سید 21 رمضان سال 1345 به دنیا آمد ، وقت اذان صبح ! من دوست داشتم اسمش را سید علی بگذارم ، گفتم این بچه اسمش را با خودش آورده ، اما آقا گفتند : ( ما علی در فامیل داریم ) ؛ قرار شد اسمش را امیر بگذاریم . بعد که برای ثبت اسم سید می رود ، نام بچه را می پرسند فراموش می کند و ناخود آگاه می گوید ، ( سید مجتبی ) در صورتی که اسم برادر من مجتبی بود .
انس با اهل بیت ( علیه السلام )
از طفولیت او را بغل می کردم و با خودم به مجالس عزای امام حسین علیه السلام می بردم . بالاخره در آن مجلس ها برای امام حسین علیه السلام گریه می کردم . به بچه شیر می دادم و لطف الهی شامل حال ما شد و این بچه ذاتش با عشق اهل بیت علیه السلام عجین شد .
از بچگی اهل بیت علیه السلام را دوست داشت و همراه پدر بزرگش زنجیر می زد و سینه زنی می کرد و هر جا که پدر بزرگش می رفت او هم می رفت . مخصوصا به امام حسین علیه السلام خیلی علاقه داشت و همین طور به حضرت رقیه ؛ به ایشان می گفت : عمه کوچولو ، کی می شود بیایم به زیارتت ، قبر کوچولویت را ببوسم به حضرت زینب می گفت : عمه سادات ! ما با هم فامیل هستیم . و به طور کلی عشق خاصی به ائمه و اهل بیت علیه السلام داشت .
مداحی
پدر بزرگ ایشان خیلی مذهبی و مومن بودند و سید دوست داشت هر کاری که پدر بزرگش می کند ، انجام بدهد ، از بچگی مداحی را دوست داشت اما به آن صورت نمی توانست بخواند .
آغازی برای ابراز ارادت
از جبهه شروع کرد . همان جا بین دعای توسل و دعای کمیل و ... مصیبت می خواند و یادی از اهل بیت علیه السلام می کرد . واقعا از اعماق قلب می خواند و دلش می شکست ، زبانی و ظاهری نبود ؛ اما بعد از جبهه به صورت جدی مداحی می کرد .
اسم ائمه به خصوص امام حسین علیه السلام که می آمد منقلب می شد . یک سال غروب عاشورا ، شام غریبان گرفته بودند ؛ بین مراسم یک دفعه این بچه چنان ضجه ای می زند که از هوش می رود ، دیدم دیگر صدای سید مجتبی نمی آید ، گفتم ؛ بچه از دست رفت ، سریع آمدم دیدم او را وسط سالن خوابانده اند و آب به سر و صورتش می زنند .
[ شنبه 91/2/30 ] [ 7:34 صبح ] [ دوستدار علمدار ]
مصاحبه با همسر شهید علمدار
از نحوه آشناییتان با شهید علمدار بگویید.
- داستانش مفصل است. من قبل از ازدواج زبان در سطح دبیرستان تدریس میکردم. البته اگر ریا نباشد، فی سبیل اللهی بود. الآن هم تا حدودی درس میدهم. شاگردی داشتم که دو سال پیاپی پیش من زبان میخواند. به مرور زمان، این شاگردم برای من خواستگار میفرستاد و قسمت نمیشد. تا اینکه یک شب خواب پیامبر بزرگوار اسلام(ص) را دیدم که... یکدفعه بلند شدم. «خدا رحمت کند مادرم را.» خوابم را به او گفتم. او هم فوراً به چند نفر از علماء زنگ زد و خواب را برایشان تعریف کرد. آنها هم گفتند: دختر شما حتماً باید با سید ازدواج کند وگرنه عاقبت به خیر نمیشود.
از آنجا که ما یک خواستگار سید هم نداشتیم و همه غیر سید بودند، مانده بودیم. یکبار شب جمعه داشتم نماز میخواندم، ما بین نماز، تلویزیون را روشن کردم. برنامه روایت فتح بود. دیدم این رزمندهها با چه دلاوریای دارند میجنگند. گفتم: خدایا! خداوندا! یکی را برای خواستگاری ما بفرست که سید باشد، جانباز و رزمنده باشد؛ حالا هرچه میخواهد باشد. من غیر از این چیزی نمیخواهم. حدود دو ماه بعد، این خانم آمد و گفت برادر من دوستی دارد که سید و جانباز است؛ ولی از لحاظ مالی، صفر. مادرم دستانش را به هم زد و گفت همین را دادم. بعد هم ایشان برای خواستگاری آمدند. در همان ابتدا گفت من از جبهه آمدهام. صفر صفرم. حالا اگر خواستی با من عروسی کن. جالب اینجاست که برای خواستگاری آمده. بود اما وقتی میخواستیم صحبت کنیم، گفت: من این قرآن را باز میکنم، اگر استخاره خوب آمد با شما حرف میزنم. اگر خوب نبود که خداحافظ. شما را به خیر و ما را به سلامت. وقتی قرآن را باز کردند، اول سوره «محمد» آمد گفت: حالا که این سوره آمد و شما هم خواب حضرت محمد(ص) را دیدهای، دیگر هر چه باشد، باید مرا قبول کنی. من هم قبول کردم و قسمت همین شد.
مراسم عقد و عروسیتان چطور برگزار شد؟
- همان روز خواستگاری، گفتند که من تازه از جبهه آمدهام و پدر و مادرم هم وضع خوبی ندارند. اگر امکانش هست، رسم حزباللهیها را اجرا کن و همین عقد ساده را قبول کن که آن هم در خانه ما بود. نه طلایی و نه لباسی و...
مهریه شما چقدر بود؟
- سیصد و پنجاه تومان با چند گرم طلا.
ایشان با تحصیل و کار شما مخالفتی نداشتند؟
- خیر موافق بودند. البته فقط با کار در آموزش و پرورش موافق بودند.
اخلاق و رفتار ایشان با خانواده چطور بود؟
- با خانواده خودش انعطاف بیشتری داشت. پدر و مادر وظیفهشان فرق میکرد تا زن و همسر. مرد خوبی بود. کلاً بد اخلاق نبود. اما اهل شوخی هم نبود.
خاطره خاصی از عبادت کردن شهید به خاطر دارید؟
- ایشان معمولاً اردیبهشت ماه جبهه میرفتند، هر 45 روز یا 35 روز مأموریت داشتند. ایشان انگشتری داشتند که خیلی برایش عزیز بود. میگفت این انگشتر را یکی از دوستانش موقع شهادت از دست خود درآورده و دست ایشان میکند و در همان لحظه هم شهید میشود. ایشان وقتی به آبادان برای مأموریت میرود، این انگشتر را در حمام بالای طاقچه جا میگذارند. وقتی میخواهند به ساری بیایند، در راه یادش میافتد که انگشتر بالای طاقچه حمام جامانده است. وقتی آمد، خیلی ناراحت بود. (من معمولاً «آقا» صدایش میکردم چون سختم بود که اسمش را صدا کنم و بگویم مجتبی، فکر میکردم خیلی سبک است، اگر اسمش را صدا بزنم. ایشان هم مرا همیشه «خانم» صدا میزدند.) گفتم: آقا! چرا اینقدر دلگیری؟ ناراحتی؟ گفت: والله انگشتر بهترین عزیزم را در آبادان جاگذاشتم. اگر بیفتد و گم شود، واقعاً برایم سنگین تمام میشود. گفت: بیا امشب دوتایی زیارت عاشورا و دعای توسل بخوانیم، شاید این انگشتر گم نشود. یا از آن بالا نیفتد و گم نشود و خیلی جالب اینجا بود که ما زیارت عاشورا خواندیم و راز و نیاز کردیم و خوابیدیم. صبح که بلند شدیم، دیدیم انگشتر روی مفاتیحالجنان است. اصلاً باورمان نمیشد.
حالا این انگشتر کجاست؟
- الآن هم آن انگشتر را دارم. میخواهم سر سفره عقد دخترم به همسرش تقدیم کنم.
خواب دیدید؟
- بله چند بار خواب دیدم. به او گفتم: در مورد آینده زهرا نگرانم. چون من قبلاً تصادف وحشتناکی داشتم، ناراحت بودم که اگر بمیرم عاقبت زهرا چه میشود. هنوز کوچک است. در خواب گفت: تو اصلاً نمیخواهد نگران باشی. شوهر زهرا را خودم میفرستم. به تو در خواب نشانش میدهم.
روحیه ایشان در برخورد با مشکلات چگونه بود؟
- نماز میخواند. اول از همه دو رکعت نماز حاجت میخواند. بعد با دوستانش مشورت میکرد. ما هم دعا میکردیم. اگر کاری از دستمان برمیآمد، انجام میدادیم وگرنه دعایش میکردیم.
بارزترین خصیصه ایشان چه بود؟
- بزرگترین مشکلات اگر بر سرشان فرود میآمد، راحت نگاه میکرد و سرش را پایین میانداخت. اینکه عصبانی شود و داد و فریاد کند، اصلاً در مرامش نبود. همیشه نگاه میکرد و سرش را پایین میانداخت.
شهید در مورد احترام متقابل در خانواده چه عقیدهای داشتند؟
- احترام زیادی برای پدر و مادرشان قائل بودند. مثلاً وقتی از بیرون وارد اتاق میشدند، ایشان بلند میشد. میگفت: چون خدا در قرآن دستور داده، من سعی میکنم که کلام خدا را اجرا کنم.
مداحی ایشان از کی شروع شد؟ قبل از ازدواج هم مداح بودند؟
- بله قبل از ازدواج مداح بودند. یک کار خوب دیگر که میکرد که الآن کمتر کسی این کار را میکند، بیشتر جوانهایی که پدرشان را از دست داده بودند یا جوانهایی که پدرشان معتاد بودند و یا جوانهایی که ول بودند را جمع میکرد و به مرور زمان از افرادی که متمول بودند، پول میگرفت؛ پول توجیبی برای اینها درست میکرد. به او میگفتم: این کارها یعنی چه؟ میگفت: جوان باید صد الی دویست تومان توی جیبش باشد. جلوی دوستان دیگرش خجالت نکشد. حداقل پول باید داشته باشد که اگر خواست پفکی بخورد، جلوی دیگری خجالت نکشد. کارش به دزدی نکشد یا کارهای خلاف دیگر و بیشتر هم اینها را با خود به مجالس روضه و مداحی میبرد.
