سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دوستدار علمدار

با سلام ... ورود شمارا به وبلاگ دوستدار علمدار خوش آمد میگویم ... شهید علمدار : بر همه واجب است مطیع محض فرمایشات مقام معظم رهبری که همان ولی فقیه می باشد، باشند چون دشمنان اسلام کمر همت بسته اند ولایت را از ما بگیرند و شما همت کنید متحد و یکدل باشید تا کمر دشمنان بشکند و ولایت باقی بماند..

راوی : همسر شهیدعلمدار   

آن زمان در مقطع دبیرستان تدریس داشتم . یک روز یکی از شاگردانم آمد و گفت : « برادر من دوستی دارد که سید و جانباز است ، ولی از لحاظ مالی صفر است . اجازه می خواهند به خواستگاری شما بیایند. »

بعد آن ها با مادرم این مطلب را در میان گذاشتند . خیلی خوشحال شد و اجازه داد که به خواستگاری بیایند. در همان ابتدا سید گفت :« من از جبهه آمده ام و دستم خالی است و...»

شاید خیلی ها مقام داشتند. پول داشتند. اما سید هیچ کدام را نداشت . اما در کلامش ، رفتارش و حرف زدنش اخلاص موج می زد . آدم ناخودآگاه جذب او می شد .

در دوران نامزدی بیشتر از شهدا برایم می گفت ؛ از لحظه های شهید شدن یارانش . همیشه می گفت :« من جا مانده ام از خدا می خواست شهادت را نصیبش کند.»

سید هیچ چیز را برای خودش نمی خواست . به کم قانع بود . همیشه از خودش می پرسید :« آیا دیگران هم دارند؟»

وقتی از وسایل زندگی چیزی اضافه به نظرش می رسید ،با مشورت هم به کسانی که احتیاج داشتند می داد. درباره عقد و عروسی ، چون تازه از جبهه آمده بود و حال و هوای شهدا در سرش بود به من گفت :« بهتر است رسم حزب اللّهی ها را اجرا کنیم . مراسم عقد ساده ای را برگزار کنیم . »

من هم قبول کردم . بسیار ساده و بی آلایش ولی خالصانه زندگی را شروع کردیم  . قسمت این شد . ما شش سال با هم زندگی کردیم ؛ از دی  ماه 1369 تا دی ماه 1375.

 شخصیت عجیبی داشت . رفتار و اعمالش بی حساب و کتاب نبود. سید غیر از مراقبه ، محاسبه هم داشت .

از همان دوران عقد ایشان جلو می ایستادند و من هم پشت سر ایشان به جماعت نماز می خواندیم . سید بیشتر نمازهایش را به جماعت می خواند؛ مگر زمانی که مریض می شد . بیشتر اوقات هم روزه دار بود .

بیشتر دعاها را حفظ بود . از او پرسیدم شما کی این همه دعا را حفظ کردید؟ می گفت :« جبهه بهترین محل برای خودسازی بود. در جبهه وقتی در سنگر بودیم بهترین کار ما این بود که دعاها را حفظ کنیم . »

می گفت :« کتاب دعا یا مفاتیح الجنان شاید همیشه در دسترس نباشد پس بهترین راه حفظ کردن آن است .

او می خواند و من هم با او زمزمه می کردم . همیشه به من سفارش می کرد که حتماً دعاها را بخوانم و قرآن را فراموش نکنم .

 منبع:کتاب علمدار



[ یکشنبه 92/8/19 ] [ 12:14 عصر ] [ دوستدار علمدار ]

نظر

به روایت حمید فضل الله نژاد   

بهار سال 1367 بود . سید مجتبی مدتی است در ساری مانده . باید وضعیت او بهبود می یافت .

با شرایطی که داشت اما لحظه ای بیکار نبود. به دنبال حل مشکل خانواده شهدا و... بود . با همان وضعیت نامساعد به دیدار خانواده شهدا می رفت .

بیشتر شب ها با دیگر دوستانی که همگی مجروح بودند در مسجد جامع یا مسجد دهقان زاده دور هم جمع می شدند.

طبق صحبت ها قرار شد هیئتی راه اندازی کنند . سپس در غالب این هیئت به خانواده شهدا سر بزنند . البته ارتباط با خانواده شهدا از قبل برقرار بود اما این بار منظم تر پیگیری می شد .

هیئت بنی فاطمه (علیها السلام ) در روزهای سه شنبه و شب های جمعه در منازل شهدا تشکیل می شد . قرائت دعای توسل و دعای کمیل و سرکشی به خانواده شهدا از کارهای این هیئت بود.

مجتبی ،که از دوسال قبل مداحی را آغاز کرده ، به عنوان ذاکر این هیئت شناخته شد . جاذبه صدا و سوز درونی سید بسیار در مردم تأثیر گذار بود .

