نامه دختر شهید علمدار به پدر شهیدش
بابا مجتبی سلام
امیدوارم حالت خوب باشد. حال من خوب است، خوب خوب. یادش بخیر! آن روزها که مهد کودک بودم و موقع ظهر به دنبالم می آمدی.همیشه خبر آمدنت را خانم مربی ام به من می رساند: سیده زهرا علمدار! بیا بابات آمده دنبالت. و تو در کنار راه پله مهد کودک می نشستی و لحظه ای بعد من در آغوشت بودم. اول مقنعه سفیدم را به تو می دادم و با حوصله ای بیاد ماندنی آن را بر سرم می گذاشتی و بعد بند کفشهایم را می بستی و در آخر، دست در دستان هم بسوی خانه می آمدیم و با مامان سر سفره ناهار می نشستیم و چه بامزه بود.
راستی بابا چقدر خوب است نامه نوشتن برایت و بعد از آن با صدای بلند، رو به روی عکس تو ایستادن و خواندن؛ انگار آدم سبک می شود. مادر می گوید: بابا خیلی مهربان بود،اما خدا از او مهربانتر است و من می خواهم بعد از این نامه ای برای خدا بنویسم و به او بگویم که می خواهم تا آخر آخر با او دوست باشم و اصلاً باهاش قهر نکنم. اگر موفق شوم به همه بچه ها خواهم گفت که با خدا دوست باشند و فقط با او درد دل کنند. مادر بزرگ می گوید هرچه می خواهی از خدا بخواه و من از خدا می خواهم که پدر مردم ایران حضرت آیت ا.. خامنه ای را تا انقلاب مهدی(عج) محافظت فرماید و دستان پر مهر پدرانه اش همیشه بر سرِ ما فرزندان شهدا مستدام باشد. ان شا ا.. ، خدانگهدار- دخترت سیده زهرا
[ یکشنبه 92/9/17 ] [ 11:11 صبح ] [ دوستدار علمدار ]
بسم الله الرحمن الرحیم
بعد از جنگ و قبول قطعنامه 598 رزمندگان غریبانه به شهرهایشان برگشتند.سپاه به برخی از لشکرها از جمله لشکر 25کربلا دستور داد تا مشخص شدن حد ومرزهای جمهوری اسلامی توسط سازمان های بین المللی برخی از نیروهایشان در منطقه بمانند.از جمله این نیروها دو دوست پاسدار و جانباز، شهید سید مجتبی علمدار و برادر عزیزمان آقای مجید کریمی بودند. آقای کریمی از دغدغه های سید بعد از جنگ و نحوه شکل گیری لاله های زهرایی( سلام الله علیها) اینگونه تعریف می کند:
اون شب سید توصیه کرد شام کم بخور امشب کار داریم! نیمه شب با هم سوار موتور هوندا 250 شدیم و رفتیم سمت اروند .معمولاً برای سرکشی به پست ها این کار را انجام می دادیم .
اما آن شب فرق می کرد . رفتیم به سراغ یکی از خاکریز های به جا مانده از دوران جنگ. آسمان پرستاره حاشیه اروند و نخل های آن صحنه زیبایی ایجاد کرده بود . یاد شب عملیات در ذهنم تداعی شده بود.
مدتی باهم راه رفتیم. سید ساکت بود و فکر می کرد. بعد نشست روی خاکریز و دستش را کرد توی خاک و بالا آورد. مشت او پر از خاک بود . رو به من کرد و گفت: « مجید امروز وظیفه من و تو اینه که این خاکریز رو گسترش بدیم و ببریم تو شهرها!»
معنی این حرف سید را نمی فهمیدم . خودش توضیح دادو گفت:« تیر و توپ و تفنگ دیگه تموم شد! ما باید توی شهر خودمون، کوچه به کوچه ، مسجد به مسجد ، مدرسه به مدرسه ، دانشگاه به دانشگاه کار کنیم. باد بریم دنبال جوان ها .
باید پیام این هایی که توی خون خودشون غلتیدند را ببریم توی شهر»
گفتم :«خب اگه این کار رو بکنیم ، چی می شه!؟»
برگشت به سمت من و با صدایی بلندتر گفت:« جامعه بیمه می شه. گناه در سطح جامعه کم می شه.مردم اگه با شهدا رفیق بشن، همه چی درست می شه.اون وقت جوان ها می شن یار امام زمان ( ارواحنا فداه).»