زندگی با یک سید و مداح اهلبیت چطور بود؟
- هم شیرین بود و هم سخت. بیشتر عمرش وقف مداحی بود. کمتر در خانه او را میدیدم. شاید به جرأت بتوانم بگویم که یک روز کامل پیش هم زندگی نکردیم. از صبح تا شب، همهاش وقف امام حسین و امام علی و ائمه(ع) بود.
در مداحیهایشان بیشتر راجع به کدام یک از ائمه میخواندند؟
- در مورد امام حسین و امام زمان که میخواند همیشه نیم نگاهی به امام حسن مجتبی میانداخت. میگفت مداحان، کمتر به امام حسن مجتبی توجه میکنند و از این بابت ناراحت بود.
با توجه به اینکه ایشان مداح بودند، در خانه مداحی میکردند؟
- به وفور. به طور رسمی از ایشان درخواست میکردم. جالب بود. تا درخواست رسمی نمیکردم، میخندید و میگفت فکر کن من غریبهام. شما با حالت رسمی از من بخواهید. من هم میخندیدم و درخواست رسمی میکردم.
جاذبهاش را در چه میبینید؟
- نفوذ کلام ایشان. کلامشان نفوذ داشت. نیت خالص و کمک آقا امام زمان.
رابطه شهید با اهل بیت(ع) چگونه بود؟
- بیشتر به آقا امام زمان و امام حسین (ع) ارادت داشتند. حالا دخترش بیشتر با امام رضا (ع) دوست است.
رابطه ایشان با امام و رهبری چطور بود؟
- خیلی، من کمتر فردی را دیدم که به اینصورت عشق قلبی داشته باشد؛ حتی خودشان میگفتند که وقتی امام رحلت کردند، چند بار با پای پیاده تا مزار امام رفتند که تا مدتها میگفتند پایم تاول زده است.
آیا اهل مسافرت و تفریح هم بود؟
- اکثراً من و ایشان مشهد میرفتیم. شاید در سال، سه الی چهار بار، حتی پنج بار مشهد میرفتیم و یکسره هم داخل حرم بودیم. شاید فقط برای نهار و شام بیرون میآمدیم و یا برای کارهای جزیی. یکسره داخل حرم در حال دعا خواندن بودیم. واقعاً حالت معنوی خاصی داشت. حتی یکبار آنقدر سرگرم دعا خواندن بودیم که زهرا گم شد. من خیلی خودم را گم کرده بودم. اما ایشان با خونسردی گفتند: «این امام رضا خودش بچه را میآورد و تحویلت میدهد. چقدر حرص میخوری.» بعد از ده دقیقه خود زهرا بدو بدو از در حرم داخل شد. گفت دیدی خانم این هم تحویل تو. واقعاً تعجب کرده بودم. آن موقع زهرا 5/2 یا 5/3 ساله بود.
عقیده شهید علمدار در مورد رفتار در خانواده و تربیت فرزند چه بوده و چقدر به این موضوع اهمیت میدادند؟
- همیشه کتابهایی در این مورد میخواند و میگفت: بچه را باید طوری تربیت کنیم که انشاءالله باعث افتخار جامعه و اسلام باشد. ما هم سعی میکنیم. البته هر چند خیلی مشکل است. واقعاً هم سخت است و هم شیرین. در عین حال تنهایی بچه را بزرگ کردن دردناک است. امیدواریم بتوانیم فرزندان خوبی تربیت کنیم و تحویل جامعه بدهیم.
رفتارش با زهرا چطور بود؟
- با زهرا خیلی بازی میکرد. نقاشیهای قشنگ برایش میکشید. داستان برایش میخواند. زهرا را سواری میداد. او را پارک میبرد. زهرا را عجیب دوست داشت و با او خیلی مأنوس بود.
با توجه به اینکه هنگام ازدواج، از جانباز بودن ایشان مطلع بودید، آیا از نحوه جانبازیشان اطلاع داشتید؟
- بله. چند بار مجروع شده بودند که من خبر داشتم. اما مهمترین اصل این بود که نمیدانستم شیمیایی است. سه روز بعد از مراسم عقد گفت: میخواهم چیزی به تو بگویم اما از دست من گلهمند نشو. گفتم: چه شده، گفت: من همه چیز در مورد جانبازیام راست گفتم، اما نگفتم که شیمیایی هم هستم. گفتم: چرا زودتر نگفتی؟ لااقل میگفتی من خودم را از قبل آماده میکردم گفت: میترسیدم زن من نشوی. هر جا بروم همین است. معمولاً به آدمهای شیمیایی زن نمیدهند.
بعد از آن چطور با این مسأله برخورد کردید؟
- من همیشه به خودم امید میدادم. همیشه میگفتم! پنجاه سال با هم زندگی میکنیم. میگفت: بگذار پنج سال با هم باشیم، بقیهاش طلبت. هیچ وقت فکر نمیکردم این قدر سریع برود. نمیدانم چطور پرکشید و رفت.
عوارض شیمیایی چه موقع بروز کرد؟
- همیشه اول تا یازدهم دیماه هر سال مریض بود. گاهی اوقات شدت داشت و گاهی ضعیف بود. میکروبی در گلویش بود که این میکروب همیشه در اول دیماه بروز میکرد که خدا عمر دهد دکتر بابامحمودی را، اگر او نبود، همان اوایل ایشان شهید شده بودند. تمام درد و مرض سید مجتبی را دکتر بابا محمودی تشخیص داده بود و همیشه هم ایشان درمانش میکردند. این بار هم که شهید شد دکتر بابامحمودی نبود، مسافرت بودند و کنفراس داشتند و دکترهای دیگر هم نتوانستند تشخیص بدهند.
مجروحیت ایشان به چه صورت بود؟
- طحال نداشت. 15 سانت روده نداشت، میگرن عصبی داشت. میکروبی هم در گلویش بود که وقتی بروز میکرد، دیگر نمیتوانست حرف بزند.
چطور با این نفسشان مداحی میکردند؟
- این یازده روز دیگر به هیچ وجه. خانهنشینِ خانهنشین بودند.
چرا فقط همین یازده روز؟
- خیلی عجیب بود. میگفت: هر وقت شیمیایی شدم، همین اوایل دی ماه بود و عجیبتر اینکه 11 دیماه روز تولد و هم روز شهادتش بود. در دی ماه ازدواج کردیم. زهرا هم 8 دی ماه به دنیا آمد. بزرگترین اتفاقات زندگی ما در دیماه بود. اتفاقاً فرزند دومم هم را که باردار بودم، در دیماه تصادفی داشتم که فوت کرد. این اتفاق دو سه سال بعد از زهرا بود و ایشان به قدری ناراحت شده بود که تا یک ماه نمیتوانست حرف بزند. میگفت حتماً بچهام پسر بود. پسر دوست داشت و دوست داشت که مثل خودش مداح شود.
از نحوه شهادت شهید علمدار بگویید.
دفعه آخری که مریض شده بود، اتفاقاً از مراسم دعای توسل برگشته بود. همیشه حدود 12 تا 12:30 برمیگشت. دیدم حال عجیبی دارد. او که هیچ وقت شوخی نمیکرد و جدی بود، آن شب شنگول بود. تعجب کردم. گفتم: آقا! امشب شنگولی؟! چه خبر است؟ گفت: خودم هم نمیدانم؛ ولی احساس عجیبی دارم. دلم میخواهد بخندم. حالت عجیب و غریبی داشت.
5 سال با هم بودیم اما اصلاً از این رفتارها نداشت. از او ندیده بودم. حرفهایی میزد که انگار میداند میخواهد برود. فکر کردم اینها جزء شوخیهای جدید است. میگفت: آقا امضاء کرد. آقا امضاء کرد، داریم میرویم. بعد گفت: به فلانی (یکی از دوستانش) بگو بیاید من کارش دارم. به دوستش زنگ زدم. آن شب خوابید. نزدیک صبح، دیدم خیلی تب دارد. من در بابل کارمند بودم. میخواستم مرخصی بگیرم که او قبول نکرد. گفت: تو برو دوستم میآید و مرا به دکتر میبرد.
به او سفارش کردم که فقط پیش دکتر بابامحمودی برود. چون دکترهای دیگر از اوضاع او باخبر نبودند. به دوستش گفته بود: قبل از اینکه بیمارستان بروم، بگذار بروم حمام. گفت: چرا؟ گفت: «میخواهم غسل شهادت بکنم. آقا آمد و پرونده مرا امضاء کرد. گفت تو باید بیایی. دیگر بس است توی این دنیا ماندن. من دیگر رفتنی هستم. بیخود برای من زحمت نکشید. مردن مرا شما به تأخیر میاندازید. من امروز، فردا میمیرم؛ ولی شما یک هفته میخواهید مردن مرا به عقب بیندازید.» غسل شهادت انجام داد و رفت بیمارستان و همانطور که گفته بود یک هفته بعد شهید شد.
لحظه شهادت بالای سرش بودید؟
- من اصلاً نمیتوانستم تحمل کنم. قیافهاش طوری شده بود که تا میدیدم از حال میرفتم. زهرا هم کوچک بود واقعاً خیلی سخت گذشت. لحظات دردناکی در بیمارستان بودم چون قسمت ایزوله بودند، نمیگذاشتند کسی داخل بماند. وقتی میخواستند با هلیکوپتر او را برای مداوا به تهران ببرند سه تا هلیکوپتر آمده بود. خیلی جالب بود وقتی که میخواستند او را داخل آسانسور بگذارند، آسانسور کار نمیکرد و موقعی که او را بیرون میآوردند و خودشان آسانسور را امتحان میکردند، میدیدند آسانسور راحت کار میکند. همه تعجب کرده بودند. چندین بار امتحان کردند، باز همین وضع پیش آمد. هم اطاقیهایش میگفتند: لحظه اذان که شد بعد از یک هفته بیهوشی کامل، بلند شد و همه را نگاه کرد و شهادتین را گفت و گفت: خداحافظ و شهید شد.
آیا عنایات دیگری هم از ایشان دیدید؟
- اتفاقاً خیلی خوب شد که این سؤال را پرسیدید. یاد خواب پدر یکی از شهدا افتادم. زمانی که مجتبی تازه شهید شده بود، پدر یکی از شهدا آمده بود و دنبال شهید علمدار میگشت. گفت: «من چند وقت پیش درخواب دیدم جنازهای را دارند میبرند. گفتم: این جنازه کیه؟ یکی از تشییعکنندگان گفت: این شهید علمدار ساری است.