هر هفته تعداد افراد شرکت کننده بیشتر می شد . بعضی هفته ها از دیگر مداحان و سخنران ها درهیئت استفاده می شد .

دوران دفاع مقدس به پایان رسید . بسیجیان به ساری بازگشتند.

هیئت بنی فاطمه( علیها السلام ) بهترین مکان برای جمع دوست داشتنی رزمندگان دیروز بود . همه به یاد روزهایی که در کنار شهدا بودند در این محفل نورانی جمع می شدند.

روال این هیئت ادامه داشت . تا اینکه سال بعد ، با گسترش فعالیت هیئت و افزایش تعداد شرکت کنندگان ، هیئت رهروان امام خمینی (ره) راه اندازی شد .

سید در این مدت تا سال 1369 مرتب به خوزستان می رفت . او در تیپ سوم لشکر مشغول فعالیت بود.

***

علاقه ویژه ای به روحانیت داشت . می گفت :« سکان کشتی مبارزه ، در این نظام اسلامی به دست روحانیت است . روحانیت را قطب تأثیر گذار جامعه می دانست .

سید در مراسمی که برگزار می شد از روحانیون استفاده می کرد . یک بار بچه های هیئت را به روستای ایرا ، در اطراف شهر آمل ، برد . هدف زیارت و دیدار با علامه حسن زاده آملی بود .

یکی یکی بچه ها را فرستاد داخل اتاق . خودش همان پایین مجلس در کنار درب ورودی نشست .

حضرت علامه در بالای مجلس نشسته بودند . علامه قبل از شروع صحبت نیم خیز شد و درب اتاق را نگاه کرد! بعد اشاره کرد که سید جلو برود و نزد ایشان بنشیند.

سید هم رفت و در کنار علامه نشست . علامه روی شانه او زد و چیزی گفت . از دور دیدم سید سرش را به حالت ادب پایین گرفته . بعد از اتمام دیدار ، به سید گفتم :« علامه به شما چی گفت !؟ »

سید جواب درستی نداد . هر چه اصرار کردم پاسخی نشنیدم . این اخلاق سید بود، همیشه کمتر از خودش حرف می زد.

از نفری که جلوتر نشسته بود ماجرا را پرسیدم  گفت :« وقتی علامه روی دوش سید زد به او گفت : « بنده ، در چهر ه شما نوری می بینم . بیشتر مواظب خودتان باشید.»

آن شب همه ما برگشتیم . وقتی همه سوار شدند و حرکت کردند، سید دوباره به حضور علامه رسید . ساعتی را در خدمت ایشان بود . بعدها نیز سید چندین بار دیگر به دیدن علامه رفت و خدا می داند که چه سخنانی بین آن بزرگوار و سید رد و بدل شد .

منبع،کتاب علمدار



[ شنبه 92/8/18 ] [ 8:43 صبح ] [ دوستدار علمدار ]

نظر

به روایت رضا علیپور و یکی از دوستان شهید

با وانت آمده بود اهواز. از آنجا مستقیم آمده بود هفت تپه . یک راست آمد به مقرّ گردان مسلم . با ماشین آمد تا جلوی چادر ارکان گروهان سلمان .

این بنده خدا را می شناختم . نامش آقا بیژن بود؛ از کاسب های مؤمن شهر ساری و مسئول یکی از اصناف شهر .

ایشان با سید علی دوامی ، معاون گردان مسلم ، رفاقت دیرینه داشت . سید به او گفته بود که ما از لحاظ امکانات و تدارکات مشکل داریم . ایشان هم یک وانت پر از شیرینی و روغن و برنج و دیگر مواد غذایی با خودش آورده بود .

آقا بیژن غروب بود که رسید به هفت تپه . شب را در چارد ارکان ماند . بعد از نماز و شام شروع کردیم به صحبت و گفتن و خندیدن.

شب به یاد ماندنی و خاطره انگیزی بود . بچه ها خیلی شوخی کردند . خیلی خندیدیم .

شوخی و خنده بود اما گناه و مسخره کردن و ... نبود . ساعت دوازده شب بود که نور فانوس را کم کردیم و خوابیدیم .

ظهر روز بعد آقا بیژن را دیدم . آماده می شد تا برگردد . من را صدا کرد . به کنار ماشین رفتم . از  دور به بچه ها ، که آماده نماز جماعت می شدند ، خیره شد .

بعد گفت :« شما ، نگاه من را به جبهه و جنگ تغییر دادید!»

دیشب تا نیمه شب با هم گفتیم و خندیدیم . وقتی موقع خواب شد به خودم مغرورشدم . فکر می کردم من خیلی با خدا هستم .

با خودم گفتم: « این ها هم یک مشت جوان بیکارند، جمع شدند اینجا و مشغول تفریح هستند!»

