خدایا
تو چه گسترده و بیصدا می بخشی
و ما چه حسابگرانه تسبیح میگوییم
[ شنبه 91/3/20 ] [ 8:30 صبح ] [ دوستدار علمدار ]
یکى از علماء بزرگ (مرحوم آیة الله سید باقر مجتهد سیستانى پدر آیة الله سید على سیستانى ومرحوم سید محمود مجتهد سیستانى ) در مشهد مقدس براى آنکه به محضر امام زمان عج اللّه شرفیاب شود ختم زیارت عاشورا در چهل جمعه هر هفته در مسجدى از مساجد شهر آغاز مى کند ایشان فرمودند: در یکى از جمعه هاى آخرین ، ناگهان شعاع نورى را مشاهده کردم که از خانه ى نزدیک آن مسجدى که من در آن مشغول به زیارت عاشورا بودم مى تابید، حال عجیبى به من دست داد، از جاى برخاستم و بدنبال آن نور به درب آن خانه رفتم ، خانه کوچک و فقیرانه اى بود، از درون خانه نور عجیبى مى تابید.
در زدم وقتى در را باز کردند، مشاهده کردم حضرت ولى عصر امام زمان عج اللّه در یکى از اتاقهاى آن خانه تشریف داشتند و در آن اتاق جنازه اى را مشاهده کردم که پارچه اى سفید بروى آن کشیده بودند، وقتى من وارد شدم و اشک ریزان سلام کردم ، حضرت بمن فرمودند: چرا اینگونه دنبال من مى گردى و رنجها را متحمّل مى شوى ؟ مثل این باشید (اشاره به آن جنازه کردند) تا من دنبال شما بیایم !
بعد فرمودند: این بانوئى است که در دوره بى حجابى (رضا خان پهلوى ) هفت سال از خانه بیرون نیامده مبادا نامحرم او را ببیند!(150
پند
اى بانو و اى دختر مسلمان آیا حجاب تو و زندگى تو مورد رضاى امام زمانت هست ؟
آیا آنگونه زندگى مى کنى که حضرت ولى عصر عجل الله تعالى فرجه بتو نظر مرحمت فرماید؟
آیا تقوى و حیاء و عفت و حجاب تو آنگونه است که نامت در زمره یاوران حضرتش ثبت گردد؟
آیا آنگونه هستى که در هنگام مرگ عزیزانت محمد و آل محمد صلوات الله علیهم اجمعین به بالین تو آیند و سفارش تو را به فرشته مرگ نمایند و در لحظات سخت واپسین زندگیت آنگونه پاک هست که اگر امام زمان خواست در شهرى چند لحظه اى ساکن شود خانه تو را براى زندگى انتخاب کند؟
آیا لباس و پوشش شما اسلامى است ؟
[ جمعه 91/2/8 ] [ 5:53 عصر ] [ دوستدار علمدار ]
بسیجی بودن جوهره ای دارد که با گذشت زمان فرقی نمی کند. بسیجی امام خمینی بودن تفاوت مبنایی با بسیجی امام خامنه ای
بودن ندارد.اگر متولدین دهه های 40 و 60 جایشان با هم عوض می شد و تقدیر خداوند بر این قرار می گرفت که به جای هم به دنیا
می آمدند، از دل همین بچه های شصت و چندی، همت و علی هاشمی و باکری و کاوه و باقری در می آمد.
بسیجی بودن ذاتی دارد که ملیت و قومیت تغییرش نمی دهد. فرقی نمی کند جوان بسیجی حزب الله باشی در سنگری در جنوب
لبنان یا جوان بسیجی آزاده ای در بحرین. فرقی نمی کند امام خامنه ای را با لهجه ی آذری بگویی یا اهوازی یا مشهدی. اصلا بسیجی
بودن انگار مرزها را بر می دارد و همین می شود که تو حاضری جانت را بدهی اما آسیبی به سیدحسن نصرالله نرسد.
بسیجی بودن ذات و جوهره ای دارد که زمان و مکان تغییرش نمی دهد، عوضش نمی کند، به چیز دیگری تبدیلش نمی کند اما…
اما بسیجی بودن لوازم و ابزاری دارد که با گذشت زمان و تغییر مکان تفاوت پیدا می کند. اگر برای بسیجی لبنانی دانستن
زبان عبری یک امتیاز است برای بسیجی بحرینی سازمان دهی اعتراضات خیابانی یک اولویت است. اگر برای یک بسیجی اهوازی
پاسخ دادن به شبهات وهابیت یک ضرورت است برای بسیجی تبریزی اطلاع از ماجراهای حزب خلق مسلمان یک ویژگی مثبت است.
ذات و جوهره ی بسیجی بودن چندان نیازی به توضیح و تفصیل ندارد اشکال کار در تبیین و توضیح لوازم و ابزار امروزی این
بسیجی بودن است. بسیجی سال 91 باید چه قابلیت هایی داشته باشد؟ در چه حوزه هایی باید مسلط باشد؟ از چه موضوعاتی
باید خبر داشته باشد؟
این حداقل ها را شاید بتوان در چند محور خلاصه کرد:
1. اطلاع دقیق از اخبار سیاسی داخلی و خارجی و داشتن تحلیل نسبت به این اخبار: در روزگاری که تحولات جهانی لحظه به لحظه
تغییر می کنند و خبرگزاری ها و سایت های خبری مدام در حال رصد اخبار مهم جهان هستند، مراجعه ی حداقل روزی یک بار به یکی
از سایت های خبری و دیدن یک بخش خبری انتظار گزافی نیست. جوانی که آخرین اطلاعش از اخبار داخلی، نامگذاری سال 91 به
عنوان سال تولید ملی است از استانداردهای یک بسیجی فرسنگ ها عقب است.