یکی از دوازده سرباز آقا امام زمان(عج) بود.امام زمان دوازده تا سرباز مخلص در مازندران داشت که یکی علمدار بود که شهید شد. یازده تای دیگرش هنوز هستند. گفت: اتفاقاً خود امام زمان هم تشریف آوردند که با دست خودشان شهید را داخل قبر بگذارند.»
علاوه بر این چندین بیمار از طریق شهید شفا پیدا کردهاند. مثلاً دختر دانشجویی از تبریز خودش میگفت: من سرطان داشتم و دکترها ناامید شده بودند و ساعت مرگم را تعیین کردند. یکی از بچههای مازندران در خوابگاه دانشگاه تبریز بود. عکس شهید علمدار را داشت. به من گفت: این شهیدی است که جدش خیلی معجز دارد. اگر توسل به جدش بگیری حتماً شفا میگیری. من آن شب و چند مدت بعد هم، پشت سر هم خواب شهید علمدار را دیدم که میگفت: من برای تو جور میکنم که با دانشجویان بیایی شلمچه. آنجا مرا میبینی. نوار مرا بگیر. وقتی برگشتی، شفا میگیری و همین هم شد. خیلی از این موارد پیش آمد. یکی خانم تهرانی بود که سرطان داشت و دکترها هم جوابش کرده بودند. تعریف میکرد که من تازه از تهران به ساری آمده بودم. شوهرم کارمند یکی از ادارات بود. سر قبر شهید آمدم و به جدش توسل کردم. در خواب شهید را دیدم که گفت تو سه روز دیگر شفا میگیری و همین هم شد و او هم یکی از مریدهای خاص شهید علمدار شده و الآن هم پس از 4 سال راحت زندگی میکند.
مهم ایمان و اعتقاد به ائمه اطهار است. اصل ایمان به خداوند است که باعث میشود اتفاقاتی بیفتد که خارج از تفکر انسان است.
آیا تکیه کلام به خصوصی داشتند؟
- همیشه «یا زهرا» میگفت. و البته عنایاتی هم نصیب ما میشد. مثلاً دو سه بار اتفاق افتاد که بی پول میشدیم؛ چون پسر بزرگ خانواده بود، همه از او انتظار داشتند، به همین خاطر به نزدیکانش هم کمک میکرد. از طرفی هم خودمان مستأجر بودیم و من هم دانشجو بودم. آنچنان توان مالی نداشتیم. یکبار گریهام گرفته بود. میخواستم دانشگاه بروم، اما کرایه نداشتم. مانده بودم 5 تا یک تومانی بیشتر توی جیبم نبود. توی جیب ایشان هم پول نبود. وقتی به اطاق دیگر رفتم، دیدم اسکناسهای هزاری زیر طاقچهمان است. تعجب کردم، گفتم: آقا ما که یک 5 تومانی هم نداشتیم، این هزاریها از کجا آمد. گفت: این لطف آقا امام زمان است. تا من زنده هستم به کسی نگو. از این موارد در زندگی ما پیش میآمد.
بزرگترین آرزوی شما چیست؟
- آرزو که زیاد داریم؛ ولی بزرگترین آرزویم این است که خدایی شوم و همه چیز را در وجود خدا ببینم، مثل شهید. دوست دارم به هر چیز نگاه میکنم، رنگ و بوی خدا داشته باشد.
وقتی شهید را در خواب میبینید، در مورد این آرزو یا چیزهای دیگر سفارش و توصیهای نمیکنند؟
- خوابهای ما سه قسمت است یا شهید را با یک نیم نگاهی میبینم که از راه دور لبخند ملیحی میزند. بعضی وقتها هم مینشستیم و درد دل میکردیم؛ مثلاً من از روزگار و از خودم مینالیدم و او هم قوت قلبی میشد. گاهی اوقات هم سؤال و پاسخ بود. مثلاً وقتی او را میدیدم، میگفتم فلان کس این حرف را زد، جواب از تو میخواهد. فلان کس این حاجت را دارد، جواب میخواهد. خلاصه حالت پرسش و پاسخی دارد و حالت شکایت و حکایت.
آخرین کلام و سفارشی که داشتند چه بود؟
- آخرین لحظه قبل از اینکه به بیهوشی کامل برود، کنارش رفتم. به من گفت: میدانم بعد از من زندگی برای تو و دخترم خیلی سخت خواهد بود؛ چون بدون وجود مرد واقعاً سخت است. ولی همیشه این یادت باشد که با خدا باش. خدا با توست و من هیچ وقت تو و دخترم را فراموش نمیکنم. سعی میکنم همیشه در هر جا باشم، پیش شما بیایم و الحمدالله ثابت هم کرده است.
و دیگر اینکه میگفت: سعی کنید راه امام را فراموش نکنید. رهبری را تنها نگذارید که این خواسته دشمن است تا افرادی را که پیرو رهبری هستند را از راه به در کنند. حتی در وصیتنامهاش هم نوشته بود که سعی کنید خط امام را رها نکنید و راه مذهب و خدا را در پیش بگیرید و دوست دارم دختر من هم قاری قرآن شود که این آرزویش تا حدودی برآورده شده است.
در مورد شهدا یادآوری میکردند؟
- اکثراً که با هم مینشستیم، از شهدا میگفتند. مخصوصاً از لحظات شهید شدن شهدا برای من میگفتند. حتی برای زهرا که میخواست داستان تعریف کند، لحظاتی که خودش جانباز شد و لحظاتی که دوستانش شهید شدند را تعریف میکرد. میگفتم: آقا! برای بچه کوچک از این چیزها نگو. میگفت: نه او باید از الآن در ذهنش برود راه شهادت چیست، شهید کیست، جبهه چیست.
شما گفته بودید ایشان از شهادتشان خبر داشتند قبلاً در این مورد چیزی میگفتند؟
- یکی دوبار صحبت کرده بود. گفته بود: من پنج سال الی پنج سال و نیم با شما هستم و بعد میروم. من میگفتم: باور نمیکنم؛ پنجاه سال، یعنی اصلاً به ذهنم خطور نمیکرد. ولی ایشان چندبار تکرار کرده بودند؛ ولی من جدی نگرفته بودم. گفت: شیمیایی هستم، میروم. میگفت: دوست داشتم در جبهه شهید میشدم؛ ولی خداوند توفیق نداد. گفتم: نه، اتفاقاً خداوند توفیق داد که این جوانها را به راه راست هدایت کنی. خیلیها را مؤمن کرد. خیلیها نمازخوان شدند خیلیها به راه خدا کشیده شدند.
فکر میکنید چه چیز باعث میشد این جوانها به سمت شهید علمدار کشیده شوند؟
- اخلاصش خیلیها مقام داشتند، پول داشتند. او هیچ کدام از اینها را نداشت. خیلی جالب بود ولی چیزی که داشت کلامش، رفتارش، حرف زدنش یک جوری بود. آدم همینطور ناخودآگاه به طرفش میرفت. نمیدانست چه جوری دارد میرود.
و حرف آخر.
- جوانان سعی کنند راه امام را ادامه دهند. اگر راه امام را ادامه ندهند آن وقایعی که نباید اتفاق بیفتد، اتفاق میافتد. راه سعادت دنیا و آخرت همین است و انشاءالله ما را همه مردم ایران دعا میکنند که ما در این راهی که در پیش داریم ان شاءالله موفق باشیم.
[ جمعه 91/2/29 ] [ 4:12 عصر ] [ دوستدار علمدار ]
همراه با مجتبی در جهاد اکبر
در ماههای پایان جنگ تحمیلی سید به همراه بسیجیان پایگاه مقاومت شهدای بخش 8 به منظور حفظ ارزشهای جنگ و پاسداشت فرهنگ شهادت با تشکیل هیات "بنیفاطمه(س)" به دیدار خانواده معظم شهدای محله بخش 8 رفته، به ذکر مصائب اهل بیت عصمت و طهارت میپرداختند.
هیات بنیفاطمه(س) برخی از برنامههای خوب و جاذب خود را در مسجد دهقانزاده محله بخش 8 ساری اجرا میکرد که در این برنامهها مجتبی به عنوان ذاکر اهل بیت نغمهسرایی میکرد.
از سوی دیگر، در هیأت رهروان امام خمینی(ره) به مرکزیت مسجد جامع ساری و با همت شهید بزرگوار بابک خاطری و برخی از بسیجیان مخلص، برنامه دیدار از خانواده شهدای شهرستان ساری و ذکر مصائب معصومین(ع) پیگیری میشد.
با توجه به مرکزیت هیات رهروان امام خمینی(ره) شهرستان ساری و گستردگی حوزه فعالیتهای آن، مجتبی و دوستان او به تعقیب اهداف مقدس خود در قالب این هیات پرداختند.
سید محتبی در نهایت پس از تحمل سالها درد و رنج ناشی از جراحات شیمیایی در تاریخ 11دیماه1375با ملحق شدن به یاران شهیدش ،به درجهء رفیع شهادت نایل آمد.
یادش گرامی و راهش پر رهرو باد.
[ جمعه 91/2/29 ] [ 3:46 عصر ] [ دوستدار علمدار ]
دوران دفاع مقدس
سیدمجتبی در سال 1362 یعنی در سن هفده سالگی به همراه چند تن از دوستانش دوران آموزش نظامی را در منجیل پشت سر گذاشت و بعد از آن به منطقه کردستان اعزام شد.
حضور سید در کردستان با اتمام عملیات والفجر 4 مصادف بود که به همراه سایر رزمندگان، پس از عملیات در پایگاه ساوجی و در منطقه پنجوین عراق مستقر شدند.
سیدمجتبی در سال 1363 وارد منطقه عملیاتی جنوب شد و در گردان امام حسین(ع) لشگر 25 کربلا مازندران با عنوان تیربارچی تحت فرماندهی سردار رشید اسلام شهید "صمد اسودی" مانع تجاوز مزدوران بعثی به کیان نظام اسلامی شد.