بعد مکثی کرد و گفت : « من دیشب خوابم نمی برد . وقتی همه شما خوابیدید بیدار بودم . ساعت سه صبح و دو ساعت مانده به اذان سید مجتبی از خواب بیدار شد و از چادر بیرون رفت . بعد وضو گرفت و برگشت .

در انتهای چادر با حالت خاضعانه مشغول نماز شب شد . بعد از او مهرداد بابایی از چادر بیرون رفت . بعد حسن سعد ، بعد سید علی دوامی[1]و ... همه در چادر مشغول نماز شب بودند.

در زیر نور فانوس قطرات اشکی را که از صورت این بچه ها بر روی زمین می چکید ، می دیدم . واقعاً از خودم بدم آمد . من فکر می کردم خیلی بالاتر از این بچه ها هستم اما حالا مطمئن هستم که آن ها راه صد ساله را یک شبه طی کرده اند .»

راست می گفت . این بچه ها مصداق واقعی احادیث اهل بیت(علیهم السلام) بودند . آن گاه که درباره انسان های وارسته می فرماید :« شیران در روز و زاهدان در شب هستند.»

***

رفتم وضو بگیرم و آماده شوم برای نماز صبح . آرام حرکت کردم تا به نماز خانه گردان رسیدم . هنوز ساعتی تا اذان صبح مانده بود . جلوی نماز خانه یک جفت کتانی چینی بود .

توجهم به آن جلب شد . نزدیک که رفتم متوجه شدم کسی در نمازخانه مشغول مناجات با خداوند است . او به شدت اشک می ریخت .

آن قدر شدید گریه می کرد که به فکر فرو رفتم . با خود گفتم :« خدایا این چه کسی است که در دل شب این گونه گریه می کند ؟! »

خواستم بروم داخل ، ولی گفتم خلوتش را به هم نزنم . پشت در ایستادم . گریه ای او در من هم اثر کرد . ناخواسته به حال او غبطه خوردم . خودم را سرزنش می کردم و اشک می ریختم .

با خودم گفتم :« ببین این بچه بسیجی ها چطور قدر این لحظات را می دانند . ببین چطور با خدا خلوت کرده اند. هنوز نتوانسته بودم تشخیص دهم آن فرد چه کسی است ؟»

از جلوی نماز خانه رفتم و موقع اذان برگشتم و وارد نماز خانه شدم . او رفته بود.

وقتی به محل مناجات آن شخص رسیدم باورم نمی شد! هنوز محل مناجات او از اشک چشمانش خیس بود ! خیلی دوست داشتم بدانم آن شخص چه کسی است . کفش کتانی او حالت خاصی داشت .

روز بعد به پاهای بچه ها خیره شدم . بالاخره همان کتانی را در پای او دیدم ؛ سید خوبی های گردان ، سید مجتبی علمدار.

 

.همه این افراد به کاروان شهدا ملحق شدند. [1]

منبع: کتاب علمدار



[ پنج شنبه 92/8/16 ] [ 9:50 صبح ] [ دوستدار علمدار ]

نظر

راوی:حسین تقوی  

در هفت تپه مستقر بودیم.برای آمادگی کامل نیروها آموزش های سخت را شروع کردیم . مانورهای عملیاتی نیز آغاز شد .

یکی از این مانورها پنج مرحله داشت . قرار بود نیروهای گروهان سلمان به فرماندهی آقا سید مجتبی علمدارکار را آغاز کنند . در آن مانور من مسئولیت کوچکی را زیر نظر آقا سید بر عهده داشتم .

بعد از انجام مانور متوجه شدم ، آقا سید با من صحبت نمی کند ! تا چند روز همین طور بود .

دل به دریا زدم و به چادر فرماندهی گروهان رفتم .گفتم :« آقا سید، چند روزی هست که با من صحبت نمی کنید! آیا خطایی از من سرزده یا در کارم کوتاهی کرده ام ؟»

نگاه دوست داشتنی سید به من خیره شد . بعد از چند لحظه سکوت گفت:

« این چند روز منتظر ماندم که خودت متوجه شوی که کجا اشتباه کردی .»

گفتم :« آقا سید نمی دانم ! اما فکر می کنم به دلیل این باشد که من ساعتی قبل از مانور و زمانی که مشغول منظم کردن نیروها بودم به علت بی نظمی یکی از نیروها ، به صورت او سیلی زدم . »

از آنجا که می دانستم آقا سید به بچه های بسیجی عشق می ورزد و برای آن ها احترام خاصی قائل است ،بلافاصله ادامه دادم :« البته آقا سید ! آن هم به خاطر خودش بود؛ چون از فرمانده دسته اش اطاعت نکرده و با این کار در هنگام عملیات می توانست جان خودش و نیروهای دیگر را به خطر بیندازد.»