بعد شروع کرد به توضیح دادن : « ببین ، ما نمی تونیم چکشی و تند برخورد کنیم. باید با نرمی و آهسته آهسته کار خودمان را انجام بدیم . باید خاطرات کوتاه و زیبای شهدا را جمع کنیم و منتقل کنیم. نباید منتظر باشیم که مارا دعوت کنند . باید خودمان برویم دنبال جوان ها. البته قبلش باید روی خودمان کار کنیم. اگه مثل شهدا نباشیم ، بی فایده است . کلام ما تأثیر نخواهد داشت .»
اون شب بیاد موندنی گذشت. فراموش نمی کنم سید می گفت:« من فرصت زیادی ندارم. به این آسمان پر ستاره اروند من بیشتر از سی سال عمر نمی کنم!اما از خدا خواسته ام به من توفیق کار برای شهدا را بدهد.»
صبح روز بعد یک دفتر بزرگ آوردو به من نشان داد. گفتم :« این چیه؟!»
گفت:«منشور درست زندگی کردن!»
از دست او گرفتم و نگاه کردم. دیدم در تمام صفحات این دفتر ،بریدة روزنامه چسبانده!
در آن زمان روزنامه اطلاعات ستونی داشت به نام دو رکعت عشق.
سید تمام آن ها را بریده و به این دفتر چسبانده بود . در هر صفحه دربارة سیره و زندگی یک شهید توضیحاتی نوشته بود.سید این ها را جمع کرده بود نه صرفاً برای روایتگری و خاطره گفتن ، بلکه برای عمل کردن به سیره شهدا.
گذشت .چند ماه بعد از منطقه برگشتیم به شهرهایمان .و سید برای نبردی دیگر لباس رزم پوشید وشد سرباز ولایت در جبهه جنگ نرم . سید توی شهر درمقابل طوفان تهاجم فرهنگی پناهگاه و خاکریزی برای جوان های استان درست کرد ، خاکریزی با دو یال . یال توسل به اهل بیت (علیهم السلام) و یال زنده نگه داشتن یاد و خاطره شهیدان.
.سید سنگر اصلیش تو شهر ساری بود و مجید هم سنگرش تو بابلسر .با فکرونظر سید بود که همایش ها و محافل لاله های زهرایی ( سلام الله علیها)کم کم پا گرفت ، هرچند خودش تو سایه بود و تا مدتها کسی خبر نداشت که ایده اصلی این کارها از ذهن پاک چه کسی نشأت گرفته.
سید همون طوری که گفته بود تو سن سی سالگی بر اثر عارضه شیمیایی به آسمان ها پر کشید و علم لاله های زهرایی سلام الله علیها به دوش آقا مجید افتاد .در طول این 24 سال لاله های زهرایی سلام الله علیها فراز و فرود بسیاری داشت ولی به لطف خدا و عنایت شهدا هنوز سر پا ایستاده و ان شاءالله به مدد شهدا به رسالت زینبی خود ادامه می دهد .
منبع: http://alamdarnasljavan.blogfa.com
[ چهارشنبه 92/7/3 ] [ 1:27 عصر ] [ دوستدار علمدار ]
[ پنج شنبه 92/1/29 ] [ 7:41 صبح ] [ دوستدار علمدار ]
[ پنج شنبه 91/12/17 ] [ 9:49 صبح ] [ دوستدار علمدار ]
اعوذ بالله من الشیطان الرجیم و اعوذ بالله من نفسی
بسم رب الشهدا والصدیقین
امشب شب یلداست
امشب پاییز با تموم قشنگیش تموم میشه و زمستون شروع میشه.
اسم زمستون که میاد آدم یاد برف و سرما و سوزو... می افته.
زمستونم با دی ماه شروع میشه ، ماهی که ممکنه برای هر کسی پر از خاطرات تلخ و شیرین باشه، ولی این ماه برای یه نفر یه ماه خاصه.
این ماه، ماه ِ علمدار عشقه
جانباز شهید مداح اهل بیت سید مجتبی علمدار
11دی 1345 به دنیا آمد
در دیماه ازدواج کرد
دخترش در 8دی به دنیا آمد
11 دی 1364 شیمیایی شد
و11دی 1375 دقیقا"در روز تولدش در اثر عوارض شیمیایی و جراحات جنگ به شهادت رسید.
