یه پسر نوزده - بیست سالهای بود، اسمش «عبدالمطلب اکبری» ، این بنده خدا زمان جنگ مکانیک بود و در ضمن ناشنوا هم بود.
عبدالمطلب یک پسر عمویش هم به نام «غلامرضا اکبری» داشت که شهید شده. غلامرضا که شهید شد، عبدالمطلب سر قبرش نشست و بعد با زبون کر و لالی خودش با ما حرف میزد، ما هم گفتیم: چی میگی بابا؟! محلش نذاشتیم، هرچی سر و صدا کرد هیچ کس محلش نذاشت.
وقتی دید ما نمیفهمیم، بغل دست قبر این شهید با انگشتش یه دونه چارچوب قبر کشید و رویش نوشت: شهید عبدالمطلب اکبری. بعد به ما نگاه کرد و گفت: نگاه کنید! خندید، ما هم خندیدیم. گفتیم حتما شوخیش گرفته، دید همه ما داریم میخندیم، طفلک هیچی نگفت؛ یه نگاهی به سنگ قبر کرد و با دست، نوشتهاش را پاک کرد. سپس سرش را پائین انداخت و آروم رفت...
فردایش هم رفت جبهه. 10 روز بعد جنازه عبدالمطلب رو آوردند و دقیقاً توی همین جایی که با انگشت کشیده بود خاکش کردند.»
*آنچه در ادامه این مطلب خواهید خواند وصیت نامه کوتاه شهید عبدالمطلب اکبری است که نوشته:
" بسم الله الرحمن الرحیم "
یک عمر هرچی گفتم به من میخندیدند، یک عمر هرچی میخواستم به مردم محبت کنم فکر کردند من آدم نیستم و مسخرهام کردند، یک عمر هرچی جدی گفتم شوخی گرفتند، یک عمر کسی رو نداشتم باهاش حرف بزنم ، خیلی تنها بودم.
اما مردم! حالا که ما رفتیم بدونید، هر روز با آقام حرف میزدم و آقا بهم گفت: "تو شهید میشی. جای قبرم رو هم بهم نشون داد. این را هم گفتم اما باور نکردید! "
راوی: حجت الاسلام انجوی نژاد
[ جمعه 93/7/4 ] [ 12:42 صبح ] [ دوستدار علمدار ]
به گزارش گروه حماسه و مقاومت خبرگزاری فارس،
شهید دکتر محمد علی رجایی به سال 1312 در قزوین متولد شد. در همان دوران کودکی به تهران آمده و به خاطر مشکلات مالی خانواده مشغول به کار شد. مدتی در بازار بود و مدتی به دستفروشی در کوچه پس کوچه های پایتخت پرداخت. محمد علی در آن روزها که چرخک وسایل را حرکت می داد شاید حتی یک نفر هم نمی توانست آینده درخشان او را حدس بزند.
شهید رجایی از ابتدای آغاز مبارزات انقلابی از مجاهدین فعال بود و در کنار کار و مبارزه به تحصیل هم ادامه میداد. فعالیتهای انقلابی او از دید ماموران طاغوت پوشیده نماند و چند باری زندانی و به شدت شکنجه شد. آن روزها با افرادی چون آیتالله خامنه ای، شهید بهشتی و شهید باهنر آشنا شد و رفاقتشان هر چه بیشتر شکل می گرفت.
با پیروزی انقلاب به رهبری امام خمینی(ره) وی وارد سیاست شده و دومین رئیس جمهور مکتبی ایران بود که البته کابینه اش دو هفته بیشتر عمر نداشت و سرانجام در 8 شهریور سال 60 منافقین دفتر نخست وزیری را منفجر کردند و شهید رجایی به همراه شهید محمد جواد باهنر به شهادت رسیدند و یادشان برای همیشه باقی خواهد ماند.
آنچه پیش روی شماست خاطره کوتاهی است به روایت یکی از دوستان شهید رجایی که میگوید:
روزی یک پیرمردی که بارها در تلویزیون دربارهاش صحبت شده و فیلمی از او پخش شده که در جبهههای جنگ میجنگد آمده بود نخست وزیری، با همان لباس رزم و آماده برای جنگ، با اسلحه و تجهیزات کامل و گفته بود که میخواهم آقای رجائی را ببینم، ضوابط نخستوزیری مثل حالا آنقدر هم مشکل نبود چون تا آن موقع هیچ اتفاقی نیافتاده بود و از طرفی شهید رجائی میخواست آزادی همیشه باشد عجیب لذت میبرد و میگفت نباید جلوی مردم گرفته بشود تا مردم بتوانند آزادانه رفت و آمد کنند، البته آن نظم لازم را هم معتقد بود باید داشته باشد به هر حال از اطلاعات، تلفنی اطلاع دادند که فلانی آمده و میخواهد آقای رجائی را ببیند، من گفتم شما کی هستید، گفت حضوری مرا ندیدهای ولی در تلویزیون زیاد دیدهای، من عاشقم آقا، من شهید دادهام، من میخواهم خودم هم شهید بشوم، ولی نمیدانم چرا نمیشود؟ شاید توفیق ندارم، ولی میخواهم بیایم رجائی را ببینم، نخست وزیرم را ببینم، چون این حرفها را شنیدم.
به اطلاعات گفتم اسلحهاش را بگیرند و اجازه بدهند بیاید داخل در این مدت من با چای از آن جنگجوی پیر پذیرایی کردم، اتفاقا شهید رجائی آن وقت یک جلسهای داشت و آن پیرمرد هم فرصت زیادی نداشت و گفت آقا من میخواهم بروم جبهه وقت ندارم، رفتم خدمت برادر رجائی و گفتم آقای رجائی جریان از این قراره یک پیر مردی است که شهید داده مثل اینکه پسرش شهید شده و خودش هم در کردستان بوده، اصلا خونه و زندگی را رها کرده و به شوق شهادت در جبهه جنگ به سر میبرده و آمده به عشق دیدار شما و میخواهد شما را ببیند گفت: ما فرصت کافی که نداریم ولی معالاصف چارهای نیست چون شما تشخیص دادید که ممکنه ناراحت بشود، بنابر این بفرمائید، ساعت حدود 5/10 بود که ایشان را من دعوت کردم تا از اطاق کارم به اطاق برادر رجائی بیاید و وقتی من در اطاق برادر رجائی را باز کردم در همان لحظه مشغول نوشتن موضوعی بود وقتی که آن پیرمرد خسته را با آن چهره گرد و غبار گرفته، با کلاه آهنی جنگ و لباس جنگی و پوتین و غیره دم در دید در یک لحظه نگاه آن دو در هم توام شد و مدتی به همین منوال گذشت و من یکوقت دیدم قطرات اشک از گوشههای چشم پیرمرد روان شد در حالی که هیچ صدا و حرکتی از آن دو نفر ومن که در آستانه در کنار پیرمرد بودم در نمیآمد، ناگهان دیدم رجائی بلند شد از پشت میز نخست وزیری، از اونجا آمد دم در، به پیشباز پیرمردی که تا حال او را ندیده بود و او را بغل کرد و آنچنان او را به خودش فشرد، آنچنان فشرد که خدا شاهد است من دیگه طاقت نیاوردم به برادران روابط عمومی گفتم کجائید برادرها، اقلا یک دوربین بیاورید یک عکسی بگیرید، این صحنه دیگر تکرار نمیشود مردم اینها رو ندیدهاند خلاصه تا آمدم خودم را کنترل کنم و موضوع را بگویم طول کشید، چند دقیقه گذشت و من دیگه نتوانستم بروم داخل اطاق که دیدم خودش آمد بیرون، با یک حالتی و قیافهای که برادر رجائی را کمتر دیده بودم، در آنجا آنچه که جالب بود حذف فاصلهها و واسطهها بود، نخست وزیر یک مملکت در کنارش یک کسی که از جبهه آمده با آن حالت و چهره گردآلود و لباس رزمی و ...
و در اینجا رجائی باز یک معلم به تمام معنی بود که به رسالتش در پست نخستوزیری نیز عمل میکرد پیرمردی که در جبهه به عشق شهادت میجنگد و ایثار میکند آنچنان به وسیله نخستوزیر و حرکت بینظیر او منقلب میشود که زبان از وصف آن عاجز است وقتی نخستوزیر یک مملکت این چنین باشد دیگر معلوم است جبهههایش چگونه است.
