به روایت خانواده شهید علمدار
سید مجتبی پسر اول خانواده بود. خدا بعد از او دو پسر دیگر به نام های حسن و حسین و دو دختر به خانواده ما عطا کرد.
اما جایگاه مجتبی در خانواده اهمیت خاصی داشت . او پسری قوی و در عین حال مهربان بود.
در ایام تعطیلی به مغازه کفاشی می رفت و کمک پدر بود. هر زمان کسی کاری داشت به او کمک می کرد .
یک بار در حین بازی به زمین خورد. یک تکه شیشه تیز پشت کتف او را برید . خون به شدت جاری شد.
بچه ها همه ترسیدند و فرار کردند . اما مجتبی خم به ابرو نیاورد. از همان موقع مشخص بود که پسر خیلی توداری است .
از دوران بچگی با چند نوجوان خوب در محل رفیق شده بود. همیشه با آن ها بود. با هم مسجد می رفتند، بازی می کردندو...
دبستان را در مدرسه حشمت داوری ( شهدای بخش هشت ) گذراند. راهنمایی را به مدرسه مرداویج (شهید دانش) رفت.
این ایام مصادف با درگیریهای انقلاب بود. پدر نگران بود که دوستان ناباب برای فرزندش مشکلی ایجاد نکنند . او همیشه مانند یک دوست با فرزندش صحبت می کرد.
می گفت : « پسرم دوست واقعی کسی نیست که همیشه تو را می خنداند، بلکه دوست خوب باید مانند آیینه باشد . عیب و مشکلات تو را نیز به تو نشان دهد.»
قدرت بدنی ، اخلاق و درس خوب باعث شده بودکه دوستان زیادی در اطراف او جمع شوند.
بچه های محل می گفتند: « وقتی با هم به رود خانه تجن می رویم ، مجتبی یک باره به زیر آب می رود و بعد از چند لحظه با یک ماهی زنده برمی گردد! واقعاً هیچ کس جرئت و قدرت مجتبی را ندارد . » ایام انقلاب بود. در بسیاری از جوانان محل نیز انقلاب درونی صورت گرفت. مجتبی با اینکه فقط دوازده سال داشت اما همراه دوست همیشگی خود یحیی کاکویی در همه اجتماعات و تظاهرات شرکت می کرد.
از همان ایام کودکی و نوجوانی محبت اهل بیت (علیه السلام) در وجود او ریشه دوانده بود.
با پدر و یا دوستان در جلسات مختلفی که در سطح شهر تشکیل می شد شرکت می کرد.
مجتبی بسیار اهل شوخی و مزاح بود. یکی از دلایلی که باعث می شد بچه های محل و حتی بچه های فامیل جذب او شوند همین بود.
منبع:کتاب علمدار،زندگینامه و خاطرات ذاکر شهید سید مجتبی علمدار
[ یکشنبه 92/8/12 ] [ 10:33 صبح ] [ دوستدار علمدار ]
راوی:سید رمضان علمدار،پدر شهید علمدار
تازه ازدواج کرده بودم . در یکی از اتاق های همان خانه پدری، با همسرم زندگی می کردم . آن روزها مردم اهل تجمل و... نبودند. جوان ها همین که اتاق و شغلی برایشان مهیا می شد ازدواج می کردند.
خیلی از فساد های امروزی در بین آن ها دیده نمی شد. آن ها مردمی ساده و قانع بودند. از همه مهم تر اینکه شکر گزار خدا بودند.
صبح ها ، بعد از نماز وسایلم را برمی داشتم می رفتم سمت امامزاده یحیی(علیه السلام). مغازه کفاشی من رو به روی امامزاده بود. از صبح تا شب مشغول بودم . وسایل همیشگی من واکس و سوزن و نخ و میخ و چکش بود.
خسته می شدم . اما خوشحال بودم. خوشحال از اینکه رزق حلال به خانه می برم . بارها از منبری ها شنیده بودم که اهل بیت ( علیه السلام ) دربارة روزی حلال تأکید کرده اند.
پدرم نیز بارها این احادیث را می خواند و خودش عمل می کرد. او از ما می خواست که به حلال و حرام خیلی دقت داشته باشیم .