این رزمنده سرافراز از نقشآفرینان عملیات پیروز کربلای 1 نیز بود که به آزادسازی شهر مهران انجامید. در همین عملیات بود که سیدمجتبی یکی از بهترین دوستان خود را از دست داد. او شهید "حمیدرضا مردانشاهی" نام داشت که دوران تحصیل و آموزش نظامی را با هم گذرانده، در کنار هم به جبهههای نبرد عزیمت کردند. علاقه سیدمجتبی به حمیدرضا چنان بود که پس از اعملیات کربلای 1 در تصمیمی شجاعانه به همراه چند تن از رزمندگان به میان عراقیها رفته، با بازگرداندن پیکر مطهر شهید حمیدرضا مانع چشم انتظاری دل آزار خانواده او شد. در روزهای سنگین فراق حمیدرضا، مجتبی به دلسوختهای دیگر از تبار عاشقان حضرت دوست یعنی "حسین طالبی نتاج" دل داده بود که به اعتراف خود سیدمجتبی، بسیاری از فضایل اخلاقی را از حسین الهام گرفته بود و همواره ویژگیهای رفتاری او را به عنوان الگوی عملی برای دیگران بازگو میکرد. این دوستان تا آخرین لحظههای زندگی از خاطر او محو نشدند و سید همواره از آنان به نیکی یاد میکرد.
ناگفته نماند جذابیت فوقالعادة سیدمجتبی سبب شده بود دوستان بسیار زیادی در طول هشت سال دفاع مقدس از شهرهای مختلف استان مازندران با او در ارتباط باشند که برخی به شهادت رسیدند و برخی نیز در قید حیات هستند و همواره دوستی و ارادت متقابل میان آنها برقرار بود. اما نکته قابل تأمل اینکه مجتبی همواره در ارتباطات دوستانه به دنبال کسب معرفت بود و از خصوصیات مثبت اخلاقی هر کس به اندازه ظرفیت، خوشهچینی میکرد.
پس از عملیات کربلای 1 سید وارد گردان "مسلم بن عقیل" شد که تا پایان جنگ نیز در آن گردان باقی ماند. (لازم به ذکر است که سیدمجتبی مدتی کوتاه در گردان "یا رسول(ص)" نیز عضویت داشت.)
سیدمجتبی در دی ماه 1365 همراه با گردان مسلم آماده حضور در عملیات کربلای 4 شد؛ اما از آنجا که به دلایلی این گردان وارد عمل نشد، این مأموریت به انجام نرسید و در واقع نخستین عملیاتی که سید همراه با گردان مسلم در آن شرکت جست؛ عملیات کربلای 5 در منطقه شلمچه بود.
گردان مسلم پیش از عملیات فوق در آبادان و در منطقهای به نام "صیداویه"مستقر شد. در اینجا بود که سید همراه سایر رزمندگان در کنار نخلهای شکسته و قد خمیده اما استوار جنوب، نجواهای عاشقانه خود را در سوگ اهل بیت(ع) سر میداد و میتوان گفت که سید مقدمات مداحی در رثای اهل بیت را در این مکان برای خود پایهریزی کرد. همزمان با ین نجواهای عاشقانه در خلوتهای انس با دوستان و نزدیکان از اینکه تا آن زمان حتی مورد اصابت ترکشی واقع نشده بود، شکوه میکرد و از درگاه خداوند لیاقت این معنی را میطلبید، تا اینکه در عملیات کربلای 8 در شلمچه در تاریخ هفدهم فروردین 1366 این خواسته او به اجابت رسید و ازناحیه کتف راست مورد اصابت ترکش خمپاره قرار گرفت و علیرغم اصرار دوستان، حاضر نشد قدمی به پشت جبهه بردارد و با همان حالت تا پایان عملیات در منطقه حضور داشت و به همراه سایرین مانع نفوذ دشمن به منطقه عملیاتی شد. این ترکش هرگز از بدن سیدمجتبی خارج نشد و آن را به عنوان درّی از جانب معبود، در صدف وجود خود نگهداری میکرد.
سید علیرغم زخمی که در کربلای 8 بر بدنش وارد شده بود، با تأسی به علمدار کربلا در اواخر فروردین ماه سال 1366 به همراه گردان مسلم در عملیات کربلای 10 شرکت جست که ارتفاعات "ماووت" هنوز خاطره پایداریها و جوانمردیهای او را در خاطر دارد.
او پس از عملیات کربلای 10 همچنان در مناطق جنوب حضور داشت و بر اوراق پرونده اخلاص و فداکاری خویش میافزود.
حضور سید در مناطق عملیاتی جنوب با لشکر 25 کربلا ادامه داشت تا آنکه در تیرماه 1366 رسماً به عضویت سپاه پاسداران انقلاب اسلامی درآمد. سید ار روز عضویت خود در سپاه این چنین یاد میکند.
مجتبی در مرداد ماه سال 1366 به فرماندهی گروهان سلمان از گردان مسلم منصوب شد. او اگر چه ـ به شهادت دستنوشتههایش ـ این مسؤولیت را با احتیاط و وسواس پذیرفت، اما همچنان که از مردان بزرگ انتظار میرود با پشتکار تمام و همت بلند و با حمایت و جانبداری از نیروهای تحت امر از یکسو و جدیت فزاینده در انجام وظایف محوله از سویی دیگر از عهده این مهم به خوبی برآمد.
در یک کلام، سید خود را خادم گروهان سلمان میدانست و با این وجود، فراموش نمیکرد که فرمانده این گروهان نیز است و به عنوان فرمانده، تکالیف خطیری را بر عهده دارد. مجتبی کمتر شعار میداد و بیشتر عمل میکرد و اندیشه تکلیف، لحظهای او را به خود وا نمیگذاشت.
دلاوران گروهان سلمان به یاد دارند که سیدمجتبی این فرمانده جوان و رشید چگونه به آمادهسازی نیروهای خود پرداخته بود. به عنوان نمونه، او از طریق انجام رزم شبانه و پیادهرویهای مکرر در "هفت تپه" گروهان خود را برای عملیات عظیم والفجر 10 به خوبی مهیا کرده بود.
روزهای انتظار بسرآمد، تا اینکه در اسفند ماه سال 1366 گروهان سلمان به همراه سایر نیروهای گردان مسلم جهت شرکت در عملیاتی دیگر عازم غرب کشور شد. تمرینها و آمادهسازیها در ارتفاعات برفگیر "هزار و یک شهید" در منطقه عمومی"دزلی" ادامه یافت و سرانجام گروهان سلمان به فرماندهی سید شهید به نقشآفرینی در علمیات والفجر 10 پرداخت.
ماموریت گروهان سلمان آزادسازی سه راهی "خُرمال، سید صادق، دوجیله" و پاسگاه مستقر در آن سهراه بود که با موفقیت کامل انجام شد و این سهراهی رشادتهای مجتبی را که یک تنه به مواجهه با دشمن بعثی پرداخته بود، هرگز از یاد نخواهد برد. در همین جا بود که سیدمجتبی مورد آماج گلولههای بعثیان قرار گرفت و از ناحیه پهلو به شدت مجروح شد که به از دست دادن طحال او منجر شد.
سید اگرچه با اعزامهای مکرر و تحمل جراحتهای یاد شده، وظیفه خود را نسبت به انقلاب مقدس اسلامی در عرصه دفاع مقدس به انجام رسانیده بود، اما روح عاشق و نستوه او و اشتیاق زایدالوصفش به کربلای ایران بار دیگر او را به جبهههای نبرد کشانید، به گونهای که تا مدتی پس از پذیرش قعطنامه 598 نیز باید سراغ او را از نخلستانهای آبادان و خاکریزهای شلمچه میگرفتیم.
مجتبی در زمستان سال 1369 مأموریت خود را در مناطق جنوب پایان داد و سپس فعالیت کاریش را در واحد عملیات و پس از آن در واحد تربیت بدنی لشکر 25 کربلا در شهرستان ساری ادامه داد.
و بدینسان از جبهه جهاد اصغر با سرافرازی و سربلندی بیرون آمد و خود را مهیای مبارزهای بزرگتر (جهاد اکبر) نمود. در همین سال بود که سیدمجتبی با دختری از سلالة رسول اکرم(ص) ازدواج کرد که ثمره آن دختری بنام سیده زهرا است. شایان ذکر است که مجتبی، همواره از اینکه با یکی از سادات وصلت کرده است و موفق به گذاشتن نام زهرا برای فرزندش شده بود، اظهار رضایت و شادمانی میکرد.
[ جمعه 91/2/29 ] [ 12:52 عصر ] [ دوستدار علمدار ]
دوران تحصیل
وی تحصیلات ابتدایی را در دبستان شهید عبدالحکیم قرهجه (حشمت داوری) و دوران راهنمایی را در مدرسه شهید دانش (نیما) و چند سال از دوران متوسطه را در هنرستان شهید خیریمقدم شهرستان ساری با موفقیت به پایان رساند.
اگر چه دوران تحصیلات متوسطه سیدمجتبی به دلیل پیروی او از فرمان پیر جماران، خمینی کبیر و انجام تکلیف الهی ناتمام ماند و به حضور دی میادین نبرد کشیده شد، اما راه سید را به سوی دانشگاهی باز کرد که در کلاس آن درس عشق و ایثار ارایه میشد و سید توانست از جمله دانشجویان ممتاز آن گردد.
لازم به ذکر است که سید پس از سالهای جنگ ادامه تحصیل داد و تحصیلات خود را در مقطع متوسطه به پایان رسانید.
[ پنج شنبه 91/2/28 ] [ 10:7 عصر ] [ دوستدار علمدار ]
سردار شهید سید مجتبی علمدار ذاکراهل بیت
معمول است که برای نگارش زندگینامه از روز ، ماه و سال تولد آغاز میکنند، اما برای معرفی سیدمجتبی بهتر است به سالهای پیش از تولد وی بازگردیم؛ زیرا بر این اصل واقفیم که برای معرفی هر پدیدهای ابتدا باید سابقه و گذشته آن پدیده را مرور کرد و در سیر ایجاد آن به تفکر و تعمق پرداخت
دوران پیش از تولد
مازندران از دیرباز همواره خاستگاه شیعیان خالص و ارادتمندان به اهل بیت عصمت و طهارت بوده است. یکی از نمودهای بارز این ارادت برپایی مجالس سوگ و سرور در شأن اهل بیت(ع) بوده که نیاکان سیدمجتبی در شهرستان ساری همواره طلیعهدار این محافل و مجالس بودهاند.