2. حضور موثر در فضای مجازی: جنگ امروز جهان، جنگ رسانه هاست. رسانه هایی که دیگر نه فقط خبرگزاری رسمی کشورها
که بیشتر رسانه های کاربر محور هستند. جوان بسیجی امروز باید در این جبهه ی مجازی برای خودش سنگری دست و پا کند.
فرقی نمی کند این سنگر در فیسبوک باشد یا بلاگفا. امروز حجم توهین ها و شبهه ها در فضای مجازی ده ها برابر چیزی است
که روزگاری در روزنامه های دوم خردادی منتشر می شد، اما امروز کسی برای این هجمه ها کفن پوش نمی شود، چون عمده ی
دلسوزان این عرصه حضور و بروزی در فضای مجازی ندارند.
3. اطلاع از فضای فرهنگی جامعه: ویژگی یک سرباز نمونه، پیروی از فرمانده ی دلیر و بصیر خود است. انصافا کدام یک از ما می توانیم
ادعا کنیم که از امام خامنه ای کار بیشتری انجام می دهیم و سرمان شلوغتر است؟! چرا دغدغه ی خواندن کتاب در بین ما این قدر کم
و ناچیز است؟ آخرین رمانی که خوانده ایم، آخرین کتاب تاریخی، آخرین کتاب شعر، آخرین کتاب فلسفی، آخرین کتاب خاطرات دفاع
مقدسی که خوانده ایم چه بوده است؟ چرا فقط “دا” و “خاک های نرم کوشک” و یکی و دو کتاب ارزشمند دیگر باید از مرز صدچاپ
آن هم با تیراژ سه هزار نسخه بگذرند؟ چقدر کارگردانان مطرح سینمای ایران و تفکراتشان را می شناسیم؟ چند بار با دوستانمان
یک فیلم را نقد کرده ایم؟ تا به حال پای صحبت چند جامعه شناس انقلابی نشسته ایم؟ چند بار یک موضوع جنجال برانگیز اجتماعی
را از زاویه ی دید دینی خود نقد کرده ایم؟
4. حضور فعال در مساجد: یکی از مهمترین لوازم بسیجی بودن حضور فعال در مساجد است. جوانی که رابطه اش با مسجد فقط
در حد اقامه ی نمازجماعت یا شرکت در دعای کمیل و ندبه باشد از امتحان بسیجی بودن نمره ی خوبی نمی گیرد. هیچ
جامعه ای اسلامی نمی شود مگر اینکه مساجد شاداب، پویا و فعالی داشته باشد و هیچ مسجدی فعال نمی شود مگر اینکه
جوانانی از جان و دل برای پویا شدنش مایه بگذارند.
5. حضور فعال در حوزه یا دانشگاه: جوانی که مدام در حلقه های بسته ی دوستان همفکر به سر می برد و با اندیشه های مختلف
برخوردی ندارد برای گسترش و توسعه ی فرهنگ بسیجی و جذب دیگران قدمی برنمی دارد. چنین فردی عموما در محیط های
دانشگاهی فردی خنثی و ساکت است که صدای مخالفتش با عقاید ضد اسلامی و ضد انقلابی را کسی نمی شنود. جوان بسیجی
دانشجو یا طلبه آنچنان باید به سلاح علم، منطق و اعتدال مسلح باشد که فضای دانشگاه یا حوزه در اختیار متجددین یا
متحجرین قرار نگیرد.
گاهی وقت ها که در هیاهوی حاشیه ها، غافل از قافله ی لشکر مخلص خدا می شویم، لازم است به خودمان یادآوری کنیم
بسیجی بودن بیشتر از اینکه به “کارت فعال” باشد به “کارنامه ی فعال” است.
[ پنج شنبه 91/2/7 ] [ 10:46 صبح ] [ دوستدار علمدار ]
روی سرشان ابری از آتش است، زیر پایشان فرشی از مین، این حیاط حمرین دهلران است، سهراه اللهاکبر مریوان، عمق آبهای هورالعظیم، سهراهی خونین خرمشهر، حوالی کرخه، دریاچه ماهی شلمچه، نمکزارهای فاو، رملستان فکه.