پاسداشت سالگشت شهادت رییس جمهور مکتبی «محمدعلی رجایی»
[ چهارشنبه 93/6/12 ] [ 11:21 صبح ] [ دوستدار علمدار ]
به گزارش خبرگزاری فارس به نقل از وبگاه شمس توس: سردار سید محمد باقرزاده رئیس کمیته جستجوی مفقودین ستاد کل نیروهای مسلح در یکی از خاطرات خود میگوید: طبق برنامهای که تدارک دیده شده بود، قرار بود پیکر پاک شهید موسوی را به مازندران منتقل کنیم و به خانواده شهید تحویل دهیم تا پس از مراسم احیای شب 21 ماه رمضان، فردای آن شب یعنی روز شهادت حضرت علی(ع) همان جا تدفین شود. در جریان انتقال پیکر پاک شهداء دوستان با وجودی که پیکر شهید موسوی را کنار گذاشته بودند تا به شمال بفرستند اما به طور اشتباه همراه شهدای دیگر، پیکر ایشان را هم به اهواز فرستادند، تا همراه شهدای دیگر از شملچه به طرف مشهد تشییع شود. همان زمان، مادر شهید تماس میگیرد و اصرار میکند پیکر شهید را به مازندران بفرستید، چون آن طور که ایشان گفته بود خانواده شهید برنامهریزی کرده بودند و مهمان دعوت کرده بودند. دوستان تلفن زدند و مرا در جریان گذاشتند. من گفتم: اگر خانواده شهید اصرار دارند، چارهای نیست، پیکر را سریع با هواپیما به تهران و از آن جا به شمال بفرستید؛ اما برای خودم این پرسش پیش آمد که شهید چطور حاضر شده دوستانش را ترک کند و فیض حرم ثامن الائمه(ع) را از دست بدهد؟ چون کاملاً معتقدم ما کارهای نیستیم، همه کارها دست شهداست. این گذشت تا این که شب 23 رمضان از بچهها پرسیدم بالاخره پیکر شهید موسوی را به آمل فرستادید یا نه؟ گفتند: نه! پرسیدم: چرا؟ گفتند: ما داشتیم مقدمات انتقال پیکر شهید را به آمل آماده میکردیم و در آستانه فرستادن آن بودیم که تلفن زنگ خورد، مادر شهید پشت خط بود و گفت: دیشب خوابی دیدم و طبق آن بچه من باید اول به مشهد برود، زیارت بکند بعد بیاید ما پیکر را تحویل بگیریم. جالب اینکه شهید سیدعلی موسوی از پیکرهایی بود که 2 بار دور ضریح نورانی آقا علیبن موسیالرضا(ع) طواف داده شد. این شهید بزرگوار سال 1347 در روستای ولوکلا متولد شد و سال 65 در سلیمانیه عراق به شهادت رسید. منبع: کتاب کبوتران حرم، ناشر: امینان نشر، صفحه 154
[ پنج شنبه 93/4/26 ] [ 12:5 عصر ] [ دوستدار علمدار ]
شهید یوسف رضا رضایی به تاریخ 24/4/1349 در روستای اتو از توابع استان مازندران متولد شد. وی در فروردین 66 در عملیات نصر4 در شهر مائوت عراق روز 31/3/1366 به شهادت رسید اما پیکرش برنگشته بود. پدرش میگوید:
شهید یوسف رضا رضایی
«خبر آورده بودند که یوسف رضا مفقود شده است. من هم که در منطقه حضور داشتم برای گرفتن خبری و یافتن اثری به کردستان رفتم. صبح اول وقت جلوی در تعاون بودم تا ببینم اوضاع از چه قرار است. مسئول تعاون گفت: نام فرزند شما نه در لیست شهدا است و نه در لیست مجروحین، اینجا هم ما همه روزه با رادیو نام اسراء را گوش می دهیم نامش در بین اسراء نیز نبود.
پرسیدم در این عملیات شهدایی بوده اند که شناسایی نشده باشند؟
جواب داد: بیش از 20 جنازه شهید بوده اند که پلاک نداشته اند و همه را به همراه سایر شهدا به سنندج سردخانه پشت دریاچه منتقل کرده ایم تا توزیع شوند. به منطقه رفتم و به سردخانه محل نگهداری شهدا سر زدم گفتم پسرم مفقود شده و خبردار شدم چند جنازه که هنوز هویت شان شناسایی نشده در اینجا نگهداری می شود. گفتم ببینم شاید پسرم بین آنها باشد با احترام برخورد کردند و رفتیم تا جنازه ها را ببینیم وضع وحشتناکی بود بدن های متلاشی شده شهدا با اوضاع بسیار دردناکی در کف سردخانه انبار شده بود در میان اجساد بی هویت یوسف رضا را نیافتم ناامیدانه در حال برگشت بودم که جنازه ای که وضعیت درستی نداشت نظرم را جلب کرد پرسیدم: این جنازه کیست؟ گفتند: آن شهید پلاک دارد و شناسایی شده نگاهی به پیکرش کردیم صورتش کاملا متلاشی و قابل تشخیص نبود گفتند اهل بابل است. در حال برگشت به سمت درب خروج بودیم که ناگهان صدای پسرم را شنیدم که گفت: بابا یوسف رضا اینجاست، دوباره برگشتم همان شهید که گفته بودند اهل بابل است دوباره صدایم کرد و گفت: بابا نرو که گرفتار می شوی من یوسف رضا هستم.
هرچه گفتم دوباره جنازه را بازبینی کنیم قبول نکردند و گفتند ما کار داریم و باید برویم هرچه گفتم بابا پسرم با من سخن گفته. به حرفم گوش نداده و گفتند مگر مرده حرف می زند؟ گفتم شهدا زنده اند آنها که نمرده اند اما در را بستند و رفتند و گفتند اگر باز هم کاری داری برو پیش مسئول که الان نیست و رفته دنبال گازوییل، من هم همانجا روی پله کانکس های سردخانه نشستم خلاصه تا ساعت چهار روی پله نشستم تا مسئولش آمد کلی خواهش و تمنا کردم تا گفتند باز کنید دوباره جنازه را ببینید رفتم سر جنازه پلاکش را که در استخوان سینه اش فرو رفته بود خارج کردیم سپس پیکر را برگرداندم ناگهان دیدم بر روی لباس زیرش نوشته "یوسف رضارضایی" علی رغم غم بسیاری که مرا فرا گرفته بود از اینکه پسرم را یافته بودم و از ارتباطی که با او داشتم خوشحال بودم پلاک را هم بررسی کردیم دیدیم یک حروف را به اشتباه ثبت کرده بودند و پلاک نیز متعلق به یوسف رضا بود. مسوول و کارکنان تعاون به شدت گریه می کردند و من آنها را دلداری می دادم آنها به من می گفتند که شما چرا گریه نمی کنی؟ گفتم اینها آمده اند که شهید شوند شهیدی که با من حرف می زند و خود را به من نشان می دهد جایی برای گریه ندارد. مسوول تعاونی گفت آمبولانس حاضر است بیست تومان هم پول به من داد گفت: این هم هزینه بنزین بین راه،
در همان ایام در روستا دو عروسی داشتیم گفتم جنازه را فعلا منتقل نمی کنم و تصمیم دارم تا بعد عروسی ها صبر کنم و سپس مراسم تشییع جنازه را در روستایمان بر پا نماییم. باز هم گریه حاضرین بلند شد علی رغم اینکه سپاه آمبولانسش حاضر بود جنازه را در سردخانه گذاشتم و خود برگشتم تا مقدمات کار را مهیا کنم. سوار اتوبوس شدم در راه نزدیکیهای گدوک بودیم که شیطان در وجودم رخنه کرد و با خود اندیشیدم بابا پسرم شهید شده، حالا من چرا باید منتظر عروسی دیگران باشم در همین کلنجار با خودم بودم که شیطان بر من غالب شد تصمیم گرفتم وقتی رسیدم خبر را بدهم و برگردم و جنازه را بیاورم. زیراب از اتوبوس پیاده شدم و برای رفتن به اَتو (روستای محل زندگیمان) سوار مینی بوس شدم، آن زمان جاده ها هنوز آسفالت نشده بود و خاکی بود و سرعت خودروها پایین بود سوار مینی بوس که شدم از بس که خسته بودم به خواب رفتم در خواب یوسف رضا را دیدم و باهم به گفتگو پرداختیم و به من گفت : پدرجان تو بهترین تصمیم را گرفتی که جنازه را گذاشتی تا صبر کنی که عروسی های روستا پایان یابد. گفتم حالا جواب مادرت را چه بدهم؟ گفت مردد نباش الان هم برسی خونه مادرم روی پله دوم حیاط نشسته در گوشش جریان را بگو و از او بخواه آرام باشد و تا پایان عروسی ها صبر نمایند و سپس به همه اطلاع دهید در همین گفتگو بودیم که در یک پیچ تند ماشین پیچید و من از روی صندلی پرت شدم و از خواب بیدار شدم و لذت هم کلامی با شهیدم را از دست دادم با حال و هوای عجیبی به خانه رفتم هنوز کسی مطلع نبود دیدم همان طور که یوسف رضا گفته مادرش بر روی پله دوم حیاط نشسته است آرام به سمتش رفتم و در گوشش همان که یوسف رضا گفت، گفتم پذیرفت انگار خداوند سعه صدر و تحمل آن را داده بود به بستگان و دوستانی هم که همواره پرس و جو می کردند می گفتیم که گویا اسیر شده است و سپس بعد از پایان دو عروسی پیش رو، در تاریخ 24/4/1366 یعنی مصادف با سالروز تولدش، یوسف رضا در زادگاهش آرام گرفت.