یکی از آنان مرحوم سیدعلیاکبر علمدار (پدربزرگ سیدمجتبی) بود. او با احساس این نکته که در محله مسکونی آنان (بخش 8 ساری) مکانی برای اقامة محافل مذکور وجود ندارد، یکی از اتاقهای منزل خود را به این امر اختصاص داد. همین خانه به ظاهر کوچک، مدتی میعادگاه عاشقان اهل بیت(ع) و شاهد سوز و گدازهای عارفانه سوگواران اباعبدالله...(ع) بود و در ماههای محرم و صفر جمعیت اندک محله را در خود جای میداد.
تولد "
در فضای همین خانه که مدتها به ذکر یا حسین(ع) و یا زهرا(س) معطر شده بود، در سحرگاه یازدهم دی ماه 1345 درست در لحظاتی که مؤذن، آوای دلنشین اذان صبح را سر داده بود، کودکی دیده به جهان گشود که نامش را مجتبی نهادند. بعدها عقاید، رفتار و منش مجتبی نشان داد که روح بزرگ او چگونه پیامها و برکات معنوی آن فضای ملکوتی را به خود گرفت.
تولد سیدمجتبی بارقهای از امید را در دل پدر و مادرش که در سیمای نورانی او آیندهای درخشان را میدیدند، به وجود آورده بود. آنان میاندیشیدند که در آینده، حضور مجتبی در خانواده از دشواریهای زندگی آنان خواهد کاست و در ایام پیری، عصای دستشان میگردد.
سیدمجتبی دومین فرزند خانواده و نخستین فرزند پسر سیدرمضان علمدار بود. این پدر بزرگوار با درآمدی متوسط همواره دغدغة آن را داشت که فرزندانش تعالیم اسلامی را به درستی بیاموزند و بدان عمل کنند. از این رو، به مادر سید توصیه کرد که در دوران کودکی، وی را با قرآن آشنا سازد. این مادر فداکار که در دوران طفولیت سید، همواره شاکر این نعمت خداوندی بود، از هیچ کوششی در جهت تربیت مجتبی دریغ نکرد و زمینه یادگیری قرآن را برای فرزندانش بوجود آورد.
[ پنج شنبه 91/2/28 ] [ 10:29 صبح ] [ دوستدار علمدار ]
اعداد برای بعضیها یک جور دیگر معنا میدهد؛ یعنی انگار بعضی اعداد فقط برای آدمها ساخته شدهاند؛ مثل دهم محرم که مال امام حسین(ع) است، چهاردهم خرداد که مال امام خمینی(ره) است، و یازده دیماه که مال سید مجتبی علمدار است.
سید مجتبی علمدار را نمیشناختم
دوسال پیش خیلی اتفاقی کلیپ صوتی به دستم رسید به عنوان درد دل شهید علمدار با شهدا
سوز عشق عجیبی که در صدای محزون و دردمندش موج انداخته بود مرا شیفته ء خود کرد برایم جالب بود شهیدی با شهدا درد دل کند
شروع کردم به تحقیق دربارهء سید
فهمیدم شهید علمدار جانباز شیمیایی بود که در سال 75 به شهادت رسید
هر روز که میگذشت مطلب جدیدی از سید میفهمیدم و بیشتر مجذوبش میشدم
سید مجتبی علمدار، ویژگی عجیب دیگری هم داشت همین داشتن عدد مخصوص بود.
تولد: 11 دیماه 1345
مجروحیت شیمیایی: یازده دیماه 1364
ازدواج با سیده فاطمه موسوی: دیماه 1370
تولد دخترش زهرا: 8 دیماه 1371
شهادت: 11 دیماه 1375
احساس میکنم آدمهایی که تولد و مرگشان در یک روز معین است، یکجورهایی دوست داشتنیترند.
*
سال 1362 هفده ساله بود که به عضویت بسیج درآمد. از داوطلبهای بسیجی بود که به اهواز و هفتتپه و کردستان و... عازم شد و مردانه جنگید. چند باری هم در جبهه مجروح شد، ولی بیشتر اوقات بدون مراجعه به پزشک، زخمهایش را درمان میکرد، تا سرانجام در دیماه 1364، در عملیات والفجر 8، شیمیایی شد؛ اما خودش را از درمان معاف کرد.
*
سربهزیر و دقیق بود، متواضع و خالص. با رفقا برای جوانان بیکار، کار پیدا میکردند. دوست داشت عرق شرم بر پیشانی هیچ جوانی ننشیند. میگفت جوان باید توی جیبش پول داشته باشد تا جلوی دوستانش خجالت نکشد.
سر زدن به خانوادههای کمبضاعت و بیبضاعت جزء برنامههای ثابت هفتگیاش بود. با اینکه روز در تلاش بود، نماز شبش ترک نمیشد. عاشق زیارت عاشورا بود. نزدیکش که میشدی ذکر «یا زهرا» از لبش میشنیدی که یکریز بود و دم به دم. نفس گرمی داشت و مداح اهلبیت(ع) و آنانی بود که به خاطر اهلبیت در خون سرخشان غوطهور شده بودند. بعد از جنگ، دلش که به یاد رفقای شهیدش میگرفت، مراسم راه میانداخت و میخواند. اغلب هم شعرهای خودش را میخواند:
بیتالزهرا، مسجد جامع، امامزاده یحیی(ع)، مصلای امام خمینی(ره)، هیئت عاشقان کربلا و منازل شهدا صدای پر سوز و هجران او را از یاد نخواهد برد.
در این پست سعیم بر این بود تا بطور مختصر دوستان را با شهید علمدار آشنا کنم
انشاالله اگر زنده بودیم و خدا خواست در قسمتهای بعد بیشتر به زندگینامه سید، خاطرات و... خواهیم پرداخت.
باشد که مورد قبول این شهید بزرگوار قرار بگیرد
یا علی
[ چهارشنبه 91/2/27 ] [ 11:18 صبح ] [ دوستدار علمدار ]
ای کاش در دل ذره ای شور ونوا بود
احوال ما با حالت نی هم صدا بود
ای کاش شور جنگ در ما کم نمی شد
این نامرادی شیوه مردم نمی شد
ای کاش رنگ شهربازیم نمی داد
در جبهه یا زهرا مرا بر باد می داد
امشب دل از یاد شهیدان تنگ دارم
حال و هوای لحظه های جنگ دارم
فرسنگها دورم زوادی محبت
با یک دل خسته زنیش سنگ تهمت
مسموم شد ساقی و پیمانه شکسته
از بخت بد درب شهادت شد بسته
من ماندم و متن وصیت نامه پیر جماران
من ماندم وشرمندگی از روی یاران
من ماندم و شیطان و نفس و جنگهایش
من ماندم و شهر و گناه و رنگهایش
از زرق و برق شهر خود نیرنگ خوردم
آن معنویتهای جنگ از یاد بردم
خود را به انواع گنه آلوده کردم
در راه ناحق کوششی بیهوده کردم
از دفتر دل نام الله پاک کردم
دل را به زیر کوه عصیان خاک کردم
اکنون پشیمان آمدم با این تمنا
یارب نظر کن جرم و عصیانم ببخشا
[ سه شنبه 91/2/26 ] [ 11:18 صبح ] [ دوستدار علمدار ]
علمدار عشق
غروب پنج شنبه به اتفاق یکی از همکارانم به سمت ملا مجدالدین ساری حرکت می کنیم تا درکنار مزار شهدا عقده های دل را وا کرده و با آن ها به درد دل بنشینیم . آرامگاه ، عصر پنج شنبه بسیار شلوغ است . بعد از خواندن زیارت نامه شهدا به سمت قطعه ی شهدا می رویم . با سکوتی کامل و در خود فرو رفته از هر ردیف می گذریم . چشم مان بر سنگ نوشته ها می افتد ، یکی در شلمچه ، دیگری در فاو ، آن یکی در هفت تپه ، شهیدی از مهران ، آن یکی در دهلران و دیگری در درگیری با منافقین به شهادت رسیده است . آن ها چقدر مظلومند و غریب . روی سنگ قبری ، شاخه گلی پرپر شده قراردارد و روی سنگ قبر دیگری خاک ! بر سرمزاری نیز، یک نفر در حال خواندن قرآن است . عابران در حال گذر، فاتحه ی دسته جمعی می خوانند . به سمت قطعه ای دیگر می رویم قبرها را یکی پس از دیگری پشت سر می گذاریم . در همین هنگام دلم به من نهیب می زند و می گوید تویی که این گونه راحت از کنار آن ها می گذری باید بدانی آنان چه کسانی اند و چه کرده اند و چه رشادت ها از خود نشان داده اند تو این گونه آزاد و فراغ بال زندگی کنی . در همین افکار هستم که جمعیتی نظرم را به سوی خود جلب می کند . به همکارم می گویم : آن جا چرا شلوغ است ؟ حس کنجکاوی و حس خبرنگاری ما را بر آن سو می کشد . در کنار قبر می ایستیم . روی سنگ قبر نوشته شده است « شهید سید مجتبی علمدار». با دیدن نام این شهید به یاد یکی از دوستان هیئت تحریریه می افتم که می گفت : «شهید علمداریکی از پر آوازه ترین شهیدان استان مازندران است ، مداح اهل بیت شهید سید مجتبی علمدار ولادت 21 رمضان سال 1345 جانباز شیمیایی که در سال 1375 بعداز سال ها درد و رنج به شهادت نایل آمد . شگفت آور آن که روز و ماه تولدش بنابر سال شمسی با روز و ماه شهادتش یکی است .سر دبیرمان می گفت :بیشتر زنگ هایی که خارج استان به ما زده می شود به ما می گویند: « چرا از شهید علمدار چیزی نمی نویسید ؟ « راستی چه شده است در بین چهارده هزار شهید استان مازندران و گلستان او را بهتر از همه می شناسند . همین بهانه ای می شود تا گزارشی تهیه نماییم . از آن جا که اسلحه خبرنگاری یعنی دوربین ، ضبط ونوار را به همراه داریم تصمیم مان را عملی می سازیم و با کسانی که در اطراف قبر این شهید جمع شده اندبه گفت و گو می پردازیم اکثر کسانی که حضور دارند به کاری مشغول هستند ، یکی خرما و دیگری شیرینی پخش می کند ، یکی گلاب می پاشد ، دیگری قرآن می خواند و دختری نیز شاخه گل های گلایل و رز قرمز و سفید و صورتی را روی سنگ قبر مرتب می کند . بر حسب اتفاق مادر شهید علمدار نیز در آن جا حضور دارد و ما هم برای شناخت و معرفی بیشتر سید مجتبی با مادر او به گفت و گو می نشینیم : « مادر هر شهید » غروب هر پنج شنبه بی قرار می شود همین که در کنار مزار فرزندش قرار می گیرد و فاتحه ای می خواند آرامش پیدا می کند و اگر یک پنج شنبه به دلیلی نتواند بیاید ، انگار که چیزی گم کرده است .»