در این لحظه آقا سید گفت :« تو ضمانت جان کسی را کرده ای !؟ مگر تو او را آورده ای ؟ او را امام زمان (عج)آورده . او  سرباز امام زمان (عج) است . ضمانت جان او و دیگران با خداست .

ما حق نداریم به آن ها کوچک ترین بی احترامی بکنیم . چه رسد به اینکه خدای نکرده به آن ها سیلی هم بزنیم .»

سید مکثی کرد و ادامه داد:« می دانی آن سیلی را به چه کسی زده ای ؟»

ناخودآگاه اشک در چشمان زیبای سید حلقه زد . من نیز از این حالت سید متأثر شدم . فهمیدم که منظورش چیست . خواستم حرفی بزنم اما بغض راه گلویم را بسته بود.

سید دستانش را به صورتش گرفت و گفت :« تا دیر نشده برو و دل آن جوان را به دست بیاور. شاید فردا خیلی دیر باشد .»

من هم فوراً رفتم و به گفته سید عمل کردم . بعد از مدتی آن برادر رزمنده در منطقه شلمچه به شهادت رسید .

آن موقع بود که فهمیدم چرا آن روز آقا سید صورتش را گرفت و گفت:« شاید فردا دیر باشد.»



[ چهارشنبه 92/8/15 ] [ 1:38 عصر ] [ دوستدار علمدار ]

نظر

به روایت جمعی از دوستان شهید علمدار

عملیات کربلای 8 به پایان رسید . در پایان عملیات سید و چند نفر از دوستانش بر اثر انفجار خمپاره به شدت مجروح شدند. ترکش به بازوی سید خورده بود.

بعد از بهبودی نسبی ، به همراه دیگر نیروهای گردان مسلم راهی غرب کشور شدند.

نیروهای لشکر 25 در منطقه بانه مستقر شدند. عملیات کربلای 10 آغاز شد. گردان های لشکر ، که مدتی قبل در کربلای 8 حماسه آفریده بودند، حالا بر فراز ارتفاعات منطقه خط شکن عملیات بودند.

سید از این عملیات و حوادث آن چیزی تعریف نکرد . اما حماسه آن ها در تصرف ارتفاعات و پاسگاه های دشمن زبانزد نیرو های لشکر بود.

با پایان عملیات کربلای 10 نیروهای لشکر دوباره عازم جنوب شدند. هنوز مدتی نگذشته بود که سید مجتبی در تیرماه 1366 به توصیه دوستان و فرماندهانش به عضویت رسمی سپاه در آمد.

سید در دفتر خاطرات خود از این روز به عنوان حساس ترین روز تاریخ زندگی خود یاد می کند.

در مرداد ماه همان سال ، سید به عنوان فرمانده گروهان سلمان از گردان مسلم انتخاب شد؛ گروهانی که یادگار بسیاری از شهدای مظلوم بود.

علاقه بچه ها به سید باعث شد بیشتر نیروها تقاضای حضور در این گروهان را داشته باشند.

گروهان سلمان در یکی از مناطق اطراف خرمشهر و در حاشیه رود خانه بهمنشیر مستقر بود.

یک روز سید فرغونی به دست گرفت ! بعد به بچه های گروهان گفت :« هر کس لباس کثیف برای شستشو داره داخل فرغون بریزه ! »

کلی لباس جمع شد . البته بچه ها سید را تنها نگذاشتند. همراه سید برای شستن لباس ها به راه افتادیم . مسافت نسبتاً زیادی را رفتیم . وقتی به کنار تانکر آب رسیدیم، سید هر کدام از بچه ها را مسئول انجام کاری کرد؛

یکی آتش درست کرد، یکی آب تانکر را در ظرف حلبی می ریخت تا آب را گرم کند . یکی هم آب گرم را به شخص شوینده  ،که خود سید بود ، می رساند.

هر کاری کردیم قبول نکرد. خودش شروع به شستن لباس ها کرد . چند نفر هم کمک او لباس ها را آب می کشیدند. در نهایت یکی از بچه ها که هیکل ورزشکاری داشت لباس ها را می چلاند و در لگن قرار می داد تا آن ها را پهن کنند

سید آن زمان فرمانده گروهان سلمان بود. آن روز بیش از هشتاد قطعه لباس را شست . این کار زمان زیادی هم طول کشید . این نحوه برخورد و این افتادگی او بود که سید را محبوب قلب ها کرده بود .

منبع:کتاب علمدار

 



[ چهارشنبه 92/8/15 ] [ 1:12 عصر ] [ دوستدار علمدار ]

نظر

 به روایت جمعی از دوستان شهید 

اوایل سال 1363 بود. بعد از اتمام حضور در منطقه کردستان به خوزستان آمدیم. از جاده اندیمشک به سمت اهواز رفتیم. در میانه راه به سمت چپ دور زدیم تا اینکه به اردوگاهی به نام هفت تپه رسیدیم.