مادر شهید یوسف رضا رضایی
[ دوشنبه 93/4/2 ] [ 7:53 عصر ] [ دوستدار علمدار ]
تقویم تاریخ روز 20 خرداد سال 1347 را نشان می داد که شهید محمدرضا فرجادی کوشا پای به عرصه ی گیتی نهاد ، با گذر از دوران کودکی مانند هم سن و سالهای خود به جهت تحصیل علم و دانش به مدرسه رفت ، در آن روزها بود که در پی تربیت اسلامی در محیط خانواده به سوی مسجد روی آورد و نجوای دلنشین قرآن و فریاد پرصلابت تکبیرش هنوز در یاد و خاطره نمازگزاران مسجد المهدی (عج) محله ی باغ خزانه در منطقه 17 تهران مانده است.
با فرارسیدن پیروزی انقلاب اسلامی ایران در حالی که هنوز 10 سال بیشتر از عمر خود را پشت سر نگذاشته بود ، ولی سن کم و جسم کوچک اش مانعی در سر راه فعالیتهای او نبود و همپای اقشار مختلف ملت ایران ، با تلاشی خستگی ناپذیر در صحنه های مورد نیاز نهضت انقلاب اسلامی حضور پیدا می کرد.
این شهید والامقام علاقه بسیاری به شرکت در دعای پرفیض کمیل و نماز عبادی -سیاسی جمعه و نماز جماعت داشت و مقید به شرکت در آن ها بود و در تبلیغ فرهنگ انقلاب اسلامی با توزیع کتابها و نشریات فرهنگی -مذهبی نقشی فعال را ایفا می نمود.
وی که دارای روحی بلند و ایمانی راسخ بود بسیار دوست داشت که به جمع با صفای نیروهای بسیج ملحق شود و لی سن کم او مانع از این می شد که به صورت رسمی به عضویت بسیج در آید ولی با این حال در تمامی فعالیت های تاثیر گذار نیروهای انقلابی ، در آن روزگار ایران اسلامی در کنار دوستان و همسنگرانش به تلاش می پرداخت.
سرانجام در فروردین سال 1360 ، شرایط سنی وی برای حضور رسمی در سنگر بسیج مهیا گشت و در سن 13سالگی به آرزوی خود دست یافت و به عضویت بسیج در آمد و ضمن فراگیری آموزشهای عقیدتی-نظامی در پایگاه مقاومت بسیج مسجد المهدی(عج) ، با داشتن روحیه ای پرتلاش و خستگی ناپذیر به عنوان رابط بین پایگاه بسیج ، سپاه و دیگر نهادهای انقلابی در زمینه امور تبلیغات به فعالیت پرداخت و این مسئولیت را تا زمان شهادت بی وقفه ادامه داد.
در آن روزگار وی اشتیاقی وصف ناشدنی برای حضور در جبهه های نبرد حق علیه باطل و دفاع از دین و انقلاب اسلامی داشت که با شهادت همسنگران بسیجی اش، شهیدان محسن خراسانی و محمد غلامی و نیز شهادت داماد خانواده فرجادی ، شهید حسین فرجادی کوشا ، که یکی از جان برکفان ارتش جمهوری اسلامی ایران در عملیات رمضان بود ، این شوق دوچندان گشت و دیگر تاب و تحمل دوری از جبهه و ماندن در شهر را نداشت.
برای عزیمت به جبهه ها و پیوستن به جمع رزمندگان ، بارها از طریق مراکز مختلف اعزام اقدام کرد و هر با به دلیل کمی سن با مخالفت و ممانعت مسئولین مواجه می شد ، او نیز مانند بسیاری از هم سن و سالهای خودش با دستکاری شناسنامه خود و افزدن دو سال به سنش ، با گریه و خواهش توانست موافقت مسئولین اعزام را به دست آورد و برای کسب آمادگی و گذراندن آموزش های لازم برای نبرد با دشمن متجاوز بهمراه دیگر بسیجیان به پادگان غدیر اصفهان اعزام شد و در بهمن سال 1361 به خیل عظیم رزمندگان ایران اسلامی در جبهه های غرب کشور پیوست.هنگام حضور در جبهه غرب کشور در ارتفاعات قصر شیرین و در خطوط پدافندی به عنوان بی سیم چی به انجام تکلیف در راه نبرد با دشمن و دفاع از انقلاب اسلامی می پرداخت .
شهید محمدرضا فرجادی کوشا برای رفتن به جبهه نذر کرده بود که:
1-دو روز روزه بگیرد
2-تعداد1010 بار صلوات بفرستد
3-پنج بار تسبیحات حضرت زهرا(س) را بگوید
4-مبلغ 100 ریال در راه خدا صدقه بدهد
5-به زیارت حضرت عبدالعظیم حسنی(ع) در شهرری برود
6-مبلغ 50 ریال برای کمک به هزینه های حرم، به داخل ضریح حضرت عبدالعظیم (ع)بیاندازد.
یکی از نزدیکان این شهید روایت می کند که : وقتی ایشان برای مرخصی به تهران برگشته بود ، در شبی که می خواست دوباره به جبهه برگردد، گفت : من می روم اما دیگر برنخواهم گشت ، به او گفتم چرا محمد ؟ تو باید برگردی ،او در جواب به من گفت : من خواب دیده ام که شهید می شوم و تو نباید این راز را فاش کنی تا روزی که خبر شهادت من را می آورند و همین طور هم شد.
او دیگران را به تلاش در جهت ادامه راه شهیدان توصیه می کرد و به اطرافیان خود می گفت: هر موقع شهیدی را دیدید که بر زمین افتاده است ، از خدا بخواهید که بتوانیم راه آنها را به نحو احسن و با قدمهای استوار ادامه دهیم . در روزهای منتهی به شهادت و نزدیک شدن به ملاقات با خدای متعال، چهره اش نورانیت خاصی پیدا کرده بود و همسنگرانش ضمن بیان این مطلب به وی ، سیمای شهادت را در چهره معنوی و نورای اش به خوبی حس کرده بودند.
یکی از همرزمان این شهید ، در خاطرات خود ، ماجرای شهادت ایشان را این گونه بازگو می کند : وقتی از سنگر بیرون آمد لبخندی به آفتاب زد و زیر لب صحبت می کرد و حرکت لب هایش قابل دیدن بود ، من به او نگاه می کردم و فکر می کردم که چه می گوید و با که صحبت می کند . او می گفت امرز چه روز طولانی است ، خورشید چقدر داغ و سوزان است . لحظاتی گذشت و من با شنیدن صدای انفجار به خود آمدم، گرد و غبار اطراف را فرا گرفته و جایی قابل دیدن نبود ، متوجه نوای یا مهدی(عج)-یا مهدی(عج) وی شدم ، به طرفش دویدم و دیدم که پیکرش بر اثر اصابت ترکش مجروح شده وغرق در خون است ، وی را بغل کردم و شنیدن که آخرین کلمات خود را بر لب داشت ومی گفت: خدایا شهادت را نصیبم کن و امام و شهدا را واسطه قرار می داد و از خدا طلب آمرزش می کرد و امام را دعا می کرد و با ندای الله اکبر به محضر خداوند شتافت.
