های یومیه و 2 بار هم برای نماز قضا بگویم پس اگر به هر دلیل نتوانستم این فریضه الهی را انجام دهم باید به ازای هر یکبار 3 مرتبه این عمل را تکرار کنم..
تاریخ اجراء: 15/3/1370     



[ دوشنبه 91/3/1 ] [ 10:37 صبح ] [ دوستدار علمدار ]

نظر

نامه دختر شهید علمدار به پدر شهیدش
بابا مجتبی سلام
امیدوارم حالت خوب باشد. حال من خوب است، خوب خوب. یادش بخیر! آن روزها که مهد کودک بودم و موقع ظهر به دنبالم می آمدی.همیشه خبر آمدنت را خانم مربی ام به من می رساند: سیده زهرا علمدار! بیا بابات آمده دنبالت. و تو در کنار راه پله مهد کودک می نشستی و لحظه ای بعد من در آغوشت بودم. اول مقنعه سفیدم را به تو می دادم و با حوصله ای بیاد ماندنی آن را بر سرم می گذاشتی و بعد بند کفشهایم را می بستی و در آخر، دست در دستان هم بسوی خانه می آمدیم و با مامان سر سفره ناهار می نشستیم و چه بامزه بود.
راستی بابا چقدر خوب است نامه نوشتن برایت و بعد از آن با صدای بلند، رو به روی عکس تو ایستادن و خواندن؛ انگار آدم سبک می شود. مادر می گوید: بابا خیلی مهربان بود،اما خدا از او مهربانتر است و من می خواهم بعد از این نامه ای برای خدا بنویسم و به او بگویم که می خواهم تا آخر آخر با او دوست باشم و اصلاً باهاش قهر نکنم. اگر موفق شوم به همه بچه ها خواهم گفت که با خدا دوست باشند و فقط با او درد دل کنند. مادر بزرگ می گوید هرچه می خواهی از خدا بخواه و من از خدا می خواهم که پدر مردم ایران حضرت آیت ا.. خامنه ای را تا انقلاب مهدی(عج) محافظت فرماید و دستان پر مهر پدرانه اش همیشه بر سرِ ما فرزندان شهدا مستدام باشد.  ان شا ا.. ، خدانگهدار– دخترت سیده زهرا     



[ دوشنبه 91/3/1 ] [ 7:53 صبح ] [ دوستدار علمدار ]

نظر

وصیت نامة مداح اهل بیت، جانبازِ شهید حاج سید مجتبی علمدار   
شهادت میدهم و پسندیده ام خدا را به پروردگاری و اسلام را برای دینداری و محمد ( ص ) را به پیغمبری و علی ( ع ) را به امامت و حسن ( ع ) و حسین ( ع ) علی ( ع ) و محمد ( ص )وجعفر ( ع ) و موسی ( ع ) و محمد ( ع ) و علی ( ع ) و حسن ( ع ) و قائم آل محمد مهدی موعود ( عج ) را امام و پیشوایان بر حق و رهبران اسلام بعد از پیغمبر ( ص ) از دشمنانش بیزارم و دوستانشان را دوست دارم .
اولین وصیت من به شما راجع به نماز است چیزی را که فردای قیامت به آن رسیدگی می کنند نماز است پس سعی کنید در حد توانتان نمازهایتان را سر وقت بخوانید و قبل از شروع نماز از خداوند منان توفیق حضور قلب و خضوع در نماز طلب کنید .

به همه شما وصیت می کنم همه شمائیکه این صفحه را می خوانید قرآن را بیشتر بخوانید بیشتر بشناسید بیشتر عشق بورزید بیشتر معرفت به قرآن داشته باشید بیشتر دردهایتان را با قرآن درمان کنید سعی کنید قرآن انیس و مونستان باشد نه زینت دکورها و طاقچه های منزلتان بهتر است قرآن را زینت قلبتان کنید.