ایستادهام پشت دیوار فلزی سبز رنگ، تا درها باز شوند و وارد میدان جنگ شوم، اینجا هر لحظه شاید «خمپاره شصت»ی بیزوزه کشیدن فرود بیاید، شاید روی «مینی ضد نفر» ایستاده باشی، این حیاط پر از «تلههای انفجاری» است، آسمانش پر از «خمپارههای زمانی» است که خیز 3 ثانیه میطلبند، اینجا پشت ردیف شمشادها شاید یکی از همرزمها درحال جان دادن دست و پا میزند، آن سوتر پر از «مینهای منور» است و آرپیجیزنهای کمینکرده، هر لحظه شاید تانکهای دشمن دیوارهایش را بشکافند، شاید تکتیراندازی هدف گرفته باشدمان، گوش کن، یا زهرا را نمیشنوی؟ یا مهدی؟ یا زینب؟ یا حسین؟ ما در کدام عملیاتیم؟ اسم رمزمان چه بود؟
در این حیاط بزرگ که با دیوارهای بلند و مجهز به دوربین و دزدگیر محصور شده است، مردانی با مرام جبههایهای آن روزها، با لباسهای آبی نخی، نه با پیراهنهای خاکی جبهه، با دمپایی، نه با پوتین، با دست خالی، نه با کلاشینکف، هنوز در روزهای جنگ نفس میکشند، آنها شبها خوابی سبک دارند تا اگر آتش باریدن گرفت بسرعت برخیزند و آماده دفاع از جان ما شوند و روزها، هر لحظه، خاطرهای از سالهای آتش و خون به ذهنشان هجوم میآورد و آن وقت اگر قرصهای آرامبخششان را نخورند، اگر پرستارها تسکینشان ندهند، موج، موج جنگ، موج روزهای دراز کشیدن روی سیم خاردار و مین، موج تنهای بیسر و سرهای بیتن، موج کودکان سوخته و زنهای پریشان، موج ضجه و فریادهای کمکخواهی، آنها را ازجا میکند و در دست و پا زدنی گنگ و فریادهایی بریده بریده، از خود بیخودشان میکند.
اینجا در بیمارستان جانبازان اعصاب و روان سعادتآباد، عقربهها و تقویمها اعتبار ندارند و گرچه سالها پیش، جنگ تمام شده است و حتی خیلیها آن را از یاد بردهاند، این تکه از زمین، تسلیم زمان نمیشود.
نمیدانم چند درصد از آنها که آغاز این گزارش را میخوانند، نیمهکارهاش میگذارند و از ذهنشان میگذرد که لزومی ندارد نرسیده به بهار از حال و هوای جانبازان اعصاب و روان بیمارستان نیایش چیزی بخوانند. من هم وقتی پس از سالها، بار دیگر دلتنگشان شدم و عید را بهانه کردم تا باز به آسایشگاه بیایم، فکر میکردم شاید این گزارش با عید غریبه شود؛ اما بعد یادم افتاد که ما ایرانیها از سال 59 تا 67 هر سالتحویل، یادشان میافتادیم، آنها سالتحویلهایشان را در پناه کیسههای شنی سنگر جشن میگرفتند و ما در پناهگاهها یا زیرزمین خانههایمان، آنها صدای رگبار و انفجار میشنیدند و ما آژیر قرمز، آنها دلواپس ما بودند و ما دلنگران از موشکهایی که بیامان فرود میآمدند. میبینید؟ ما با آنها از لحظه نو شدن سال خاطرههای زیادی داریم، ما با آنها بزرگ شدهایم.
خیلی از همرزمهایشان در آن سالها شهید شدند و ما سنگمرمرهای مزارشان را با گلاب شستیم و برایشان در اتاقهای حلبی بالای سنگ قبرها حجله و جانماز و هفتسین گذاشتیم، خیلیها در توفان آتش گم شدند و ما پلاکهای نیمه و استخوانهایشان را سالها بعد در آغوش فشردیم، لالایی خواندیم و به خاک سپردیم، خیلیها از نفس افتادند و سرفههایشان رنگ خون گرفت، خیلیها چشم یا دست یا پایشان را در جبهه جا گذاشتند و ما نفسشان شدیم، چشمشان شدیم، دست و پایشان شدیم، اما سرنوشت ساکنان این بیمارستان به هیچ کدام از همرزمانشان شبیه نشد، ساکنان این خانه بزرگ با سنگهای مرمر سپید و حیاطی خلوت و ساکت، تا همیشه در جنگ ماندند و موج انفجار یا خاطرات فجایعی که دیده بودند، دگرگونشان کرد تا هر روز شهادت را تجربه کنند و بیتاب شوند، اما ما، خیلی از ما، فراموششان کردیم و یادمان نماند که جنگ علاوه بر جانبازان شیمیایی و قطع عضوی و شهدا و مفقودالاثرها، جانبازان اعصاب و روان نیز دارد.
اینجا امن است
از 7 سال پیش که دربارهشان نوشتم، همیشه دلم میخواست باز ببینمشان، بیمارستان نیایش 80 جانباز اعصاب و روان بستری دارد و به گروهی هم سرپایی خدمات ارائه میکند. نگاههای آنها وقتی از حیاط میگذرم و به اتاق فیزیوتراپی میروم غریبه است، اما کمتر از نیم ساعت بعد، وقتی حرفهایم با عبدالنبی شریفپور، فیزیوتراپیست مرکز، درباره کاردرمانی جانبازها تمام میشود، انگار سالهاست من و آنها که پشت دیوار شیشهای اتاق کنار هم ایستادهاند و تماشایم میکنند، یکدیگر را میشناسیم.
در سالن کاردرمانی، تعدادی از جانبازها خاطرههایی دور را در آدمکها و گلها و سبدهای سفالی خلاصه میکنند یا با رنگهایی درهم، روی بوم میریزند.
فکر خودکشی و مرگ و روزهای ناخوش جنگ حالا روی بوم آمده و شده است گلهای نیلوفر، پلها و پیادهروهای سنگفرش شده سپید، دریاچههایی پر قو و کلبههایی چوبی در کوهستانهای برف گرفته.