شهید محمدرضا فرجادی کوشا به تاریخ 27 اردیبهشت1362 ، در منطقه ی قصر شیرین در جبهه غرب کشور به فیض عظمای شهادت نائل آمد و به جمع یاران شهیدش ملحق گشت . پیکر مطهرش پس از وداع یاران و همسنگران در گلزار شهدای بهشت زهرا(س) به نشانی قطعه ی 28،ردیف4، شماره ی 7 جای گرفت.
همسنگران بسیجی این شهید والامقام در پایگاه مقاومت بسیج المهدی(عج) در ایام شهادت شهید محمدرضا فرجادی کوشا با استفاده از ذوق و استعداد هنرمندان متعهد در انتقال مفاهیم ارزشی که متاثر از رویدادهای انقلاب اسلامی و دفاع مقدس بود ، اقدام به طراحی اطلاعیه ای برای فراخوان داوطلبین عضویت در بسیج نمودند که این طرح هنری در عین سادگی در شکل و متن ،با استفاده از یک تصویر در زمینه ، که رزمنده ای را در حال نبرد و شلیک آرپی جی نشان می دهد و نیز به کار بردن واژگانی مانند: "حزب الله" ، "دانشگاه کربلا" و "مدرک شهادت یا پیروزی" که در آن روزگار مردم با عنایت به سخنان حضرت امام خمینی (ره) پیرامون دفاع مقدس ملت ایران با آن ها آشنا شده بودند، توانست نقشی موثر در حضور پرشور جوانان در سنگر بسیج برای دفاع از اسلام و انقلاب ایفا نماید .
[ یکشنبه 93/3/18 ] [ 11:57 صبح ] [ دوستدار علمدار ]
سردار شهید «محمد بروجردی» به سال 1333 در روستای «دره گرگ» از توابع شهرستان بروجرد به دنیا آمد؛ وی در دوران انقلاب در رابطه با اکثر حرکتهای انقلابی، مسئولیت شناسایی، جمعآوری اطلاعات و طرحریزی عملیات را به عهده داشت. نخستین روزهای پس از پیروزی انقلاب اسلامی، زمانی که عوامل داخلی ابرقدرتها، فتنه و آشوب را در مناطق کردنشین به راه انداختند، با فرمان تاریخی حضرت امام خمینی(ره) مبنی بر مقابله و سرکوب ضدانقلاب، عازم پاوه شد؛ حضور آن شهید در کردستان (که تا آخرین لحظات حیاتش ادامه داشت) منشأ خیرات و برکات زیادی شد. پس از تصویب طرح تشکیل سازمان پیشمرگان کُرد مسلمان، مسئولیت این کار به میرزا محمد سپرده شد. اقدامات مؤثر این تشکیلات در کردستان، سازماندهی ضدانقلاب و نقشههای اجنبیپرستان را برهم زد و آرزوی ایجاد اسرائیل دوم در کردستان را در دل آمریکا و ایادیش دفن کرد و سرانجام این مسیح کردستان، در تاریخ اول خرداد 1362 در حالی که با عدهای دیگر از همرزمانش در مسیر جاده مهاباد، نقده حرکت میکردند بر اثر انفجار مین به شهادت رسید. شفیعی از همرزمان شهید بروجردی است که مدد امام زمان (عج) به این شهید و رزمندگان را روایت میکند: وقتی از جلسه برگشتیم بروجردی رفت نشست در اتاق نقشه و شروع به بررسی کرد، شب بود و بیرون در تاریکی فرو رفته بود، سوز سردی میوزید، ساعت 2 نیمه شب بود، میخواستیم عملیات کنیم، قرار بود اول پایگاه بزنیم بعد از آنجا عملیات شروع کنیم، جلسه هم برای همین تشکیل شده بود، با برادران ارتشی تبادل نظر میکردیم و میخواستیم برای پایگاه، محل مناسبی پیدا کنیم. بعد از مدتی گفتوگو به نتیجهای نرسیده بودیم، باید هر چه زودتر محل پایگاه مشخص میشد، و الا فرصت از دست میرفت و شاید تا مدتها نمیتوانستیم عملیات کنیم. بروجردی متأثر بود. حالت عجیبی داشت؛ ناراحت و غمگین بود. چند روزی میشد که کارمان چند برابر شده بود و معمولاً تا دیر وقت هم ادامه پیدا میکرد. خستگی داشت مرا از پا میانداخت. احساس سنگینی و کرختی میکردم؛ پلکهایم سنگین شده بود و فقط به دنبال یک جا به اندازه خوابیدن میگشتم تا بتوانم مدتی آرامش پیدا کنم. بروجردی هنوز در اتاق نقشه بود. گوشهای پیدا کردم و به خواب عمیقی رفتم. قبل از نماز صبح از خواب پریدم. بروجردی آمد توی اتاق. چهرهاش آرامش خاصی پیدا کرده بود و از غم و ناراحتی چند ساعت پیش، چیزی در آن نبود. دلم گواهی داد که خبری شده است. رو به من کرد و پرسید: «نماز زمان (عج) را چطور میخوانند؟». با تعجب پرسیدم: «حالا چی شده میخواهی نماز امام زمان (عج) بخوانی؟». گفت: «نذر کردهام» و بعد لبخندی زد. گفتم: «باید مفاتیح الجنان بیاورم». کتاب را آوردم و از روی آن چگونگی نماز را خواندم. نماز را که خواندیم، گفت: «برو هر چه زودتر بچهها را خبر کن.» مطمئن شدم که خبری شده و گرنه با این سرعت بچهها را خبر نمیکرد. وقتی همه جمع شدند، گفت: «برادران! باید پایگاه را این جا بزنید». همه تعجب کردند. بروجردی با اطمینان روی نقشه، یک نقطه را نشان داد و گفت: «باید پایگاه اینجا باشد». فرمانده سپاه سردشت هم آنجا بود. رفت طرف نقشه و نقطهای را که بروجردی نشان داده بود، خوب بررسی کرد؛ بعد در حالی که متعجب بود، لبخندی از رضایت زد و گفت: «بهترین نقطه همینجاست، درست همین جا. بهتر از این نمیشود». همه تعجب کرده بودند؛ دو روز بود که از صبح تا شب بحث میکردیم ولی به نتیجه نمیرسیدیم. حتی با برادران ارتشی هم جلسه گذاشته بودیم و ساعتها با همدیگر اوضاع منطقه را بررسی کرده بودیم. حالا چطور در مدتی به این کوتاهی، بروجردی توانسته بود بهترین نقطه را برای پایگاه پیدا کند؟! یکی یکی آن منطقه را بررسی کردیم؛ همه میگفتند بهترین نقطه همین جاست و باید پایگاه را همین جا زد. رفتم سراغ بروجردی. گوشهای نشسته بود و رفته بود توی فکر. چهرهاش خسته نشان میداد. کار سنگین این یکی دو روز و بی خوابیهای این مدت خستهاش کرده بود. با این که چشمهایش از بیخوابی سرخ شده بودند ولی انگار میدرخشیدند و شادمانی میکردند. پهلوی او نشستم. دلم میخواست هر چه زودتر بفهمم جریان از چه قرار بوده است. گفتم: «چطور شد محل به این خوبی را پیدا کردی؟ الان چند روز است که هرچه جلسه میگذاریم و بحث میکنیم به جایی نمیرسیم». در حالی که لبخند میزد، گفت: «راستش، پیدا کردن محل این پایگاه کار من نبوده». بعد در حالی که با نگاهی عمیق به نقشه بزرگ روی دیوار مینگریست، ادامه داد: «شب خوابیدم و قبل از خواب توسّل کردم به امام زمان (عج)». صدایش میلرزید و آهنگ خاصی داشت: «توسل کردم به امام زمان (عج) و گفتم که ما دیگر کاری از دستمان بر نمیآید و فکرمان به جایی قد نمیدهد، خودت کمکمان کن. بعد پلکهایم سنگین شد و با خودم نذر کردم اگر این مشکل حل شود، به شکرانه نماز امام زمان (عج) بخوانم؛ بعد خستگی امانم نداد و همانجا روی نقشه خواب رفتم. تازه خوابیده بودم که دیدم آقایی آمد توی اتاق. خوب صورتش را به یاد نمیآورم ولی انگار مدتها بود که او را میشناختم. انگار خیلی وقت بود که با او آشنایی دارم. آن آقا آمد و گفت که اینجا پایگاه بزنید؛ اینجا محل خوبی است. و با دست روی نقشه نشان داد. به نقشه نگاه کردم و محلی را که آقا نشان میداد، به خاطر سپردم. از خواب پریدم. دیدم هیچ کس آنجا نیست. هیچکس جزمن آنجا نبود. بلند شدم و آمدم نقشه را نگاه کردم. تعجب کردم، اصلاً به فکرم نرسیده بود که در این ارتفاع، پایگاه بزنیم. خدا را شکر کردم و بعد آمدم پیش تو تا نماز امام زمان (عج) را یادم بدهی». با نگاهی پر شادی به من خیره شده بود. نمیدانستم چه فکرهایی در ذهنش میگذرد، نمیدانستم دارد درباره چه چیزهایی فکر میکند؛ نمیدانستم زیر لب چه چیزهایی زمزمه میکند ولی هر لحظه چهرهاش بازتر و گشادهتر میشد و دیگر خبری از آن کسالت و خستگی در چهرهاش نبود. با شور و شوق فراوانی خیره شده بود به در اتاق ... فردا صبح دوباره با برادران ارتشی جلسه گذاشتیم و گفتم که آنجا را برای پایگاه انتخاب کردهایم. آنها گفتند: «خیلی خوب است؛ اینجا بهترین جاست. ما هم نظرمان همین است. همین جا پایگاه میزنیم».