 به دوستان و برادران عزیزم وصیت می کنم کاری نکنند که صدای قربت فرزند فاطمه ( س ) ( مقام معظم رهبری ) را که همان ناله غریبانه فاطمه ( س ) خواهد بود به گوش برسد همان طوری که زمان امام خمینی ( ره ) گوش به فرمان بودید و در صحنه های انقلاب حاضر و آماده ایثار از جان و مال و زندگی جهت هر چه بارورتر شدن درخت تنومند اسلام ناب که 1400 سال پیش بدست توانای خاتم پیغمبران محمد بن عبدالله ( ص ) کاشته شده و با خون فاطمه زهرا( س ) بین درب و دیوار و عرق خون آلود پیشانی حیدر ، جگر پاره امام حسن ( ع ) در میان تشت ، بدن پاره پاره و رگ بریده حلقوم ابی عبدالله ( ع ) و خونهای جاری شده از ابدان شهدای کربلا و کربلای ایران آبیاری شد باشند نگذارید که آن واقعه تکرار شود ! حتما می پرسید کدام واقعه ؟ همان واقعه ای که بی بی فاطمه زهرا ( س ) نیمه دل شب دست به دعا بردارد که اللهم عجل وفاتی همان واقعه ای که علی ( ع ) از تنهایی با چاه درد دل کند همان واقعه ای که امام حسن مجتبی ( ع ) را سنگ بزنند و آنقدر مظلوم و غریبش کنند که بعد از مرگش جنازه اش را تیرباران کنند ، همان واقعه ای که امام حسین ( ع ) فریاد بزند ( هل من ناصر ینصرنی ) فقط پیکرهای بی سر شهداء تکان بخورد همان واقعه ای که امام صادق ( ع ) بفرمایند : به تعداد انگشتان یک دست یار و یاور واقعی ندارم همان واقعه ای که ... و نهایتا همان واقعه ای که امام خمینی ( ره ) بگویند : من جام زهر نوشیده ام و ناله غریبانه ( اللهم عجل وفاتی ) او فاطمه ( س ) را به گریه آورد !!!
شیعه ها ،  مسلمونا ، حزب اللهی ها ، بسیجی ها و ... نگذارید تاریخ مظلومیت شیعه تکرار شود .
بر همه واجب است مطیع محض فرمایشات مقام معظم رهبری که همان ولی فقیه می باشد ، باشند چون دشمنان اسلام کمر همت بستند و ولایت را از ما بگیرند و شما همت کنید متحد و یکدل باشید تا کمر دشمنان بشکند و ولایت باقی بماند.

وصیت می کنم مرا در گلزار شهدای ساری دفن کنید و تنها امید من که همان دستمال سبزی است که همیشه در مجالس و محافل مذهبی همراه من بوده و به اشک چشم دوستانم متبرک شده را بر روی صورتم بگذارند و قبل از آنکه مرا در قبر بگذارند مداحی داخل قبرم برود و مصیبت جد غریبم فاطمه زهرا ( س ) و جد غریبم حسین ( ع ) را بخواند .
به شب اول قبرم نکنم وحشت و ترس  *** چون در آن لحظه حسین است که مهمان من است
و از مستمعین گرامی می خواهم که اشک چشمشان را داخل قبر من بریزند تا در ظلمت قبر نوری شود و این را باور کنید که از اعماق قلبم می گویم : ( من از ظلمت قبر و فشار قبر خیلی می ترسم شما را به حق پنج تن آل عبا تا می توانید برایم دعا کنید و نماز شب اول قبر را برای من بخوانید و زمانی که زیر تابوت مرا گرفتید بسوی آرامگاه می برید تا می توانید مهدی ( عج ) و فاطمه ( س ) را صدا بزنید ...      



[ یکشنبه 91/2/31 ] [ 1:22 عصر ] [ دوستدار علمدار ]

نظر

پای درس سید
آدم باید توجه کند. فردا این زبان گواهی می دهد. حیف نیست این زبانی که می تواند شهادت بدهد که اینها ده شب فاطمیه نشستند و گفتند: یا زهرا ، یا حسین (ع) آنوقت گواهی بدهد که مثلاً ما شنیدیم فلان جا لهو و لعب گفت، بیهوده گفت، آلوده کرد، ناسزا گفت، به مادرش درشتی کرد.
... احتیاط کن! تو ذهنت باشد که یکی دارد مرا می بیند، یک آقایی دارد مرا می بیند، دست از پا  خطا نکنم، مهدی فاطمه(س) خجالت بکشد. وقتی می رود خدمت مادرش که گزارش بدهد شرمنده شود و سرش را پایین بیندازد. بگوید: مادر! فلانی خلاف کرده، گناه کرده است. بد نیست ؟!!! فردای قیامت جلوی حضرت زهرا(س) چه جوابی می خواهیم بدهیم. 

 



[ یکشنبه 91/2/31 ] [ 11:22 صبح ] [ دوستدار علمدار ]

نظر

 زمانی که آمدیم اینجا، در این منطقه ساختمانی وجود نداشت، پدربزرگ ما اینجا ساختمانی بنا نمود و یک اتاق هم به اسم حسنیه درست کرد که سید هم در همین حسینیه به دنیا آمد و بزرگ شد. به خاطر همین هم، لطف ائمه به خصوص امام حسین علیه السلام شامل حالش شد. او علاقه ی زیادی به امام حسین علیه السلام و ائمه اطهار علیهما السلام داشت.