[ پنج شنبه 91/9/30 ] [ 10:0 صبح ] [ دوستدار علمدار ]
مورخه 13/1/1366 جهت انجام عملیات کربلای 8به شلمچه آمدیم قرار بود این عملیات تکمیلی تو سط گردانهای خط شکن سپاه انجام گردد روز موعود یعنی 17/1/1366 فرا رسید ساعت 1 بامداد پس از بوسیدن قران بسوی خاکریز عر اقیها حر کت کردیم فاصله ما با آنان نزدیک بود چندین رده سیم های خار دار و میدان وسیع مین جلو رویمان بود.
برادران تخریب و اطلاعات وعملیات معبر کوچک ونا قصی را باز کرده بودند زیر آتش شدید دشمن که هر شب از بیم حمله رزمندگان اسلام عر اقیها بر منطقه می ریختند خود را به میدان موانع رساندیم.
در بین راه تعدادی از همرزمان مجروح یا به شهادت رسیدند با اعلام رمز یا صاحب الزمان ادرکنی خود را به موانع وخاکریز بسیار مجهز دشمن زدیم. در یک آن خود را وسط کانالی که وسط خاک ریز دشمن بود دیدیم، جنگ تن به تن و پاک سازی سنگرها شروع شد .
با لطف وعنایت حضرت صاحب موفق شدیم محدوده واگذاری به گردان را به تصرف در آوریم اما سمت راست وچپ ما الحاق صورت نگرفت وکار باز کردن معبر طولانی شده بود وکار دیگر یگانها به مشکل خورده بود.
ساعت حدود 2بامداد بود وسط کانال درون خاکریز مشغول مداوای یک برادر بسیجی بودم که دیدم یک نفر با شتاب خود را به درون کانل پرتاب کرد وبلا فاصله سلام وخسته نباشید گفت واز اوضاع در گیری و منطقه تصرف شده پرسید .من هم با هیجان واحساس خود گفتم همه را کشتیم و تار ومار کردیم بقیه عراقی ها هم فرار کردند....این برادر مرا در آغوش کشید و بوسه ای بر پیشانی ام زد وبا دستش بر پشتم کوبید ، در همین حین گروهان او نیز یکی یکی به او ملحق شدند و از درون کانال به طرف سمت چپ منطقه در گیری رفتند اکثرشان جوان ونوجوان بودند. به یکی از آنان گفتم برادر از کدام لشگرید گفت 25 کربلا مازندران.
قیافه فرمانده گروهانشان کاملا" در ذهنم بود وبر خورد گرمش با من فراموش شدنی نبود .
تا اینکه در سال 1379 عکسی در حوزه مقاومت شهید چمران شهر دهرم استان فارس توجهم را به خود جلب کرد بسیار به او نگاه کردم و برایم آشنا جلوه میداد.
زیر عکس نوشته بود: زائرکوچه های مدینه شهید سید مجتبی علمدار
به خاطرات گذشته ومنابع موجود مراجعه کردم وپی بردم که در شب عملیات کربلای 8 در منطقه شلمچه یک گروهان از بچه های لشکر25 کربلا به دلیل باز نشدن به موقع معبرشان از طریق معبر گردان امام مهدی لشکر 19 فجر به میدان در گیری رسیدند وفرمانده آنان که من آنشب افتخاراین را داشتم که در زیر آتش شدید وسنگین دشمن مرا در آغوش گرفته وپیشانی ام جایگاه بوسه اش گردد کسی نبود جز
" شهید سید مجتبی علمدار..."
روحش شاد باد وراهش پر رهرو...
محمد حسین محبوبی رزمنده بسیجی گردان امام مهدی لشکر 19 فجر استان فارس
پی نوشت:با تشکر فراوان از آقای محبوبی که این خاطره را برایمان ارسال نمودند
[ سه شنبه 91/7/25 ] [ 8:0 صبح ] [ دوستدار علمدار ]
به گزارش خبرگزاری فارس از ساری به مناسبت برگزاری شانزدهمین کنگره بزرگداشت علمدار عشق، انتخاب نام کنگره بزرگداشت سید مجتبی علمدار به عنوان علمدار عشق فراخوان شد.
هر ساله کنگره بزرگداشت جانباز شهید سید مجتبی علمدار از سوی ستاد این مراسم در مرکز مازندران پیگیری میشود و امسال نیز نامگذاری این کنگره حماسی و معنوی را به فراخوان عمومی قرار داده است.
جانباز شهید علمدار فرمانده گروهان سلمان از گردان مسلم ابن عقیل لشکر 25 کربلا، از شهدای ساروی است که در 11 دی 1345 در مرکز مازندران تولد یافت و 11 دی 1364 در جبهههای جنگ به افتخار مجروحی و جانبازی دوران دفاع مقدس نائل آمد.