[ سه شنبه 93/3/13 ] [ 5:20 عصر ] [ دوستدار علمدار ]
صدامیها مرا تا گردن زیر خاک کردند/ انگشت مادرم را قطع کردم
خبرگزاری فارس - فاطمه ملکی :سن و سال کمی داشتند اما به اندازه یک مرد درک میکردند؛ آنها یک روز ابری، دور از ریا و با قلبی به وسعت دریا راهی جبهههای نبرد حق علیه باطل شدند؛ اما امروز همان مردان که جراحتشان دور از چشمهای ما است، با دلی پر از درد، در بهشت کوچک گوشه شهرمان، غم میخورند.
«رضا اکبری» یکی از جانبازان دفاع مقدس است که در 15 سالگی به درجه جانبازی نائل آمد.به مناسبت میلاد حضرت ابوالفضل(ع) که به عنوان روز جانباز نامگذاری شده است. پای درد دلهای این جانباز مینشینیم ،باشد که این همه گذشت و تحمل، مورد توجه مسئولان و مردم قرار بگیرد.
* صدامیها مرا تا گردن زیر خاک کردند
بنده در 15 سالگی در حالی که میتوانستم در کنار پدر و مادرم باشم، عازم جبهه شدم؛ رزمنده بسیجی بودم؛ اول فروردین 67 یعنی یک ساعت و نیم از تحویل سال نو گذشته بود؛ در منطقه مریوان سه شبانه روز جنگیدم؛ سپس از شدت خستگی به پایگاه عراقیها رفتم و خوابیدم؛ در مدتی که من خواب بودم، پایگاه عراقیها از دست ما رفت؛ یک موقع از خواب بیدار شدم و دیدم یکی از پشت، گردنم گرفته و بلندم کرده است؛ او را که نگاه کردم خیلی ترسیدم؛ از نیروهای گارد ریاست جمهوری صدام بود و مانند هیولا؛ یک لگد به کمرم زد و هنوزم جای آن محل ضربه درد میکند.
صدامیها مرا تا گردن زیر خاک کردند؛ آن روز باران هم میبارید و 4 ساعت اسیر گِل بودم؛ صدامیها مشروب میخوردند و سر مرا نشانه میگرفتند و میخندید؛ خدا خواست بچههای ما که از آن طرف شکست خورده بودند، صحنه را دیدند و صدامیها را زدند؛ بچهها مرا از زیر گِل بیرون کشیدند؛ رزمندهای آذریزبان مرا روی دوشش گرفته بود تا از منطقه خارج کند؛ آن موقع در پایگاه عراقیها درگیری شد و او در همانجا به شهادت رسید. بعد از درگیری، من هم داخل درهای عمیق افتادم و بعد از مدتی مرا از آن جا بیرون آورده بودند که در ابتدا مانند جنازه بودم که بعد از مدتی درمان توانستیم روی پا بایستم.
* انگشت مادرم را قطع کردم
در طول این سالها زجر زیادی کشیدم؛ بیمارستانها و شهرهای مختلف بستری میشدم؛ برخی جانبازان چشمهایشان را از دست دادند، اما جانباز اعصاب و روان قضیهای متفاوت دارد، چون معلوم نیست این حالتها چه زمانی به سراغاش میآید. حالتهای آنها فرق میکند.
اگر به نمونههایی از آن بخواهم اشاره کنم، آیا شما دیدهاید فردی که مادرش را خیلی دوست دارد، انگشت او را با دندان قطع کند؟! من این کار را کردم. به مادرم گفته بودند اگر تشنج کردم نگذارد دندانهایش قفل شود، یک شیءای بین دندانهایش بگذارید. مادرم وقتی در این موقعیت قرار گرفت، انگشت خود را بین دو فک من گذاشت، من هم انگشت او را قطع کردم. بعد از اینکه به حالت عادی برگشتم، انگشت را از دهانم بیرون آوردند و بعد بردند پیوند زدند.
* خانوادهام مرا ترک کردند
بنده دو بار ازدواج کردم؛ با توجه به شرایط خاصی که داشتم، در ازدواج نخست، همسر سابقام نتوانست خیلی تحمل کند؛ نمونهای از اتفاقهایی که در آن زمان افتاد این بود که وقتی دخترم دو ساله بود، نیمه شب بیماری به سراغ من آمد و او را از بالا بلند میکنم و وسط میز شیشهای پرتاب کردم. از آنجا که خدا مرا دوست داشت اتفاقی برای دخترم نیفتاد.
از این اتفاقها زیاد در زندگی داشتیم؛ سرانجام همسر سابقام پسر 6 ساله و دختر 9 سالهام را از من گرفت و در 25 خرداد سال 79 به نروژ رفت؛ از آن زمان تاکنون بچههایم را ندیدم؛ میشنوم که پسرم در حال تحصیل در رشته وکالت است و دخترم پزشکی میخواند. زجر برای من این بود که رشد و پیشرفت بچههایم را ندیدم؛ البته به مادر بچهها حق میدهم چنین کاری را انجام بدهد.
* همسرم مبارز است
بنده مجدد ازدواج کردم؛ همسر کنونیام کُرد زبان است؛ برعکس همسر اول، وی مبارز است؛ اما مبارز بودن او به قیمت شکسته شدن دندانها و دستش تمام شده است؛ چون زمانی که بیماری به سراغم میآمد، آن موقع من کسی را نمیشناسم، نمیدانم که در اطراف من برادرم است، خواهرم است یا همسرم... دست که به دستم میرسد، میشکنم.
* بیهوشی در هوای سرد بیرون از منزل
ماجراهای بسیاری بر ما گذشته است؛ یک شب که این تشنجات عصبی به سراغم آمد، حالم بد شد، در آن حالت لباسهایم را از تن بیرون آوردم، در شب زمستانی و در زمین برفی از منزل خارج شدم؛ به باغی رفته و آنجا خوابیدم. بعد از مدتی پیرمردی که صاحب باغ بود، میخواست خش و خاشاک باغ را جمع کند، مرا پیدا میکند؛ با پلیس تماس میگیرد؛ در ابتدا به عنوان یک آواره و بعد دوستان محله، مرا شناسایی میکنند.
* تکرار غروبهایی پر از غم در آسایشگاه
داروهایی که مصرف میکنیم آرامبخش است، اما عوارض آن زیاد است؛ اگر یکی از قرصها را اشتباه مصرف کنیم، ممکن است دچار ایست قلبی شویم؛ که اخیراً برای یکی از دوستان همین اتفاق رخ داد؛ من از 29 فروردین 1392 در آسایشگاه نیایش بستری شدهام؛ به دلیل مصرف داروها تا ظهر حال جانبازان خوب است؛ وقت غروب که میرسد، چون اثر داروهای ظهر از بین میرود، آسایشگاه پر از غم میشود؛ حال بدی به بچهها دست میدهد.