***
فرزند اول من در همان خانه به دنیا آمد. او دختری بود که به همراه خودش خیر و برکت را به خانه ما آورد.
دو سال بعد همسرم باردار شد. این بار دقت نظر همسرم و خودم بیشتر شده بود. همسرم همیشه سعی می کرد با وضو باشد. به خواندن قرآن و زیارت عاشورا مداومت داشت. من هم سعی می کردم در کارهای خانه او را کمک کنم .
بارداری همسرم ادامه داشت تا اینکه ماه رمضان از راه رسید.
در احادیث آمده که مقدرات انسان در شب های قدر تعیین می شود. من هم در آن شب ها دست به سوی آسمان بلند می کردم . با سوز درونی برای همسر و فرزندی که در راه داشتم دعا می کردم .
نیمه های شب بیست و یکم ماه رمضان بود. حال همسرم هر لحظه بدتر می شد. خیلی نگران بودم . با کمک همسایه ها قابله خبر کردیم .
کمی سحری خوردم . در حیاط خانه با ناراحتی قدم می زدم . یک دفعه صدایی بلندشد؛ کلامی که آرامش را برای من به همراه داشت. صدایی آشنا و همیشگی .
الله اکبر الله اکبر
صدای الله اکبر اذان با صدایی دیگر در آمیخت! همزمان با اذان صبح ، صدای گریه نوزاد بلند شد. لبخند شادی بر لبانم نقش بست . یکی از خانم ها بیرون آمد و گفت :« مژده، پسر است ! »
عحب تقارن زیبایی . اذان صبح و تولد فرزند. عجیب اینکه فرزندم در همان حسینیه به دنیا آمد. این پسر فرزند اذان بود. در بهترین ساعات و بهترین ماه و در بهترین مکان قدم به این دنیا نهاد؛ در حسینیه ای که جز ذکر خدا در آن گفته نمی شد.
پ.ن:سید مجتبی موقع اذان صبح به دنیا آمد . موقع اذان مغرب به شهادت رسید و موقع اذان ظهر به خاک شپرده شد
منبع:کتاب علمدار،زندگینامه و خاطرات ذاکر شهید سید مجتبی علمدار
[ شنبه 92/8/11 ] [ 12:40 عصر ] [ دوستدار علمدار ]
راوی:سید رمضان علمدار«پدر شهیدعلمدار»
چه روزگاری بود .زندگی ها مثل حالا راحت و بی دردسر نبود. برای به دست آوردن یه لقمه نان حلال، باید صبح تا شب کار می کردیم .
زن ها هم توی خانه صبح تا شب مشغول بودند. همه در تلاش بودند تا چرخ زندگی بچرخد.
از آن دوران شصت سال گذشته است . آن موقع من جوان بودم و مجرد. و سخت مشغول کار. صبح زود وسایلم را برمی داشتم و می رفتم سمت مغازه . تا شب مشغول کفاشی بودم .
مدتی که گذشت از محله دروازه بابل به محله بخش هشت ساری نقل مکان کردیم . آن موقع بود که خانه نسبتا بزرگی خریدیم .
پدرم ، آقا سید علی اکبر ، را همه می شناختند؛ پیر مردی که مهم ترین کارش عمل به دستورات خدا بود. همه احترام او را داشتند.
ندیده بودیم عمل خلافی از او سر بزند. همیشه با فرزندانش با محبت بود. به همراه هم مسجد و... می رفتیم .
برای ما صحبت می کرد. پدرم راه خدا و اهل بیت(علیه السلام)را به فرزندانش می آموخت و آنان را با عشق آقا ابا عبداللّه(علیه السلام)بزرگ می کرد.
محله بخش هشت ساری(خیابان پیروزی فعلی) شرایط امروزی را نداشت. مردم تشنة معارف اهل بیت (علیه السلام)بودند. اما مراکز مذهبی بسیار کم بود.
محرم نزدیک بود. پدرم مشغول به کار شد! یکی از اتاق های بزرگ خانه ما را سیاهپوش کرد! پیرمرد، با نیت پاک خود اولین حسینیه را در محله ما راه اندازی کرد.