آنطور که شریفپور میگوید قرار است جانبازها در کارگاههای کاردرمانی با ورزش و هنر به زندگی عادی برگردند. «کم پیش آمده که یکی از بچهها را از دوره جبهه به یاد بیاورم... ولی وقتی خاطرهها را مرور میکنم، یادم میآید روزگاری با بعضیهاشان در عملیاتهایی مشترک حضور داشتهام با این تفاوت که مناطق عملیاتیمان فرق داشته...» میخواهم بدانم فیزیوتراپیست مرکز وقتی نام جانباز را میشنود، یاد کدامیک از بیمارانش میافتد، شریفپور سکوت میکند و همکارش، الهام خطیبزاده، به کمکش میآید «یکی از بچهها زمان جنگ غواص بود، با کسی حرف نمیزد، یک دنیا مهربان بود، به ما پینگپنگ یاد داد، اما هنوز همان غواص جنگ باقیمانده بود.»
حرفش را نمیفهمم، میگوید: «از پرستارها شنیدم که وقتی میرفت استخر، نفس میگرفت و به عمق 4 متری آب میرفت و مدتها همانجا انگار دنبال تلههای انفجاری میگشت.» چرا غواص حرف نمیزد؟ شاید چون ترسش از یک لحظه سهلانگاری و انفجار یکی از مواد منفجره زیر آب و مرگ همرزمهایش آنقدر زیاد بود که حرف زدن را از یادش برده بود.
کارکنان زن در بیمارستان جانبازان اعصاب و روان احساس امنیت میکنند؟ خطیبزاده پاسخ میدهد «میدانی؟ همه بچههای ما یک ویژگی بخصوص دارند که حتی وقتی حالشان بحرانی باشد رعایتش میکنند، آنها در هر شرایطی حرمت زنها را نگه میدارند، اینجا پرستارها و کارشناسهای خانم، احترام ویژهای دارند.» مردان جبهه هنوز هم توی چشم زنهای نامحرم نگاه نمیکنند و آرام و محجوب سرشان را پایین میاندازند. همان کمرویی رزمندههای چند دهه پیش، همان حجب خاص که متفاوتشان میکرد. «اینجا احساس امنیت میکنم، هیچ وقت پیش نیامده که برخورد ناشایستی با من داشته باشند.»
نوروزیهای ما ،نوروزهای آنها
راه باریک فلزی، که سایبانی رنگی سقفش شده است، من و عکاس را از اتاق شیشهای فیزیوتراپی میبرد تا سالنی که مجتبی روی یکی از صندلیهایش خوابیده است.
بهروز اصغری، پرستار بخش، همیشه یادش هست که دست مجتبی اگر از صندلی آویزان باشد، خواب میرود و آن وقت با گزگزش اوقات مجتبی را تلخ میکند، به همین خاطر عادتش شده است. بیصدا میآید و دست او را، طوری که از خواب نپرد، میگذارد روی سینهاش.
مجتبی قوی هیکل است، خوابی سبک دارد، لباس آبی نخی نازکی پوشیده، کلاه بافتنی به سر دارد، زیر چشمهای درشتش طوقی تیره افتاده، هنوز مدرسه میرفته که راهی جبهه شده و زیاد نگذشته که موج انفجار او را با خود برده است، اما چیزی از لحظه موجیشدنش به خاطر نمیآورد. ما که میآییم بیدار میشود و با اصغری دست میدهد.
پرستار مثل نجوا کردن رو به او میگوید: «آقا مجتبی، دلش میخواد به جای تختش روی صندلیهای سالن بخوابه اما اگه دستش رو بد گذاشته باشه خواب میره، مگه نه؟» مجتبی با لبخندی کمرنگ تاییدش میکند و به او خیره میماند.
مجتبی دلش میخواهد دست پرستارش را ببوسد و او هیچ وقت اجازه نمیدهد. پرستار باز نجوا میکند «میدونه که چقدر دوستش دارم.» مجتبی هنوز با لبخند به او زل زده است. پرستار رزمنده لشکر 10 سیدالشهدا مثل بقیه پرستارهای این آسایشگاه عاشق جانبازهاست، اگر نبود، شاید حتی یک لحظه هم طاقت دیدن بیتابیهایشان را نداشت. «ما که سعادت شهادت نداشتیم، دست کم حالا باید به بچهها خدمت کنیم.» از 6 سال پیش تا امروز اصغری هم همراه با بچههای مرکز پیر شده، آنقدر شکسته که انگار همه با هم از کولاک گذشتهاند.
مجتبی همه دغدغههای زندگیاش را بریده بریده، برایم تعریف میکند: «اگر خوب بشم، زن میگیرم.... موج که مییاد آدم روانی میشه .... من هی توی نمازهام شک میکنم که رکعت چندم بودم.... میخوام پولهام رو جمع کنم که بعد از مرگم نمازهام رو برام بخونن.... میخونن.... پدرم و مادرم فوت شدهاند.... عید میرم خونه خواهرم.... مهمون مییاد...»
سید هم دلش میخواهد حرف بزند. او چند روز پیش از آسایشگاه فرار کرده است و حالا برگشته. «اینجا حتی یکبار سرم داد نزدهاند، حتی یکبار تهدیدم نکردهاند، آره! فرار کردم اما بعد برگشتم به خاطر اینها برگشتم.»