 علمدار صدا نداشت؛ اما ...
سید مجتبی علمدار، مداحی را جایی یاد نگرفت . در جبهه بین مداحیهای دیگران میانداری می کرد؛ تا این که آهسته آهسته تمرین کرد و یاد گرفت . سید صدا نداشت، اما صدایش یک سوز خاصی داشت، که اصلا آدم را می گرفت و شیفته ی خود می کرد در مداحی سبک خوبی هم داشت؛ می گفت: دنبال سبکی می گردم که جوانها را جذب کند و با محتوا هم باشد. می گفت: باید با این جوانها کار کرد و نگذاشت تا آنها گرفتار تهاجم فرهنگی شوند. اما بعضی مداحها سبکهایی می خوانند آدم شرمش می شود وقتی آنرا می شنود!
من خودم تا به حال مثل سید مجتبی علمدار، ندیده ام؛ آدم عجیبی بود! وقتی درباره مصیبت ائمه می خواند، انگار آن صحنه ها را می دید! بعضی مداحها فقط حالت گریه می گیرند، اما سید اول خودش گریه می کرد و مردم هم از گریه ی او گریه می کردند. وقتی زیارت عاشورا را شروع می کرد، همینطور اشک می ریخت.
عاشق مصیبت حضرت رقیه سلام الله علیها بود وقتی می گفت: تو گوشش زدند! از حال گریه اش احساس کردم او این صحنه را می بیند.

جذب جوانان
شیوه خاصی هم در جذب جوانان داشت گاهی حتی خود من هم به سید می گفتم: اینها کی هستند می آوری هیأت؟ به یکی می گویی بیا امشب تو ساقی باش؛ به یکی می گویی این پرچم را به دیوار بزن و ول کن بابا!
می گفت: نه! کسی که در راه اهل بیت هست که مشکلی ندارد، اما کسی که در این راه نیست، اگر بیاید توی مجلس اهل بیت و گوشه بنشیند و شما به او بها ندهید، می رود و دیگر هم بر نمی گردد؛ اما وقتی او را تحویل بگیرید، او را جذب این راه کرده اید.
برنامه هیأت او، اول با سه چهار نفر شروع شد، اما بعد رسیده بود به سیصد، چهارصد جوان عاشق اهل بیت، که همه اینها نتیجه تواضع، فروتنی و اخلاص سید بود.

یک درس بزرگ برای بعضی مداحها!
یک بار یکی از بچه های هیأت آمد و به سید گفت: تُو مراسم ها و روضه اهل بیت علیهما السلام، اصلاً گریه ام نمی گیرد! سید گفت: اینجا هم که من خواندم، گریه ات نگرفت؟! گفت: نه! سید گفت: مشکل از من است! من چشمم آلوده است، من دهنم آلوده است، که تو گریه ات نمی گیرد!
این شخص با تعجب می گفت: عجب حرفی! من به هر کس گفتیم، گفت: تو مشکلی داری، برو مشکلت را حل کن، گریه ات می گیرد! اما این سید می گوید مشکل از من است!
بعدها می دیدم که او جزو اولین گریه کنندگان مصائب ائمه اطهار علیهما السلام بود.
در مداحی دنبال عاشقی بود، نه چیز دیگر!
سید، وقتی مداحی می کرد، یک سنگینی و وقار خاصی داشت و در ازای مداحی، پول هم نگرفت؛ می گفت: اگر در ازای مداحی کردنم پول بگیرم، چطوری فردای قیامت می توانم بگویم برای شما خواندم ؟!می گویند : خواندی ، پا داشش را گرفتی ! من اصلا ائمه را با پول مقایسه نمی کنم !
یکی از بچه ها تعریف می کرد ، می گفت : مشهد که بودیم ، سید داخل حرم شروع به مداحی کرد ، بعد پیرمرد گفت : از نظر شرعی تکلیف می کنم !باید بگیرید !سید پول را گرفت بعد آورد و انداخت توی ضریح امام رضا علیه السلام همه ی کارهای سید صلواتی بود.