* مستأجر هستم
با اوضاع جسمی که جانبازان اعصاب و روان دارند، هم مورد بیمهری مسئولان قرار گرفتیم و هم مردم. با توجه به شرایطی که دارم، نتوانستم خانهای برای خانواده بخرم؛ سال گذشته در شهریار یک خانه اجاره کردم پول پیش 4 میلیون دادم و قرار شد هر ماه 450 هزار تومان کرایه خانه بدهیم؛ امسال آن صاحبخانه آمده است و میگوید پول پیش را به 8 میلیون افزایش دهید با کرایهای به مبلغ 550 هزار تومان.
بنده الآن آسایشگاه هستم؛ مرد در خانه نیست؛ اگر شب یک مرد بخواهد به منزل برود، احتمالاً شرمنده همسر و بچهاش نشود، میرود و مسافرکشی میکند؛ دفعه آخر که 3 روز خانه ماندم، خیلی غصه خوردم و ای کاش ما را هم درک کنند.
* پسرم به من افتخار میکند
در حال حاضر از همسر دومم یک فرزند پسر دارم؛ به او میگویم «رضازاده کوچولو» مادرش به او رسیدگی میکند؛ درسهایش خوب نیست؛ از نظر حفظ قرآن عالی است، اگر یکبار آیات قرآن را بخوانیم حفظ میشود. او علاقه دارد و باهوش است. او را به مریوان و محل جانبازیام بردم او به من افتخار میکند.
* روزی که با پسرم به شهربازی رفتیم
من در تابستانی که گذشت، در بیمارستان بستری بودم؛ پسرم در این تابستان تفریح نرفت چون امکان تفریح برای او نبود. مادرش خیلی سختی کشیده است. الآن مادرش کار میکند. شانههایش طاقت این همه بار سنگین را ندارد. در این سه ماه «پلیاستیشن» میشود، همه سرگرمی او. یک روز پنجشنبه به مرخصی رفتم، به پسرم گفتم آماده شو برویم شهربازی، به شهربازی رفتیم؛ دستم خالی بود؛ وقتی به شهربازی رسیدیم، پرسیدم: «دفتر شهربازی کجاست؟» به آنجا رفتیم؛ برگه مرخصیام را به مأموران نشان دادم و گفتم: «امروز از بیمارستان اعصاب و روان به مرخصی آمدم تا همراه پسرم باشم، بلیط نیمبها میدهید؟» آن مأموران جوان گفتند: «نه آقا، این مسائل گذشت، برو کنار بایست»؛ بعد مدیر آنجا رفت چند بلیط گرفت و به ما داد.
* حرفهایی که نباید از مردم بشنویم
یک مدت که حالم خوب شده بود، در یک تاکسی سرویس کار میکردم؛ در آنجا آقا پسری به من گفت: «خوب به شما خوش میگذرد، جانباز هستید و هوای شما را دارند» به او گفتم: «من حقوقم را به شما میدهم و اجازه بدهید انگشتم را داخل چشمتان فرو ببرم» او گفت: «مگر من دیوانهام» گفتم: «مگر من دیوانه بودم که رفتم» آن موقع که ما رفتیم این حرفها نبود، مردم ما را با الفاظ دیگری بدرقه میکردند، آن هم در سن 15 سالگی.
[ شنبه 93/3/10 ] [ 5:37 عصر ] [ دوستدار علمدار ]
شهید «سید رضا قائممقامی» در تاریخ 7 دی ماه 1350 در محله هفت چنار تهران به دنیا آمد؛ اجداد او با هفت نسل به شهید امیرکبیر قائممقامی و با چهل نسل به امام سجاد(ع) منسوب هستند.
سید رضا در 16 سالگی به عنوان تخریبچی در جبهه حضور پیدا کرد و سرانجام در تاریخ 26 اردیبهشت 67 به شهادت رسید. سید رضا بعد از شهادتش به خواب خواهرش آمده و نحوه شهادت را برای او تعریف کرد. روایت محبوبه قائممقامی به نقل از کتاب «شهود» در ادامه میآید:
****
قبل از مراسم هفتم رضا، خواب دیدم کوچهمان با چراغانی نورانی شده است. سر کوچه هم حجلهای مانند تمام حجلههایی که برای شهدا میبندند، بستهاند. در کنار حجله، رضا را با لباس بسیجی دیدم. کنارش رفتم باهم مدتی صحبت کردیم. دقیق یادم نیست از چه صحبت میکردیم. بعد من از او خواستم به داخل منزل بیاید. ولی قبول نکرد. خیلی اصرار کردم. فایده نداشت!
رضا در جوابم میگفت: باید بروم. او رفت. یک مسافتی از کوچه را که رفت من از دور صدایش کردم و از او خواستم از نحوه شهادتش برایم تعریف کند. جوابم را نداد! دوباره با صدای بلندتر خواستهام را مطرح کردم. رضا وقتی به سر خیابان رسید، برگشت. خندید و گفت: میآیم و برایت تعریف میکنم.
دومین خواب از رضا خیلی برایم با ارزش بود. چون خبر فرزند دار شدنم را بعد از سه سال که منتظر بودم به من داد. ولی به قولش عمل نکرد و نحوه شهادتش را نگفت. در خوابهای بعدی هم به قولش عمل نکرد.
در یکی از خوابها خبری از پسرعمهام شهید «اصغر اشاسه» که سرباز مفقود بود، داد. پسر عمه ما بعد از رضا شهید شده بود. من از رضا پرسیدم، خبری از اصغر دارد. پدر و مادرش نمیدانستند چه بلایی سر پسرشان آمده. در خواب، رضا من را به محلی برد که جنگ نبود. ولی تعدادی از رزمندهها با لباس ارتشی و سپاهی و بسیجی با هم بودند. پیکر اصغر پس از مدتی آمد.
بعد از تمام شدن مراسم چهلم رضا به خوابم آمد و به قولش عمل کرد و به من چیزهایی نشان داد که هرگز فکرش را نمیکردم بتوانم آن صحنهها را با این چشمهای گنهکارم ببینم. چه در خواب چه در بیداری!
در آن شب من خواب دیدم، صدای در آمد. رفتم در را باز کردم. رضا پشت در بود. بعد از سلام و احوالپرسی رضا مانند همیشه دستش را به نرده گرفت و از پلهها بالا آمد و من هم به دنبالش تا اینکه به اتاق خودش که در طبقه سوم بود، رسیدیم. اتاقی بود 12 متری با دو پنجره یکی به طرف کوچه و یک پنجره بزرگتر رو به تراس. رضا کمدش را باز کرد و شروع به نگاه کردن کرد. من دوباره با اصرار از او خواستم، به قولش عمل کند و از نحوه شهادتش برایم بگوید.
در یک لحظه رضا به پنجره رو به تراس که پرده سبزی به آن آویزان بود، نگاه کرد و شروع به تعریف کرد. من نیز همان طور مانند رضا به پرده نگاه کردم. در یک لحظه مانند پرده سینما که فیلم در آن نمایش میدهند، پرده سبز رنگ هم برای من آن فیلم را نمایش داد.
من در آن فیلم دیدم، رضا در سنگر نشسته و اسلحه در دستش است. در یک لحظه سنگر را دود فرا گرفت. ترکشهایی از خمپاره به سنگر اصابت کرد و رضا شهید شد. ولی من بدن رضا را سالم میدیدم. چون رضا هیچ وقت دوست نداشت زخمی از بدنش را به من نشان بدهد. ما خیلی با هم صمیمی و عاطفی بودیم. رضا همیشه مراقب بود من از چیزی ناراحت نشوم.
در خواب، من رضا را به حال درازکش دیدم. در آن لحظه یکی از دوستانش وارد سنگر شد و اسلحه رضا را برداشت و به روی سینهاش گذاشت. که بعداً همان دوستش به ما توضیح داد که من، هم اسلحهاش و هم دست قطع شدهاش را برداشتم و روی سینهاش گذاشتم.
رضا در ادامه جای دیگری را به من نشان داد که درخت انگور بود. به آن درخت خوشهای از انگور آویزان بود و هر دانهای از این انگور مانند یک گردو درشت بود. من مات و مبهوت فقط نگاه میکردم. تا اینکه درخت دیگری را به من نشان داد. درختی که گل نداشت. بو نداشت. ولی از هر گلی قشنگتر بود. درختی که کوچک بود. ولی با روشنایی و درخشندگی که داشت مانند چلچراغ اطرافش را روشن کرده بود.