هفت تپه منطقه بسیار وسیعی که با تپه های کوتاه پوشیده شده ،در مقابل ما بود. چادرهای گردان ها با فاصله زیادی از هم ایجاد شده بود ما با تعجب به اطراف نگاه می کردیم.

آن روز ما به همراه سید پا در سرزمینی نهادیم که تا پایان جنگ خلوتگه عاشقان خدا شده بود.

آری، هفت تپه در قیامت شهادت خواهد داد که بسیجیان مظلومش چگونه در نماز شب ها و خلوت عاشقانه از خوف خدا اشک می ریختند و ناله غربت سر می دادند.

ما وارد زمینی شدیم که برای بسیجیان لشکر 25 کربلا آماده شده بود. تا دل های آن ها را کربلایی کند و بند تعلقات از پای آنان بگشاید.

***

سید مجتبی پس از مقطع کوتاهی به گردان امام حسین(علیه السلام) وارد شد. در این گردان به سمت تیربارچی مشغول انجام فعالیت شد. فرمانده این گردان سردار شجاعی به نام صمد اسودی[1] از دلاوران خطه گلستان بود.

سید مجتبی در سال 1363 در چندین منطقه پدافندی و عملیاتی به همراه این گردان حضور داشت . در سال 1364 دوره آموزشی غواصی را سپری کرد گردان های لشکر همگی خود را برای حضوری مقتدرانه در عملیات آبی خاکی والفجر 8 آماده می کردند.

گردان امام حسین(علیه السلام) طی عملیات و در مراحل پدافندی مدت زیادی را در منطقه فاو مستقر بود. بسیجیان دلاور این گردان رشادت های فراوانی از خود نشان دادند تا این منطقه تثبیت شود.

یکی از بسیجیان این گردان ، که سید خیلی به او علاقه داشت  ، حمید رضا مردانشاهی بود .

او از همسایگان سید و از دوستان هم مسجدی او به شمار می رفت . از کودکی با هم بودند. هر بار که عازم جبهه می شدند در کنار هم بودند و... او کسی بود که تأثیر به سزایی در اخلاق و رفتار سید داشت . از روز اول آموزش و کردستان و ... نیز با هم بودند.

سال 1365 حمیدرضا در کنکور دانشگاه شرکت کرد. هوش و استعداد او فوق العاده بود. او توانست در رشته مکانیک دانشگاه صنعتی امیرکبیر پذیرفته شود اما حضور در جبهه را به دانشگاه ترجیح داد.

عملیات کربلای 1 در تابستان سال 1365 آغاز شد. فتح شهر اشغال شده مهران هدف این عملیات بود.

رزمندگان لشکر 25 کربلا از اولین نیروهایی بودندکه پا بر ارتفاعات قلاویزان نهادند و شهر مهران را به محاصره کامل در آوردند.

حمیدرضا در یکی از مراحل این عملیات و در حین پیشروی به عمق مواضع دشمن به شهادت رسید.

 

 سردار شهید صمد اسودی از فرماندهان دلاور لشکر  25  کربلا بود.1

منبع،کتاب علمدار



[ سه شنبه 92/8/14 ] [ 2:6 عصر ] [ دوستدار علمدار ]

نظر

 شوخ طبعی(راوی مادر و دوستان سید)

سید مجتبی در موقع کار بسیار جدی بود. اما زمانی که پای شوخی به میان می آمد انسان بسیار شوخ طبعی بود. همین جاذبه و دافعه ، سید را برای همه دوست داشتنی کرده بود.

شوخی های سید فقط برای خنده نبود، بلکه همه کارهایش هدفمند بود.

مادرش می گفت :«در خانه نشسته بودم . مثل هر روز چشم انتظار سید بودم؛چشم انتظار لحظه ای که از جبهه برگردد و زنگ خانه را بزند و به استقبالش بروم .

ناخود آگاه در همان لحظه صدای زنگ خانه آمد. با عجله رفتم و در را باز کردم .

پشت در پسر عموی سید، آقا سید مصطفی، بود. دیدم چهره اش درهم و ناراحت است! بعد از احوال پرسی گفت: "زن عمو موضوعی پیش آمده، اما شما نباید ناراحت شوید."

دل توی دلم نبود. با ناراحتی پرسیدم : "چی شده!؟"

گفت : "یکی از برادرهای پاسدار آمده و با شما کار دارد."

برای لحظاتی از خود بی خود شدم . خدایا یعنی چه خبری برایم آورده اند ترسی عجیب وجودم را فرا گرفت . نکند سید مجتبی...

سید مصطفی به سمت چپ نگاه کرد . به آرامی قدمی به جلو گذاشتم و از منزل خارج شدم تا آن پاسدار را ببینم . در این چند لحظه کوتاه چه فکرها که از سرم نگذشت!