یک نمونه از تأثیرات مداحی شهید علمدار
دو تا برادر بودند که بظاهر هیأتی نبودند- وبه قول بعضی ها - آن تیپی. این دو شیفته ی سید شده بودند وبه خاطر دوستی با سید واردهیأت شدند. یک روز مادر اینها شک می کند که چرا شبها دیر به خانه میآیند؟!. سر شب دنبال آنها راه می آفتد ، می بیند پسرایش رفتند داخل یک زیرزمین،این خانم هم پشت در می نشیند و گوش می دهد؛ متوجه می شود از زیر زمین، صدای مداحی میآید. بعد از تمام مراسم، مادر متوجه می شود فرزندانش مشغول نماز شده اند. با دیدن این صحنه، مادر هم تحت تأثیر قرار می گیرد و او هم به این راه کشید می شود خود سید بعدها تعریف کرد که این دوتا برادر یک شب آمدند، گفتند: سید! مادر ما می خواهد شما را ببیند. رفتم دیدم خانمی است چادری؛ گفت: آقا سید! شما من را که نماز نمی خواندم، نماز خوان کردی! چادر به سر نمی کردم، چادری کردید! ما هر چه داریم! از شما داریم. این خانم بعدها تعریف کرد که سید به من گفت: من هر چه دارم از این فرزندان شما دارم! اینها معلم اخلاق من هستند!
بعد از شهادت سید بنده خدایی به من می گفت: مطلبی را می خواهم به شما بگویم؛ یک روز غروب، داشتم با موتور از خیابان رد می شدم؛ سید را در پیاده رو دیدم؛ باران هم می بارید؛ گفتم: بروم سید را هم سوار کنم؛ بعد با خودم گفتم من با این شلوار لی و این وضعیت ریش و سیبیل. دوباره گفتم: هر چه بادا باد! ایستادمو گفتم: سید! یا علی! می توانم برسانمت! سید گفت: خوشحال می شوم!
در بین با خودم گفتم: خدایا! وضعیت ظاهری من با سید شبا هتی به هم ندارند. به همین دلیل گفتم: سید! ببخشید ما اینطوری هستیم!
سید نگاهی کرد و گفت: تو از من هم بهتری!

خبر از شهادت

شبی در بین راه در خصوص مسایل مربوط به زندگی و معضلات جامعه و مسایل روز صحبت می کردیم. در پایان وقتی همه ساکت شدند سید مجتبی با خنده گفت: ای آقا سی سال عمر که این حرفها را ندارد!
و به مصداق همان حرفی که سید گفته بود، همگان دیدیم که سرانجام در سی امین بهار زندگی، سید مجتبی جاودانه شد.

یک نمونه از شوخیهای سید 

من کنار سید نشسته بودم و سید هم طبق معمول شال سبزش را روی سرش انداخته بود و با سوز و گداز خاصی مشغول خواندن زیارت عاشورا و مداحی بود. بعد از اتمام مراسم ناگهان شال سبزخود را بر گردن من گذاشت. با تعجب پرسیدم: این چه کاری است؟ گفت: بگذار گردن تو باشد. بعد از لحظه ای دیدم جمعیت حاضر بسوی من آمدند و شروع کردند به بوسیدن و التماس دعا گفتن. با صدای بلند گفتم: اشتباه گرفته اید، مداح ایشان است. امّا سیّد کمی آنطرف تر ایستاده بود و با لبخند به من نگاه می کرد.

شهادت
شبی که حال سید بسیار وخیم و تنفس او بسیار تند و مشکل شده بود، او را به اتاقی که دستگاه تنفس مصنوعی بود بردیم در حالیکه تنفس بسیار سریعی داشت و تشنه هوا بود. پزشک دستور داد که داروی بیهوشی به او تزریق شود تا لوله جهت تنفس گذاشته شود و من آخرین جمله ای که از سید شنیدم و بعد از آن تا زمان شهادت بیهوش بود، این بود: یا عمه سادات! یا زینب کبری!      



[ یکشنبه 91/2/31 ] [ 7:47 صبح ] [ دوستدار علمدار ]