شهید جانباز علمدار که در دی ماه 1370 لباس دامادی به تن کرد، دی ماه سال بعد افتخار پدر شدن رسید و سرانجام 11دی 1375 به قافله شهدای دفاع مقدس پیوست.
علاقمندان به فرهنگ جهاد و ایثار و شهادت میتوانند نامهای پیشنهادی خود را برای یادواره شهید سید مجتبی علمدار حداکثر تا پایان هفته دفاع مقدس شش مهر به سامانه پیامک (300059454647) ارسال کنند.
در این فراخوان عمومی به سه عنوان برتر هدایای ویژهای تعلق میگیرد.
شانزدهمین یادواره جانباز شهید سید مجتبی علمدار، در روزهای 14 و 15 دی ماه (شب خاطره - شعر و مراسم یادواره) در مرکز مازندران برگزار میشود.
[ شنبه 91/7/1 ] [ 2:45 عصر ] [ دوستدار علمدار ]
از کجا باید آغاز کرد؟از چه باید گفت؟نمیدانم.واقعا" چقدر سخت است! می خواهیم از کسی بگوییم که در روی زمین بود ولی آسمانی زندگی کرد،کسی که بین ما بود ولی از اهالی این زندان خاکی نشد!
به راستی کسی باید از او سخن بگوید که سنخیت یا تشابهی با او داشته باشد.یا لااقل کمی در مسیر او قدم زده باشد.اما ما کجا و سید کجا؟
به راستی سید مجتبی علمدار که بود؟چه کرد؟چگونه زندگی کرد که این گونه منشأ تاثیر شد.چگونه است که در همهء ایران اسلامی ما او را می شناسند.چرا هرجا می رویم و در جمع دلسوختگان هر دیار که قرار می گیریم یادی از او به میان می آید؟
یا زمانی که به سراغ فضای مجازی می رویم،صد ها سایت مذهبی،مطالب خود را با خاطرات سید آراسته اند؟
مگر او سردار یا فرمانده بود؟مگر مسئولیتی داشت؟یا اینکه فتح مهمی انجام داده بود؟
خیر، بالاترین سمت ظاهری سید مجتبی،فرماندهی گروهان در آخرین سال دفاع مقدس بود.
او حتی در سال های پس از دفاع مقدس مسئولیت خاصی نداشت.سید با درجهء سروانی به امور ورزشی کارکنان سپاه می پرداخت!
اما درجاتی که خداوند برای بندگان برگزیده اش قرار میدهد با رتبه های دنیایی ما بسیار متفاوت است!؟
***
اما به راستی او چه کرد؟چگونه قلوب را تسخیر کرد؟چگونه بر دلهای جوانان فرماندهی می کرد؟
او چه کرد که آن روزها صدها جوان عاشق و شیفته و همراهش بودند و این روزها پروانه وار بر گردِ مزارش.
سید عزیز ما چه کرد که بیشترین زائران مزارش ، از شهر های دیگر راهی ساری می شوند؟مگر او بین ما نبود؟مگر مثل ما در همین کوچه و خیابان ها زندگی نمی کرد؟مگر هشت سال پس از جنگ را تجربه نکرد،روزگاری که معنویت،مثل دوران جنگ همه گیر نبود.
روزگاری که برخی از رزمندگان به خلوت تنهایی خود رفتند و یا همرنگ جماعت شدند!
اما سوال این است که سید در این دوران چگونه زندگی کرد؟! چه کرد که از میان ما خداوند او را انتخاب کرد.چگونه است که این جوان ِ به خدا رسیده،هنوز مشعل دار هدایت انسان هاست!
کم نیستند انسان هایی که راه هدایت را از کنار مزار سید مجتبی یافتند. آن ها با عنایت مادر بزرگوار سید،حضرت زهرا(س)،مسیر صحیح را یافتند و اکنون الگویی برای دیگران شده اند.
به راستی سرّ این مطلب در کجاست؟سید چگونه چنین قابلیتی یافت.چه کرد که برای صدها نفر دلیل راه شد!
پاسخ این سوالات را باید در زندگی سید یافت.باید در اعمال و رفتار او جستجو کرد.
سید مجتبی،علمدار مبارزه با نفس بود.او جهاد اکبر را در سالهای جهاد اصغر آغاز کرد.و تفاوت او با دیگران در همین نکته است!
پایان دوران جنگ،پایان جهاد او نبود.جهاد نفس سید تا لحظهء شهادتش ادامه یافت.