رضا گفت: این درخت، درخت سدر است. من تا آن زمان نمیدانستم، جایگاه شهید زیر درخت سدر است. ولی بی اختیار به خودم گفتم: عجب درختی است! کاش از این درخت بالای قبر رضا بکاریم. چقدر قشنگ است. بعد از این فکر دوباره به خودم آمدم که در کنار رضا ایستادهام و از او یک سؤال کردم.
پرسیدم: رضا! این موضوع راست است که میگویند، لحظه شهادت، ائمه (س) سر شهید را روی زانو میگیرند.
با این سؤال من، دوباره فضای پرده مانند روشن شد و من در آن دیدم که رضا روی زمین افتاده است و یک شخصی که لباس سفید نورانی بر تن دارد، دو زانو نشست و با دستهایش سر رضا را بلند کرد و روی زانوهایش گذاشت. من که خیلی مشتاق بودم ببینم این شخص چه کسی است و صورتش چه مشخصاتی دارد، در یک لحظه چشمانم مثل دوربین فیلمبرداری که از پایین به بالا حرکت میکند، حرکت کرد. چشمان من، مانند دوربین، فقط مقدار کمی از پایین همان نقطهای که سر رضا روی زانوهایش بود شروع به بالا آمدن کرد و وقتی که مقابل سینه او رسید همه چیز جلوی چشمانم سیاه شد. برگشتم به سمت رضا تا بپرسم چی شد، دیدم، رضا با عجله از پله ها دارد پایین میرود.
فارس
[ سه شنبه 93/2/30 ] [ 4:4 عصر ] [ دوستدار علمدار ]
خبرگزاری فارس/استانها-ساری:
اینبار میخواهیم راوی داستان متفاوتی از زندگی شهیدان و خانواده آنها باشیم، سرگذشت خانوادهای از کشور شوروی سابق که به دلیل پذیرفتن دین اسلام به ایران کوچانده شده و پس از ایرانگردیهای فراوان در قائمشهر ساکن شدند، این زوج روسی پس از گذشت چند صباحی، به دلیل اختلافاتی که در زندگی زناشویی داشتند، بدون توجه به سرنوشت تنها دخترشان «روحیه» طلاق گرفته و از هم جدا شدند، روحیه که در کنار عمهاش زندگی میکرد، در 13سالگی با سیدی که از پاکستان به ایران مهاجرت کرده بود، ازدواج کرد و علاوه بر پنج فرزند دختر، صاحب سه پسر به نامهای علیرضا، داوود و محمدرضا میشود.
خانم «روحیه شکری» که به دلیل مشکلات ناشی از بیکاری همسر و دغدغههای او برای تأمین مایحتاج زندگی پرعائلهشان، به تنهایی بار سنگین تربیت فرزندانش را به دوش کشید، وقتی داشت از سرگذشت دو فرزند شهیدش میگفت، ذرهای ناراحتی در جملاتش هویدا نبود و البته جز این هم نمیتوان از تربیت یافته مکتب زهرا(س) انتظار داشت، ماحصل این گفتوگو تقدیم به مخاطبان میشود.
فارس: تربیت هشت فرزند در محرومیت آن زمان، کار سختی است، از مشکلات آن ایام بگویید.
با تولد پسرهایمان مشکلات مالی ما هم کمکم شروع شد، شوهرم که پیش از آن صاحب مغازه و کسب و کاری بود، ورشکسته شد و برای جبران خسارتهای مالی زندگی راهی مسافرتی طولانی شد و اینگونه بود که من به تنهایی مسئولیت سنگین تربیت پنج دختر و سه پسر را به عهده گرفتم، مجبور بودم برای تأمین زندگی، در منازل مردم کار کنم و به قول معروف با سیلی صورت خود و فرزندانم را سرخ نگه میداشتم، بارها پیش میآمد شبها فرزندانم با شکم گرسنه میخوابیدند و من برای این که همسایهها صدای گریه بچههایم را نشنوند و نفهمند گرسنهاند، آنها را با هزار دوز و کلک میخواباندم.
فارس: ماجرای جبهه رفتن فرزندانتان را بیان کنید.
سال 61، شور جبهه تمام کشور را گرفته بود و فرزندان من با این که سن کمی داشتند اما از این قاعده مستثنی نبودند، یک روز علیرضا آمد به من گفت: «می خواهم بروم جبهه.» به قد و هیکلش نگاهی کردم و گفتم: «پسرم آنجا جبهه است، نان و حلوا خیرات نمیکنند، آنجا فقط تیر و تفنگ و گلوله است، میخواهی بروی جبهه چهکار؟» آن موقع کلاس دوم راهنمایی بود و هر چه اصرار کردم درس خواندن برای تو نوعی جنگیدن است، به گوشش فرو نرفت، وقتی دیدم مرغش یک پا دارد، قبول کردم و رضایت دادم برود جبهه، علیرضا روزی که رفت نامنویسی کند، دیدند سنش کم است و هیکل درشتی هم ندارد، اسمش را ننوشتند، آنروز دیدم با صورتی پر از اشک به منزل آمد، وقتی علتش را پرسیدم، گفت: «اسمم را برای جبهه ننوشتند.» من اول توجهی به گریههایش نکردم ولی دیدم هر چه میگذرد این بچه گریههایش بیشتر میشود، دلم طاقت نداد، دستش را گرفتم و با هم به محل ثبتنام جبهه رفتیم.
وقتی رسیدم به مسئول نامنویسی، گفتم: «به کسی که به جبهه برود چقدر پول و وسیله زندگی میدهند؟» دیدم هاج و واج نگاهم کرد و گفت: «مادر! آنجا جبهه است، فقط گلوله میدهند یا میکشند یا کشته میشوند، خبری از پول و وسیله نیست.» گفتم: «چرا حالا که نه پول میدهند و نه وسیله، اسم پسر مرا نمینویسی؟ پسر من فقط گلوله میخواهد، گریهاش امانم را بریده، مگر شما برای جنگیدن چه کسی را میخواهید؟» این را که گفتم رضایت داد و اسم پسرم را برای رفتن به جبهه نوشت.
فارس: برادر کوچکتر علیرضا چه زمانی به جبهه رفت؟
یک روز داوود که برای عیادت برادرش به تهران رفته بود، موقعیت را مناسب دید و با توجه به این که خواهرش در تهران حضور داشت، از نفوذ دامادش استفاده کرد و از طریق شهربانی عازم جبههها شد.
فارس: پسر آخرتان چطور؟
با رفتن دو پسرم به جبهه و بیکاری شوهرم، شرایط سختی برای ما ایجاد شده بود، تنها امید من و دخترانم محمدرضا بود و با درآمدی که من و محمدرضا داشتیم، چرخ زندگیمان به سختی میچرخید، یک روز دیدم محمدرضا هم آمد و گفت: «میخواهم به جبهه بروم.» گفتم: «پسرم! تو شرایط سخت ما را به خوبی میدانی، چشم امید من و خواهرانت به درآمدی است که تو داری، صبر کن بگذار وقتی برادرانت از جبهه آمدند، آن وقت تو برو.» گفت: «مادر! تا کی من باید به خاطر شما بسوزم و بسازم، اگر برادرانم رفتند به خاطر دین خودشان رفتند، من باید به جبهه بروم، دیدم نمیتوانم مانع رفتنش شوم، مجبور شدم علیرغم میل باطنیام رضایتنامه نوشتم و با رفتنش به جبهه موافقت کردم.
محمدرضا همنام پدرم بود و من علاقه عجیبی به او داشتم و دل کندن از او برایم دردناک بود، یک شب در خواب، پسرم علیرضا را دیدم که به من میگفت: «مادر! محمدرضا شهید شده است، دیگر منتظر آمدنش نباش.»
فردای آن شب محمدرضا تماس گرفت و حلالیت طلبید، در دلم آشوبی بود، هر لحظه خواب آن شبم جلوی چشمانم رژه میرفت، همین گونه هم شد، دو روز بعد از خوابی که دیدم پسرم علیرضا زنگ زد و خبر شهادت برادرش را داد.