نظر

پدر خانواده
وقتی پدر شد احساس عجیبی داشت ، از بیمارستان آمد خانه ی ما ، از در که آمد شروع کرد به شعار دادن : ( صل علی محّمد دتر (دختر) من خوش آمد ) . خواهرش گفت : (هان مجتبی بابا شدی !)
گفت بله خدا به من رحمت داد .
باز خواهرش پرسید : اسمش را می خواهی چه بگذاری ؟
گفت : چی باید بگذاریم ؟ بعد با آهنگ زیبایی خواند : یا زینب و یا زهرا یا زینب و یا زهرا .
رفتار شهید
سید مجتبی پسر بزرگ من بود و عجیب به او وابسته بودم . کردار و رفتار او با سایرین خیلی فرق می کرد ، به خصوص احترامی که برای من و پدرش قائل بود قابل وصف نیست و واقعا بین بچه ها نمونه بود . در جبهه که بود ، دوستانش می گفتند : ما باید از اخلاق آقا سید یاد بگیریم ، آقا سید به ما روحیه می دهد .
وقتی سوالی از او می پرسیدم ، آن قدر با بیان زیبا پاسخ می داد که همه لذت می بردیم .
سفارش شهید
درباره ی داشتن حجاب خیلی سفارش می کرد و این که هر حرفی را نزنید و مواظب باشید که غیبت نکنید و می گفت : امر به معروف و نهی از منکر را هرگز فراموش نکیند !
عبادات شهید
با زیارت عاشورا خیلی عجین بود و آن را با سوز دل خاصی می خواند ، نماز هم که می خواست بخواند ، انگار در برابر کسی ایستاده که احساس حقارت می کند .
جانبازی
اواخر سال 1366 بود . مجروح شده بود و ما اصلا خبر نداشتیم ، اصلا از مجروحیت هایش چیزی به ما نمی گفت ؛ دیگران هم که می گفتند ، می گفت : چرا می گویید ! مادر است دلش می سوزد ناراحت می شود اجر معنوی ما از بین می رو د . بار آخر هم از ناحیه کتف تیر خورد که باعث از دست دادن طحال و قسمتی از روده هایش شد ، به خاطر همین جراحت دو ماه نمی توانست تکان بخورد .
استقامت
اصلا فکر نمی کردم شهید بشود ! برای این که همیشه سر پا بود ، آن قدر مقاوم و محکم بود در برابر همه ی مشکلات ! آن قدر دردش را می خورد ! اگر دردی هم داشت هیچ وقت نشان نمی داد ، فقط می گفت اسم یا زهرا را می آورم ، صلوات می فرستم ، خودم را معالجه می کنم .
تصویر ماندگار
وقتی که از مکه آمد ، از ماشین پیاده شد ، وقتی او را با پیراهن عربی بلند و شال عربی که به سرش بسته بود ، دیدم ، خیلی خوشحال شدم .
یاد یار
وقتی نام بی بی حضرت زهرا به میان می آمد ، وقتی نام حضرت مهدی (عج ) به میان می آید ، یاد سید می افتم .
اوایل خوابش را زیاد می دیدم ، پارسال روز تولدش در بیت الزهرا مراسم بود ، برنامه داشتند ، اما چون من تازه از بیمارستان مرخص شده بودم و کسالت داشتم نتوانستم شرکت کنم ، نشسته بودم با عکسش صحبت می کردم ، می گفتم : پسر ! مگر از من خطایی سر زد ، کاری کردم که نتوانستم در مراسمت شرکت کنم ؟!.
همین طوری با هم زمزمه داشتیم ، ناراحت بودم ، شب خواب دیدم آمد خانه اما داخل اتاق نمی آید روی پله ها ایستاده به بچه ها گفته ، بروید به مادرم بگویید چه کاری با من دارد که این قدر صدایم می کند و از من شکایت می کند ؟ من با یک حالتی گفتم : یعنی نمی دونه چکارش دارم ؟ چرا نمی آید داخل ؟ بچه ها گفتند که لباس نظامی پوشیده ، عجله دارد ، باید زود برگردد .
من رفتم بیرون . گفت : مادر چه کاری داری که این قدر صدایم می کنی ؟
گفتم : مگر من مادر تو نیستم می خواهمت که صدایت می کنم ! مگر من مریض نیستم ؟
گفت : ناراحت نباش، خوب می شوی . این قدر نگرانی نداشته باش . چون عجله داشت او را بوسیدم ، خداحافظی کردم و او رفت . از پله ها پایین رفتم دیدم سه تا از همکارانش با لباس سبز سپاه داخل ماشین پاترول نشسته اندو منتظرش هستند ؛ او هم سوار شد و با هم رفتند . صبح روز بعد دیدم چهار تا از همکارهای درجه دارش آمدند برای دیدن پدرش ، تا من این ها را دیدم گفتم : الله اکبر و به آنها گفتم : قدر خودتان را بدانید سید مجتبی همیشه با شماست .
عروج شهید
به ما اجازه نمی دادند داخل سی – سی – یوبرویم ؛ دکترها می گفتند : با وجودی که در حالت کُما بود ، موقع اذان مغرب چشم هایش را باز کرد و سه بار نام مادرش حضرت زهرا را برد و جان به جان آفرین تسلیم کرد.
پاداش عشق
سید مجتبی با قلبش کار کرد ، عشق را پیدا کرد و دنبالش رفت ، زحمت کشید و الحمدالله به آن جایی که می خواست رسید .



[ شنبه 91/2/30 ] [ 12:42 عصر ] [ دوستدار علمدار ]

نظر