شرایط به خوبی مهیا شد. حالا برای محرم مکانی بودکه مردم از آن استفاده کنند.
حسینیه شده بود مرکز فرهنگی برای اهل محل . روزها خانم ها می آمدند و جلسه داشتند. احکام ، قرآن و ...
شب ها هم جلسات آقایان برقرار بود؛ سخنرانی ، عزاداری و ... ایام ویژه ، مثل محرم و فاطمیه ، هم که جای خود را داشت .
خانه ما سه اتاق نسبتاً بزرگ داشت که یکی شده بود حسینیه . همه اهالی حرمت آنجا را داشتند. در حسینیه نماز و قرآن و دعا می خواندیم .
مرحوم پدرم ، آقا سید علی اکبر ،حق بزرگی گردن همه فامیل و اهل محل داشت .
او با اخلاص برای خدا کار می کرد. دست کوچک و بزرگ محله را می گرفت و آن ها را با خدا و اهل بیت ( علیه السلام ) آشنا می کرد . خیلی ها در همان حسینیه و جلسات هفتگی مسیر زندگی شان تغییر یافت.
منبع:کتاب علمدار،زندگینامه و خاطرات ذاکر شهید سید مجتبی علمدار
[ پنج شنبه 92/8/9 ] [ 9:59 صبح ] [ دوستدار علمدار ]
زندگینامه
سید مجتبی علمدار ، فرزند سید رمضان ، در سحر گاه بیست و یک ماه رمضان و در یازدهم دی ماه سال 1345 در شهر ولایتمدار ساری و در خانه ای که با عشق به اهل بیت (علیه السلام ) مزین شده بود ، دیده به جهان گشود .
پدرش کفاش ساده دل و متدینی بود که بیش از همه چیز به رزق حلال اهمیت می داد . سید مجتبی دوران تحصیل را در مدارس زادگاهش سپری کرد . سال 1362 و در ایام هنرستان،که هفده سال بیشتر نداشت،به ندای هل من ناصر حسین(علیه السلام)زمان،خمینی کبیر(ره) لبیک گفت و راهی جبهه شد .
از کوه های سر به فلک کشیده غرب تا دشت های تفدیده جنوب،در همه عملیات ها حضور او برای فرماندهان و رزمندگان نعمت بود.
قدرت بدنی بالا، شجاعت، ایمان و تقوی و برخورد صحیح از او انسان کاملی ساخته بود.
رفاقت و همراهی با انسان های وارسته ای نظیر شهیدان مردانشاهی و حسین طالبی نتاج و... بسیار در او تأثیر گذار بود.
سال 1366 به فرماندهی گروهان سلمان از گردان مسلم لشکر 25 کربلا منصوب شد. و این در حالی بود که تا این تاریخ چندین بار به شدت مجروح شده بود .
بعد از آن نیز به شدت مجروح و شیمیایی شد. به طوری که طحال و قسمتی از روده هایش را برداشتند.اما این اتفاقات باعث نشد از جمع با صفای رزمندگان جدا شود.پس از پایان جنگ تا دو سال در واحد طرح و عملیات تیپ سوم لشکر در همان مناطق ماند. سید طی این دوران از لحاظ معنوی بسیار رشد کرد.
سال1369 به ساری بازگشت و ازدواج کرد . سید با مسئولیت امور ورزش در لشکر 25 کربلا مشغول شد . اما او انسانی نبود که به زندگی و شغلی آسوده آرام بگیرد.
***
ما زنده از آنیم که آرام نگیریم موجیم که آسودگی ما عدم ماست
هیئت بنی فاطمه(علیه السلام)با تلاش او راه اندازی شد.جلسات هیئت در منازل شهدا برگزار می شد.
بعد از آن هیئت رهروان امام خمینی (ره)و راه اندازی بیت الزهرا(علیه السلام)نتیجه تلاش های خستگی ناپذیر او ودوستانش بود.
تلاش سید در جذب و هدایت جوانان به این هیئت ثمر داد. شیوه هیئت داری او بسیار جذاب و جدید بود .