فارس: بعد از شهادت محمدرضا، باز هم پسرانتان به جبهه رفتند؟
مراسم خاکسپاری محمدرضا که تمام شد، علیرضا گفت: «من دارم میروم جبهه!» گفتم: «صبر کن لااقل چند روزی بگذرد، هنوز داغ محمدرضا برایم تازه است و تو میتوانی با بودنت کنار من، کمی مرا آرام کنی.»
وقتی این حرفها را به او میزدم، میدانستم تأثیری در تصمیمش ندارد و من نمیتوانم مانع رفتنش شوم، پس از چند ماه علیرضا به مرخصی آمد، همین که نگاهمان به هم خورد با ناراحتی گفت: «مادر! پیش جدم شفاعتت را نمیکنم از بس دعا میکنی سالم برگردم! من تا نزدیکی شهادت میروم اما دعایی که برای سلامتی من میکنی، مانع تحقق آرزوی بزرگ زندگیام میشود و من با این غصه، شب و روزم را در جبههها فراموش کردهام.»
آنقدر این جملهها را تکرار کرد که گفتم: «باشد دیگر برای سلامتیات دعا نمیکنم، راضیام به رضای خدا.»
فارس: آخرین دیدارتان را با علیرضا چگونه گذشت؟
آخرین باری که میخواست به جبهه برود، زمان خداحافظی، او را از زیر قرآن رد کردم و خواستم سرش را ببوسم اما مانع شد و گفت: «سرم برایت بر نمیگردد.» خواستم دستش را ببوسم، گفت: «دستم برایت بر نمیگردد.» خواستم سینهاش را ببوسم، گفت: «سینهام برایت بر نمیگردد.» گفتم: «چرا این حرفها را میزنی؟» گفت: «مادر! پس از اینکه به رضای خدا رضایت دادی، از جدم خواستم وقتی شهید شدم، جنازهام قابل شناسایی نباشد!» گفتم: «سپردمت به خدا.»
فارس: آیا علیرضا به خواستهاش رسید؟
یک سال که از شهادت محمدرضا گذشت، خبر شهادت علیرضا را آوردند و همانطور که آرزو کرده بود، آنگونه به شهادت رسید که اعضای بدنش به دلیل شدت انفجار تکهتکه شده و قابل شناسایی نبود، به وصیتش عمل کردم و با وجود داغ سنگینی که بر دلم بود حتی یک قطره اشک هم برای شهادتش نریختم تا به قول او اگر دشمن میخواست با دیدن گریههای من خوشحال شود، داغ خوشحالی بر دلش باقی بماند.
به گزارش فارس، شهیدان سیدمحمدرضا موسوی در 12 اسفندماه 65 در شلمچه و سیدعلیرضا موسوی در 28 اسفند ماه 66 در حلبچه به شهادت رسیدند.
[ شنبه 93/2/13 ] [ 8:1 عصر ] [ دوستدار علمدار ]
شهید علی اکبر قربان شیرودی یکی از برترین خلبانان هوانیروز ارتش جمهوری اسلامی بود. علی اکبر در غائله کردستان داوطلبانه به این منطقه شتافت و در مقابل گروههای ضد انقلاب به مبارزه پرداخت. در همین دوره و در سن 24 سالگی به دلیل فداکاریهای کم نظیر و تحرکات فوق العاده اش به عنوان فرمانده خلبانان هوانیروز انتخاب شد.
وی با شروع جنگ تحمیلی در 31 شهریور ماه سال 1359به منطقه کرمانشاه رفت و هنگامی که شنید بنی صدر دستور داده پادگان تخلیه و انبار مهمات منهدم شود از دستور سرپیچی کرد و به دو خلبانی که با او همفکر بودند گفت: «ما میمانیم و با همین دو هلیکوپتری که در اختیار داریم مهمات دشمن را میکوبیم و مسئولیت تمرد را میپذیریم.»
در طول 12 ساعت پرواز بی نهایت حساس و خطرناک، وی به عنوان تنها موشک انداز پیشاپیش دو خلبان دیگر به قلب دشمن یورش برد. شجاعت و ابتکار عمل وی نه تنها در سراسر کشور، بلکه در تمام خبرگزاریهای مهم جهان منعکس شد. بنی صدر برای حفظ ظاهر دو هفته بعد به او ارتقاء درجه داد، اما خلبان شیرودی درجه تشویقی را نپذیرفت و تنها خواسته اش این بود که کارشکنیهای بنی صدر و بیتفاوتی برخی از فرماندهان را به امام خمینی خبر دهد. در همان ایام به دستور فرماندهی هوانیروز چند درجه تشویقی گرفت و از ستوانیار سوم خلبان به درجه سروانی ارتقاء یافت، اما طی نامهای به فرمانده هوانیروز کرمانشاه در 9 مهر 1359 چنین نوشت: «اینجانب خلبان پایگاه هوانیروز کرمانشاه میباشم و تا کنون برای احیای اسلام و حفظ مملکت اسلامی در کلیه جنگها شرکت نمودهاند، منظوری جز پیروزی اسلام نداشتهام و به دستور رهبر عزیزم به جنگ رفتهام. لذا تقاضا دارم درجه تشویقی که به اینجانب دادهاند، پس گرفته و مرا به درجه ستوانیار سومی که بودهام، برگردانید.»
صاحب نظران جنگهای هوایی او را «نامدارترین خلبان جهان» نامیده اند. شیرودی هنوز با انجام حدودا 30 هزار ساعت پرواز جنگی رکورد دار عملیات های هوایی در جهان است. او به دلیل لیاقت و شجاعت ظرف هفت ماه از درجه ستوانیاری به درجه سروانی ارتقاء یافت. علی اکبر شیرودی از شهادت خود آگاه بود، چنان که به یکی از روحانیون متعهد کرمانشاه گفته بود: «احمد کشوری را در خواب دیدم که به من گفت شیرودی یک عمارت خیلی خوبی برایت گرفتهام و باید بیایی و در این عمارت بنشینی».
آخرین عملیات پروازی خلبان شیرودی در بازی دراز صورت گرفت. عراق لشکری زرهی با 250 تانک و با پشتیبانی توپخانه و خمپاره انداز و چند فروند جنگنده روسی و فرانسوی، برای بازپس گیری ارتفاعات بازی دراز به سوی سر پل ذهاب گسیل میکند. خلبان یار احمد آرش که در تاریخ 8 اردیبهشت 1360 به همراه شیرودی در این عملیات پروازی شرکت داشت، درمورد چگونگی شهادت این خلبان دلاور چنین میگوید: « درآخرین نبرد هم جانانه جنگید و بعد از آنکه چهارمین تانک دشمن را زدیم، ناگهان گلوله یکی از تانکهای عراقی به هلیکوپتر اصابت کرد و در همان حال شیرودی که مجروح شده بود با مسلسل به همان تانک شلیلک کرده و آن را منهدم نمود و خود نیز به شهادت رسید.»
پیکر علی اکبر شیرودی پس از تشیع باشکوه در روستای شیرود تنکابن به خاک سپرده میشود. از وی دو فرزند به نام عادله و ابوذر که در هنگام کشته شدن پدر 4 ساله و یک ساله بودند به یادگار ماندهاست.
مقام معظم رهبری حضرت آیت الله خامنه ای در مورد این شهید عزیز فرمودند: شیرودی اولین نظامی است که در نماز به او اقتدا کردم. من در قیافه او مالک اشتر را دیدم. شهید چمران نیز در مورد شهید شیرودی میگوید: هنگام هجوم به دشمن با هلیکوپتر به صورت مایل شیرجه میرفت و دشمن را زیر رگبار گلوله میگرفت و مثل جت جنگنده فانتوم مانور میداد. او با آن وحشتی که در دل دشمن ایجاد میکرد، بزرگترین ضربات را به آنها میزد. او ستاره درخشان جنگهای کردستان است. شهید فلاحی نیز در مورد شیرودی میگوید: ناجی غرب و فاتح گردنهها و ارتفاعات آریا، بازی دراز، میمک، دشت ذهاب و پادگان ابوذر بود. او غیر ممکنها را ممکن ساخت. کسی بود که وقتی خبر شهادتش را به امام خمینی دادم، امام در مورد وی فرمود:او آمرزیده است. فارس
[ سه شنبه 93/2/9 ] [ 10:59 عصر ] [ دوستدار علمدار ]