پرستارش را نشان میدهد «ترسیدم اینها رو توبیخ کنند واسه همین برگشتم.» سید دیگر دلش نمیخواهد فرار کند، میپرسم: «آقا سید! به نظرت مردم آن بیرون، تغییر کردهاند؟» چند لحظه سکوت میکند: «مردم خوبند.»
سید دلش میخواهد از نوروز بگوید: «عید که بیاد میرم خونه مادرم، اونجا میشینم تلویزیون تماشا میکنم.» سید از لحظه موجی شدنش، انفجاری را به یاد دارد که پرتابش کرد روی زمین و ابری مهیب از آتش، بالای سرش گسترده شد.
محمد، جانبازی که فقط به زمین نگاه میکند، نوروز را خلاصه میکند: «عید یعنی شادی، حرف زدن، مهمانی رفتن، عیدی دادن به بچهها، عیدی گرفتن» محمد هم ازدواج نکرده است دیگر کسی به ملاقاتش نمیآید، پدرش، ماه رمضان امسال فوت شده و مادرش هم چند سال پیش.
محمد اما هنوز صبح تا شب، چشمش به در آسایشگاه است تا آنها بیایند ملاقاتش.
مرد، بلند قد و لاغر و سبزهروست. «کی به شما عیدی میده آقا محمد؟» با صدایی خفه پاسخ میدهد: «پدر و مادرم... بهم عیدی میدن» و همان وقت یکی از بچهها یادش میافتد: «پدرت مگه امسال فوت نشد؟ مادرت هم همینطور که!» محمد جواب نمیدهد. برمیگردد روی تختش و دیگر با کسی حرفی نمیزند. اصغری میگوید: «گذشت زمان خیلی دردناکه، بچهها پدر و مادرشان را از دست میدهند، خیلیها که مجردند دیگر ملاقاتکنندهای ندارند، تنها میشوند.»
باید از جنس آنها باشی
اصغری دلش نمیخواهد با پرسشهایم از لحظه موجی شدن، جانبازها را برنجانم، «هر کدام از اینها یک شیر بیشه بودهاند، هرکدامشان یک بزرگمردند، خیلیها بسیجی بودهاند، تخریبچی، آرپیجیزن، تیربارچی. باید حواسمان به همهشان باشد.»
حواس او و بقیه پرستارها، همیشه پی بچههاست. با بچهها توی حیاط راه میرود، سیگار میکشد، روی تخت کنارشان مینشیند، بین راهروها قدم میزند و تو دلتنگیها و گریههایشان شریک میشود. غروب او و رفقایش، سوغات آسایشگاه را به خانه میبرند، سوغات آسایشگاه بار غمی است که از اعضای خانواده پنهانش میکنند، خستگی است که به رویشان نمیآورند، بغضی است که نمیخواهند هیچ وقت گریه شود و دیگران را برنجاند و گاهی هم کبودیهای سر و صورت یا شکستگی بینی است و... اصغری آخری را انکار میکند. «تجربه به من میگوید: آنها در سختترین شرایط هم همه چیز را میفهمند، به مرور زمان به عنوان پرستار میفهمی در شرایطی که یکی از بچهها در وضع بحرانی قرار گرفته یا تغییرات دارویی باعث پرخاشگریاش شده، طوری جاخالی بدهی که ضربهای توی صورتت نخورد» بعد میگوید «حتی اگر بزنند هم ما هیچ وقت دلخور نمیشویم، اینجا کینه معنی ندارد. مگر برادرها وقتی با هم دعوا میکنند از هم کینه به دل میگیرند؟ این همان رابطه است.»همکارش حمید دهقانی هم وقتی از احتمال کتک خوردنش میپرسم، به کاغذهای روی میز و اسامی جانبازها نگاه میکند «خب وقتی میدانی این کارش دست خودش نیست، نمیتوانی ناراحت شوی.»
یکی از جانبازها صدایش میکند: «به دستهام کرم بزنم؟» دهقانی میگوید:«آره، بزن» آن دیگری سیگار میخواهد. «سیگار برای سلامتیت ضرر داره.» دهقانی به یکی از بچهها لبخند میزند «این آقا فولاد، ما را پدر صدا میکند، به پرستارهای خانم هم میگه مادر.»
پرستارهای بیمارستان نیایش، مثل پدر و مادرها، فکر بچهها را نگفته میخوانند، دهقانی میداند کدام یک از بچهها خشمش را مشت میکند و مشتش را آنقدر محکم به دیوار میکوبد که جایش گود میافتد، میداند کدام یک دلش هوس سیگار کرده است و کدام به خودکشی فکر میکند یا دنبال خلوتی میگردد برای گریستن. اصغری میداند کدام یک از بچهها شبها کابوس میبیند و مثل بید میلرزد و دلش میخواهد کسی صدایش بزند «آرام باش، ما اینجاییم.»، میداند کدامشان آرزو دارد با معجزهای شفا بگیرد و داماد شود، میداند کدام دلش میخواهد برود مشهد و کدام یکی از غربتش در لحظه تحویل سال، غمگین شده و باور کرده دیگر کسی به ملاقاتش نخواهد آمد. «گاهی باید زبانشان را ترجمه کنی.... ما فقط رنگ لباسهایمان با هم فرق دارد وگرنه همه از یک جنسیم.»