و کتاب قانون او(اعتراف نامه شهید علمدار که چراغ هدایت است)شاهدی است بر این ادعا!او مثل ما در دنیا زندگی کرد اما اهل دنیا نشد!
گذرگاه دنیا او را فریب نداد.فهمیده بود که همه ما مسافرانی بیش نیستیم و باید روزی از این دیار سفر کنیم.
فهمیده بود اینجا جای دلبستن نیست و در این راه با توکل به خدا و توسل به ائمه معصومین علیهم السلام راه را می توان پیدا کرده و به سوی نور حرکت کرد.
آری،خودسازی او در کلامش تأثیر گذاشته بود.مردم شیفته مرام و رفتارش شده بودند.
سید مجتبی برای خدا کار می کرد و زحمت می کشید.در این راه بارها اذیت و آزار شد اما خسته نه!
او خالصانه برای خدا کار کرد.تا رمق در بدن داشت برای هدایت انسان ها تلاش وآن ها را هدایت کرد.
آری،او هر چه کرد برای رضای خدا کرد و این است سرّ ماندگاری مردان خدا.
***
با سلام خدمت تمام دوستان و بزرگواران
متن فوق بر گرفته از کتاب زندگی نامه و خاطرات ذاکر شهید سید مجتبی علمدار است.
دوستان از من میپرسند چرا شهید علمدار؟ چرا از بین این همه شهید تو شدی دوستدار شهید علمدار؟
از آنجاییکه زبان و قلمم قاصر است از پاسخ دادن به این سوال ترجیح دادم که متن فوق را برای پاسخ به دوستان انتخاب کنم.
و به پاسخی کوتاه بسنده میکنم.
در زمانی که معنویتهای جنگ در جامعه کمرنگ شده بود شهید علمدار طوری زندگی کرد که شد سرباز واقعی امام زمان(عج).
هشت سال بعد از جنگ با ما در همین مملکت زندگی کرد و خودسازی کرد و خیلی از انسانها را با خدا آشنا کرد.
روزگاری که من و امثال من در فکر لذتهای دنیایی بودیم و غرق گناه،او یار امام زمان بود.
ودلیل اینکه من شدم دوستدار علمدار این است که من او را نمیشناختم و این من نبودم که به سراغش رفتم بلکه او خودش به سراغم آمد کم کم عشقش را در دلم قرار داد تا جایی که مرا شیفته و عاشق و شیدایش کرد.
[ شنبه 91/6/25 ] [ 7:56 عصر ] [ دوستدار علمدار ]
از قول جمعی از دوستان شهید علمدار
جوانان حزب اللهی شهر ساری تصمیم گرفتند که این کار را عملی کنند،اینکه در ایام اربعین امام راحل با پای پیاده از شهر ساری عازم مرقد امام شوند.
حرکت کاروان میثاق با امام و بیعت با رهبری آغاز شد.اما سید مجتبی به دلیل مشکلات کاری همراه ما نبود.
به شهر بابل رسیده بودیم که سید هم به ما پیوست.حضور سید حال وهوای کاروان را تغییر داد.
طی مسیر با کلام دلنشین خود خستگی سفر را از تن ما خارج می کرد.در مقاطعی از راه هم برای ما مداحی می کرد.
فراموش نمی کنم به تونل های جاده هراز که می رسیدیم فریاد یا حسین (ع) سید مجتبی بلند می شد.
همه به دنبال او یا حسین(ع) می گفتند و سینه زنی می کردند. شور و حال عجیبی در جمع ایجاد شده بود.
پس از یک سفرنسبتا" طولانی به تهران رسیدیم.در نزدیکی بهشت زهرا(س)سید با پای برهنه به سمت مرقد حرکت کرد.دیگر بچه ها هم پاهای خودرا برهنه کردند.
آسفالت داغ و ظهر تیر ماه و پاهای آبله زده،اما عشق به امام خوبی ها،کسی که همه ما را از ورطهء گمراهی طاغوت نجات داداه بود بالاتر از اینها بود.
غروب همان روز به سید گفتم:((بچه ها می خواهند برگردند.حاضر شو بریم.))
اما سید گفت :((شما بروید. من بعدا" برمی گردم.))
***
سید از ما قول گرفت که هر سال در شب ارتحال امام در مرقد باشیم.ما هم به همراه سید به عهد خود وفا کردیم.
هر سال در شب رحلت امام در کنار یکی از ستون های نزدیک حرم جمع می شدیم.نیمه شب و با پایان مراسم حرم،عزاداری سید شروع می شد.