همکارم از او می پرسد : « چه ویژگی های اخلاقی در شهید علمدار وجود داشت که بعضی این گونه به او معتقدند تا جایی که از او حاجت می خواهند ؟ » در پاسخ مان می گوید : « او خالص بود و عشق به ائمه داشت . بدون تظاهر و ریا فعالیت هایی را برای یتیمان انجام می داد » .کمی مکث می کند و می گوید : « روزی دختر هشت یا نه ساله ای را دیدم که کنار قبر شهید گریه می کند . پرسیدم : مگر شما شهید را می شناختید ؟ دخترک در جوابم گفت : « زمانی که شهید علمدار مربی قرآنم بود در مسافرتی با او همراه بودم .» بعد فهمیدم آن دختر فرزند شهید است و سید مجتبی به فرزندان شاهد و یتیمان عشق می ورزید . او همیشه به من می گفت : « چون فرزندان شاهد کسی را ندارند ، ما وظیفه داریم به اندازه فرزندان مان به آنها توجه کنیم » . از او می پرسیم آیا از شهید فرزندی به یادگارمانده : « بغض می کند و می گوید دختری به نام زهرا » به او می گویم خاطره ای از شهید برای مان بگوید . او می گوید بهتر است خوابم را بگویم : « دو شب پیش از شهادت ، او را در عالم خواب دیدم که در حال کندن قبرش بود. به او گفتم : پسرم تو که حالت مساعد نیست این چه کاری است که انجام می دهی ؟ خسته می شوی ؟ در جوابم گفت : مادر مگر خبر نداری که من خانه ای خریده ام که باید آن را درست کنم » دو روز بعد ، « در حال انتقال از بیمارستان امیر مازندرانی به تهران در حالی که ذکر یا حسین (ع) و یا زهرا(س) بر لب داشت جان سپرد… »
با همسر شهید نقی زاده که در کنار قبر شهید علمدار با او آشنا شدیم به ما می گوید: من به او اعتقاد دارم. « هنگامی که به خواستگاری دخترم آمده بودند ، مردد بودم. نمی دانستم با این مسئله چگونه برخورد کنم تا این که آمدم این جا از شهید علمدار خواستم که مرا در این امر مهم یاری کند. به او گفتم شوهر من همانند شما جانباز شیمیایی بوده وبه شهادت رسید اورا به جدش قسم دادم و گفتم به فکر دخترم باش تا هرچه خیر اوست در سر راهش قرار گیرد و شکر خدا نیز چنین شد. »
سید محمد عالی نژاد ، رییس مرکز فنی و حرفه ای 22 بهمن ساری با شهید علمدار از طریق یکی از دوستانش آشنا شده بود ، .او می گوید : شهید علمدار در بازی بسکتبال هر بار برای پرتاپ توپ به سمت سبد بازی حرکت می کرد نام امام زمان (عج) را بر زبان جاری می ساخت.و تعجب این که پرتاپ توپش همیشه به گل می نشست . معافی ، کارشناس حقوق قضایی در مورد شخصیت شهید علمدارمی گوید : « شهید علمدار به عنوان یک بسیجی در راه خدمت به نظام ، حفظ نوامیس و دفاع از کشور در جنگ تحمیلی حضور فعال داشت . در دوران سازندگی برای حفظ وحدت وانسجام نیروهای متدین تلاش و کوشش می کرد و با مداحی و ذکر مصیبت اهل بیت در خدمت اهل بیت بود تا این که به شهادت رسید .» او ایمان را دلیل بر جستگی و متمایز بودن شهید علمدار می داند و می گوید : « هر چه درجه ی ایمان رفیع تر باشد انسان ها را متمایز می کند . »
آقای بی نیاز که هم محلی شهید علمدار است در مورد اومی گوید : « قبل از شهادتش می دانستم که او کربلایی است و باید می رفت . و در زمان رفتن شور و حالی خاصی داشت و هنگامی که تربت امام حسین را به او دادند در آن زمان همه ، دیدند که چقدر راحت پرواز کرده بود .» فرزند شهید سید هادی رضایی او را سالار و بزرگوار معرفی می کند « من هر وقت به آرامگاه می آیم اول به زیارت قبر شهید علمدار و بعد بر سر مزار پدر خود حاضر می شوم ، او علت این کارش را این گونه بیان می کند : « شهید علمدار یکی از یاوران حضرت زهرا (س) بود. ا و نام حضرت زهرا (س) را با حالتی خاص و عاشقانه بر زبان جاری می ساخت به طوری که مارا منقلب می ساخت . او به ما می گفت : اگر در هر مشکلی نام حضرت زهرا (س) را سه بار بر زبان جاری کنیم ، مشکل مان حل می شود و من نیز با این کار حاجت گرفتم . او مشوق خیلی خوبی برای من بود » .
عباس علی حاجیان از طریق برادر آزاده مسکار با شهید علمدار آشنا شده است ا ونیز هر بار که به آرامگاه می آید ، بر سر مزارشهید فاتحه ای می خواند . او از ما می خواهد با توجه به ترافیک تبلیغات تلویزیون و ماهواره و غیره ، رغبتی را در جوانان ایجاد کنیم تا جوانان حافظان اصلی انقلاب اسلامی شده و خادمان واقعی وطن را بشناسند و آن ها را الگو و سر مشق خود در زندگی قرار دهند .
جوانی که درحال خواندن قرآن است نظر مارا جلب می کند. پس از سلام و احوال پرسی از او می خواهیم نحوه ی آشنایی با شهید را برای مان بگوید : از طریق برادرم با شهید آشنا شدم . امشب آمده ام تا از اوحاجت بگیرم . و البته تا به حال چند بار حاجتم را از ایشان گرفتم . » او معتقد است « انسان وقتی زندگی اش تباه می شود که راه شهدا را ادامه ندهد ». او می گوید: « ما باید قدر شهدا را بدانیم واز خود بپرسیم که آن ها برای چه رفته اند و برای چه به شهادت رسیده اند .»
در حال خروج از مزار کودکی را می بینیم که با اشاره به مادرش می گوید : « مامان این جاست » . من و همکارم با تعجب به هم نگاه می کنیم. مادرش به سمت ما می آید . پس از سلام از مادرش می پرسیم که منظور فرزندتان قبر کدام شهید است؟ خانم با لبخند می گوید : « شهید علمدار » و بعد ادامه می دهد : « بار دوم است که به این جا آمده ایم چون من فراموش کرده بودم پسرم راه را به من نشان داد » . نام فرزندش محمد حسین است . مادرش می گوید : « یک بار اورا به این جا آوردم و« سی دی » شهید علمدار را برای او خریدم . هر کس که به منزل ما می آید سی دی را برایش روشن می کند . او در طول راه آن قدر به من و پدرش گفته بود که : « گل نخریدیم ؟ شمع و کبریت نخریدیم » که ما وادار شدیم شمع بخریم .
با تاریک شدن هوا ، آرامگاه آهسته آهسته خلوت می شود وما نیز قصد رفتن می کنیم . وقتی از کنار مزار شهید علمدار می گذریم نگاهی به قبرش می کنیم . شمعی را که محمد حسین روشن کرده بود هنوز روشن است . چند لحظه ای مکث می کنیم و من به نور کم شمع خیره می شوم این جمله شهید مطهری از ذهنم عبور می کند : « شهدا شمع محفل بشریتند . »
منبع:نشریه سبز وسرخ
[ سه شنبه 91/2/26 ] [ 8:10 صبح ] [ دوستدار علمدار ]
از ژاکلین زکریای ثانی تا زهرا علمدار
خیلی ساده است اخلاق حسنه که از یاد گارهای پیامبر اکرم ص است متانت وقار حجب و حیا وعفت که میراث گرانبهای فاطمه زهرا س است وقتی در هم می آمیزد ودر وجود یک دختر مسلمان جای می گیرند بهترین تبلیغ دین مبین اسلام می شوند شما را دعوت می کنیم به خواندن این مصاحبه بسیار جالب و شنیدنی وشیرین ومهم و مهم از این لحاظ که ما هم یاد بگیریم از بزرگوارانی که روزی فریاد می زدند با منطق جهان را مسلمان می کنیم و امروز پیکرهای مطهرشان بر دوشهامان است و مدیون خونهای پاکشان می باشیم این جریان در سال 1379 در مجله فکه شماره نوزدهم وبیستم چاپ گردید ه است
مصاحبه :
فکه: ضمن تشکر از اینکه درخواست ما را برای مصاحبه پذیرفتید، لطف کرده و خودتان را معرفی کنید.
خانم علمدار: من « ژاکلین ذکریای ثانی » 18 سال سن دارم و در حال حاضر نیز پس از اینکه دیپلم گرفتم، در کنکور هم شرکت کردم.
فکه: حالا که مسلمان شده اید، چه اسمی را برای خودتان انتخاب کرده اید؟
خانم علمدار: البته من لیاقت این نام را ندارم، ولی دوست دارم اسمم « زهرا » باشد.
فکه: پس اجازه بدهید شمارا زهرا خطاب کنیم.
خانم علمدار: ممنون هم می شوم.
فکه: خب زهرا خانم، اگر می شود مقداری درباره وضعیت زندگی خودت و اینکه چطور شد مسلمان شدی تعریف کن.