از پرستارها درباره نوروز میپرسم، هر دو از سفره هفتسینی تعریف میکنند که وسط سالن میاندازند و کارمندان مرکز و جانبازها دورش جمع میشوند و گوش به زنگ «یا مقلبالقلوب والابصار» میمانند.اصغری از خاطره نوروزهای گذشته حرف میزند. همه مراسم سالتحویل ـ که ما ایرانیها برایش لحظهشماری میکنیم ـ یکی 2 دقیقه بیشتر نیست، اما بعضی از کارکنان مرکز، خانوادههایشان را وقت تحویل سال به بیمارستان میآورند تا همان یکی 2 دقیقه را هم با بچههایی که مرخص نشدهاند و تنها ماندهاند، شریک شوند.
اشکش را پنهان میکند «تا وقتی کسی از جنس بچهها نباشد، نمیتواند به آنها کامل و درست خدمت کند، باید تجربههایشان را لمس کرده باشی تا بفهمی چه احساسی دارند. مثل همین حالا که من نتوانستم جلوی اشکهایم را بگیرم، شاید اگر روانشناسی غریبه و خارج از مرکز مرا میدید میگفت این آدم کنترل احساسی ندارد. اما او چه میداند این احساس، تا چه حد عمیق است؟»نرسیده به حیاط یکی از جانبازها پیام قدم تند میکند: «باز هم بیا، به ما سر بزن.» رو بر میگردانم تا او و همرزمهایش را که بدرقهام آمدهاند ببینم، نمیدانم چند تا از آنها برای نوروز به خانه برمیگردند تا سفر بروند، تلویزیون تماشا کنند، عیدی بگیرند، با مهمانها گپ بزنند یا.... نمیدانم کدام یکی آنقدر تنها شده است که لحظه سالتحویل در بیمارستان بماند و سر سفره هفتسینی که در یکی از سالنها انداخته میشود، بنشیند.
از در سبز فلزی که میگذرم، وارد دنیای دیگری شدهام، دنیایی که در آن، جنگ تحمیلی برای خیلیها ، بیش از 2 دهه پیش، تمام شده است.
راوی:ناشناس
[ چهارشنبه 90/12/17 ] [ 3:48 عصر ] [ دوستدار علمدار ]
روزنامه لبنانی "الاخبار"، به مناسبت سالروز شهادت حاج عماد مغنیه، گزارشی را در این رابطه منتشر کرده و برخی از زوایای فعالیت های مغنیه را در فرماندهی نظامی نیروهای مقاومت تشریح کرده است.
روابط مغنیه با ایران، محور اصلی این گزارش است که از اشاره به شرکت هیئت های ایرانی شامل علی اکبر ولایتی به نمایندگی از مقام معظم رهبری، حضرت آیت الله خامنه ای و منوچهر متکی، وزیر خارجه وقت کشورمان در مراسم تشییع پیکر وی آغاز شده است.
الاخبار می نویسد: ارتباط حاج عماد مغنیه با تهران از زمان پیروزی انقلاب اسلامی ایران آغاز شد و در خلال این ارتباطات بود که زبان فارسی را با لهجه فصیح یاد گرفت و با گویش کاملاً تهرانی صحبت می کرد. این را افرادی می گویند که با وی دیدار کرده اند. یک مسؤول ایرانی که از اوایل دهه هشتاد با مغنیه در ارتباط بوده می گوید: «هر بار که من با او دیدار داشتم یا تلفنی با او صحبت می کردم، خدا را به یاد می آوردم. او شخصی لطیف و خلاق بود. خدا همیشه در زندگی او حضور داشت. هرگز لبخند از چهره اش نمی رفت. همیشه جان خود را بر کف دست داشت و هر لحظه آماده شهادت بود. عماد مغنیه برای من مانند سید عباس موسوی و جانشینش سید حسن نصرالله بود. او نمادی از تواضع و فروتنی بود.»
این مسؤول می افزاید: «حاج عماد در شب های عملیات، متفاوت از قبل می شد. سطح هوشیاری اش بالاتر می رفت و افکارش در یک مسیر متمرکز بود. او مقداری نگران هم بود چرا که از شکستی می ترسید که ممکن بود ماه ها برنامه ریزی و آماده سازی را به هم بریزد. تحرکات او مانند دیگررزمندگان، بیشتر در زیر زمین بود و همین، روی رفتار آنها نیز تأثیر گذاشته بود؛ به عنوان مثال، من نمی توانم حتی دو ساعت زندگی در این حالت و تحرک با خودروهای ویژه و با اقدامات امنیتی پیچیده را تحمل کنم زیرا همه چیز باید با دقت کامل صورت می گرفت.»
این منبع می افزاید: «او یک بار پس از جنگ 33 روزه، همراه سید حسن نصرالله، دبیرکل حزب الله لبنان به تهران آمد و دیدارهای علنی با مقامات ایرانی داشت که البته در آن هنگام، با نام حاج رضوان مقابل دوربین قرار می گرفت. ما وارد منزل غلامعلی حدادعادل، رئیس وقت مجلس شورای اسلامی شدیم. سید در آن زمان، در این خانه با تمام مسؤولان ایران که برای تبریک به مناسبت این پیروزی آمده بودند، دیدار کرد. همه می خواستند عکس بیندازند اما عماد مغنیه تنها کسی بود که دوربین را در دست می گرفت تا عکس بیندازد تا به این بهانه، خودش در عکس ها نباشد اما حتی حدادعادل هم نفهمید که وی عماد مغنیه است.»