طوری شده بود که عده ای از زائران دیگر شهرها می دانستند که بعد از پایان مراسم رسمی حرم،مراسم بسیجیان ساری در حرم آغاز می شود.همه خودشان را برای مراسم می رساندند.
بعد از شهادت سید،و درست در همان ایام ارتحال حضرت امام دوباره همه رفقا به مرقد رفتند.
نیمه شب بود.همه کسانی که سال های قبل مداحی سید را شنیده بودند آماده ذکر مصیبت بودند.
همه منتظر مداحی سید بودند.سید حسن،برادر آقا مجتبی تصویر بزرگی از شهید سید مجتبی علمدار را در دست گرفت.همه با تعجب نگاه می کردند. هیچ کس باور نمی کرد که او شهید شده باشد.
برگرفته از کتاب علمدار زنگی نامه و خاطرات ذاکر شهید سید مجتبی علمدار
برای شادی روحش صلوات
[ شنبه 91/3/13 ] [ 7:31 عصر ] [ دوستدار علمدار ]
راوی :مجید کریمی
چه روزهای سختی بود.بدترین ساعات عمر ما زمانی بود که خبر رحلت حضرت امام(ره)پخش شد.کسی این خبر را باور نمیکرد.
من آن زمان در مقر تیپ سوم لشکر خوزستان بودم.با اینکه آماده باش بوداما از آنجا خودمان را به مرقد امام رساندیم.جمعیت انبوه عزادارانی که از شهرهای مختلف آمده بودند صحنه های عجیبی را در تاریخ انقلاب رقم می زد.
از سید خبر نداشتم.او در شهرستان بود.ما هم در کنار مزار امام راحل بودیم.دسته ای از بچه های بسیج و سپاه را دیدم که از دور به سمت محل مرقد می آمدند.
در جلوی جمعیت،جوانی روی دوش مردم قرار داشت.دیوانه وار شعار م داد:
خمینی خمینی تو پیش حسینی(ع)
جمعیت به همراه او به سروسینه می زدند و شعار را تکرار میکردند.یک دفعه با تعجب به شخصی که روی دوش مردم قرار داشت خیره شدم.
خودش بود، سید مجتبی علمدار
حال خودش را نمی فهمید.آن قدر در فراق امام ناله زد که صدایش گرفته بود.
رنگ و روی پریده،موهای ژولیده و...نشان می داد که داغ امام چقدر برایش سنگین بوده.
به سراغ سید رفتم.همراه او چند روزی را در مرقد امام ماندیم.
خیلی از بچه های همراه ما به شهرهای خود برگشتند.اما سید همچنان در مرقد مانده بود.
علاقه عجیبی به امام داشت.کار او در آن مدت شده بود گریه.
از کنار مزار امام فقط برای رفع حاجت یا تجدید وضو جدا می شد.
غذای او در آن چند روز شده بود آب و بیسکوییت و...که من یا برخی از دوستان برایش می آوردیم.
فراموش نمی کنم شب هفت امام بود.دسته ای دیگر از رفقا از شمال آمده بودند.با همه رفقا در کنار سید جمع شدیم. همه ما نگران حال او بودیم.
وقتی بچه ها همه ساکت شدند رو به ما کرد و گفت:
((امشب شب بیعت با امام است.همه باید به امام قول بدهیم.باید عهد ببندیم که در راه ایشان محکم و استوار بمانیم.))
بعد هم درباره مقام معظم رهبری صحبت کرد.سید گفت:
((امروز کلام ایشان برای ما حجت است.نکنه از راه ولایت جداشویم.نکنه از مسیر امام و شهدا فاصله بگیریم.))
آن شب را خوب به یاد دارم. کنار سید،به جز من استاد صمدی آملی،آقای رضا اسدی و زنده یاد حسین عباسی و محمد اسماعیلی و چند نفری هم از بچه های بسیجی و پاسدار همدان و مشهد و اهواز حضور داشتند.
سید بعد از پایان صحبت ها از ما قول گرفت، اینکه هر سال برای تجدید پیمان با امام عزیز،در شب سالگرد ارتحال امام در همین مکان جمع شویم.
حتما" بیاییم و به امام گزارش بدهیم که در این یک سال چه کردیم.
بر گرفته از کتاب علمدار ،زندگینامه و خاطرات ذاکر شهید سید مجتبی علمدار
[ جمعه 91/3/12 ] [ 6:14 عصر ] [ دوستدار علمدار ]