خانم علمدار: راستش من از یک خانواده مسیحی هستم و در مورد دین اسلام هم اطلاعات چندان زیادی ندارم. همین قدر که توی کتابهای درسی نوشته بودند می دانم و بس. وقتی هم وارد دبیرستان شدم از لحاظ پوشش و حجاب وضعیت مطلوبی نداشتم که بر می گشت به فرهنگ زندگی مان. توی کلاس ما دختری بود به اسم « مریم» او حافظ 18 جزء قرآن کریم است . نمی دانم چرا، ولی از همان اول که دیدمش توی دلم جاگرفت. خیلی دوستش داشتم. از همه لحاظ عالی بود. بسیجی بود و از شاگردان ممتاز مدرسه. می خواستم هر طوری که شده با او دوست شوم؛ ولی چون او مسلمان بود و من مسیحی ، می ترسیدم بروم جلو، پیشنهاد دوستی بدهم، ولی او دستم را رد کند. تا مدتی هر جا که می رفت، دنبالش بودم .سعی می کردم خودم را به او نزدیک کنم تا بفهمد. سرانجام از طریق دوستان مشترکمان متوجه شد و شاید می دانست ولی بروز نمی داد.
آن روز سه شنبه بود و توی نمازخانه مدرسه مان « دعای توسل» برگزار می شد. من هم چون مسیحی بودم مدیر اجازه داد که توی حیاط بنشینم، آخه ما مسیحی ها دعای توسل نداریم. توی حیاط مدرسه داشتم قدم می زدم که ناگهان کسی از پشت سر چشمانم را گرفت. هر چه سعی کردم او را بشناسم فایده ای نداشت. دستهایش را که از چشمانم برداشت، از تعجب خشکم زد، بله مریم بود که اظهار محبت و دوستی کرد، خیلی خوشحال شدم، او پیشنهاد کرد که با هم به دعای توسل بریم،اول برایم عجیب آمد ولی خودم هم خیلی مایل بودم. راستش خجالت می کشیدم از اینکه همکلاس ها بگویند دختر مسیحیه اومده « دعای توسل»، وارد مجلس که شدیم دیدم دارند دعا می خوانند و همه گریه می کنند، من هم که چیزی بلد نبودم، نشستم یک گوشه ولی نمی دانم چرا ناخواسته اشک از چشمانم سرازیر شد.آخرهای دعا، زودتر از بقیه رفتم توی حیاط که کسی متوجه نشود و خجالت نکشم.
از آن روز به بعد من و مریم با هم به مدرسه می رفتیم چون مسیرمان یکی بود. هر روز که می گذشت بیشتر به او و اخلاقش علاقمند می شدم. هرروز چیز بیشتری از او یاد می گرفتم. اولین چیزی هم که آموختم حجاب بود. او دختر خیلی خوبی بود. اخلاق قشنگی داشت. کلاً وقتی توی جمع همکلاسی ها از کسی غیبت می شد یا کسی را مسخره می کردند، می دیدم او یواشکی می رفت بیرون تا به غیبت آنها گوش ندهد. به خاطر همین ها بود که دوست داشتم در هر کاری از او تقلید کنم. ولی بعد دیدم این روش برایم شده عادت، و با راهنمایی های او بود که به فکر افتادم در مورد دین اسلام مطالعه و تحقیق بیشتری بکنم. هر روز هم که می گذشت بیش از پیش به اسلام علاقمند می شدم و همه اینها با کتابهایی بود که مریم می داد. کتابها را می خواندم و از میان آنها مطالب خاص و مبهم را یادداشت برداری می کردم.
فکه: با توجه به اینکه مطالعه تان در زمینه کتابهای دینی اسلام زیاد شده بود، آیا خانواده تان اعتراض نمی کردند؟
خانم علمدار: خب چرا. ولی من بهانه می آوردم که مثلاً تحقیق درسی دارم و اگر ننویسم نمره ام کم می شود واز این جور چیزها.
فکه: خب زهرا خانم، شما که به گفته خودتان یواشکی مسلمان شدید اوایل دچار شک و تردید نشدید و از اینکه می خواستید دین مسیحی را رها کنید و به دینی گرایش پیدا کنید که هیچ کدام از اعضای خانواده تان با آن ارتباط نداشتند، فکر می کردید شاید اسلام نتواند دین کاملی باشد که دنبالش هستید؟
خانم علمدار: چرا همین طور بود. شاید به همین خاطر بود که از مریم کتاب زیاد می گرفتم و مطالعه می کردم تا شک و تردید از دلم بیرون برود. جالب اینجا بود که مریم همراه هر کتاب عکس شهدا و وصیت نامه هایشان را هم برایم می آورد و با هم می خواندیم. این طوری راه زندگی کردن را یادم می داد. می توانم بگویم که هر هفته با شش شهید آشنا می شدم.
فکه: تا پیش از اینکه مسلمان بشوید ، چقدر با شهدا آشنایی داشتید؟
خانم علمدار: همان زمان هم که مسیحی بودم، نسبت به شهدا ارادت خاصی داشتم. خیلی به آنها که برای دفاع از کشور شهید شده بودند علاقه داشتم، هر وقت هم که جایی نمایشگاه عکس جنگ بود ، می رفتم و خوب تماشا می کردم. شهید از نظر من یک گل پرپر است، بعضی ها معتقدند که شهدا بعد از اینکه شهید شدند، دیگر مرده اند و وجود ندارند. اما من این تصور را نداشتم و ندارم، من ایمان دارم که آنها زنده هستند و شاهد و ناظر اعمال ما.
فکه: با توجه به مخالفت خانواده از حضورتان در مراسم مذهبی و فرهنگی، چگونه در این گونه برنامه ها حضور پیدا می کردید؟
خانم علمدار: چون عضو گروه سرود مدرسه بودم، به همین لحاظ بهانه خوبی هم برای چادر داشتم ولی گفتم که در گروه سرود باید حتماً چادری باشیم و همین امر بود که آنها را مجبور می کردم برایم چادر بخرند، من خودم خیلی به چادر علاقه داشتم. این طوری خودم را خیلی سنگین تر و راحت تر احساس می کنم ولی چون با مخالفت خانواده روبرو می شدم ، چادر را توی کیفم می گذاشتم و وقتی از خانه خارج می شدم سرم می کردم و هنگام برگشت هم نرسیده به خانه، چادر را داخل کیفم می گذاشتم.
فکه: الان هم به همین صورت چادر سر می کنید؟
خانم علمدار: نه البته باید بگویم که خانواده ما حجاب را – خیلی ببخشید- یک نوع بی کلاسی می دانند و به قول خودشان آنها خیلی کلاسشان بالاست و الان من کلاس پایین شده ام.
فکه: از تأثیرات اخلاقی مریم بر روی رفتار و کردار روزمره خودتان بگویید
خانم علمدار: چطوری بگویم، مریم روی من تأثیرات مثبت زیادی گذاشت. به عنوان مثال: در خانواده های ما یا فامیل هیچ عروسی یا جشن کوچکی را نمی توانید پیدا کنید که بدون موسیقی ، رقص و برنامه های آنچنانی نباشد. ولی من توانستم همه این چیزها را کنار بگذارم و دیگر طرفش نروم.
فکه: این طوری که شنیده ایم شما بدون موسیقی نمی توانستید درس بخوانید،الان چطور است؟
خانم علمدار: دیگر گذاشته ام کنار، اتکای بی خودی بود. اوایل برایم سخت بود ولی وقتی انسان اراده کند، خیلی کارها می تواند بکند. آن اوایل وقتی خانواده می خواستند به مجلس و عروسی بروند به بهانه های مختلفی که مثلاً امتحان دارم، مریضم و ... نمی رفتم ولی بعدها که فهمیدند من به چه علت در مجالسشان که پر است از گناه شرکت نمی کنم، یک مشکل بزرگ به دیگر مشکلاتم اضافه شد. جالب است که بدانید دیگر توی فامیل به من می گویند: « پیرزن» چون علاقه ای به این چیزها ندارم.
فکه: شنیده ایم که به مناطق جنگی و به خصوص شلمچه هم سفری داشته اید. از اینکه چطور شد رفتید و حالات آنجا را برایمان بگویید.
خانم علمدار: اواخر اسفند سال 77 بود که برای سفر به جنوب ثبت نام می کردند . مدتی بود که یکی از کلیه هایم به شدت عفونت کرده بود و در واقع از کار افتاده بود و حتماً باید عمل می شد. قرارهم بود برای عمل کلیه به تهران برویم. مریم خیلی اصرار کرد که همراه آنها به منطقه جنگی بروم. به پدرو مادرم نگفتم که سفر زیارتی است ، گفتم یک سفر سیاحتی از طرف مدرسه است، ولی آنها مخالفت کردند چند روز با آنها قهر کردم و لب به غذا نزدم.
ضعف بدنی شدیدی پیدا کرده بودم . روز 28 اسفند ماه ساعت 3 نصف شب بود که یادم افتاد خوب است دعای توسل بخوانم . کتاب دعایی را که داشتم باز کردم و شروع کردم به خواندن. هرچه که بیشتر دردعا غرق می شدم، احساس می کردم حالم دارد عوض می شود. نمی دانم در کدام قسمت از دعا بود که خوابم برد.
در خواب دیدم در بیابانی برهوت ایستاده ام ، دم غروب بود . مردی به طرفم آمد و رو به من گفت: « زهرا ... بیا ... بیا... می خواهم چیزی نشانت بدهم» . با تعجب گفتم : « آقا ببخشید ... من زهرا نیستم ... اسم من ژاکلین ... ، ولی گوشش بدهکار نبود و مدام مرا زهرا خطاب می کرد . دیدم چاره ای نیست راه افتادم دنبالش . در نقطه ای از زمین چاله ای بود که اشاره کرد به آن داخل شوم. گفتم که این چاله کوچک است ولی گفت دستم را بر زمین بگذارم، سر می خورم و می روم پایین ، به خودم جرأت دادم این کار را کردم. آن پایین جای خیلی عجیبی بود. سالن بزرگ
که دیوارهای بلند و سفیدش که از آنها نور آبی رنگ می تراوید پر بود از عکس شهدا آخرآنها هم یک عکس از آقا – آقا سید علی خامنه ای مولا و سرورم- بود. به عکسها که نگاه می کردم احساس می کردم دارند با من حرف می زنند ولی من چیزی نمی فهمیدم. تا اینکه رسیدم به عکس آقا. آقا هم شروع کرد به حرف زدن. این جمله را خوب یادم است که گفت: « شهدا یک سوزی داشتند که همین سوزشان آنها را به مقام شهادت رساند. مثل شهید جهان آرا، همت، باکری ، علمدار و ...»