رفقای مغنیه در ایران می گویند: «وی از نظر سازماندهی، مردی عجیب و استثنایی بود. مطمئن باش که تهران نیز تمام جزئیات سازماندهی حزب الله را نمی داند. حزب الله کاملاً مستقل است و از همان ابتدا روی پای خود ایستاده است. تهران تنها مسائل استراتژیک را می داند و در برخی جزئیات با حزب الله رایزنی می کند. کمتر کسانی هستند که در ایران بدانند حزب الله واقعاً چگونه است.»
آنها می گویند: «عماد مغنیه بسیار به رهبر انقلاب نزدیک بود. آن شهید، بسیار به ایشان علاقه داشت و به تحلیل ها و نظرات ایشان در مورد حوادث مختلف اطمینان داشت. او موضوعات را به اختصار مطرح می کرد و همیشه به اصل موضوع می پرداخت. در تمام دیدارهای حساسی که ایرانی ها با همپیمانان استراتژیک خود در منطقه بویژه با سوری ها داشتند، مغنیه نقش مترجم را بازی می کرد. بیشتر آنها عماد مغنیه را نمی شناختند البته به جز سرتیپ "محمد سلیمان" که در سال 2008 میلادی در بندر طرطوس ترور شد و تعداد دیگری از مقامات ارشد سوریه. او گاهی به عمد در ترجمه، مطالبی را شرح و بسط می داد و سعی می کرد که نشست های موفقی شکل گیرد. به این ترتیب او عملاً از طریق ترجمه، مذاکرات را اداره می کرد و به این ترتیب، همه به نتایج مورد نظر خود می رسیدند.»
یک مسؤول ایرانی می گوید: «او فارسی را طوری صحبت می کرد که کسی متوجه نمی شد زبان مادری او عربی است. من فکر می کردم او اصالتاً ایرانی است. حاج عماد بشدت نسبت به مخفی کردن هویت واقعی خود، مُصر بود و همواره سعی می کرد در تصاویر نباشد و به احدی اجازه نمی داد از او عکس بگیرد.»
برخی که او را می شناختند، می گویند: «هر گاه ما در ایران یا خارج از ایران، با حاج عماد دیدار می کردیم و می خواستیم عکس بیندازیم او نخستین کسی بود که دوربین را می گرفت تا عکس بیندازد. همیشه نقش تصویربردار را بازی می کرد. همه درمقابل دوربین قرار می گرفتند غیر از خود وی. او در سفرهای خود به ایران، به شهر قم می رفت و با علمای ایرانی بویژه آیت الله بهجت دیدار می کرد.»
او سفرهای زیادی به ایران داشت و برای تحصیل دروس اخلاق و عرفان بارها به ایران و شهر مقدس قم سفر کرده بود.
یک مقام ایرانی می گوید: «یک بار در سال 2003 میلادی، مغنیه، من را به همراه یک مسؤول دیگر ایرانی، به جبهه جنوب لبنان برد. او خود رانندگی می کرد و همزمان، مواضع حزب الله و اسرائیلی ها را برای ما تشریح کرد. او بسیار شجاع هم بود. یک بار قبل از سال 2000 میلادی، مرا به دیدار مشابهی برد و تشریح کرد که رزمندگان حزب الله، چگونه کوه ها را می شکافند و سکوهای موشکی را درون آن قرار می دهند که به صورت متحرک به خارج از کوه برود و آماده شلیک شود. در آن سفر هم با خودرو به جنوب رفتیم، تا جایی رفتیم که دیگر خودرو نمی توانست حرکت کند و حدود 45 دقیقه هم پیاده رفتیم. راه، قبلاً مشخص شده بود؛ راه باریکی بود که از بین بمب های خوشه ای عبور می کرد و برای ما باور این موضوع مشکل بود که موشک های به این بزرگی را زیر چشم صهیونیست ها چطور از این راه منتقل می کنند. دستاوردهای بزرگی بود، در آن زمان بود که من فهمیدم که اگر اسرائیلی ها به لبنان حمله کنند، شکست سختی می خورند.»
این مقام ایرانی می افزاید: «مغنیه راه استتار حزب الله را برای ما تشریح کرد آنها روش های خاصی داشتند که اسرائیلی ها حتی اگر از روی آنها نیز عبور می کردند، نمی توانستند تشخیص دهند که اینها عناصر حزب الله هستند. او مرا به یک منطقه آموزشی در بعلبک برد؛ این منطقه، بین دو کوه بود که قله های آن با طناب به هم متصل شده بود و نیروهای مقاومت با آن طناب از این کوه به کوه بعدی می رفتند. من بعد از سال 2000 میلادی با وی به منطقه رفتم و اتاق های مراقبت و رصد را که رزمندگان از آن استفاده می کردند و از آنجا صهیونیست ها را زیر نظر می گرفتند، دیدم.