تا صورتم را برگرداندم صدای سلام شنیدم . چهره نورانی پسرم ، سید مجتبی، در مقابلم بود.

گفتم : "مجتبی خدا خفه ات نکند این چه کاری بود که با من کردی تو که من را کشتی !"

پسرم را در آغوش گرفتم . بعد در حالی که می خندیدیم ، به داخل خانه رفتیم .

مجتبی رو به من کرد و بعد از معذرت خواهی گفت: «مادر جان خیلی شمارا دوست دارم . اما می دانی جنگ است هر لحظه امکان دارد خبر شهادت مرا برای شما بیاورند. می خواستم آماده باشی.»

                                                     ***

در کردستان بر روی ارتفاعات مستقر بودیم . چشمه زلالی در آنجا قرار داشت. بچه ها با کمک یک لوله ، آب را به قسمت های پایین منتقل کرده بودند.

آب دائم در جریان بود. بقیه نیروها از سنگرهایشان برای بردن آب به کنار سنگر ما می آمدند. دبه آب را پر می کردند و می رفتند.

یک روز سید نشسته بود کنار سنگر. یک بسیجی با دبه آب جلو آمد و مشغول پر کردن دبه شد. درحال برگشتن بود که سید گفت : «برادر ، نشنیدی اسراف حرام است ! چرا شیر آب را نبستی!؟»

بنده خدا معذرت خواهی کرد . سریع برگشت و گفت:« ببخشید، حواسم نبود.»

بعد دنبال شیر آب گشت . هر چه به اطراف نگاه کرد شیر آب نبود! وقتی به مسیر لوله نگاه کرد خندید و برگشت!

                                                  ***

زمانی که در منطقه فاو دوره آموزشی غواصی را می گذراندیم ، یکی از کارهای ما این بود که بعد از مدتی شنا کردن ، با لباس غواصی به درون یک کشتی ، که در دوران جنگ صدمه دیده بود، می رفتیم و آنجا مستقر می شدیم .

سید به دلیل آمادگی جسمانی بالایی که داشت، معمولاً جزء اولین نفرات بود . او زودتر از بقیه وارد کشتی می شد. به محض ورود طناب کشتی را باز می کرد!

هر کسی که به طناب آویزان بود به حالت بامزه ای به درون آب پرتاب می شد. این کار سید موجب شور و نشاط بچه ها می شد.

شوخ طبعی های سید باعث می شد که دوره آموزشی با همه سختی هایش برای ما شیرین شود .

منبع،کتاب علمدار

 



[ سه شنبه 92/8/14 ] [ 1:40 عصر ] [ دوستدار علمدار ]

نظر

     راوی:رضا علیپور

روزهای دوران آموزشی بسیار سخت بود. تعداد نفرات شرکت کننده بیشتر از ظرفیت دوره بود. بنابراین تدارکات بسیار ضعیف عمل می کرد . غذا کم بود. حتی نان هم به سختی پیدا می شد!

در مدت دوره آموزشی منجیل ، حسرت یک روز غذای سیر به دل ما مانده بود! با این حال شوق حضور در جبهه همه مشکلات را برطرف می کرد.

بعد از پایان دوره آموزشی ، نیروها برای اعزام به جبهه تقسیم شدند. بسیاری از نیروها علاقه داشتند که به جبهه جنوب بروند.

تشکیل تیپت  25کربلا شامل بسیجیان استانهای شمالی علاقه بچه ها را برای حضور در جنوب بیشتر کرده بود.

مجتبی به من گفت : « حالا که همه دوست دارند به جنوب بروند بیا ما به کردستان برویم ! »

بالاخره راهی کردستان شدیم . آن ایام مصادف بود با آغاز زمستان و پایان عملیات والفجر 4 بر روی ارتفاعات منطقه پنجوین .

نیروهای اعزامی از منجیل در یگان جندالله مریوان مستقر شدند. سپس تعدادی از آن ها به پایگاه ساوجی در پنجوین منتقل شدند.

شرایط کردستان بسیار عجیب بود. ما برای اولین بار به منطقه اعزام شده بودیم . بیشتر نیروهای ما شانزده یا هفده ساله بودند. ما باید مدتی بسیار طولانی در پاسگاه های مرزی یا بر روی ارتفاعات می ماندیم .

وقتی به پاسگاه می رفتیم تا حدود یک ماه به هیچ چیزی دسترسی نداشتیم . حتی رادیو هم آنجا نبود.

وقتی کسی مجروح یا مریض می شد تا چند روز وسیله ای برای انتقال او نبود.

                                                   ***

جاده ای در مسیر مریوان داشتیم که به محور جانوران معروف بود البته نام این مسیر بعدها تغییر کرد.

هر روز ساعت نه صبح نیروهای ارتش تأمین جاده[1] را انجام می دادند و ساعت پنج عصر تأمین جاده جمع می شد. و تا صبح فردا هیچ کس جرئت تردد در جاده نداشت.