همین که آقا اسم شهید علمدار را آورد، پرسیدم که او کیست؟ چون اسم آن شهدا را شنیده بودم ولی اسم علمدار به گوشم نخورده بود. آقا نگاهی انداخت و گفت: « علمدار همانی بود که پیشت بود، همانی که ضمانت تو راکرد که بتوانی به جنوب بیایی؟ به یکباره از خواب پریدم . خیلی آشفته بودم. نمی دانستم چکارکنم. هنگام صبحانه، به پدرم گفتم که فقط به این شرط صبحانه می خورم که بگذاری بروم جنوب، او هم گفت به این شرط می گذارم بروی که بار اول و آخرت باشد. خیلی خوشحال شدم ، پدرم را خوب می شناسم او کسی نبود که به این سادگی چنین اجازه ای بدهد.
ساعت ده صبح بود که به مریم زنگ زدم و این مژده را به او دادم که خیلی خوشحال شد. هنگامی که خواستم برای سفر ثبت نام کنیم، با اسم مستعار « زهرا علمدار» خودم را معرفی کردم.
اول فروردین سال 78 بود که بعد از نماز مغرب و عشاء همراه بچه های بسیجی عازم جنوب شدیم. در آن کاروان کسی نمی دانست که من مسیحی هستم جز مریم.در راه به خوابی که دیده بودم خیلی فکر کردم. از بچه ها درباره شهید علمدار پرسیدم . ولی کسی چیز زیادی از او نمی دانست. وقتی اتوبوسها به حرم امام خمینی (ره) رسیدند، از نوار فروشی ای که آنجا بود سراغ نوار شهید علمدار را گرفتم که داشت، کم مانده بود از خوشحالی بال در آورم.هر چی بیشتر نوار شهید سید مجتبی علمدار را گوش می دادم بیشتر متوجه می شدم آقا چی گفت.در طی ده روز سفری که به جنوب داشتیم ، تازه فهمیدم اسلام چه دین شیرینی است. چقدر قشنگ است. وقتی بچه ها نماز جماعت می خواندند ، من یک کناری می نشستم ، زانوهایم را در بغل می گرفتم و گریه می کردم. گریه به حال خودم بود. به اینکه آنها آدم بودند من هم آدم. ولی با آنها زمین تا آسمان فرق داشتم.
به شلمچه که رسیدیم خیلی با صفا بود. نگفتم، مریم خواهر سه تا شهید است.
دو تا از برادرهای مریم در شلمچه و در عملیات کربلای پنج شهید شده اند . آنجا بود که احساس کردم خاک شلمچه دارد با او حرف می زند .مریم صدای خوبی هم داشت با هم رفتیم گوشه ای نشستیم و او شروع کرد به خواندن زیارت عاشورا . انگار توی یک عالم دیـگری بودم که وجود خارجی ندارد . یک لحظه احساس کردم شهدا دور ما جمع شده اند، دارند زیارت عاشورا می خوانند. آنجا بود که حالم خیلی منقلب شد. به حدی که از هوش رفتم و با آمبولانس به بیمارستان در خرمشهر منتقل شدم. نیمه های شب بود که سرمم تمام شد و به اردوگاه کاروان برگشتم. بعد از اذان صبح مسئول کاروان گفت: که امروز دوباره به شلمچه می رویم. خیلی عجیب بود ، دیشب آنجا بودیم ولی ایشان گفت: که قرار است آقای خامنه ای بیاید شلمچه و قرار بود نماز عید قربان به امامت ایشان خوانده شود. از خوشحالی در پوست خودم نمی گنجیدم. به همه چیز رسیده بودم. شهدا ، جنوب ، شلمچه ، شهید علمدار و حالا آقا. ساعت 9 صبح بود که راهی شلمچه شدیم. آنجا بود که مزه انتظار را فهمیدم. فهمیدم که انتظار چقدرسخت و تلخ است . شیرین هم هست. این انتظار بهترین و بدترین لحظه های عمرم بود. بدترین از این لحاظ که هر لحظه اش برایم یک سال می گذشت و شیرین از این لحاظ که امید داشتم پس از این انتظار، یار را از نزدیک می بینم.
ساعت حدود 5/11 بود که آقا آمد، چه خبر شد شلمچه. همه بی اختیار گریه می کردند. باورم نمی شد که چشمانم دارند ایشان را می بیند. با دیدن آقا تمام تشویش و نگرانی که در دل داشتم به آرامش تبدیل شد. هنگامی که سخنرانی می کردند چشمانم به لبانش و سیمای نورانی اش دوخته بود. هنگامی که خواست برود دوباره همه غمهای عالم بر جانم نشست. آقا داشت می رفت و دلهای ما را هم با خود می برد. خاک شلمچه باید به خودش می بالید از اینکه آقا بر آن قدم گذاشته است. ای کاش من به جای خاک شلمچه بودم که خاک پای آقا را با اشک چشمانم می شستم. بعد از رفتن ایشان ، بچه ها خاکهای قدمگاه ایشان را به عنوان تبرک برداشتند.
خلاصه پس از اینکه از جنوب برگشتم، تمام شکهایم تبدیل به یقین شد، آن موقع بود که از مریم خواستم طریقه اسلام آوردن را به من یاد بدهد. او هم خیلی خوشحال شد. بعد از اینکه شهادتین را گفتم یک حال دیگری داشتم. احساس می کردم مثل مریم و دوستانش شده ام. من هم مسلمان شدم. فقط این را بگویم که همه اعمال مسلمانی و نماز... را مخفیانه بجا می آوردم.
از سفر جنوب هم که برگشتم، لطف خداشامل حالم شد و تا همین امروز هیچ درد و مشکلی از این لحاظ پیدا نکرده ام. روز 28 خرداد سال 78 بود که تصمیم گرفتم رک و پوست کنده به خانواده بگویم که مسلمان شده ام. هنگامی که مسئله را مطرح کردم، همه عصبانی شدند. پدرم از شدت عصبانیت قندان را به طرفم پرت کرد که خوشبختانه یا متأسفانه به من نخورد. از آن روز به بعد دیگر کسی در خانه رفتار خوبی با من نداشت. همه اش می گفتند تو دیوانه شدی،کافر شدی و از این حرفها. آنها فشار زیادی به من می آوردند. حتی کار به ضرب و شتم کشید. در کدام دین آمده که پدر می تواند زیر چشم دختر 18 ساله اش را با مشت کبود کند؟ ولی من صبر کردم تا همین الان هم کوچکترین بی احترامی به پدر و مادرم نکرده ام و نمی کنم. خیلی هم عاشقشان هستم و آنها را به جان و دل دوست دارم ولی من می خواهم مسلمان بمانم. سعی می کردم درگیری آنها با من باعث نشود خدای ناکرده کلمه بدی نسبت به آنها ادا کنم یا جوایشان را بدهم. مگر خدا خودش نگفته که اطاعت از پدر و مادر واجب است حتی اگر کافر باشند. من هم به خودم اجازه ندادم و نمی دهم نسبت به آنها توهین و بی ادبی بکنم فقط هر بار که شدت ضرب و شتم و فشارها زیاد می شود، از خانه می روم بیرون.
فکه: با توجه به اینکه هنوز فشار خانواده بر سر شماست، فکر نمی کنید احتمال دارد دست از اسلام بردارید؟
خانم علمدار: اصلاً، خدا نکند، من تازه اسلام راپیدا کرده ام، امکان ندارد از دینم برگردم، یک عمر بدبخت بودم بس است، حالا دیگر نمی خواهم توی وضعیت قبل زندگی کنم. نه ، از اسلام دست بر نمی دارم.
فکه: در مورد مشکلاتی که پس از اسلام آوردن برایتان پیش آمده بگویید:
خانم علمدار: ببینید، وجود انسان مثل « مس» می ماند و مشکلات هم ماده ای هستند که مس را تبدیل به طلا می کنند. یعنی مشکلات کیمیا هستند. این کیمیاست که مس وجود انسان را تبدیل به طلا می کند. برای من مسئله ای نیست. همه فامیل می گویند دیوانه شده ای.
فکه: اگر دوباره دیدار آقا حاصل شود و بتوانید با ایشان حرف بزنید، خطاب به ایشان چه می گویید؟
خانم علمدار: می گویم: « آقا با تمام وجودم پیروتان هستم و دوستتان دارم. درست است که من یک دخترم ولی حاضرم جانم را فدایتان سازم، البته جانم در قبال یک تار موی شما ارزشی ندارد؛ ولی به کوری چشم دشمن عاشق شما و دین اسلام هستم.
فکه: اسلام چه تأثیری روی حالات معنوی و درونی شما داشته است؟
خانم علمدار: « الا بذکر ا... تطمئن القلوب» ( بدانید که با یاد خدا دلها آرام می گیرد.)
فکه: برای آینده چه تصمیمی دارید!؟
خانم علمدار: ان شاء ا... اگر در کنکور قبول بشوم، می خواهم درسم را ادامه بدهم و شما هم فقط دعا کنید که قبول بشوم و بروم به یک شهر دیگر تا یک کمی خانواده ام در رفتارشان تجدید نظر کنند. امیدوارم در آینده نزدیک با فردی مسلمان و مومن که از لحاظ معنوی بتواند من و خودش را به درجات عالی برساند، ازدواج کنم تا بیشتر در زندگی موفق بشوم.
فکه: دوست دارید خطاب به بچه مسلمانها چه چیزی بگویید؟
خانم علمدار: به عنوان یک خواهر کوچک همه شما می خواهم بگویم قدر پدر و مادرتان را بدانید. قدر موقعیتی که در آن قرار دارید بدانید. قدر آقا را بدانید. مبادا آقا سید علی دشمن شاد بشود.
فکه: از اینکه به ما فرصت دادید تا از صحبتهای خوب و ارزشمندتان بهره مند شویم ممنونیم و آرزو می کنیم که همچنان مشکلات را با صبر پشت سر بگذارید و هر روز موفق تر ار دیروز باشید.
خانم علمدار: من هم از شما که قبول زحمت کردید متشکرم. ان شاء ا... شما هم موفق باشید.
التماس دعا
به یاد دلباخته کوچه های مدینه مداح اهلبیت عصمت و طهارت جانباز شهید حاج سید مجتبی علمدار
من هیچگاه جایگاه آخرتم را برای تفریح دوستانم خراب نخواهم کرد
شهید علمدار
[ یکشنبه 91/2/24 ] [ 2:6 عصر ] [ دوستدار علمدار ]