هیئت سید جوانانی را که به دنبال معارف ناب اهل بیت( علیه السلام)بودند سیراب می کرد .
سوز درونی، اخلاص و سیمای ملکوتی سید همه را جذب می کرد .
سال 1374به طرز عجیبی به مهمانی خانه خدا دعوت شد! و این سفر بسیار در حال درونی او تأثیر گذار بود.
می گفت انسانی که از سفر معنوی حج برگشت، نباید در این دنیا بماند!
سید در جواب دوستان ، که از اوضاع اقتصادی گله می کردند ، گفت: «این سی ساله عمر ارزش این حرف ها را ندارد ! بارها از عبارت سی سال عمر برای خودش استفاده می کرد. »
شب یازدهم شعبان سال 1375 در جمع دوستان به زیبایی نغمه سرایی کرد. سپس از غیبتش در شب نیمه شعبان صحبت به میان آورد!
در مراسم نیمه شعبان همه منتظر نغمه سرایی سید بودند. اما خبری از او نشد. سید بر روی تخت بیمارستان بود. عوارض شیمیایی به سراغش آمده بود.
چند روز بعد و درست در روز یازدهم دی ماه و در سی امین سالگرد میلادش، پرنده روح سید از عالم خاک پر کشید و به یاران شهیدش پیوست.
تشییع پیکر او یکی از بزرگ ترین اجتماعات مردم ساری بود . طول جمعیت به کیلومترها می رسید . سید در کنار دوستانش در گلزار شهدا آرمید.
اما از آن روز وظیفه دیگر او آغاز شد. و یقینا تا آینده ادامه خواهد داشت ! سید در دوران حیات به دنبال هدایت مردم بود. خداوند هم در قرآن شهدا را زنده می خواند و...
سید هنوز مشغول هدایت است . و به دنبال ماست تا راه را کج نرویم . ان شاءاللّه
منبع:کتاب علمدار،زندگینامه و خاطرات ذاکر شهید سید مجتبی علمدار
[ چهارشنبه 92/8/8 ] [ 10:1 صبح ] [ دوستدار علمدار ]
از تبار آسمان
از کجا باید آغاز کرد؟از چه باید گفت؟نمیدانم.واقعا" چقدر سخت است! می خواهیم از کسی بگوییم که در روی زمین بود ولی آسمانی زندگی کرد،کسی که بین ما بود ولی از اهالی این زندان خاکی نشد!
به راستی کسی باید از او سخن بگوید که سنخیت یا تشابهی با او داشته باشد.یا لااقل کمی در مسیر او قدم زده باشد.اما ما کجا و سید کجا؟
به راستی سید مجتبی علمدار که بود؟چه کرد؟چگونه زندگی کرد که این گونه منشأ تاثیر شد.چگونه است که در همهء ایران اسلامی ما او را می شناسند.چرا هرجا می رویم و در جمع دلسوختگان هر دیار که قرار می گیریم یادی از او به میان می آید؟
یا زمانی که به سراغ فضای مجازی می رویم،صد ها سایت مذهبی،مطالب خود را با خاطرات سید آراسته اند؟
مگر او سردار یا فرمانده بود؟مگر مسئولیتی داشت؟یا اینکه فتح مهمی انجام داده بود؟
خیر، بالاترین سمت ظاهری سید مجتبی،فرماندهی گروهان در آخرین سال دفاع مقدس بود.
او حتی در سال های پس از دفاع مقدس مسئولیت خاصی نداشت.سید با درجهء سروانی به امور ورزشی کارکنان سپاه می پرداخت!
اما درجاتی که خداوند برای بندگان برگزیده اش قرار میدهد با رتبه های دنیایی ما بسیار متفاوت است!؟
***
اما به راستی او چه کرد؟چگونه قلوب را تسخیر کرد؟چگونه بر دلهای جوانان فرماندهی می کرد؟
او چه کرد که آن روزها صدها جوان عاشق و شیفته و همراهش بودند و این روزها پروانه وار بر گردِ مزارش.