در همین راستا، یک مسؤول ایرانی که در زمان عقب نشینی نیروهای رژیم صهیونیستی از جنوب لبنان در سال 2000 میلادی در این کشور حضور داشته و ظاهراً با شهید مغنیه در اتاق عملیات بوده است، می گوید: «شرایط عجیبی بود. لحظه ای تاریخی؛ همه چیز آماده بود. نمایشگرها، پخش زنده تلویزیون رژیم صهیونیستی از فرار نظامیان را نشان می دادند. هیچ گاه چهره آن افسر اسرائیلی را فراموش نمی کنم که از شدت شادی به زمین افتاده و فریاد می کشید: "از لبنان خارج شدیم." در همان زمان با همه مجاهدانی که در جبهه ها پراکنده بودند در ارتباط بودیم. یک روز با حاج عماد، درباره آن روز عقب نشینی صهیونیست ها سخن به میان آمد و او به من گفت: هرگز به اسرائیل اجازه نخواهیم داد که به لبنان تجاوز کند.»
یک مسؤول بلندپایه ایرانی دیگر که چند روز پیش از شهادت حاج عماد با او دیدار داشته است هم می گوید: «با هم شام خوردیم و درباره مسائل منطقه و بویژه درباره اوضاع پس از جنگ 2006 میلادی و وضعیت داخلی اسرائیل صحبت کردیم. او از یک پیروزی بزرگ سخن می گفت و معتقد بود که اسرائیل پس از جنگ حتی در نظر خود او نیز متفاوت شده است بدین معنا که یقین پیدا کرده بود که قواعد بازی عوض شده است. می گفت "اسرائیلی که دیرزمانی بویژه پس از جنگ 1967 تهدیدی برای کل منطقه بود و وزیر جنگش می گفت همه پایتخت های عربی زیر آتش ماست، اکنون و پس از جنگ 33 روزه نشان داد که سلاح های متعارف، از حمایت از اسرائیل ناتوان هستند و دیگر این رژیم خطری برای ما نیست بلکه این ما هستیم که به لحاظ برخورداری از سلاح های متعارف، دست برتر را داریم و همین باعث می شود که اسرائیل از چشم راهبردهای غرب بیفتد و نتواند وظایف خود در قبال غرب را انجام دهد و این همان چیزی است که ما باید از آن به سود خود بهره برداریم." حاج عماد، آن شب خیلی خوشبین بود. می گفت "ما کل بازی را بردیم. همین جور می توان اسرائیل را نابود کرد." نظریه او این بود که اسرائیل تا وقتی که از ایفای نقشی که آمریکا و غرب از آن توقع دارند ناتوان باشد، خودش خود به خود ساقط خواهد شد.
یک مسؤول ایرانی دیگر درباره روابط حاج عماد با سید حسن نصرالله می گوید: «آن دو یک روح در دو پیکر بودند. با هم دوست و رفیق شفیق بودند و نمی دانم چطور ممکن است سید حسن بدون حاج عماد زندگی کند. این پرسش همچنان ذهن مرا به خود مشغول کرده است زیرا هیچ کس بهتر از سید، حاج عماد را نمی شناخت.»
یک اتفاق ساده که حدود دو هفته قبل رخ داد شاید بتواند بیانگر ارتباط حاج عماد با ایران باشد. در جریان اجلاس جهانی جوانان و بیداری اسلامی که در تهران برگزار شد، مقام معظم رهبری، حضرت آیت الله خامنه ای در پایان اجلاس، میزبان جوانان بودند که در این جلسه، مقامات بلندپایه ای هم حضور یافتند که یکی از آنان، سرلشگر قاسم سلیمانی، فرمانده زبانزد نیروی قدس سپاه پاسداران انقلاب اسلامی بود. لحظه ورود با هیبت او همه را به وجد آورده و کل حسینیه را به لرزه درآورد. در این میان، یکی از مسؤولان ایرانی از جای خاست و فریاد برآورد: «این عماد مغنیه ایران است.»
جمله کوتاهی که حکایت ها در آن نهفته است. حکایت اسطوره ای که به یک الگو تبدیل شد.
[ دوشنبه 90/12/15 ] [ 1:46 عصر ] [ دوستدار علمدار ]
چندی پیش جوکی به زبان انگلیسی در دنیای نت زاده شد! که نکات ارزشمندی را در خصوص سیاست های رسانه های امریکا در برداشت - ترجمه ی فارسی جوک به شکل زیر است :
مردی دارد در پارک مرکزی شهر نیویورک قدم میزند که ناگهان میبیند سگی به دختر بچه ای حمله کرده است مرد به طرف آنها میدود و با سگ درگیر میشود . سرانجام سگ را میکشد و زندگی دختربچه ای را نجات میدهد پلیسی که صحنه را دیده بود به سمت آنها می آید و میگوید :
فردا در روزنامه ها می نویسند :
یک نیویورکی شجاع جان دختر بچه ای را نجات داد
اما آن مرد می گوید: من نیوریورکی نیستم
پس روزنامه های صبح می نویسند:
آمریکایی شجاع جان دختر بچه ای را نجات داد .
آن مرد دوباره میگوید: من امریکایی نیستم
از او میپرسند :خب پس تو کجایی هستی
فردای آن روز روزنامه ها این طور می نویسند :
یک تند روی مسلمان سگ بی گناه امریکایی را کشت
[ سه شنبه 90/12/2 ] [ 3:32 عصر ] [ دوستدار علمدار ]