چند نفر از بچه ها با یک خودرو از مریوان به سمت پایگاه در حرکت بودند. نزدیکی پایگاه خودروی آن ها پنچر می شود. همزمان با فرارسیدن ساعت پنج، تأمین جاده جمع شد. ما هم از آن ها خبری نداشتیم .

روز بعد وقتی سراغ جاده رفتیم با یک خودروی سوخته مواجه شدیم ! عصر روز قبل ، وقتی ساعت پنج فرارسید و تأمین جاده جمع شد، با شلیک یک گلوله آرپی جی خودرو منهدم شده بود.

دو پیکر سوخته در داخل ماشین مانده بود. که آن ها را به قرارگاه منتقل کردیم .

آری، وضعیت امنیت کردستان به این صورت بود. در چنین شرایط امنیتی سید مجتبی یکی از بهترین نیروهای پایگاه ما بود. روحیه مدیریتی سید از همان روزها به خوبی مشخص بود.

وقتی به اطراف پایگاه می رفتیم منطقه را به خوبی برای ما تشریح می کرد . نقاطی که ممکن بود دشمن از آن طریق نفوذ کند مشخص می کرد و...

حضور ما در کردستان تا اوایل سال1363  به طول انجامید . در آن مقطع بود که به جنوب اعزام شدیم و به لشکر 25 کربلا رفتیم .

سید مجتبی مدتی در گردان یا رسول (صلی الله وعلیه وآله) و سپس به گردان امام حسین (علیه السلام) و بعد به گردان مسلم رفت و تا پایان جنگ در همین گردان ماند.

   

 

 1. به قرار دادن نگهبان در طی مسیر تأمین جاده می گفتند.

 

منبع:کتاب علمدار




[ سه شنبه 92/8/14 ] [ 9:51 صبح ] [ دوستدار علمدار ]

نظر

     راوی:رضا علیپور   

سه سال از پیروزی انقلاب گذشته بود. مجتبی برای ادامه تحصیل به سراغ رشته های فنی رفت. سال 1361 در هنرستان شهید خیری مقدم در رشته اتو مکانیک مشغول به تحصیل شد.

از همان روزهای اولِ تحصیل تلاش کرد تا به جبهه اعزام شود. اما هربار که مراجعه می کرد بی نتیجه بود.

سن و سال مجتبی کم بود. برای همین موافقت نمی کردند. من در همان محله بخش هشت و در مسجد دهقان زاده با او آشنا شدم .

جوانی پر شور و نشاط و بسیار دوست داشتنی بود . بعد از مدتی به همراه چند نفر از رفقا تصمیم گرفتیم برای اعزام به جبهه اقدام کنیم .

یک روز بعد از ساعت آموزشی مدرسه ، رفتیم محل اعزام نیرو و ثبت نام کردیم .

البته به این راحتی ها نبود. سن من و مجتبی کم بود. برای همین فتوکپی شناسنامه را دست کاری کردیم! یکی دو سال آن را بزرگ تر کردیم . آن زمان علاوه بر کم بودن سن ، قد و قامت ما هم کوتاه بود. ریش های ما هم سبز نشده بود!

البته وضعیت مجتبی بهتر از من بود. به هر حال کار ثبت نام ما تمام شد. سوار ماشین و راهی پادگان آموزشی منجیل شدیم .

اما به ما گفتند: « همه شما قبول نمی شوید. آن هایی را که سن و سال کمتری دارند، برمی گردانند.»

نزدیک غروب بود که رسیدیم به پادگان آموزشی منجیل . یکی از برادران پاسدار آمد و لیست را گرفت  شروع کرد اسم ها را خواندن .

چند نفری را به دلیل کوتاه بودن قد و نوجوان بودنشان قبول نکرد. برای همین خیلی نگران شدیم.

رفته رفته به اسم ما نزدیک می شد. یکی از دوستان ، که جثه درشتی داشت ، کنارم نشسته بود.

 اور کت او را گرفتم و روی اور کت خودم پوشیدم .

روی زمین شن و سنگ ریزه زیاد بود . من و مجتبی همین طور که نشسته بودیم شروع کردیم به جمع کردن آن ها! در مقابل خودمان تپه کوچکی درست کردیم ! تا اسم مرا خواند بلند شدم . رفتم بالای تپه ای که ساخته بودم! سینه ام را جلو دادم و گفتم :«بله»

آن بنده خدا مرا برانداز کرد و گفت:«بنشین خوبه ، بنشین .»

سر از پا نمی شناختم ، خیلی خوشحال شدم. مجتبی هم همین کار را کرد . او هم انتخاب شد و در پادگان ماندیم . این چنین توانستیم به آرزوی بزرگمان که حضور در جبهه ها بود برسیم .