سید عزیز ما چه کرد که بیشترین زائران مزارش ، از شهر های دیگر راهی ساری می شوند؟مگر او بین ما نبود؟مگر مثل ما در همین کوچه و خیابان ها زندگی نمی کرد؟مگر هشت سال پس از جنگ را تجربه نکرد،روزگاری که معنویت،مثل دوران جنگ همه گیر نبود.
روزگاری که برخی از رزمندگان به خلوت تنهایی خود رفتند و یا همرنگ جماعت شدند!
اما سوال این است که سید در این دوران چگونه زندگی کرد؟! چه کرد که از میان ما خداوند او را انتخاب کرد.چگونه است که این جوان ِ به خدا رسیده،هنوز مشعل دار هدایت انسان هاست!
کم نیستند انسان هایی که راه هدایت را از کنار مزار سید مجتبی یافتند. آن ها با عنایت مادر بزرگوار سید،حضرت زهرا(س)،مسیر صحیح را یافتند و اکنون الگویی برای دیگران شده اند.
به راستی سرّ این مطلب در کجاست؟سید چگونه چنین قابلیتی یافت.چه کرد که برای صدها نفر دلیل راه شد!
پاسخ این سوالات را باید در زندگی سید یافت.باید در اعمال و رفتار او جستجو کرد.
سید مجتبی،علمدار مبارزه با نفس بود.او جهاد اکبر را در سالهای جهاد اصغر آغاز کرد.و تفاوت او با دیگران در همین نکته است!
پایان دوران جنگ،پایان جهاد او نبود.جهاد نفس سید تا لحظهء شهادتش ادامه یافت.
و کتاب قانون او(اعتراف نامه شهید علمدار که چراغ هدایت است)شاهدی است بر این ادعا!او مثل ما در دنیا زندگی کرد اما اهل دنیا نشد!
گذرگاه دنیا او را فریب نداد.فهمیده بود که همه ما مسافرانی بیش نیستیم و باید روزی از این دیار سفر کنیم.
فهمیده بود اینجا جای دلبستن نیست و در این راه با توکل به خدا و توسل به ائمه معصومین علیهم السلام راه را می توان پیدا کرده و به سوی نور حرکت کرد.
آری،خودسازی او در کلامش تأثیر گذاشته بود.مردم شیفته مرام و رفتارش شده بودند.
سید مجتبی برای خدا کار می کرد و زحمت می کشید.در این راه بارها اذیت و آزار شد اما خسته نه!
او خالصانه برای خدا کار کرد.تا رمق در بدن داشت برای هدایت انسان ها تلاش وآن ها را هدایت کرد.
آری،او هر چه کرد برای رضای خدا کرد و این است سرّ ماندگاری مردان خدا.
***
پی نوشت:
با سلام خدمت تمام دوستان و بزرگواران
متن فوق بر گرفته از کتاب علمدار، زندگی نامه و خاطرات ذاکر شهید سید مجتبی علمدار است که سال گذشته توسط دبیران محترم برگزیده شد.
دوستان از من میپرسند چرا شهید علمدار؟ چرا از بین این همه شهید تو شدی دوستدار شهید علمدار؟
از آنجاییکه زبان و قلمم قاصر است از پاسخ دادن به این سوال ترجیح دادم که متن فوق را برای پاسخ به دوستان انتخاب کنم.
و به پاسخی کوتاه بسنده میکنم.
در زمانی که معنویتهای جنگ در جامعه کمرنگ شده بود شهید علمدار طوری زندگی کرد که شد سرباز واقعی امام زمان(عج).
هشت سال بعد از جنگ با ما در همین مملکت زندگی کرد و خودسازی کرد و خیلی از انسانها را با خدا آشنا کرد.
روزگاری که من و امثال من در فکر لذتهای دنیایی بودیم و غرق گناه،او یار امام زمان بود.
ودلیل اینکه من شدم دوستدار علمدار این است که من او را نمیشناختم و این من نبودم که به سراغش رفتم بلکه او خودش به سراغم آمد کم کم عشقش را در دلم قرار داد تا جایی که مرا شیفته و عاشق و شیدایش کرد.
[ سه شنبه 92/8/7 ] [ 7:57 صبح ] [ دوستدار علمدار ]