                                                    ***

پدر مجتبی از روز اعزام او می گوید: یکی از روزهای پاییز بود. غروب آن روز هر چه منتظر شدیم نیامد. از هر که سراغ سید مجتبی را می گرفتیم خبر نداشت . بالاخره فهمیدیم که او به همراه چند نفر از بچه های همسایه و خواهر زاده ام بعد از مدرسه به عنوان بسیجی به آموزشی جبهه اعزام شدند. بعد از پرس و جو فهمیدیم به پادگان منجیل رفته اند.

چند نفر از همسایه ها وقتی فهمیدند ناراحت شدند. به پادگان رفتند و فرزندانشان را برگرداندند!

می گفتند «نمی خواهیم بچه هایمان آسیب ببینند ! » شاید حق هم داشتند . بچه های آن ها مثل سید مجتبی شانزده هفده سال بیشتر نداشتند.

اما ما سید را در اختیار انقلاب گذاشته بودیم. اجازه دادیم سید در راه امام و اسلام قدم بردارد. بعدها همان همسایه ها از حرف ها و برخوردشان شرمنده شدند.

منبع:کتاب علمدار   



[ دوشنبه 92/8/13 ] [ 8:54 صبح ] [ دوستدار علمدار ]

نظر

    به روایت دوستان شهید علمدار      

کسی حریفش نمی شد! وقتی پا به توپ می شد دیگر هیچ کس نمی توانست توپ را پس بگیرد. همه را دریبل می کرد . آن قدر خوب و راحت بازی می کرد که همه تعجب می کردند.
موقع بازی توی محل، سر مجتبی دعوا بود! همه می خواستند در تیم مجتبی باشند. با مجتبی بودن یعنی برنده شدن!
فوتبال محبوب ترین رشته ای بود که مجتبی به آن مسلط شد.همه دوستانش نیز به یاد دارند. قدرت بدنی بالا و دریبل های ریز مجتبی هرگز از یاد دوستان نخواهد رفت.
رفقایش می گفتند که مجتبی در آینده حتماً وارد تیم ملی خواهد شد! آن ها در سال های بعد وقتی بازی های علی کریمی را در تیم ملی می دیدند خاطره بازی های سید مجتبی برایشان زنده می شد.
البته علاقه او به ورزش ، فقط اختصاص به فوتبال نداشت . سید در والیبال و بسکتبال هم حریف نداشت. اصلاً همه فن حریف بود. به قول یکی از دوستانش سید مجتبی ، یا یک ورزش را یاد نمی گرفت ، یا اینکه خیلی خوب پیش می رفت و سنگ تمام می گذاشت ؛ مثلاً چند بار با هم پینگ پنگ بازی کردیم .
یک بار هم مجتبی را در مدرسه دیدم که به بازی پینگ پنگ بچه ها خیره شده بود. آن ها خیلی خوب بازی می کردند. مجتبی هم می خواست این ورزش را خوب یاد بگیرد.
بعد از مدتی دیگر کسی حریف مجتبی نبود! آن چنان به این ورزش مسلط شده بود که گویی کاری غیر از این ندارد.
یکی از جوانان محل،که استاد پینگ پنگ بود، با مجتبی بازی کرد . ابتدا با حالت تمسخر شروع به بازی کرد . سرویس های حرفه ای می زد تا قدرت خود را به رخ مجتبی بکشد. اما بعد از چند دقیقه دید که عقب افتاده ! با اینکه خیلی تلاش کرد اما با اختلاف زیاد بازی را باخت.
در مناطق جنگی هم برنامه ورزشی مجتبی ترک نمی شد . نیروهای گروهانی ، که مجتبی فرماندهی آن را بر عهده داشت،در ساعاتی از روز حتماً مشغول ورزش می شدند. بیشتر مواقع فوتبال بازی می کردندو فرمانده محبوب آن ها ستاره بازی ها بود!
در فاو تیم فوتبالی تشکیل داد. با نیروهایش در مسابقات شرکت کرد . کسی حریف تیم سید نبود . همیشه زمانی که تیم او مسابقه داشت بچه های زیادی برای تماشا می آمدند. این کارهای سید باعث روحیه دادن به نیروها شده بود .
رشته های ورزشی که مجتبی در آن ها مسلط بود محدود به همین چند رشته نمی شد و مجتبی در شنا و بعدها در غواصی هم بسیار مسلط بود. او دوره چتر بازی را هم سپری کرد .
در ورزش های رزمی هم مدتی کار کرد.در نوجوانی در کشتی و بوکس مسلط شده بود . اما شرایط انقلاب و جنگ باعث شد که این رشته ها را ادامه ندهد . آخرین مسئولیت سید نیز در محل کار، مسئولیت امور ورزشی بود.

منبع :کتاب علمدار  



[ دوشنبه 92/8/13 ] [ 7:47 صبح ] [ دوستدار علمدار ]

نظر